پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

 
 

 

او مردمی ترين روحانی ايران بود
اشرف الدين
اين نسيم از شمال وزيد
اما تا زير پوست يک ملت دويد
نوشته سعيد نفيسي
استبدار او را به دارالمجانين تهران کشاند و سر به
 نيستش کرد. گور او را بيابيد. گور روزنامه نويس
 و شاعری را که برای انقلاب مشروطه همطراز ستارخان بود.

از ميان مردم بيرون آمد، با مردم زيست، در ميان مردم فرو رفت و شايد هنوز در ميان مردم باشد. اين مرد نه وزيرشد، نه وکيل شد، نه رئيس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملک خريد، نه مال کسی را با خود برد، نه خونِ کسی را به گردن گرفت و شايد روز ولادت او را هم کسی جشن نگرفت و من خود شاهدم که در مرگ او ختم هم نگذاشتند. من ساده تر و بی ادعاتر و کم آزارتر و صاحبدل تر و پاکدامن تر از او کسی را نديدم. مردی بود به تمام معنی: مودب، فروتن، افتاده، مهربان، خوش روی و خوش خوی، دوست باز، کريم، بخشنده، نيکوکار، بی اعتنا و به مال دنيا و به صاحبان جاه و جلال. گدای راه نشين را بر مالدارِ کاخ نشين هميشه ترجيح داد. آنچه کرد و گفت برای همين مردم خُرده پای بی کس بود.

روزی که با وی آشنای نزديک شدم، مردی بود پنجاه و چند ساله، با اندامی متوسط، چهارشانه، اندکی فربه، شکم نسبتاً برجسته ای داشت، صورت گرد، ابروهای درهم کشيده، چشمانِ درشت، پيشانی بلند، لب های پر گوشت. ريش و سبيل جوگندمی خود را از ته می زد. دستار کوچک سياهی برسر می گذاشت. قبای بلند می پوشيد، در وسط آن شال به کمر می بست که برجستگی شکمش از زير آن پيدا بود.

لباس های بسيار ساده می پوشيد. بيشتر لباس نازک در برمی کرد و تنها در سرمای سخت عبای کلفت تر برروی آن می انداخت. يک دست لباس متوسط را سال ها می پوشيد. بيشتر گيوه برپا داشت.

هنگاهی که با ما می نشست دست های پرگوشت و انگشتان کوتاه درشت خود را روی شکم می گذاشت. هنگامی که قه قه و به بانگ بلند نمی خنديد لبخند از لبان او جدا نمی شد.

بسيار آهسته حرف می زد، چنان که از چند قدمی بانگش شنيده نمی شد. من بارها در اوقات مختلفِ شبانه روز، در حالات مختلف، در غم و شادی او را ديده ام و هرگز وی را تندخو و مردم آزار نديدم. با خوش رويی و مهربانی عجيبی با همه کس روبه رو می شد. با آن که بضاعت او بسيار کم بود هميشه در دو جيب بلند گشادی که در دو سوی قبای خود داشت مقدار زيادی پول سياه1 آماده بود. به هر گدای راه نشينی که می رسيد دست در جيب می کرد و نشمرده هرچه به دستش می آمد از آن پول سياه در مشت او می ريخت.

اشعار خود را با صدای بسيار مردانه بَم با حُجب و حيای عجيبی برای ما می خواند و در هر مصرعی خنده ای می کرد و گاهی هنوز نخوانده خنده را سر می داد. هر روز و هر شب شعر می گفت و اشعار هر هفته را چاپ می کرد و به دست مردم می داد. نزديک 20 سال هر هفته روزنامه نسيم شمال او در مطبعه کليميان که يکی از کوچک ترين چاپخانه های آن روزِ تهران در خيابان جباخانه2 آن روز و دنبال خيابان بوزرجمهری امروز، نزديک سبزه ميدان بود و در چهار صفحه کوچک به قطع کاغذهای يک ورقی امروز (قطع رحلي) چاپ شد و به دست مردم داده شد.

هنگامی که روزنامه فروشانِ دوره گرد فرياد سر می دادند و روزنامه او را اعلان می کردند راستی مردم هجوم می آوردند. زن و مرد، پيرو جوان، کودک و برنا، با سواد و بی سواد، اين روزنامه را دست به دست می گرداندند. در قهوه خانه ها، در سرگذرها، در جاهايی که مردم گرد می آمدند با سواد ها برای بی سوادها می خواندند و مردم حلقه می زدند و روی خاک می نشستند و گوش می دادند.

اين روزنامه نه چشم پرکن بود، نه خوش چاپ؛ مدير آن وکيل و سناتور و وزير سابق هم نبود؛ پس مردم چرا اين قدر آن را می پسنديدند؟ از خود مردم بپرسيد. نام اين روزنامه به اندازه ای بر سر زبان ها بود که سيد اشرف الدين قزوينی مدير آن را مردم به نام نسيم شمال می شناختند و همه او را آقای "نسيم شمال" صدا می کردند. روزی که موقع انتشار آن می رسيد دسته دسته کودکانِ ده دوازده ساله که موزّعان او بودند در همان چاپخانه گرد می آمدند و هر کدام دسته ای بزرگ می شمردند و از او می گرفتند و زير بغل می گذاشتند. اين کودکان راستی مغرور بودند که فروشنده نسيم شمال اند.

هفته ای نشد که اين روزنامه ولوله ای در تهران نيندازد. دولت ها مکرر از دست او به ستوه آمدند. اما با اين سيد جُلنبرِ آسمان جُلِ وارسته ی بی اعتنا به همه کس و همه چيز چه بکنند؟ سيد به چه دردشان می خورد که او را جلب کنند؟ مگر در زندان آرام می نشست؟ حافظه ی عجيبی داشت که هر چه می سرود در ياد داشت و از برمی خواند. در اين صورت محتاج به کاغذ و قلم و مرکب و مداد هم نبود و سينه ی او خود لوح محفوظ بود.

