پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
 
پيک هفته
 

 

 
 

 

 

 

 


افراشته
به قلم
به آذين
شعر گيلكی- شاعرمردمی

 

 
   

محمود اعتماد زاده "به آذين" شايد هنوز در بيمارستان باشد و شايد هم به خانه بازگشته باشد. پيرانه سر، هنوز خيال تاخت جوانی را داشت كه قلبش تاب نيآورد و راهی بيمارستانش كرد. دراين مجال، قصد نوشتن درباره به آذين را نداريم. در همين 10 روز اخير بسيار نوشتند و گفتند و بی‌شك بسيار خواهند نوشت و گفت. به وقت خويش! وقت او نيز خواهد رسيد. نه آن گاه كه اين شمع شعله ور نيز از پای نشيند، بلكه، آنگاه كه سخن از تاريخ سياسی معاصر ايران فارغ از لجن پراكنی و كينه، خدعه و آئين ستيزی گفته و نوشته شود. وقت او خواهد رسيد.

"به آذين" گيلك است. يك دست خود را در جنگ دوم و اشغال ايران از دست داد. در راه دفاع از خاك ميهن و در لباس نظامی. از ده رُمان بزرگ جهان ( به انتخاب رومن رولان) او چند رُمان را به فارسی برگرداند، كه سرآمد آنها "دن آرام"  شُلوخوف است.  به ديدار بالزاك در ميهمانی اشراف زادگان رو به سقوط  در فرانسه نيز بسيار رفت. ترجمه زيبا و دلنشين "زنبق دره" بالزاك از جمله نشانه های اين حضور در ميهمانی اشراف است.

"به آذين" دستی نيز در داستان نويسی داشت و در وادی نيز اگر معيشت دشوار و زندگی دشوار تر از آن امان داده بود، بی‌شك سرآمد دوران خود شده بود. كلام را كوتاه و فشرده از دهان بيرون می‌داد و يا بر كاغذ می‌آورد: بيانيه های كانون نويسندگان ايران كه به قلم او و در دفاع از آزادی قلم صادر شد، و بيانيه های "اتحاد دمكراتيك مردم ايران".

در اندك مصاحبه هائی كه پيش و پس از انقلاب 57 كرد، گفت كه اگر نبود غم نان و تامين معاش و عبور از تنگناهائی كه پيش و پس از انقلاب برای او حكومت ها بوجود آوردند، طبع خويش را برای داستان نويسی بيش از اين می‌آزمود. با ترجمه زندگی كرد و زندگی خانواده خويش را اداره.

اهل تحقيق نيز بود، بويژه درباره ادبيات وتاريخ گيلان. زادگاهش "رشت" بود و آنجا كه ضرورت داشت، بجای فارسی، با مخاطب خويش به گويش گيلكی سخن می‌گفت. در باره ادبيات گيلان صاحبنظر بود و آنچه را می‌خوانيد براين نظر حجت است. اين مقاله را در معرفی و ستايش "افراشته" سردبير هفته نامه فكاهی "چلنگر" و شاعر طنز پرداز ايران نوشته است. در سالهای پيش از كودتای 28 مرداد و با نام مهندس " م. اعتمادزاده". مقاله را در ماه نامه "مردم" 1326 يافته ايم. ماه نامه ای كه سردبير آن "احسان طبری” بود و صاحب امتياز آن دكتر "رضا رادمنش".

