پيک هفته

   
 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته

 

 

 

 
 


 


به جرم آن كه
می خواهند بيشتر بدانند

رانندگی می‌كنم و گاهی از گوشه‌ی چشم نيم‌رخش رو نگاه می‌كنم. رويش رو محكم گرفته و روی صندلی نيم‌خيز نشسته. می‌دونم راحت نيست. مضطربه.

حس می‌كنم چقدر اين زن رو دوست دارم. چقدر براش احساس مسئوليت می‌كنم. تا هوا تاريك نشده بايد براش جايی پيدا كنم. جايی كه بعدا شوهرش نتونه توش حرفی دربياره. جايی كه توش هيچ مردی زندگی نكنه. پس نه خونه‌ی خودمون و نه خونه‌ی مادرم نمی‌‌تونم ببرمش. تو خيابون‌ها می‌چرخم و فكر می‌كنم.

به نحوه‌ی عجيب آشناييمون فكر می‌كنم.

اواخر زمستون بود. نصف شب در كلينيك تخصصی كه به خاطر حساسيت در شناختن سريع اون نوع بيماری تا 4 صبح بيمار ويزيت می‌كردن.

من از شدت ترس و اضطراب از چيزی كه ممكن بود بشنوم، دق و دليم رو روی لوازم آرايش خالی كرده بودم. قبل از راه افتادن هی تو آينه خودم رو نگاه می‌كردم و آرايش می‌كردم كه خوشگل بشم. شايد بگن حيف‌...

با اصرار ساعت 12 شب بهم وقت داده بودن. يازده ‌و نيم شب رسيديم كلينيك. يار و همراه من خيلی خسته بود. چند شب بود نخوابيده بود. يا پيش پدر بيمارش بود و يا سر دو شيفت‌كارش و يا منو پيش اين‌دكتر اون‌دكتر برده بود به من دلداری داده بود.

سالن انتظار كلينيك خيلی شلوغ بود. با هر مريض دوسه‌همراه اومده بود. جای نشستن نبود. خيلی‌ها هم سرپا وايساده بودن..منشی گفت احتمالا تا ساعت 3 صبح نوبتم نمی‌‌شه.

به همراهم اصرار كردم كه بره تو ماشين بخوابه، چشاش از خستگی سرخ بود . بهش قول دادم دو نفر مونده به من برم صداش كنم. با اصرار زيادم رفت.

با خودم يك‌عالمه روزنامه و كتاب كوجك جيبی آورده بودم. از نگاه‌هايی كه آدما در اتاق انتظارها بهم ديگه می‌كنن بدم مياد. بخصوص اينجا كه اصلا دوست نداشتم راجع به بيماريم فكر كنم. همين‌طور سرپا داشتم كتاب می‌خوندم كه ديدم آقايی صدام می‌كنه و گفت جاش بشينم.

هر كتاب كوچكی كه می‌خوندم توی كوله‌م می‌ذاشتم و می‌رفتم سراغ بعدی... ولی يه چيزی آزارم می‌داد... هر بار سرمو بالا می‌كردم نگاه زنی چادری كه محكم روشو گرفته بود از اون طرف سالن انتظار روم سنگينی می‌كرد.

نخير! خيره شده بود به من و ول‌كن هم نبود. گفتم حتما به خاطر آرايش غليظمه. حق داره آخه كی نصف‌شب اونم تو يه همچين كلينيكی اين همه آرايش می‌كنه. بعد گفتم آخه به كسی چه مربوط؟ تازه خانومای ديگه هم آرايش داشتن... بهش اخمی كردم و به مطالعه‌م ادامه دادم.

