پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 
 


روزی كه مرزها تغيير می‌كند
آن كه رفت - آن كه ماند
كامبيز گيلانی- داستان كوتاه

 

درست دو ساعت است كه دارند بحث می‌كنند . يعنی دست كم ، آن اوايلش بحث بود . اختلاف نظر بود . به عقيده ی يكديگر ، در حد گوش كردن هم كه شده ، احترام می‌گذاشتند . بعد نفهميدم چه شد . رفته بودم سر خيابان ، چند تا شيشه نوشابه بگيرم ، كه حساب و كتاب ها شان به هم ريخت . ديگر ، اقا هم به زور به هم می‌گفتند . تو صورت بر و بچه ها ، ديگر حتا به جای نا‌رضايتی ، ترس ، نشسته است.

ـ اصلا تو به من بگو شرف چيه ، تا من بت بگم كه تو وجود خودت ، همون كيمياست.

ـ فقط من می‌گم ، صد رحمت به زن ، اون حرفش از تو سر تره .

ـ چی ! حالا ديگه ما زن شديم. . .

بعد با عصبانيت ، ماه وش و دختر هايش را صدا می‌كند ، از جايش بلند می‌شود و به طرف من كه دم در ايستاده ام ، می‌ايد .

ـ اقا حيدر از پذيرايی شما خيلی ممنونم . . .

قيافه اش ، هيچ شباهتی به ان آقای رمضانی متين و با شخصيتی كه می‌شناختم ، ندارد . رگهای گردنش بيرون زده اند . خيلی وحشتناك به نظر می‌رسد .

چهره ی استخوانی سرخ و سفيدش ، در حال انفجار است . غبغب مختصرش ، به تندی می‌لرزد . دستپاچه شده ام و نمی‌ دانم چه بايد بكنم . سميه از اشپزخانه ،

خودش را به ما می‌رساند و با لحنی پر خواهش می‌گويد :

ـ آقای رمضانی حالا بفرمايين چند دقه با حيدر قدم بزنين ، تا آروم شين . اخه شما

سی ساله با هم دوستين ؛ حيفه ، ما تازه به شما رسيديم .

من هم از ابتكار او استقبال می‌كنم و با لبخندی دوستانه ، بالا پوش او را كه به جا پوشاكی آويزان است ، بر می‌دارم و ازش می‌خواهم كه بيرون برويم .

ـ  نه به جان شما ، با اين آدم هيچ جور نمی‌ شه رفاقت كرد . تا به حال صد بار قهر و اشتی داشتيم . بی‌خود نمی‌ خوام روز شمارو هم خراب كنم .

ـ بابا بذارين بره. اين ادم كه آداب و معاشرت سرش نميشه . طاقت دو كلمه حرف

مخالف خوده شو نداره . سی ساله كه از من نمی‌ شنفه ، قبلشم لابد از ديگرون كه می‌خواستن يه چيزی بش ياد بدن . . .

حرف اقای جابری هنوز تمام نشده است ، كه اقای رمضانی با عصبانيت بر می‌گردد و به سمتی می‌رود كه او نشسته است . او هم تيز از جا بلند می‌شود و پشت ميز ناهارخوری ، چشم در چشم آقای رمضانی می‌ايستد .

ـ د ، اگه تو درست بودی ، كه يكی از اون چند تا زن ، تا حالا باهات مونده بودن ، يدونه بچه داشتی لااقل . د ، چاك دهنمو باز نكن ، نذار بگم كه تو اصلا مرد . . .

باقی حرفش را بی‌اختيار قورت داد . ماه وش ، دخترهايش را به اتاق حميده برده

است . صدای منزل ، بريده می‌شود . آقای رمضانی ، كنار بالكن می‌ايستد و از پنجره بيرون را تماشا می‌كند . اقای جابری وارفته است . انگار ، در يك آن ، همه ی انرژی اش گرفته شده است . من ، بالا پوش را دوباره سر جايش می‌گذارم و هاج و واج به طرف سميه می‌روم . ماه وش به سراغ اقای جابری می‌رود و به ارامی رو به رويش می‌نشيند .

