پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 
 

 

 


30 ساله هائی
كه از ترس
نفرت دارند


 

مدتی بود كه فكر می‌كردم اين منم كه اخلاقم غير نرمال و تند و بی‌منطق است. و تازگی كاملا به اين نتيجه رسيده ام كه همه ما كه در ايران زندگی می‌كنيم ، رفتاری كاملا غير نرمال داريم .

نمی توانم بگويم چنين نبوده ايم و چنين شده ايم. نه يادم هست كه قبل از انقلاب پدر و مادرم چطور زندگی می‌كردند و نه خودم تصوير واضحی از كودكی در ذهن دارم .
انقلاب كه شد من ده سال داشتم . روی كيف هم می‌نوشتيم مرگ بر شاه . و مشتهايمان را گره می‌كرديم و شعار می‌داديم . سرودهايی كه حالا می‌دانم تم موسيقی شان مارش نظامی بود ، می‌خوانديم .

سال اول راهنمايی بوديم كه مجبور شديم دم در مدرسه روسری سر كنيم و توی مدرسه در می‌آورديم. مديرمان يك خانم بسيار شيك و به اصطلاح طاغوتی آن زمان بود كه سر صف می‌گفت هر كس كه موهای سشوار كشيده داشته باشد ، سرش را زير شير آب خواهد شست.
جنگ شد . پسران فاميل يكی يكی رفتند . هر كوچه به نام يكی اسم گذاری شد . من دبيرستان می‌رفتم . دم در، پاچه شلوارم را با متر اندازه می‌گرفتند و اگر كمتر از ۲۲ سانت بود راهم نمی دادند.

يك روز كه خودم را به مريضی زده بودم، مادرم آمد مدرسه تا با مرا به خانه ببرد. تا خانه گريه كرد كه زشت ترين دختر مدرسه كه گوه ترين مقنعه سرش بود، تو بودی . می‌خواستم كنكور بدهم . مجبور بودم .

تفريحمان رفتن به تشيع جنازه شهدايی بود كه هيچ وقت در عمرم ضجه مادرانشان را از ياد نخواهم برد . اجبار بود . امتياز می‌دادند برای قبولی در تحقيقات .

بارها در طول سال مدير مدرسه مان دم در می‌ايستاد و نيروی گشتاپويش را كه همه هم كلاسی بوديم می‌فرستاد توی صف. كيفهايمان را می‌گشتند، و من كتاب دزيره را يكی از آن روزها توی چاه توالت انداختم .

كنكور دادم و در تحقيقات رد شدم.  عكسهای مهمانی زنانه تولدم توی مدرسه پخش شده بود. هم من و هم ۲۳ قبولی ديگر پزشكی آن سال .

مادر و پدرم يك هفته گريه كردند و من يك هفته شرمنده بودم به خاطر گناهی كه نگذاشت به دانشگاه بروم .

رفتم دانشگاه آزاد . يك روز كه از مهمانی و با ريخت مهمانی بيرون از دانشگاه ايستاده بودم كه دوستم بيايد، مرا بردند دفتر انجمن اسلامی و تعهد دادم . و يك بار هم سر امتحان كه جوراب سفيدم ديده شده بود ، باز تعهد گرفتند .

روزی كه خبردار شدم دانشگاه تهران قبول شده ام، با انزجار از دانشگاه آزاد فرار كردم، اما اينجا هم دست كمی نداشت. بچه‌های هم سن و سالمان از انجمن، ما را همه جا تعقيب می‌كردند.

وادار شدم به دروغ بين بچه‌ها شيرينی بدهم و حلقه دست كنم  و گرنه اخراج می‌شديم . من و شوهرم كه شاگرد اول گروه بود . دوستم را به خاطر صدای خنده اش يك ترم محروم كردند . سايه شوم همه شان همه جا بود. آنها كه عين من بودند .. و فقط می‌خواستند به وازرتخانه ای، جايی معرفی شوند. برای كار به نامه دفتر فرهنگی و انجمن نياز داشتند.
آمدم سركار. كميته می‌ريخت توی شركت و همه زنان را می‌برد وزرا . شانس آوردم كه گير نيافتادم و گرنه الان آنجا هم تعهد نامه داشتم. يك شب ساعت ۱۱ شب رفتم وزرا تا تعهد بدهم دوستم را آزاد كنند .

توی تجريش مينی بوس كميته می‌ايستاد و ما زنان را عين بز جمع می‌كرد و می‌برد كميته جعفر آباد. حالا ياد گرفته بودم لازم نيست نام اصلی ام را بگويم . باز هم تعهد می‌دادم ... همه اش تعهد .. همه اش تعهد ..