همين‌طور ادامه داشت و گاهی نگاهمون به هم گره می‌خورد كه يهو به خودم اومدم و ديدم بغل دستيم رو صدا زدن و رفت. و زن چادری از اون طرف سالن پاشد و عدل اومد نشست پيشم. اخمی كردم اما او شروع به سلام‌عليك كرد. با لهجه‌ی اصفهانی غليظ

                               سلام‌عليكم. حالدون خوبُس؟ مادرِدون خوبس؟ خانواده‌دون خوبن؟

             ياد سفر اصفهان و روی سی‌وسه‌پل افتادم كه هر چند دقيقه‌يك‌بار يكی از زنان حزب‌اللهی می‌اومدن و سلام و حال‌احوال می‌كردن و بعد می‌گفتن "روسری‌دونو بكشيد جلو." پيش خودم گفتم حتما يكی از اون‌هاست. نمی‌‌دونم چرا اين‌قدر بدبين بودم. حال و احوال‌پرسی‌اش ادامه داشت اما اصلا حرفی از آرايش و حجابم نكرد.

با دلسوزی گفت: تو هم همراه نداری؟ از دور می‌ديدم كه فقط من و تو هستيم كه تنهاييم.

زن حدود 55 سال داشت. گاهی كه انگشتش برای نگهداشتن چادر خسته می‌شد و جا‌به‌جا می‌شد كل صورتش رو می‌ديدم. پوستش كمی زرد بود چشم و ابروی سياهی كه معلوم بود روزی خيلی زيبا بوده و لبی قيطونی و بينی كوچك كه موقع حرف‌زدن رويش چين می‌افتاد.

بهش گفتم كه همراه دارم اما به اصرار من رفته تو ماشين خوابيده. بعد كنجكاو شدم شما چطور؟ تو چشماش غمی نشست. گفت تنها اومدم. – اين موقع شب؟ حرفو عوض كرد. راجع به بيماريم پرسيد و گفت دعا می‌كنم عمل نخوای از بيماری خودش حرف زد كه اگه عمل بخواد هيچكسو نداره ازش مواظبت كنه.

....

حرف می‌زديم و البته او بيشتر منو دلداری می‌داد.

چند دقيقه بعد نوبتم می‌شد. رفتم بيرون ديدم همراهم توی ماشين به خواب عميقی رفته. بخاری روشن نكرده و خودش رو از سرما جمع كرده. با همه‌ی ترسی كه از حرف دكتر داشتم، دلم نيومد بيدارش كنم و برگشتم.

معاينه‌ی هر كدوم از ما سه‌مرحله داشت و سه‌دكتر مختلف در سه‌اتاق مختلف بايد معاينه و آزمايش می‌كردن. از هر اتاقی كه بيرون می‌اومدم زن با نگرانی منو نگاه می‌كرد و می‌گفت داره برام دعا می‌كنه. پيش دكتر سوم كه می‌رفتم ديدم همراهم بيدارشده و دويده تو كلينيك. دكتر سوم كه از همه بداخلاق‌تر بود آب پاكی رو روی دستم ريخت و گفت فوری عمل چراحی. هيچ حرفی هم توش نيست. - عمل موثره؟ بی‌رحمانه گفت- هيچ معلوم نيست!

با پاهای لرزون اومديم بيرون. داشتم از كلينك خارج می‌شدم كه ديدم كسی صدام می‌كنه.. برگشتم. همون زن بود. اصلا فراموشش كرده بودم. چادرشو آورد جلوی گوشم و گفت می‌شه شماره تلفنتو بهم بدی؟

من ترديد داشتم. ظاهرا هيچ وجه‌مشتركی با هم نداشتيم. نه سنی، نه عقيدتی نه چيز ديگری پيوندمون می‌داد... اما او با نگاه‌های پرمعنی‌ش انگار ازم خواهش می‌كرد.

واقعا بگم، با ترديد بهش شماره دادم! حتی وسطاش می‌خواستم يك شماره‌‌رو عوضی بدم اما نتونستم. گفتم هر چه باداباد.

دوروز بعد بهم زنگ زد. منتظر بودم بگه چيكارم داره. اما او فقط حالم رو می‌پرسيد و بهم دلداری می‌داد. بهش گفتم با اينكه اين چندمين جاييه كه می‌رم و می‌گن فوری بايد عمل كنم اما تا دكتر خودم كه رفته سفر برنگرده عمل نمی‌‌كنم.

اون مادرانه تأييدم می‌كرد.

از لحنش و لهجه‌ی شيرين اصفهانيش خوشم ميومد. خوشبختانه دكتر به اون اميدواری داده بود كه با قرص خوب می‌شه.می‌گفت خدا نخواسته كه اون بی‌كس و تنها بره بيمارستان.