ـ كريم منظور بدی نداشت . تو كه . . . تو كه بهتر می‌شناسيش .

او سرش را پايين انداخته است . ماه وش سعی می‌كند دلد اريش دهد .

ـ تو و كريم يه عمره كه با هم رفيقين . تو ساقدوش ما بودی . اين بچه ها تو رو از

دايی و عمو ها شونم بيشتر دوست دارن . . .

در همين هنگام  ، صدای گريه ی آقای رمضانی ، توجه همه را به خودش جلب می‌كند .  زار زار می‌گريد . بی‌.ختيار از ذهنم عبور می‌كند : " همه ش تقصير اين ودكا گورباچفه " !

كنار سميه ايستاده ام و انقدر گيجم كه نمی‌ دانم چه بايد كرد . مثلا من ميزبانم . ولی اخر از دست من چه بر می‌ايد .آدم هايی كه جلو من ايستاده اند ، خودشادن كلی تجربه دارند و مدعی دانش و توانايی اند . يكی مهندس است ، يكی دبير سابق دبيرستان دخترانه ، يكی هم مدير كل سابق . البته آقای مدير كل ، الان دارد با همسر سومش در اين كشور زندگی می‌كند و ظاهرا اين دخترهای دوازده ـ سيزده ساله ، تنها فرزندانش هستند . ماه وش ، دست كم بيست سالی از او جوانتر است . اين طور كه سميه می‌گفت ، گويا راستی راستی عاشق چشم و ابروی آقای رمضانی شده بود . و البته او با اين سن و سال ، هنوز از خيلی از جوان ها جذاب تر و سر زنده تر است . آدم اصلا نمی‌ تواند تصورش را هم بكند كه چنان موجودی ، يك دفعه به چنين پديده ای بدل شود . او همين طور اشك می‌ريزد   . اقای جابری ، از جايش بلند می‌شود و به سمت او می‌رود. دستش را از پشت ، روی شانه ی او می‌گذارد و منتظر می‌ماند . آقای رمضانی به آرامی بر می‌گردد و با چشمانی كه به كاسه ی خون بدل شده اند، او را در آغوش می‌گيرد. منظره ی جگر خراشی است . هر دو ، با صدای بلند گريه می‌كنند .  ماه وش ، سر جايش نشسته ، سرش را پايين انداخته و با تكان هايی كه می‌خورد ، معلوم است كه دارد ان ها را همراهی می‌كند . من و سميه ، پنجه ی دستمان را به هم گره زده ايم و فشار می‌دهيم كه بغض مان نتركد . از طرف ديگر ، تو اين فكرم كه بچه ها  چه كار دارند می‌كنند . وقتی حس می‌كنم كه با ان دل های كوچك شان چه دردی را دارند تحمل می‌كنند ، بغضم می‌تركد . دست سميه را به ارامی از دستم باز می‌كنم و به طرف در خانه می‌روم و بی‌سر و صدا می‌زنم بيرون .

 

باران تندی می‌بارد . از اين ساعت به بعد ، مغازه ها می‌بندند . وقتی هم كه هوا بارانی يا برفی است ، مردم ، كمتر از منزل بيرون می‌روند . وسط زمستان كه می‌شود ، آدم ، جمال خورشيد را به ندرت می‌بيند ؛ اگر هم نا‌پرهيزی كرد و خودی نشان داد ، گرمايی از خود بروز نمی‌ دهد . بی‌معرفت عجيب خود دار و مرموز می‌شود .

می روم زير باران تا خيس شوم ؛ خيس تا مغز استخوانم ، تا بند بند اعصابم . بعضی ها شان بد جوری داغ كرده اند .

اول با آقای جابری آشنا شديم ؛ و از طريق او با آقای رمضانی . راضی بوديم . هر دو شان تحصيل كرده و اهل سخن بودند ؛ خوب هم به هم احترام می‌گذاشتند . الان يك سالی می‌شود كه جسته و گريخته با هم ارتباط داريم .سميه از ماه وش خوشش می‌ايد و می‌گويد كه او خانم با شعور و مادر مهربانی  است . من هم با او هم نظرم . اقايان هم كه هردو به خوبی با مسائل ايران اشنا هستند ؛ من كه از اگاهی انها ، استفاده كرده ام . ان قدر كه ، خيلی وقتها با اتكا  به درستی حرف انها ، با ديگران بگو مگو كرده ام ؛ طوری كه ، بعضی ها بر سر همين حرفها ، از من فاصله گرفته اند .