 

افراشته " شاعرتوده"

 بيش ازآنكه من با افراشته ازنزديك آشنا شوم و او را به جهت صفات عالی انسانی و گفتار شيرين و بی‌ريايش دوست بدارم، با اشعار او كه دراين چند سال اخير زير عنوان " ادبيات توده" درروزنامه های حزبی بچاپ ميرسيد آشنا بودم. اين اشعار اگر چه آن جلای فريبنده شعر كلاسيك فارسی را، كه بدبختانه اغلب مدفن معنا است، نداشت، ولی درعوض ساده ترين و حقيقی ترين و چه بسا شديدترين احساسات را بزبان توده مردم بيان می‌كرد. بنظر من اين از موارد نادری بود كه دركشور ما شاعری برای ابداع معانی تازه، با حدس ذهن و لطف ذوق، بمردم – بكسانی كه رنج و راحت و نوميدی و اميدشان كمتر مجال تجلی در صحنه ادبيات ايرانی پيدا كرده است –  رو می‌آورد و زبان راست و بی‌پيرايه توده را بعنوان ابزار كار اختيار می‌شود.

من وجه تمايز افراشته را با ديگر شاعران ايرانی درهمين می‌دانم و بهمين جهت برای او ارزش و احترام خاصی قائلم. با اينهمه من افراشته را بيش از هر چيز شاعر گيلك ميدانم، ميدان هنرنمائی افراشته زبان گيلكی است.  دراين زبان است كه او عالی ترين نمونه های ذوق لطيف خود را در قالب سخن كشيده است و باز در دل های عامه مردم گيلان است كه افراشته جائی بسزا پيدا كرده است. چيزی كه به جرات می‌توان گفت ازبرای كمتر سراينده ايرانی تا كنون دست داده است.

گيلكی لهجه وسيعی است، كه با پاره ای تفاوت های محلی درسراسر گيلان بدان سخن می‌گويند. و اگرچه براثر توسعه ارتباط با مركزو ديگر قسمت های ايران، اين لهجه بطرز محسوسی اصالت خود را در شهرها از دست ميدهد، اما خوشبختانه درميان مردم ده نشين، كه درحدود نود درصد جمعيت گيلان را تشكيل می‌دهند، هنوز به همان پاكی و روح خاص خود رايج می‌باشد. گيلكی زبان ادبی و مدونی نيست، سخنوران و نويسندگانی كه از گيلان برخاسته اند آثار خود را به فارسی پرداخته اند. با اينهمه چند تن از شاعران گيلان را می‌توان نام برد كه بزبان محلی سخن سروده اند.  قديمی ترين آنها سيد شرفشاء مشهور است كه چند قرن پيش ازاين ميزيسته است و دوبيتی هائی از او بجا مانده است كه در مجله فروغ  و پس از وقايع شهريور چاپ شده است. دردوره نهضت مشروطه و انقلاب جنگل هم مرحوم ميرزا حسين خان كسمائی اشعاری به گيلكی می‌ساخت كه بواسطه تازگی آن، و هم چنين به جهت رنگ سياسيش، درآنزمان زبانزد خاص و عام گيلان بود. پس ازاو برادرش محمد كسمائی نيز اشعاری به همان سبك سرود كه بآن اندازه قبول عام نيفتاد.

اشعار برادران كسمائی ازهمان سنن ديرين ادبيات فارس متابعت می‌شود و در اغلب آنها همان اصطلاحات و تشبيهات ادبی فارسی بود كه بزبان گيلكی بر گردانده می‌شد و يا فقط با كلمات گيلكی مخلوط می‌گشت. همين كه درحدود سال 1308 افراشته به سرودن اشعار گيلكی همت گماشت ازاين روش بكلی اعراض نمود. اوگيلك بود، گيلكی فكر می‌كرد و به گيلكی شعر می‌گفت . هم انتخاب كلمات و هم طرز بيان مقصود دراشعارافراشته هرگز رنگ خاص گيلكی را ازدست نمی‌ داد وهمين به عقيده من، يكی ازاسرار نفوذ بی‌سابقه اشعار او درميان گيلان، شهری يا دهاتی، با سواد يا بی‌سواد است.