هر چی می‌خواستم حرف از دهنش بكشم چيزی نمی‌‌گفت. می‌گفت حالا ببينيم تو تكليفت چی‌می‌شه.
از اون روز تقريبا هر روز بهم زنگ می‌زد.

اما هر بار اولش می‌پرسيد كسی خونه‌تون نيست؟ يه وقت دعوات نكنن؟ و گاهی هم می‌گفت وای شوهرم اومد يا پسرم اومد و فوری قطع می‌كرد.

يه بار كه زنگ زد و بهش گفتم دكتری رفتم كه گفته اشكالی نداره عمل بيفته بعد از عيد ديگه كم‌كم سر درد دلش باز شد.

هر روز كمی اطلاعات می‌داد و من كم‌كم به اين مكالمات تلفنی كوتاه‌مدت كه ناگهان قطع می‌شد عادت كرده بودم. اگه وسطای حرفش كسی ميومد خونه، به‌روم نميوردم . چون می‌دونستم فوری قطع می‌كنه.

چيزايی كه از زندگيش فهميدم اين بود:

شوهرش مرد مستبديه كه اصلا بهش محبت نمی‌‌كنه. مرتب تحقيرش می‌كنه بخصوص جلوی فاميل و مهمونا. 4 تا پسر بزرگ داره كه سه‌تاشون می‌رن سركار و اونا هم لنگه‌ی باباشون شدن. اين زن مثل خدمتكاری بهشون خدمات می‌ده. و هميشه مورد اذيت و آزار و تهمت‌های هر پنج‌تاشونه.
زن هيچوفت بلد نبوده به‌فكر خودش هم باشه. می‌گفته توی اين 35 سال حتی يه قوطی كرم نخريده كه بزنه به دستاش اين‌قدر ترك نخوره.

تنها تفريحش رفتن به كلاس قرآنه. كه تازه شوهرش می‌گه لابد با آخوند محل ارتباط داری.(يه بار خلاصه‌ی زندگيشو تو وبلاگم نوشتم)

با ابنكه شوهر و هر 4 تا پسر اتوموبيل دارن هيچوقت سوار ماشينش نمی‌‌كنن. براشون افت داره.
با خجالت می‌گفت مدتيه دلم نمياد با شوهرم بخوابم چون از صبح تا شب تحقير و مسخره‌م می‌كنه ازش متنفر شدم.

شوهرش 4 طبقه ساختمون داره و هيچی از ثروت خانواده به اسم زن نيست. شوهر هر روز بهش می‌گه با همين چادر سرت بذار برو. هر روز به طلاق تهديدش می‌كنه.

زن به راهنمايی همسايه‌ش برای پول دكتر مهريه‌شو به اجرا می‌ذاره و فقط 500 هزار تومن دستشو گرفته بوده كه همون روزای اول تموم شده و حالا دستش به هيچی بند نيست. و به خاطر همين‌كارش، بيشتر از قبل اذيت و آزار می‌شه.

در تلفن‌های اخير می‌گفت كه شوهرش معشوقه هم پيدا كرده. از اون زنايی كه قرتی‌ان و خيلی آرايش می‌كنن و نجيب نيستن. می‌گفت ديدمشون خيلی خوشگل نيستن. به‌زور آرايش خوشگل می‌شن.
از دهنم در رفت،‌ چرا شما به خودت نمی‌‌رسی و آرايش نمی‌‌كنی؟ فكر كنم با آرايش خيلی خوشگل بشی. تازه مگه در اسلام آرايش برای شوهر حلال نيست؟

من و منی كرد و گفت آخه تا حالا ازين كارا نكردم. گفتم از الان بكن. به خودت برس.

دفعه‌ی بعد زنگ زد و با گريه گفت به خاطر اينكه برای اولين بار با لبهای روژ‌- زده در رو به روی شوهرش باز كرده چنان تو دهنی خورده كه هنوزم از دهنش داره خون مياد.
احساس عذاب‌وجدان كردم.

