پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

 

 


 

سالروز يك خاموشی  
مشيری
شب‌های مهتابی
بی او صبح نمی شود

تن زنده‌است، گرچه به رنج‌ از تنم هنوز
با خون اين و آن نفس می‌زنم هنوز

 

فريدون مشيری، اين رخت بركشيده از جهان خاك و آب و رويش، رهرو مليون ايران و مريد  وفادار دكتر محمد مصدق بود.

در آن سال‌های دور- نه آنچنان دور كه از خاطر رفته باشد- در يكی از شب‌های دلتنگی و زمزمه افسوس رفتگان و در تاريخ ماندگان، سياوش كسرائی به فريدون مشيری كه سفره‌ای برای دلتنگان در خانه‌اش پهن كرده بود گفت: «فريدون خوش به حالت كه می‌توانی تصوير بزرگ مصدق را بالای سرت داشته باشی.»

مشيری كه شور سرمستی با چشم‌های يشمی‌اش درهم آميخته بود و هنوز "شراب تا كنار بستر خوابش نمی‌برد" گفت:

افسوس كه تو نمی‌توانی تصوير خسرو روزبه را بالای طاقچه‌ اتاقت بگذاری!

سياوش گفت:

- می‌رسد آن روز

آن روز رسيد. شعله‌های انقلاب در گرفت و شب‌های دهگانه شعر آغاز شد. دست توانای "به‌آذين"، پس از سال‌ها، از آستين  خالی و در جيب خفته او بدر آمد و در كسوت سازماندهی توانمند، پذيرای مهمانانی شد كه بسياری از آنها، سالها "مهمانان آقايان" بودند.

"محمدقاضی” كه حنجره‌اش را سرطان بلعيده بود و به كمك باطری كار گذاشته شده در گلويش حرف می‌زد، در انتهای حياط تابستانی انستيتو گوته بارها و بارها زبانش را در دهان گرداند تا از به آذین بخاطر برپائی آن شب ها ستایش کند و هر بار كه چشمانش می‌خواست بجای حنجره‌اش سخن بگويد، "مريم"، برای اطرافيان قاضی، سخن پدر را با صدای بلند از روی چشم‌های او می‌خواند.

شب‌های دوباره خوانی گذشته خويش فرا رسيده بود. نوبت شعر خوانی مشيری كه رسيد، عده‌ای بی‌تاب، كه مشيری را فقط شاعر عشق و "كوچه"ای می‌شناختند كه در "مهتاب شبی”، در حسرت ديدار معشوقه خويش گفته بود "از آن گذشتم"، سر اعتراض برداشتند. همه برای جريان يافتن آن رودی لحظه شماری می‌كردند كه به شريان انقلاب ختم می‌شود و جدال موج‌ها و صخره‌‌ها را به سرانجام می‌رساند.

چند تنی دوان دوان از پله‌های قديمی ساختمان انستيتوگوته بالا آمدند و گفتند:

- خيلی‌ها، دراعتراض به شعر عاشقانه و شعرخوانی مشيری می‌خواهند بروند!

چپ‌روها، مثل هميشه بر طبل چپ‌روی می‌كوبيدند و خواهان حذف نام مشيری از ميان نام‌هائـی بودند كه آنشب به سخن گفتن و شعر خواندن دعوت می‌شدند.

...

كسرائی زير آن سقفی كه هدايت‌كنندگان شب‌های دهگانه گرد هم می‌آمدند، مثل هميشه پرشور از جای برخاست؛ دست فريدون را گرفت و گفت:

- اگر او نخواند من هم نمی‌خوانم!

تازه از راه رسيده‌هائـی، كه بعدها گذشته خود را به ناسزا آلوده كردند تا " به روز" بمانند، نه تنها آنشب، كه آن روزها زير نقاب چپ‌نمائی آتش بيار معركه بودند. بحث و جدل سرخاموشی نداشت كه به‌آذين پوشه‌ای را كه زير بغل داشت روی ميز گذاشت و به سخن آمد:

- اين مراسم به همه عقايد تعلق دارد و آقای مشيری هم شعر می‌خوانند!

چپ‌روهائی كه ريش شعرشان هنوز در نيآمده‌بود، از نخوانده‌ها و به زيرچاپ نرفته‌های مشيری خبر نداشتند. سال‌های سرمستی دهه 30 و سال‌های به افسوس آلوده بعد از كودتا را به ياد نداشتند. آنها نمی‌شناختند و نمی‌دانستند، اما به‌آذين و سياوش می‌دانستند و می‌‌شناختند.

به‌آذين و كسرائی شاعر "كوچه" را خوب می‌شناختند، می‌دانستند آن كه با شعرش جوان‌ها عشق را آموخته‌اند و مهتاب را در كوچه‌ معشوقه سايه به سايه دنبال كرده‌اند، شعرهای نخوانده بسيار دارد. كسرائی زير گوش فريدون گفت:

- آواز آن پرنده غمگين را بخوان!

فريدون، دلگير و معترض گفت: نه!

...

بعدها، در سال 1379 در كتاب "آواز آن پرنده غمگين" كه از زير چاپ بيرون آمد، نسل دوم انقلاب بيش از نسل اول، با مشيری آشنا شد. شاعری با چشمانی يشمی، كه هميشه در غم مصدق نمناك بود! 

از بانگ راستين تو، ‌ای مرد،‌ای دلير
آفاق شرق تا همه اعصار پر همهمه است
...
نام بزرگ تو،
...
آن "صاد" و "دال" محكم
آن "قاف" آهنين
تركيب خوش طنين،
تشديد دلپذير مصدق
مصداق صبح صادق،
يادآور طلوع رهائـی
پيشانی سپيده فرداست!
...