حالا وضع بهتر شده . لااقل با كلاه و شال گردن راه می‌روم ، اما كی باور می‌كند كه بی‌اختيار از تمام ماشينهای چراغ گردان وحشت دارم ؟

كی می‌داند كه من به هيچ پليسی نمی توانم اعتماد كنم و رنگ لباس هر سربازی ، هر انگشتر عقيقی، هر پيراهن سفيد بلندی و هر ريشی مرا تا حد مرگ می‌ترساند؟

 

اين كودكی و جوانی اكثر مردان و زنانی ست كه می‌بينم. مردانی كه تا سر كار با آنها برخورد دارم، عصبی و پرخاشگرند و پايشان كه به خيابان می‌رسد، زير تير نگاهشان برهنه ات می‌كنند ..

زنانی كه اكثرشان چون من افسرده اند.

من خنده و شادی را بلد نيستم.

حالا می‌دانم كه در مجلس تعزيه راحت ترم تا در عروسی كه گاهی گيج می‌شوم كه چه بايد بكنم. همه بيماريم. يك روز در سالهای دور، معلم رياضی ام روی تخته نوشت: وقتی تعداد ديوانگان از عاقلان بيشتر شود، ديوانگان عاقلان را می‌برند تيمارستان. امروز همان روز است. ما بيماريم و خيال می‌كنيم سالميم. زندگی مان سرشار از خبر دزدی، قتل، زنا، تجاوز، آدم ربايی، سرقت مسلحانه، بچه دزدی، سنگسار، زندان، رشوه و اختلاس است. كداممان می‌توانيم تضمين بدهيم كه شب سالم می‌رسيم؟  نه توی پياده رو امنيت داريم، نه وسط خيابان و نه در تاكسی و ماشين شخصی مان. همه مان ديوانه ايم . باور كنيد! ما يك مشت آدم روانی هستيم كه خل ترين مان می‌شوند بيجه ... بيجه كسی جز ما نبود .
اينها هم كه توی خيابان ولند و اخبارشان را هر روز در اصلی ترين صفحات روزنامه‌های معتبر می‌خوانيم، مال عراق و افغانستان نيستند. اينها برادر من، خواهر تو، پسر همسايه و بقال سر كوچه اند ...هر يك از ما بالفطره قابليت تبديل شدن به يك بيجه را داريم . يكی زودتر ... يكی ديرتر .. يكی آدم می‌كشد .. يكی زن دوستش را می‌ربايد .. يكی پدر بزرگ مرا می‌كشد .. يكی پدر بزرگ خودش را . يكی زنش را عقد مرد همسايه می‌كند .. يكی دخترش را می‌فروشد. يكی رشوه می‌گيرد .. آن يكی كليه بچه‌ها را می‌دزدد ..ما همه ديوانه ايم .

هر كس از خارج می‌آيد متوجه رفتار عصبی مان می‌شود. هر كدام آن يكی را كه می‌بينيم، می‌گوييم ولش كن ديوانه است . كی ديوانه نيست؟ كی بين ما ادعا می‌كند زندگی نرمال دارد؟  گاهی فكر می‌كنم حتی اگر به كره ماه هم بروم ، رفتارم برای ساكنين ماه عجيب است.

زندگی من چه شد؟ امروز كه سی و پنج سال دارم ... پنج سال ديگر جوانم و بعد با آلبومی كه از اين جوان روانی ساخته شده، ميان سالی و پيری را خواهم گذراند .. من .. تو .. او .. فرزندانمان .. نوه هايمان .. ما چند نسل ديوانه به ميراث خواهيم گذاشت
.....
من آدم ترسويی هستم. آن قدر كه نه زير هيچ بيانيه اينترنتی را امضا می‌كنم، نه عضو هيچ گروه سياسی در اوركات می‌شوم، نه بر ضد طلاق و اعدام و آزار جنسی زنان حرفی می‌زنم، يا لگويی كنار صفحه ام می‌گذارم. آن قدر ترسويم كه حتی در تاكسی بحث سياسی نمی كنم. از همه می‌ترسم. آن قدر كه شوهر دوست صميمی ام را به زندان بردند و جرات نكردم دو هفته به او زنگ بزنم و حالش را بپرسم. می‌دانيد مطمئن نيستم ديوانگی مرا ترسو كرده يا از ترس ديوانه شده ام. من همه عمرم را ترسيده ام. با اين همه از دانشگاه رد شدم .. توی خيابان و مدرسه و دانشگاه و بازار و شركت و دادگاه و همه جا تعهد داده ام، كه خيلی بترسم .. من آدم شريفی بودم كه طبق تعهدم هميشه ترسيده ام ..امشب هم فكر كنم شدت ديوانگی ام سر به فلك زده كه توی اين هير و وير كه همه ترسوها و همه ديوانه‌ها را می‌برند، درباره سوء پيشينه كودكی ام می‌نويسم .. بيچاره ما