پيش خودم گفتم بايد كسی رو بهش معرفی كنم كه بهش حق و حقوقشو ياد بده. براش چند تا آدرس گير آوردم و دادم. حالا با چه شامورتی بازی از زير نگاه‌های تهديد‌آميز شوهر و پسرهاش به بهانه‌ی كلاس قرآن در رفت و رفت پيش مشاور، بماند.

يه روز ديگه بهم زنگ زد و گفت يكی از دوستان پسر كوچكش دور از چشم پسرش بهش زنگ زده و گفته شوهرش رو در يك رستوران با خانمی مكش‌مرگ‌ما ديده و چون پسر شديدا از رفتار پسران و شوهر زن با او شاكی بوده گفته من حاضرم اگر شكايت كنی بيام دادگاه شهادت.

زن اول دلش نمياد بره شكايت. شب كه شوهرش مياد گله می‌‌كنه كه تو اين 35-30 سال هر كاری كردن از هرچی برام كم گذاشتی هيچی نگفتم حالا معشوقه گرفتنت ديگه چيه؟
مرد تا اينو می‌شنوه اونو زير مشت و سيلی می‌گيره. سياه و كبودش می‌كنه.

زن كه ديگه كمی به حقوق خودش واقف شده بود فرداش می‌ره شكايت. طول درمان می‌گيره. خوشبختانه قاضی دادگاه آخوند با انصافی بوده. مرد رو محكوم می‌كنه.

اول خود دولت از مرد 500 هزار تومن ديه می‌گيره و براش زندان می‌بره. زن می‌گه اين من بودم كه اين همه سال كتك خوردم، چرا دولت بايد پول بگيره. رئيس دادگاه 200 هزار تومن هم برای زن می‌گيره. رابطه‌ی مرد به زن‌خيابونی هم با شهادت دوست‌ِ پسر ِ كوچك خانواده ثابت می‌شه و مرد به زندان می‌ا‌فته.

فاميل مرد برای اولين بار تو اين سالها با احترام و التماس از زن خواهش می‌كنن كه بره رضايت بده، آخه آبروی خانواده در خطره. و حالا زن رضايت داده و مرد قرار بود امروز آزاد بشه.
زن از ترس جرأت خونه رفتن نداره. می‌دونه مشت و لگد در انتظارشه و شايد مرگ...
از طرفی هم می‌ترسه اگه شب جايی ديگه بخوابه، بعدا مرد پشتش حرف در بياره و من مأمورم برای امشبش جايی پيدا كنم...

خيلی خسته‌م، بقيه‌شو بعدا می‌نويسم...

در خيابان‌ها با ماشين می‌چرخم و دنبال جايی هستم كه زن شب رو بتونه در اونجا بگذرونه.
به خونه‌ی هركی فكر می‌كنم زود از سرم بيرونش می‌كنم. فلان جا پدربزرگ پيری هست.
فلان خانم تنهاست اما بی‌حجاب و لامذهبه و ممكنه فردا باعث حرف و حديثی بشه.

ناگهان به ياد پيرزن همسايه‌ی قديممان می‌افتم. ترمز می‌زنم. نزديكه تصادف كنم. از آقای پشت سری فحشی می‌شنوم. ولی اهميتی نمی‌‌دهم و می‌خندم. دور می‌زنم و به سمت خانه‌اش روونه می‌شم.
غروب شده و صدای اذان مياد. زن همراهم غمگينه و روشو محكمتر می‌كنه كه آشنايی نبيندش. چين‌های روی بينی‌اش همچنان پيداست...

پيرزن همسايه‌ی قديمی زنی مؤمنه. تنها زندگی می‌كنه. در ضمن خوش‌نام و معتبره و اونقدر خوش‌زبون كه اگه روزی شوهر اعتراض كنه می‌تونه از پسش بربياد. تا اونجايی كه می‌شناسمش برای گفتن حق حتی حاضره تا دادگاه بره.