و امروز می‌بينم كه اينها ، اينطور بی‌رحمانه به هم می‌پرند و برای خرد كردن يكديگر ، از هيچ چيز ، فرو گذاری نمی‌ كنند . بعد هم يكباره گريه می‌كنند وهم ديگر را می‌بخشند .

بعضی از عصب های  يخ می‌زنند . خودم را به زير سرپناهی می‌كشم ، كه تا يكی ـ دو ساعت پيش ، محل قهوه خورهای بی‌حال محل بود .

 

خدا بيامرز ، دايی صفدر ، هميشه می‌گفت : "يه جو غيرت ، يه بند انگشت گذشت؛

همين رمز يه زندگيه شرافتمندانه س . اينارو داشته باشی ، بقيه شم پيدا می‌كنی ". وقتی با پدر بزرگم حرفش می‌شد ، در حالی كه حق با او بود ، خودش را مثل شكست خورده ها نشان می‌داد و می‌گفت :" بذار خيال كنه ، حق داره . اون ديگه پير شده ، كارش تمومه . من كه می‌دونم چيكار باس بكنم .بذار اون دلش خوش باشه كه هنوزم دارم خط اونو می‌رم ".

دايی ، هيچ وقت راه پدربزرگ را نرفت. وقتی دايی صفدر را تير باران كردند ،

پدربزرگ قلبش ايستاد . خاله جان كه می‌خواست ما را دلداری دهد ، می‌گفت:" آقا جون ، دنبال دايی رفته كه تنبيه ش كنه ، آخه صد دفه  بش گفته بود كه دنبال اين ديوونه بازی ها نره".

 

ــ" وقتی پاسدارا ريختن تو خونه ی دوستم ، من اون اعلاميه ها رو تو لباسام جا دادم".

صورتش برق می‌زد وقتی داشت اين جمله را می‌گفت . تمام خانه را به هم ريخته بودند ، اما حواسشان به لباس های دايی نرفته بود .  اتفاقا ، سر همين قضيه ، بعضی از رفقايش فكر كردند دايی خودش را فروخته بود . كفری شده بودم ؛ و با همان خشم ازش می‌خواستم كه پته ی اين جور رفقا را بريزد روی اب . و او با همان آرامش ديوانه كننده ، می‌گفت :"كه چی بشه ؟ كه آبروی اونام بره؟ آخه ما كه دشمن هم نيستيم . بذار بگن . من خودم می‌دونم دارم چيكار می‌كنم ".

آن روزها حرف هايش برايم قابل فهم نبودند . فقط می‌فهميدم كه در خطر است .

و می‌فهميدم كه اين خطر ، نه از رو به رو ، كه از كنار خودش ، او را تهديد می‌كرد .

به همين دليل ، از همه ی كسانی كه اذيتش می‌كردند ، نفرت داشتم .

مادربزرگ ، او را خيلی دوست داشت . و پدربزرگ ، به اين خاطر هميشه سرش غر می‌زد و می‌گفت :"خب تو كه اينقدر صفدر صفدر می‌كنی ، جلوشو بگير"! مادر بزرگ ، صبور بود . گوش می‌كرد . دايی می‌گفت :" مادربزرگت حرف نداره حيدر . قدرش ، خيلی بالاس ".

يك روز ، دايی به خانه ی ما امد و گفت كه دانشگاه هارا بستند . پدرم او را پيش ما نگه داشت . من تنها بچه ی مادر و پدرم بودم . صفدر تنها پسر پدر بزرگ و مادربزرگ بود . خيلی دوستش داشتم . برايم مثل قهرمان ها بود .  همه چيز قهرمانی را داشت . يك هفته پيش ما ماند ، بعد رفت . يك سال بعد ، گفتند كه ديگر پيش ما نخواهد امد .