زندگی افراشته نشيب و فراز و تحول بسيار داشته است و روح تازه جويش او را با همه گونه مردم، درهمه گونه احوال، روبرو ساخته است. رشته های خويشاوندی او را به طبقات مختلف و حتی متضاد اجتماع، پيوند می‌دهد. دولت سرای مالكين با نفوذ و كلبه گالی پوش دهقانان بی‌چيز، اين هردو را افراشته از نزديك ديده است و با هوس ها و كينه ها و عيش ها و ناكاميهائی كه در اين دو صحنه خود نمائی می‌كنند آشنا بوده است. زندگی افراشته ازاين تحولات سريع بسيار به خود ديده است، كه وقتی غلام سياه كيف او را به مكتب می‌رساند وپس از چندی خودش تنها گاوی را كه مايه گذران مادر و خانواده اش بود به چرا می‌برد و می‌آورد. افراشته برای تامين زندگی ناچار شد خيلی زود پی شغل وكاربرود و تاكنون چندين بار تغيير شغل داده است. شاگرد عطار، تحصيلدار تجارتخانه، معلم، آرتيست، شوفر، كارمند شهرداری، مقاطه كار، روزنامه نويس، معمار و مجسمه ساز بوده است. بهمين سبب افراشته درميان همه طبقات دوست و آشنای فراوان دارد. می‌داند مردم چه فكرمی كنند، چه جورحرف می‌زنند، دردشان چيست، چه آرزوهائی درسر می‌پرورانند، ازچه خوششان می‌آيد، ناله و فريادشان برای چيست، چه مكر و حيله هائی بكارمی برند، چه جوانمردی و گذشتی می‌توانند نشان بدهند. آشنائی به احوال مردم به اشعارافراشته لحن صادقانه ای می‌دهد كه باهمه سادگی درهمان وهله اول شخص را مجذوب می‌نمايد. تصاويراو چنان طبيعی است كه خواننده اغلب گفته های او را وصف حال خود شاعر می‌پندارد. مثلا " واجب الحج" او را كه بزبان گيلكی است وقتی از برای كسی كه به اين زبان بيگانه بود می‌خواندم و بفارسی ترجمه می‌كردم، توصيف بقال پس ازشهريوركه درنتيجه احتكار و گرانفروشی به حج می‌رود و دكانش را به شاگردش می‌سپارد و سفارشهای لازم را درباره فنون داد و ستد ورموز ترازو داری به او می‌دهد چنان بوده است.

سه تابلوبنام " مفتخورالاعيان" كه درسه موقع مشخص ازتاريخ چند ساله اخير، تابلوی اول بسال 1322، دومی در1325 وتابلوی سوم درهمين سال 1326، تنظيم شده است شرح محروميت دهقانان گيلان و نموداری از مبارزه های حق طلبانهء آنان می‌باشد. دوتابلوی اول كه تا كنون چندين بارتجديد چاپ شده است بقدری درميان زارعين زحمتكش گيلان نفوذ كرده است كه اغلب در مزرعه ها و قهوه خانه ها خوانده می‌شود. دراين سه تابلو افراشته سعی كرده است به زبانی نيمی هزل و نيمی جدی، رنج و زحمت دهاتی و مفتخوری و بيكارگی ارباب، نازو نعمت بی‌جای اين يك و گرسنگی و بی‌نوائی آن ديگری را پهلوی هم قرار بدهد و تضاد ظالمانه اين دو نوع زندگی را بدين ترتيب هرچه بيشتر محسوس بسازد.

 

تی زن، تی خاخور، جغله بگول تانيدی بجاركار

                       اقدس الملوك نتانه پياده بشه بازار

 

(زنت، خواهرت، بچه بگول می‌توانند بروند مزرعه كار بكنند                              

                           اما اقدس الملوك ) دخترم ( تا بازار هم نمی‌ تواند پياده برود.)

 

ری، شكربكن، خالی چوواشه تانی خوردن...

 

(پسرم، شكربكن، سبزی صحرائی را خالی هم ميتوانی بخوری...)

 

... می‌ايشتها هرگز وانبه بی‌كره، گوشت.

) تا كره وگوشت نباشد اشتهايم بغذا بازنميشود.(

 

تی لرزتبه، حكيم دوا، تی خانه بيددار....