توی راه همه‌ی اين‌چيزا رو بهش می‌گم. با لهجه‌ی اصفهانی قشنگش با خجالت چيزهايی می‌پرسه. موقع حرف‌زدن باز پوست بالای بينی‌اش چين می‌خوره. چقدر اين چين‌ها رو دوست‌دارم. بايد به پيرزن بگويم كه اين زن مهمون عزيزيه و حسابی مراقبش باشه.
بهش می‌گم احساس عذاب وجدان دارم. اگر با من آشنا نمی‌‌شدی شايد امروز دربه‌در نبودی. شايد كتك نمی‌‌خوردی. شايد شكايت نمی‌‌كردی.

می‌گه: اين حرفو نزن. خدا ترو جلوی راه من گذاشت. تو چشمامو باز كردی.

جلوی خونه‌ی پيرزن رسيده‌ايم. ماشين را خاموش می‌كنم و می‌خواهم سويچ را دربيارم كه يهو دستش رو از زير چادر بيرون می‌كشه و دستمو می‌گيره.

- بذار يه دقيقه فكر كنم.

می‌دونم خجالت می‌كشه و تاحالا جايی به غير از خونه‌ش نخوابيده.

می‌گم خيلی خانوم خوبيه. می‌خوای بگم بياد اينجا اول ببينيش؟

می‌گه: اول و آخرش چی؟ نبايد برم خونه‌؟ هر چی ديرتر برم بدتر می‌شه.

باز به اضطراب شديدی دچار می‌شه.

- می‌شه منو برسونی دم خونه‌مون؟ مرگ يه بار شيون هم يه‌بار. هر چی‌شد، شد.
هر چی باهاش حرف می‌زنم رضا نمی‌‌ده و می‌گه بايد بره خونه.

به ناچار راه می‌افتم. در راه از دادگاه و قاضی می‌گه:

- قاضی خيلی دعواش كرد. گفت كجای اسلام گفته به زنت پول لباس و مايحتاجشو ندی؟ كجای اسلام گفته زن نبايد برای شوهرش آرايش كنه؟ كجا گفته با زنای غريبه بری رستوران و پولاتو خرجشون كنی. كجا گفتی اين‌قدر زنتو در عسر و حرج بذاری؟

-كلاس قرآنی كه می‌رم هيچ از اين چيزا بهمون ياد نمی‌‌دن. هی از صحرای كربلا می‌گن و امام حسين و دو طفلان مسلم. چقدر برای امام حسين گريه كنيم؟ چرا نمی‌‌گن برای زنشون چه‌جور شوهری بودن؟ چرا نمی‌‌گن شوهرامون چه وظيفه‌ای در مقابل ما دارن. چرا نمی‌‌گن حق و حقوقمون چيه؟

زن هی از قاضی تعريف می‌كنه:

- خدا عمرش بده. حسابی آقامون رو چزوند. گفت چطور دلت اومد زن به اين نجيبی و خانمی رو اين همه سال اين‌قدر آزار و اذيت كنی؟ بهش گفت اگه يه بار ديگه دست روش بلند كنی خودم پدرتو در ميارم.

رو می‌كنه به من و می‌گه:

- می‌گم يعنی تو اين چندروز زندان به اين چيزا فكر كرده؟

به نزديكی‌های خونه‌شون كه می‌رسيم می‌گه: نگه‌دار. جلوتر نرو. می‌ترسم ترو ببينن و برات بد شه.
مردده. در ماشين رو با كمی ور رفتن باز می‌كنه. ولی پياده نمی‌‌شه. به خجالت می‌گه:
به قاضی گفتم تا آقامون آزمايش ايدز نده ازش تمكين نمی‌‌كنم. آقامون خيلی عصبانی شد و می‌خواست بهم حمله كنه. قاضی بهم گفت سخت نگير خواهر. اما من می‌ترسم ازش مريضی بگيرم.
می‌گم از كجا اينا رو ياد گرفتی؟

- خدا عمرش بده. مشاوری كه بهم معرفی كردی. خيلی چيزا حاليم كرد. چيزايی كه اصلا تا حالا بهش فكر نكرده بودم. ديدی جوونی‌مو مفت باختم...

دولا شد و گونه‌م رو بوسيد و گفت حلالم كن. خيلی بهت زحمت دادم. پياده شد و آرام آرام ازم دورشد... چقدر اين زن را دوست دارم... چقدر ساده و خوش‌قلبه...