 

آرامش غريبی ، زمين را فرش كرده است . تك و توك ماشينی هم كه رد می‌شد ، ديگر نيست . باران به برف بدل شده است . زمين به سرعت سفيد می‌شود ؛ تا به خودم بيايم ، همه جا بسته می‌شود . نگاهی به پايم می‌اندازم ، برهنه است ؛ برهنه ی برهنه . ترس برم می‌دارد . نكند دارم كابوس می‌بينم ، حتما الان ، شيطانی ، چيزی ، ظاهر می‌شود و من هر چه سعی می‌كنم بدوم ، نمی‌ توانم؛

بعد هم تقلايی می‌كنم و از خواب می‌پرم . در همين فكر ها هستم ، كه با شنيدن صدايی از پشت سرم ، وحشت زده ، به عقب بر می‌گردم .

ــ  تو . . .تو . . . !

در حالی كه تعجب و ترس ، تمام وجودم را در خود فرو خورده است ، سعی می‌كنم بدن برهنه ام را ، با دست هايم بپوشانم . انگار دست هايم از كار افتاده اند ،

تكان نمی‌ خورند .

ــ آروم باش ، لازم نيست بترسی .

صدايش ، تمام وجودم را گرم می‌كند . می‌پوشاندم . ديگر فراموش می‌كنم ، در چه وضعی هستم . صورتش تكان نخورده است . لبخند هميشگی اش ، روی آن چهره ی دوست داشتنی ، شكفته است . جلو می‌آيد . دستش را روی شانه ام می‌گذارد و راه می‌افتيم .

زمين ، شكوفه می‌زند . همه جا سبز می‌شود. آدم ها می‌خندند .

ــ كجا بودی صفدر ؟ تو رو كه . . . كشته . . . بودن . . . !

ــ خب آره ، می‌دونی كه .

ــ پس الان . . . اينجا . . . يعنی چی ؟ دوباره بر گشتی !

ــ می‌دونی حيدر ، هيچ چيز دوباره به جای اول خودش بر نمی‌ گرده .

ــ پس من دارم خواب می‌بينم ؟

ــ نه ! تازه همونم ، اونی نيس كه تو خيال می‌كنی .

گيج تر می‌شوم ؛ ولی انگار كه از اين گيجی خوشم آمده باشد ، می‌خواهم بيشتر سر در آورم ، اين است كه خودم را كنار نمی‌ كشم . باز هم می‌پرسم :

ــ يعنی تو می‌گی كه كشته شدی ، دوباره هم زنده نشدی ، منم خواب نمی‌ بينم ! پس چرا اين همه چيزای عجيب و غريب پيش اومده؟ من تو خونه بودم  ، اومده م كمی راه برم ، وايسادم ، مثل هميشه م لباس تنم بود ، بعد يهو برف اومد ، لباسام

غيب شدن . . .

هنوز حرفم تمام نشده است كه ، می‌بينم بدنم پوشيده می‌شود ؛ با يك جور پيراهن ،شلوار و كفش يكسره ؛ با رنكی مهربان ، كه همه ی زيبايی هستی را به ياد چشم می‌آورد .

و دوباره ادامه می‌دهم :

ــ . . . آره ، بی‌لباس شدم ، بعد دوباره بدون اينكه بفهمم ، اين لباسا اومدن تو تنم .

تازه قبلش . . . كه تو هنوز نيومده بودی ، برف اومده بود ، اونم چه برفی! اونوقت حالا همه جا سبزه . اسم اين همه رو چی ميشه گذاشت ؟ من كه نمی‌ فهمم .

صفدر ، لبخند می‌زند و صورت مرا هم با موج ان همه ارامش اشنا می‌كند .

ــ می‌دونی حيدر ، تو الان همه چی رو با هم نمی‌ تونی درك كنی .

ــ همه ی چی رو ؟

ــ همه ی هستی رو ؛ حركته شو . . .

ــ خب ، تو به من بگو .