) اگرتب لرز بكنی دكترو دوايت همان درخت بيد خانه توست..(

كی چازكی ره هفتا حكيم وا بايه فی القور...

 )من اگر ذكام بكنم هفت تا دكتر فی الفور بايد بالای سرم حاضر بشود..(

می پا ايتا ميخچه بزه می‌مرده بسوخته

                             توراحتی ازميخچه، تی پا هميشه لخته.

(پای من يك ميخچه درآورده، پدرم سوخت،

                             توازشرميخچه راحتی، چونكه پايت هميشه لخت است.)

 

بهانه هائی كه طبقه حاكمه برای فريب دادن و عقب مانده نگهداشتن زحمتكشان بكار می‌برد، افراشته ضمن اشعارخود با بيان موجزو خيره كننده ای درد قهرمانان خود را با ريزه كاريهای خاص خود بطور زنده ای مجسم می‌سازد. ارباب مالكيت فئودالی خود را با تك آميز بهای مذهبی مقدس جلوه ميدهد:

ديمه بنائی قول خدا قول رسوله

                              تو نمازخوانی می‌ملكه سر، فاندی ميپوله؟!

) قول خدا ورسول را كنار گذاشته ای

                                      توسرملك من نمازميخوانی و آنوقت پولم را نميدهی؟!(

 

ولی بلافاصله افراشته اين بت مقدس را بصورت يك روباه دغل و ريا كار ظاهر ميسازد:

بی دين تو چطورتی دختره مرده بداني

                             رخصت نامه شيرنی ناوردی فاندانی؟

) بی‌دين تو چطوردخترت را شوهر دادي

                                     و برای رخصت نامه اش شيرينی و سپورسات نياوردی؟(

 

افراشته درهرحال و فرصتی ازاوضاع روزتصاوير زنده ای گرفته، برای هدايت زحمتكشان پيش چشم آنها می‌گذارد. او درپيچ و خم سياست و نشيب و فراز مبارزه همراه توده، كه خود شاعرآن است، راه ميرود واو را ازخدعه و ظاهر سازی دشمن برحذر ميدارد. وقتيكه تشكيلات مدافع زحمتكشان دراوج قدرت است ارباب را با عجزو التماس، با توسل به خدا و پيغمبرو عرصات محشربرای نرم كردن دهقان، نشان می‌دهد و از زبان او می‌گويد:

" خدايا زمين و آب ازتو و كارو زحمت ازدهاتی و عائله و كاوش، با اينهمه من ازروی سند و قباله می‌خوردم و می‌خوابيدم و اگر محصول دير می‌رسيد امنيه را بسروقت دهاتی ميفرستادم" و زندگی راحتی داشتم. اين ياد آوری فقط برای اينست كه زحمتكش مبارز به عجزو التماس اين، و افسرده نرم نشود و گذشته را ازياد نبرد و همين كه شرايط  مبارزه سخت می‌گردد افراشته باز در كنار زحمتكشان است و ارباب را كه با دردست داشتن سرنيزه امنيه و زورقانون جابرانه سعی در نابودی او می‌كند، باو نشان می‌دهد و می‌گويد اين همان است كه ديروز آرزو می‌كرد طبيب شخصی خودش را به عيادت سك مردنی تو بفرستد. پس نه گول بخورو نه بترس. اين راه رهائی تواست و اين مبارزه آشتی نا‌پذير تو.

