پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 

 
 

 

 
 

 

 

 

 
 
 
 
 

وای بر اين اسير
آه از آن اسارت
   
 

 

صدای جيك جيك گنجشك‌ها از پنجره‌ی باز به داخل اتاقم می‌آيد. صبح شده. پلك‌هام سنگينند و چشم‌هايم می‌سوزد. همان طور خوابيده به صداها گوش می‌دهم. صدای جيك جيك گنجشك ها، صدای هق‌هق مادر؛ صدای گردش قاشق در ليوان گل‌گاوزبان. صدای قدم‌های پدر و زمزمه‌ی چه كنم ، چه كنم؟

از جا بلند می‌شوم و از اتاق بيرون می‌روم. پدر داخل هال روی مبل نشسته است. آرنجش را به زانوهاش تكيه داده و سرش را بين دست‌هايش گرفته ‌است.
به آشپزخانه می‌روم . مادر پشت ميز نشسته‌. سلام می‌كنم. سرش را بالا می‌آورد. چشم‌هايش قرمزند. به طرف سماور می‌روم. فنجانی چای می‌ريزم و روبه‌روی مادر می‌نشينم.
می‌خواهم بگويم: چرا اين‌قدر به خودت عذاب می‌دی؟ اتفاقيه كه افتاده... ، نمی‌توانم. لب‌هايم به هم چفت شده‌اند.

زنگ تلفن به صدا در می‌آيد. از بالای سنگ اُپن آشپزخانه می‌بينم كه پدر گوشی را برمی‌دارد. صدايش را نمی‌شنوم. مادر بلند می‌شود و به هال می‌رود. پدر صحبتش كه تمام می‌شود ، گوشی را می‌گذارد. از آشپزخانه بيرون می‌روم. مادر می‌پرسد:
_ كی بود؟

پدر تكيه می‌دهد و صورتش را با دست‌هاش می‌پوشاند. مادر روبه‌رويش می‌ايستد.
_ علی بود؟

دستش را پايين می‌اندازد.

_ نه، ... باباش بود.

_ چی گفت؟

_ چی می‌‌خواستی بگه؟ گفت: همه قول و قرارمون تموم شد. گفت: آبرو دارن. گفت: برا جانبازی من احترام قائله ولی دختری رو كه سه چهار شب، تو دست چهار تا مرد اسير بوده، نمی‌تونه به عنوان عروس ببره تو خونه‌اش.

می‌خواستم بگم: به جهنم، برن گم شن. آب دهانم را قورت می‌دهم. دهانم تلخ است.
مادر روی مبل ولو می‌شود و اشك می‌ريزد. پدر از جا بلند می‌شود. قدم می‌زند و كف دست‌هاش را به هم می‌مالد. جلو درِ اتاق فاطمه می‌ايستد و فرياد می‌زند.
_ حق نداری پات رو از خونه بيرون بذاری. دانشگاه هم بی‌دانشگاه.

- مادر از جا بلند می‌شود.

_ چی می‌گی؟

_ همين كه گفتم. حيثيت و شرفم رو به باد دادين. چه طوری سرم رو تو رو دوست و دشمن بلند كنم؟ مثلاَ برا ناموسمون رفتيم جنگيديم.

گلويم خشك شده‌ و زبانم به سقف دهانم می‌چسبد. پدر نگاهم می‌كند. به نظرم می‌آيد، سفيدی موهايش بيشتر شده ‌است . مادر با صدای بلند گريه می‌كند. جلو در اتاق فاطمه می‌ايستم . او را از آن شب كه كنار هم روی مبل نشسته بوديم و تلويزيون تماشا می‌كرديم، ديگر نديدم.
نشسته‌بوديم كه تلفن روی عسلی كنار مبل زنگ خورد. فاطمه گوشی را برداشت.
الو ...

بله، بفرمايين...

منزل نيستن...

شما؟...

اتفاقی افتاده؟...

نمی‌فهمم چی می‌گين؟

گوشی را مقابل صورتش گرفت و به آن نگاه كرد . آن را سر جايش گذاشت. مادر پرسيد:
كی بود؟

نشناختم، يه آقايی بود.

چی می‌گفت؟

گفت: به بابات بگو اگه كار ما رو درست نكنه، بد می‌بينه. يارو بابا رو نشناخته.
از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم . فاطمه منتظر پدر نشست كه پيغام را به او برساند .
صدايش می‌زنم. جواب نمی‌دهد. از ديروز كه ماموران نيروی انتظامی او را آوردند، از اتاق بيرون نيامده است. به مادر نگاه می‌كنم. به طرفم می‌آيد. او هم فاطمه را صدا می‌زند. جز سكوت صدايی نيست.

پدر از جا بلند می‌شود، جلو می‌آيد و كنار ما می‌ايستد. كليدی را از جيب شلوارش بيرون می‌آورد و در را باز می‌كند. پنجره باز است و باد پرده‌ی توری سفيد را می‌رقصاند. فاطمه با چهره رنگ پريده روی تخت خوابيده‌است. نگاه چشم‌های گود افتاده‌اش به سقف خيره مانده و دستش از تخت آويزان است. مادر جيغ می‌زند و می‌افتد. پدر به طرف تخت می‌دود. كف پاهايش خونی می‌شود. پلك‌های فاطمه را با كف دست می‌ببندد. انگار سال‌هاست كه مرده‌است.

 

 

فاطمه دهقان نيري :: dehgan_1349@yahoo.com