ــ من به تو می‌گم كه الان می‌شه كه ، يك دفعه هزار سال به عقب بر گرديم . می‌تونيم درست تو همون لحظه ، هزار سال بعد رو هم ببينيم. الان ميشه ديگه نمرد . حالا می‌تونيم با همه ی هستی يكی بشيم . ميشه برف شد ، درخت شد ، سياره شد . زمان ، زمانی نيست كه تو می‌شناسی . ماده ، شكل نداره .

ــ يعنی الان . . . الان كی يه ؟

ــ الان ، ديروزه ، فرداست . اصلا نيست . نيست ، هست .

گيج تر می‌شوم ، احساس می‌كنم تو مغزم ، اتفاقی دارد می‌افتد . باز هم می‌خواهم بپرسم؛ نمی‌ دانم چه چيزی ، اما می‌خواهم هرچه زودتر به جوابی برسم كه راضی ام كند.

ــ چه جوابی مثلا ؟

تعجب می‌كنم وبا همان شگفت زدگی می‌پرسم :

ــ يعنی تو فكر منو می‌تونی بخونی؟!

ــ ديدی نمی‌ تونی بفهمی . مثل اين  می‌مونه كه بخوايم لباس يه آدم هزار متری رو ، تن يه آدم معمولی كنيم . نميشه كه .

ــ نه ، صبر كن ، صبر كن ! يعنی تو فكر منو می‌تونی بخونی ، هر كاری يم كه دلت  بخواد می‌تونی بكنی . . .  نكنه كه امامی يا پيغمبری كه تو جلد صفدر ظاهر شدی . . .  يا نكنه اصلا خود خدايی ؟

با بيان اين جمله تنم می‌لرزد . پر از شور می‌شوم . تنين آرام بخشی ، مثل يك موسيقی لطيف ، تمام وجودم را در پرتو خود می‌گيرد . صفدر ، هنوز با تبسمی عارفانه ، نگاهم می‌كند .

ــ اگه تو دلت بخواد ، می‌تونه اين جور باشه . حالا اگه من خدا باشم ، تو چی می‌گی ، چی كار می‌كنی ؟

دستپاچه ميشوم . در حيرت غريبی غوطه می‌خورم . زبانم بند می‌آيد . هيچ چيز به ذهنم نمی‌ رسد . هيچ آرزويی مرا به سوی خود نمی‌ كشد .

خودش ، با همان نرمی ، ادامه می‌دهد :

ــ من صفدرم . همونی كه تو می‌شناسيش . می‌دونم كه حرفای من برات قابل هضم نيستن . خيالت راحت باشه ، هيچ عيبی نداره . می‌دونی حيدر ، تو ، تو ی وجودت حسی داری كه گذاشته تا تو اين صحنه رو ببينی . صحنه يی كه بعدا ، برای مدتی ، فراموشش می‌كنی .

بی اختيار می‌پرسم :"كدوم حس ؟

نگاه پر نفوذی روی چشم هايم می‌كارد . دستش را برای اولين بار روی صورتم می‌لغزاند ، و با همان لبخند ، می‌گويد :

ــ حيدر ، تو ديگه بايد بری ، داره بارون می‌گيره .

ــ بارون ؟ توی اين هوای آفتابی كه . . .

 

باران ، به همان تندی می‌بارد . بايد زودتر به منزل بر گردم . حس می‌كنم به آرامش رسيده ام . به هر حال اين دعوا باعث شد كه يادی از صفدر كرده باشم . برای يك لحظه ، انگار چيزی به ذهنم رسيده باشد ، می‌ايستم . صفدر ؟

حس غريبی ، وجودم را با خود همراه می‌كند . بی‌اختيار ، دلتنگی وحشتناكی  غمگينم می‌كند . درخانه كه می‌رسم ، خودم را جمع وجور می‌كنم . در را باز می‌كنم و به ارامی گوش می‌ايستم . سر و صدايی نيست . انگار همه چيز آرام است .

ــ سلام آقا حيذر عزيز !

 آقای رمضانی در حالی كه اين جمله را می‌گويد ، بلند می‌شود وبه طرف من می‌آيد ؛ آقای جابری هم پشتش .

