پيک هفته

   
 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته

 

 

 

 
 

 

 

 


درغگوی كوچك
نوشته: رفيق شامی
ترجمه معصومه ضيايی

وقتی سعيد حرف ميزد، فقط دروغ از دهانش در می‌آمد. مادرش می‌گفت البته او هميشه اين طور بوده، اما چيزهايی كه او تعريف می‌كرد، هرگز به نظرش خسته‌كننده نمی‌آمدند.
پدرش ديگر چيزی نمی‌گفت. وقتی سعيد شروع به تعريف می‌كرد، او عصبانی می‌شد و بعد مردم يك‌ريز می‌خنديدند.

اما سعيد واقعا دروغ‌های شاخ‌دار می‌گفت.

در داستان‌های او درعربستان گربه‌ها از ترس موش‌ها فرار می‌كردند.
در آمريكا ماشين‌ها روی دو چرخ حركت می‌كردند.

از يك دستگاه اتوماتيك در كانادا آبنبات‌هايی به بزرگی يك ماهی‌تابه بيرون می‌آمد.
در هونولولو قنادها كيك فندقی به اندازه‌ی يك زمين فوتبال می‌پختند.
وقتی او داشت از اين كيك‌ها تعريف می‌كرد، يكی از همسايه‌ها خواست سر به سرش بگذارد: آخر از كجا تو اين را می‌دانی؟ نكند تو هم برای خوردن اين كيك فندقی دعوت شده بودی؟

سعيد با پررويی جواب داد، " آره. اينجا هم هنوز يك تكه كوچك از آن را دارم"، پاكت كاغذيی را از جيب بيرون آورد و انداخت به طرف همسايه. واقعا يك تكه كيك مانده توی پاكت بود، و حالا مردم به همسايه می‌خنديدند، نه به سعيد.

ديگران وقتی چيزی از حرف‌های او را بازگو می‌كردند، می‌گفتند: " آره، سعيد اين جوری گفت" - حالا حتا اگر گفته بود ساعت چند است.

يك روز تعريف كرد كه: "به زودی آب نبات از آسمان می‌بارد و بچه‌ها بعد از خوردن آن اسهال می‌گيرند". بچه‌ها در موقع شنيدن اين حرف‌ها آب دهان‌شان را با سر و صدا قورت می‌دادند، ولی بزرگ‌ترها حرف‌های او را باور نداشتند. يكی از مردها غرغر‌كنان گفت: "تا حالا فقط چيزهای بد از آسمان افتاده‌است، آن هم بمب و نه آب نبات". او بهتر می‌دانست، برای اين كه هفتاد سال سن داشت و سه جنگ را از سر گذرانده بود.
و حالا می‌خواهيد باور كنيد يا نه، در يك روز زيبای تابستان، هواپيماهای كوچك يك‌نفره بالای شهر پرواز كردند و يك عالمه آب نبات پايين‌انداختند. و اين كار تبليغی برای جاروبرقی بود. بچه‌ها حريصانه آب نبات‌ها را بلعيدند و پس از آن خيلی از آن‌ها اسهال گرفتند. تنها چند همسايه توانستند به ياد آورند، كه سعيد آن را پيشگويی كرده‌بود. وقتی آن‌ها او را به اين خاطر تشويق كردند، زياد هم از آن خوشحال به نظر نمی‌رسيد. با خونسردی گفت " من كه خودم می‌دانستم".

و اين همسايه‌ها همان‌هايی بودند، كه وقتی او دروغ شاخ‌دار ديگری را از انبان دروغ‌هايش بيرون كشيد، قبل از همه حرف‌اش را باور كردند.

سعيد درست ميدان ويرانه‌ی حاشيه‌ی شهر را برای اين دروغ خود انتخاب كرده بود. او مردم را با اصرار به آن‌جا كشاند و گفت كه در اين ميدان بزرگ كه در تابستان فقط گردوغبار داغ از آن به هوا می‌رود و در زمستان‌ها گِل و ُشل و آشغال است، چيز عظيمی ساخته خواهد شد.

او گفت:" دراين جا " و دست‌اش را بلند كرد، تا آن چيز عظيم را نشان دهد: " قصری بنا خواهد شد، يك تئاتر با در ورودی بسيار بزرگ. آدم‌ها در اين تئاتر روی مبل‌های مخملی می‌نشينند و نمايش‌هايی تماشا می‌كنند و به موسيقی‌هايی گوش می‌دهند، كه كسی تا به حال نديده و نشنيده. بهترين هنرپيشه‌ها و نوازنده‌های مشهور دنيا به اين تئاتر رفت و آمد خواهند كرد. دور تا دور تئاتر، شهر تازه‌ای درست می‌شود، يك شهر تفريحی."