 

اكنون تابلوی سوم " مفتخورالاعيان" اثر افراشته

                            پرده سوم

                         مفتخور الاعيان

                         سال 1326

 

مشهدی حسن دهقان با سرودست بسته و خون آلود كه بوسيله ژاندارم جلب شده است درحضور ارباب:

 

ا، ره ماكاته، دوزقلی، كشك بادمجان

ری، مشتی حسن؟ كورپيچا، تف به ته وجدان. تف

 

اهو پسره، خل نرده دزد، كشك بادمجان

پسره، مشهدی حسن، گربه كوره، تف به وجدانت

 

تودين داری؟ وجدان داری؟ اقدسه جانگي

حب الوطن ايمان داری؟ نه اقدسه جانگي

بجان اقدس كه نه دين داری و نه ايمان و نه حب الوطن ايمان

 

توياغی يی، بازی كنی با هستی يه موردوم

ياغی كه ناره شاخ و ناره دوم و ناره سوم

تو ياغی هستی كه با هستی مردم بازی می‌كنی؟ ياغی كه شاخ و دم وسم ندارد

 

اون، اوی دفا، تی انقلابه ساله مكافات

ولوا والم شنگه دگادی " دره ديهات"

آن مكافات سال انقلاب آندفعه كه بلوا والم شنگه دردهات راه انداخته بودی

 

تی باله دبستی آل پارچه تره، ياده؟

تی چكمه، تی باشلق، تی ياپونچه تره ياده؟

پارچه قرمزو بازوبسته بودی يادت است؟! چكمه ات كلاه گوشی و ياپونچه ات يادت است؟

 

كورد واروس كون نشورويولداش وقارداش

پاتنك زن و كاريچی و نوبين كن و نو بتاش

كرد وروس كون نشور و پولداش و قرداش، پادنك كوب، گاری چی، نهركن، ناوتراش

 

مسجد خوس، سنگ خورو و پوستان بجوسته

سه پی بريده، بند سليمان ردا بوسته

مسجد خواب، نان سنگك خوار و پستان جويده بی‌بته و ازبند سليمان گريخته

 

هربی سروپائی كه كودی خو په ره كافار

زرتی، بوئی سركرده يه سيصد تا تفگدار

هربی سروپائی كه ازپدرش قهرميكرد، فورا سركرده سيصد تا تفگدارمی شد.

 

حيدرعمواقلی پله شيطان تره ياده؟!

او چرمه كولا، قرمزه تومان تره ياده؟!

شيطان بزرگ حيدرعمواقلی يادت هست آن كلاه چرمی و شلوار قرمز يادت هست؟!

 

خاطرآوری بالخن جور، سنگ عمارت

اونطق واو غوغا او متينگ و او حرارت؟

آن نطق آن غوغا و آن متينگ و آن حرارت را بالای بالكن " عمارت سنگی” را بخاطر می‌آوری.

 

خاطرآوری گفتيدی ارباب و ابميرا؟

الان كه جمرده، وابميرا، وادميرا؟

بخاطرمی آوری می‌گفتيد ارباب بايستی بميرد الان كه پنهان و خودش را بمردن زده بايستی بميرد. بايستی غرق بشود.

 

خاطرآوری گفتيدی هی هی گيله مردان!

داز امرا درجنبيد اربابانه آلان؟!

بخاطر می‌آوری می‌گفتيد هان دهقانان با داس ارباب ها را الان قيمه قيمه بكنيد.

 

گردوزيدی امروزآشان موشه سولاخه

فردا كه، به بيرون آوره رآب خوشاخه

آنها كه امروز به سوراخ موش می‌چپند فردا كه شد حلزون دار شاخ خويش را بيرون ميآورد.

 

يك عده كناره مجه، يك عده ميان خور

رنج ارتو برنج ارتو پس ارباب عو پيره گور

يك عده كناره كرده  رنج و برنج ازتو پس ارباب گور پدرش.

 

ارباب چيه، گاب كهنه قباله بچرستا

الان سه هزارساله كه دوشتاندره بستا

ارباب چيه؟ گاو، قباله كهنه را خورده الان سه هزارسال است كه دارند ميدوشند بس است.

 

تی لال پی زن به بوبو صدرزنا كان

تی فنلی آشور تا، به بوبو رهبر زاكان

زن گنگ و لالت صدر زنها شده بود و آشور تو دماغی حرف زن،