آقای رمضانی با همان قيافه ی با وقار هميشگی ، می‌گويد :

ــ من واقعا شرمنده ام . بدون هيچ توجيحی .

آقای جابری می‌گويد :

ــ من هم به بلاهت خودم معترفم . من اونقدر بی‌شعورم ، كه هنوز هم بعد از اين همه عمر ، حرمت اين جمع و به خصوص خانم ها رو نگه نداشتم . واقعا كه افتضاح شد .

آقای رمضانی ، كه اثار شرمندگی را به خوبی در چهره و كلماتش حمل می‌كرد   ،

در ادامه می‌گويد :

ــ تو ی وجود ما خيلی چيزا هس كه ما قدرشونو نمی‌ دونيم و اونارو مفت مفت به چيزای بی‌ارزش می‌فروشيم .

با شنيدن اين جمله ، يكباره به عالم ديگری پر می‌كشم . چه جمله ی آشنايی  ،

چه حس صميمی و رفيقانه ای . به دلم می‌نشيند . مغزم می‌شكفد و بی‌اختيار می‌گويم :

ــ توی هستی ، خيلی چيزا هس كه ما قدر شونو نمی‌ دونيم . ولی بايد از يه جايی شروع كنيم . چه بهتر كه از همين جا شروع كنيم . با يه جو غيرت ، يه كمی يم گذشت.

ــ خيلی مشكله ، ولی درسته .

آقايان ، می‌روند كه بازی نيمه كاره را به سرانجام برسانند.

ــ بابا ! بابا !

حميده از من می‌خواهد كه به اتاقش بروم .

ــ تو كه رفته بودی بيرون ، مامان بزرگ از ايران زده بود. گفت كه تو رو يه عالمه بوس كنم . ناراحت نشی آ ، ولی الان دارم با دوستام بازی می‌كنم ، بعدا ، خب؟

در همين لحظه ، سميه با سينی چای می‌رسد ، و با ملاطفت می‌گويد :

ــ خب ، من جای تو بوسش می‌كنم .

واژه ها هنوز بين زمين و آسمان در حركتند ، كه صدای هراسناك و دستپاچه ی حميده ،همه را ميخكوب می‌كند .

ــ نه ! به من گفته !

و با همان شتاب ، به طرف من می‌دود ، مبادا كه مادرش زودتر از او به من برسد .

ــ مامان بزرگ گفت در گوشت بگم كه دوستای دايی صفدر دارن زياد ميشن .

بعد ، ماچ آبداری می‌كند و با همان سرعت برمی گردد .

 

آرامشی ، اتاق را به محيطی دلنشين بدل كرده است ؛ از كجاست ؟ نمی‌ دانم .

هر كس به كاری سر گرم است . نوری ، شيشه را هدف گرفته است ؛ از لا به لای

قطراتی كه روی شيشه نشسته اند ، عبور می‌كند ، و بی‌ان كه از اب تاثير گرفته باشد ، دست نخورده ، به اتاق می‌تابد .

اين نور مرا به ياد چه چيزی می‌اندازد؟  نمی‌ دانم ؛ مثل خيلی از چيزهای ديگر .

صدای سميه و ماه وش در سالن می‌پيچد :

ــ به نظر تو سميه ، اين مردا می‌تونن يه روزی به جز خودشون و خواسته هاشون

به چيز ديگه يی يم فكر كنن ؟ فكری كه به درد ما هم بخوره ؟

ــ حيدر كه آينده ش بد نيس . تلاش خودشو می‌كنه . 

ــ بازم اين خانوما شروع كردن ، پس كو اين جفت شيش لعنتی !

 

بی اختيار ياد حافظ می‌افتم ؛ به ياد هديه ی صفدر .

 كتاب را از روی قفسه ی كتاب ها برمی دارم ، دستم را رويش می‌گذارم ، چشمم را می‌بندم و بازش می‌كنم ؛

بعد چشمم را باز می‌كنم و روی اولين بيت ان می‌اندازم و بلند می‌خوانم:

 خواهی كه بر نخيزدت از ديده رود خون 
 دل در وفای صحبت رود كسان مبند