آنشب سياوش، كه با روح لطيف و شاعرانه مشيری از سال‌های نوجوانی آشنا بود، بعد از شنيدن "نه" كمی جا بجا شد و گفت:

- خب، "رگبار بی‌امان" چه؟ می‌خوانی؟

كسرائی شعری را به ياد مشيری می‌آورد كه در باره قيام 30 تير سروده بود: 

حماسه آن روز با شكوه
پيروزی اراده مردم
دو نسل، بعد نسل
در برگ برگ تاريخ
روشنی،
چو آفتاب،
       پديدار می‌شود!

مشيری باز هم زير بار نرفت و گفت:

- نه  

زير پوست شب، كوچه‌های تاريك، عضلات انقلاب را بارور می‌كردند و گرُدان ميدان ديده، از هياهو ميدان نديدگان بيم به دل راه ‌نمی‌دادند.  شايد در توچال رگبار می‌باريد، اما در دامنه كوه‌های شميران و بر فراز حياط انستيتو گوته نم باران غبار را از چهره كاج‌های بلند می‌شست. عطر به هم آميخته خاك و باران و كاج اسب سركش خيال را تا قله آرزوهای بزرگ می‌برد.         

مشيری باز هم زير بار نرفت. ‌گفت:

- آنچه را دلم بخواهد می‌خوانم.  

زير آن آرامش شاعرانه، اراده‌ای تزلزل ناپذير خفته بود.

به آذين كه گاه به صورت سياوش خيره می‌شد و گاه چشم در چشم مشيری می‌دوخت، سرانجام پوشه‌ شب‌های دهگانه شعر را با سرانگشت‌هايش از روی ميز برداشت و گفت:

- مشيری را من خودم معرفی می‌كنم! نبايد زير بار حركات بچگانه رفت!

همهمه در حياط انستيتو گوته ادامه داشت كه به‌آذين پشت ميكرفن قرار گرفت و خشك و كوتاه گفت: فريدون مشيری شعر می‌خواند. ما با هم راه درازی را تا اينجا آمده‌ايم!

اشاره‌اش به همراهی چپ‌ها و ملّيون بود؟ شايد! 

آن همراهی و الفت، تا آخرين دم و بازدم‌های مشيری ادامه يافت. پيش از او بسياری چهره در خاك كشيدند، به آذين در عزلت خانگی بسر می‌برد، خون سلطانپور لكه ننگی است بر ديوارهای اوين، سياوش در وين و ساعدی در پاريس در خاك خفته‌اند، شاملو در امام‌زاده‌ طاهركرج و مشيری در قطعه هنرمندان بهشت زهرا. "‌گلشيری” با خاك هم‌آغوش شده، احمد محمود، بی‌نياز از عصا، در همسايگی شاملو  برای هميشه خفته است. و دولت‌آبادی به دادخواهی ادبيات ايران به قامت ايستاده‌است!

...

در شب مشيری كه دو سال پيش در فرهنگسرای نياوران و با ياری عطاء الله مهاجرانی برپا شد، وقتی محمود دولت‌آبادی در كنار دكتر بهروز برومند ايستاد و جمال ميرصادقی دركنار دكتر محمد‌علی ندوشن، همه چيز سر جای خودش بود. چهره‌های تازه‌ای، به پاسداری از مشی و سياقی كه 5 دهه از فراز و نشيب‌های فراوان گذشته، بر كرسی از دست رفتگان ايستادند. مشيری چپ نبود، اما هرگز نيز عليه چپ نبود، از مليون بود و دركنار چپ، هم ‌دم و هم ‌درد و همگان بود، شاعر ميهن ما بود. با شعرش عاشق شديم، نوجوانی و جوانی را در كوچه پس كوچه‌های شهر با شعر او پشت سر گذاشتيم، شب‌های دلتنگی و از غم گريزی با شعر او طی شد. در دهه 30 شاعر جنبش ملی بود، شعرش عاشقانه‌های دوران ما بود. در اين سال‌ها فرياد خاموش "ما " بود، از ما بود، خود "ما " بود!

وقتی كتاب "تا صبح تابناك اهورائی” او در سال 1379 منتشر شد، آنچه را انتظار داشتند  او در شب‌های دهگانه شعر بخواند، از دل چاپ بيرون آمد: 

بيش از هزار بار
بانگ درای قافله آفتاب را
مشت درشت راهزن شب
          شكسته‌است.
از پشت ميله‌های قفس،
          من به اين اميد
تنها به اين اميد،
          نفس می‌كشم هنوز
كز عمق اين سياهی جانگاه،
                   ناگهان
فرياد سر دهم به جهان،
                   شب
                   شكسته‌است!
 

برای اين فرياد، تا آخرين نفس با سرطانی كه در رگهايش لانه كرده بود جنگيد. آنها كه منتظر شكستن شب و فرياد مشيری بودند، با خون خود به ياريش شتافتند، خون خود را به او دادند، تا فريادشان از گلوی او برآيد؛ آنقدر كه تا وقتی چشم بر جهان فروبست، هنوز سياهه داوطلبان هديه خون به مشيری لبريز از نام‌هائی بود كه خون سرخ خويش را بنام مشيری سهميه بندی كرده بودند!

در يكی از آخرين ديدارهايش و به ياد همه آنها كه سرخی خون خويش را با زندگی مشيری پيوند زده بودند، اين بيت را كه در وصف حال روزهای جدال با سرطان و به ياد ياران خويش سروده بود، برای هر كس كه به حال پرسی‌اش می‌رفت می‌خواند: 

تن زنده‌است، گرچه به رنج‌ از تنم هنوز
با خون اين و آن نفس می‌زنم هنوز