تمام شب بهش فكر می‌كردم. و فردا هم و پس‌فردا هم...

قرار شده بود من زنگ نزنم تا خودش خبر بده. يه بار زنگ زدم و پسرش گوشی رو برداشت و من قطع كردم. صدايش حكايت از خبر بدی نمی‌‌كرد.

3 روز بعد زنگ زد. صدايش قوی‌تر از هميشه بود.

گفت: آقامون عين موش اومده بود خونه و پسراش براش آب‌ميوه می‌گرفتن كه رسيدم. اولش با غيظ نگام كرد. من يه‌راست رفتم آشپزخونه. ولی بعدا حتی نپرسيد تاحالا كجا بودی.
شب بعد از چندسال ازش تمكين كردم.

پرسيدم پس آزمايش ايدز؟

گفت: قاضی گفته ايشاالله مريض نمی‌‌شم.

گفت: ديروز رفتم كلاس قرآن گفتم اگه از اين به بعد حق و حقوق منو نشونم می‌دين ميام جلسه اگه نه ديگه نميام. گفتم اين همه سال زندگی و جوونيمو مفت باختم هيچكی بهم راهو نشون نداد. خانم مسئله‌ای قبول كرده هر دفعه يه چيزی يادمون بده. ما كه سواد نداريم.

بعد دوباره قربون صدقه‌م رفت كه خدا انگار ترو رسوند...

من و دوستانم مدت‌هاست كه به اين نتيجه رسيديم كه داد و قال صرف در مورد حقوق زنان بی‌فايده‌ست. گفتن يه مشت اصطلاحات فمينيستی چاره‌ای از زنان ما حل نمی‌‌كنه. بايد وارد عمل شد. البته بايد اول ياد گرفت و بعد عمل كرد. مدت‌هاست كه دور هم می‌شينيم می‌خونيم و بعد به زنانی كه بعضياشون حتی سواد خوندن و نوشتن ندارن ياد می‌ديم. شوهراشون می‌گن ما زير سر زنشونو بلند می‌كنيم.

فعلا مجبوريم در چهار‌چوب قانونی كه خيلی كاستی داره حركت كنيم. تا نتونن انگی بچسبونن و ازمون شكايت كنن.

اين مايی كه می‌گم از 18 ساله هستيم تا 75 ساله. ما با خانوم‌های خانه‌دار وقتی شوهراشون سركارن جلسه می‌گذاريم. براشون كتاب و جزوه می‌خونيم و به درددلاشون گوش می‌ديم. عده‌شون روز‌به روز داره زيادتر می‌شه. جلسه‌ای كه روز اول 5 نفر بود در جلسه‌ی‌دوم 30 نفر شد و جلسه‌ی سوم مجبور شديم دو قسمتشون كنيم. و حالا جاهای زيادی دارن اين كارو می‌كنن. هيچكس نمی‌‌تونه ايرادی بگيره. به همه می‌گيم مهمونيه يا سفره‌ست يا حتی كلاس قرآنه.

ما خيلی چيزا داريم از همديگه ياد می‌گيريم...

زن‌هايی رو شناختم كه صادقانه مشكلاتشون رو می‌گن. نمی‌‌خوان باری بر دوش هم باشن و هر كدوم مايل به حل شدن مشكل نفر بغل‌دستيشون قبل از مشكل خودشون هستن. زن‌هايی كه دستِ ‌دهنده‌شون بيشتر از دستِ گيرنده‌شونه.

زن‌هايی كه نمی‌‌خوان از وضعيتشون سوءاستفاده‌كنن. خواسته‌هاشون فقط مالی نيست. دروغ نمی‌‌گن. كسی رو سركيسه نمی‌‌كنن. به خاطر هزار تومن آدم لو نمی‌‌دن. حتی نمی‌‌خوان گزندی به شوهراشون برسه... و مبارزه رو در لگدزدن به تخم آقايون(با عرض معذرت اين جمله رو در جايی خوندم) نمی‌‌بينن...

زنانی كه فقط می‌خوان بيشتر بدونن تا بهتر زندگی كنن... (سايت زيتون)