پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

 
 



گفتگوی شهین حنانه با همسر بنان
"رویای هستی"
آوازخوانی
که دیگر نیست

دو سه روزی مانده به نوروز. صبح جمعه است و خیابان‌ها شلوغ اند. زودتر حرکت می‌کنم تا سر ساعت برسم. طبق قرار قبلی باید ساعت 5/9 خانة بنان باشم. وقتی مدرسه می‌رفتم و به برنامة گل‌ها گوش می‌کردم، چقدر دلم می‌خواست بنان را ببینم و حالا به خانه اش آمده ام. خانه ای که بنان در آن نیست.

خانم بنان (پریدخت آور) برایمان بگویید.

- از کجا بگویم؟

از هر کجا که دل تنگتان می‌خواهد. از همین بنفشه‌ها بگویید که پشت پنجره است.

- بنان گل بنفشه خیلی دوست داشت و من هر سال عید، خانه را غرق بنفشه می‌کردم. حالا هم که خودش نیست، برای خیالش این گل‌ها را به خانه می‌آورم.

با بنان چطور و کی آشنا شدید؟

- من سال 45 در شیراز با بنان آشنا شدم. برای گذراندن تعطیلات عید به شیراز آمده بود. درست 19 فروردین بود. بعد از مدت کوتاهی با هم ازدواج کردیم و 21 سال با هم زندگی کردیم.
بنان صدای کدام خواننده را دوست داشت؟

- صدای ایرج و قوامی را خیلی دوست داشت. شجریان که برای امتحان صدا آمد رادیو، گفت صدایش بد نیست اما شعرها را خوب تلفظ نمی کند. آن قدر حواسش به موسیقی است که اجرای صحیح شعر یادش می‌رود، در حالی که تلفیق شعر و موسیقی برای یک خواننده خیلی مهم است. صدای قمر را یک صدای معمولی می‌دانست و از آن جهت ستایش اش می‌کرد که بدعت گذار بود.

از آثار خودش کدام را بیشتر دوست داشت و بیشتر زمزمه می‌کرد؟

-    رؤیای هستی را با شعر نواب صفا و آهنگ ملاح. شعر آن وصف الحال خودش بود. این اواخر، رؤیای هستی را که می‌شنید، به شدت منقلب می‌شد و گریه می‌کرد.

تفریحات شما و آقای بنان چه بود؟ اهل سفر هم بودند؟

- راستش بنان از هواپیما می‌ترسید. به همین دلیل سفر خارج نمی رفتیم. (بنان سال‌ها قبل در یک حادثة رانندگی یک چشمش را از دست داده بود.) اما شمال را خیلی دوست داشت. شیراز را همچنین. تمام آن لحظه‌ها و روزها یادم است و آن ساعات طولانی که با هم در جنگل راه می‌رفتیم و او گاه که حوصله داشت، آرام آرام زمزمه می‌کرد و آبشار صدایش در من سرازیر می‌شد. چه روزهایی بود! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم راستی اگر صدایش نبود، اگر این صدا نبود، من چه می‌کردم؟
از شاعران گذشته به کدام علاقة بیشتری داشت؟

- حافظ. یار همیشگی اش دیوان خواجه حافظ بود و بعد هم سعدی.

آخرین حرفی که به شما گفت چه بود؟ خاطرتان هست؟

- گفت ای کاش ما زودتر به هم رسیده بودیم. آخرین لحظات، دستم را که روی دستش گذاشتم، دیدم سرد است و از آن لحظه سرمای زندگی را حس کردم و هنوز هم این سرما در تن من هست. وقتی او را روی برانکار گذاشتند که به سردخانه ببرند، زخمی‌های جنگ (سال 64 بود) که در بیمارستان بستری بودند، با صندلی چرخدار و چوب زیر بغل هر چه گل داشتند نثار پیکرش کردند. همه اشک می‌ریختند برای مردی که سال‌ها با صدایش غم و شادی برای آن‌ها آورده بود. 

یک روز از رادیو به او تلفن کردند که آقای قطبی [مدیر رادیو تلویزیون] یک حکم مشاوره هنری برای شما [بنان] نوشته اند. بنان به قطبی گفت من در صورتی قبول می‌کنم که دستم برای یک سری تغییرات باز باشد. رادیو باید از وجود عده ای مثل نسرین و شماعی زاده تصفیه شود. این‌ها هنرمند نیستند. قطبی گفت این‌ها را نمی توانیم کنار بگذاریم. بنان گفت با وجود این‌ها دیگر به من و امثال من احتیاجی نیست. حکم را پاره کرد و تو صورت قطبی ریخت. وقتی آمدیم بیرون گفتم: تند نرفتی؟ گفت: حرف دلم را زدم. می‌گفت: دلم می‌خواهد یک انقلاب هنری بشود و این آت و آشغال‌ها دور ریخته شوند. انقلاب که شد گفت: من به آرزویم رسیدم. دیگر آرزویی ندارم.

(" پشت دریچه‌ها" - گفت وگو با همسران هنرمندان)