يكی از همسايه‌ها گفت:" حالا كه اين‌طور است، مردم چيزی برای خوردن لازم دارند، پس يك رستوران بد نيست." و رستورانی را در كنار ميدان غبارآلود افتتاح كرد. ديگری يك كافه باز كرد، سومی يك مغازه‌ی هديه و سوغاتي, چهارمی فروشگاه وسايل‌خانگي, پنجمی آرايشگاه و ششمی يك كفاشی. همين جور، فروشگاه‌ها يكی پس از ديگری اضافه می‌شدند و دائما آدم‌های بسياری محض كنجكاوی به اين محل می‌آمدند. از آن‌جا كه مغازه‌دارها ترديد داشتند كه نكند داستان سعيد واقعيت پيدا كند، با مشتری‌ها خوب تا می‌كردند، تا دوباره پيش آن‌ها بيايند. به همين دليل، كاسب‌ها و تعميركارهای اين محل خيلی زود به مهربانی معروف شدند. دكه‌های كوچك و كيوسك‌ها در خيابان‌ها و كوچه‌هايی جمع شدند كه در اين محوطه‌ی بزرگ ساخته شده بودند. فقط يك مزرعه بزرگ محصور درشمال آن باقی مانده بود كه حالا " تئاتر سعيد" ناميده می‌شد. به زودی فراموش شد كه چرا اين مغازه‌ها در اين محل ايجاد شده اند و آن‌جا محبوب‌ترين جای شهر شد.

ولی يك‌ روز ناگهان ماشين‌های خاك‌برداری و كاميون و بولدوزر با هياهو به اين مزرعه آمدند. صدها كارگر شبانه روز كاركردند و به سرعت باد ساختمان عظيمی ساختند.
هر چند نمای ساختمان با ستون‌های مرمری‌اش شباهتی به پاركينگ نداشت، اما اول گفته شد كه قراراست پاركينگی ساخته شود. و ناگهان تابلويی بر سردر ساختمان نصب شد كه روی آن نوشته شده بود: "تئاتردولتی" و همه با خبر شدند كه تئاتر يك ماه ديگر اولين اجرای خود را آغاز می‌كند. يك موسيقيدان نامی دنيا برای افتتاح تئاتر يك سمفونی ساخته‌بود.

زمان به سرعت می‌گذشت. عده‌ی ديگری تلاش می‌كردند تا پيش از آن حادثه‌ی بزرگ، پيش از گشايش تئاتر، چندين ساختمان ديگر را آماده كنند: هتل‌ها، بارها، يك بيمارستان، يك مدرسه، يك كودكستان، يك زمين ورزش و دو سينمای كوچك، ايستگاه تاكسی و ايستگاه اتوبوس همگی يك هفته زودتر از تئاتر شروع به كار كردند. بولواری كه از كنار رودخانه تا جلوی تئاتر كشيده شده بود، آن منطقه را به محل گردش تبديل كرد. هرچه هم كه شهردار تلاش می‌كرد به مردم بفهماند كه اسم تئاتر" تئاتر دولتی" است، آن‌ها نمی‌توانستند به آن عادت كنند و باز هم همه می‌گفتند: " تئاتر سعيد ". بر روی خيلی از تابلوها و راهنماها با حروف بزرگ نوشته شده بود "تئاتردولتی". اما مردم آن‌ها را می‌خواندند و زود فراموش می‌كردند، و اگر بيگانه‌ای سراغ تئاتر دولتی را می‌گرفت، آن‌ها اين طور جواب می‌دادند، " آه، منظورتان تئاتر سعيد است. البته، بّرِِميدان است، ممكن نيست، آن‌را اشتباه بگيريد. همان ساختمانی كه ورودی بزرگ، پله‌های عظيم و ستون‌هايی از مرمر سفيد دارد."

سعيد در قنادی به پدرش كمك می‌كرد. سفارش‌ها را می‌رساند و هر ده‌شاهي* انعامی را كه می‌گرفت، پس انداز می‌كرد.

در روز افتتاح لباس تر و تميزی پوشيد و با افتخار به تئاتر رفت. او می‌دانست كه قيمت بليط لژ چقدر است.

اما وقتی پول را جلوی گيشه شمرد و خيلی راحت تقاضای يك بليط كرد، مرد بليط‌فروش گفت: " متاسفم. از چند روز پيش همه‌ی بليط‌های ما پيش‌فروش شده اند!"

سعيد نگاه اندوه‌باری به مرد كرد. زير لب گفت " ولی من شماها را ابداع كردم" و از آن‌جا دور شد.

بليط فروش منظور پسر جوان را نفهميد و فقط سری تكان داد.

سعيد نمای ساختمان را كه با چراغ‌های رنگين نورانی شده ‌بود، نگاه می‌كرد و مطمئن بود, كه خيلی زيباتر از آن چيزی بودند، كه خودش قبلا تصور می‌كرده.

ازدحام آن قدر زياد بود، كه مديريت تئاتراز ترس عصبانيت مردمی كه بليط پيدا نكرده بودند، تصميم گرفت بلندگوهايی كار بگذارد تا موسيقی را برای آن‌ها پخش كنند.
و طولی نكشيد كه محوطه‌ی جلوی تئاتر هم پر از آدم شد.

مردم تمام شب زير آسمان صاف و پرستاره جشن گرفتند و خنديدند.

هيچ كس اما به فكر سعيد كه تنها در گوشه‌ای نشسته بود و به موسيقی گوش می‌داد، مردمی را كه می‌رقصيد تماشا می‌كرد و هنوز زير لب می‌گفت" باور كردنی نيست"، نبود.


 پياستر: كوچكترين واحد پول در مصر، سوريه و لبنان