سيد اشرف الدين در ضلع شرقی مدرسه ی صدر، در جلوخانِ مسجد شاه حجره ای تنگ و تاريک داشت. اثاثه ی محقر پاکيزه ای از فروش نسيم شمال تدارک کرده بود. زمستان ها کرسی کوچکِ يک نفری پاکيزه ای می گذاشت. روی آن جاجيمی سبز و سرخ می کشيد. در گوشه ی اطاق يک منقل فرنگی داشت و در کماجدانِ کوچکی برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام می پخت. بيشتر روزها خوراک او طاس کباب يا آبگوشت تنگ آب 3 بود که در آن ليموی عمانی بسيار می ريخت و با دست خود آنها را له می کرد و آب آنها را در آبگوشت خود می فشرد  و نان تريد می کرد و نان را می غلتاند و در ميان انگشتان نرم می کرد و به دهان می گذاشت.

بی خبر و بی مقدمه هم که می رفتيم آبگوشت يا طاس کبابِ او حاضر بود. در شعر خود همه جا نام خوراکی ها را می برد و منظومه ای نسروده که کلمه ی "فسنجان" در آن نباشد، اما کجا فسنجان نصيب او می شد!

من کودک يازده ساله بودم و اشعار او را به ذهن سپردم. در آن گيراگيرِ اختلافِ مشروطه خواهان و مستبدان به ميدان آمد. اشعار معروفی در نکوهش زشت کاری های محمد علی شاه و امير بهادر و اعوان و انصار ايشان گفته بود که دهان به دهان می گشت. در اين حوادث هيچ کس موثرتر از او نبود. من هر وقت که عکس و شرح حال سرانِ مشروطه را اين سوی و آن سوی می بينم و نامی از او نمی شنوم و اثری از وی نمی بينم راستی در برابر اين حق ناشناسی کسانی که از خوانِ نعمتِ بی دريغِ او بهره ها برده و مال ها انباشته و به مقام ها رسيده اند رنج می بر.

يقين داشته باشيد که اجر او در آزادی ايران کمتر از اجر ستار خان، پهلوان بزرگ، نبود. حتی اين مرد شريفِ بزرگوار در قزوين تفنگ برداشته و با مجاهدانِ دسته ی محمد ولی خانِ تنکابنی، سپهدار اعظم و سپهسالار اعظم جنگ کرده و در فتح تهران جانبازی کرده بود.

در حيرتم که اين مردم چرا اين قدر حق ناشناسند! ضربت هايی که طبع او و بی باکی و آزاد منشی و بی اعتنايی و سرسختی او به پيکر استبداد زد هيچ کس نزد. با اين همه کمترين ادعا را نداشت. شما که او را می ديديد هرگز تصور نمی کرديد که در زير اين دستار محقر و در اين جامه ی متوسط، جهانی از بزرگی و بزرگواری جای گرفته است.

من و يحيی ريحان و سيد ابوالقاسم ذره و سيد عبدالحسين حسابی تنها معاشران او بوديم. در همان کنج مدرسه به ديدارش می رفتيم. خنده ی بی گناه او بيش از هر باد بهاری و نسيمِ نيم شبان طبع ما را شکفته می کرد. اشعار پرشور، پر از زندگی و پر از نشاط خود را که هنوز چاپ نکرده بود برای ما می خواند و هر مصرعی از آن با خنده ای و تبسمی همراه بود. سماورِ حلبی پاکيزه ی خود را روشن می کرد. دم به دم برای ما و برای خودش چای می ريخت و قندی را که به دانه های کوچک شکسته بود از ميان دستمالِ ابريشمی يزدی خانه خانه بيرون می آورد و پيش ما می گذاشت.

آزادگی و آزادانديشی اين مرد عجيب بود. همه چيز را می توانستی به او بگويی. اندک تعصبی در او نبود. لطايفِ بسيار به ياد داشت. قصه های شيرين می گفت. خزانه ای از لطف و رقّت بود. کينه ی هيچ کس را در دل نداشت، از هيچ کس بد نمی گفت، اما همه را مسخره می کرد ـ و چه خوب می کرد! ای کاش باز هم مانند او پيدا می شدند که همين کار را با مردمِ اين روزگار می کردند. جايی که مردم عبرت نمی گيرند، پند و اندرز نمی پذيرند، زشت و زيبا نمی شناسند، شهوت، گوش و چشمشان را پر کرده است بايد سيد اشرف الدين بود و همه را استهزا کرد.

اين يگانه انتقامِ مردمِ فرزانه ی هُشيار از اين گروه ابلهانِ بی لگام است. گاهی که در راه با او مصاحبت می کردم، بی اغراق از ده تن مردمِ رهگذر يک تن سلام خالصانه ای به او می کرد و معمولش اين بود که در جواب می گفت:"سلام جانم!" و راستی که جان عزيز او نثار راه ملتی بود.

اين سيد راستگوی بی غل و غش، اين رادمرد فرزانه ی دلير، اين مرد وارسته ی از جهان گذشته، بزرگترين مردی بود که ايران در اين پنجاه سال از زندگی خود در دامن خود پرورده است.

اشعار او از هر مادّه ی فرّاری، از هر عطر دلاويزی، از هر نسيم جان پروری، از هر عشق سوزانی در دل مردم زودتر راه باز می کرد. سِحری در سخن او بود که من در سخن هيچ کس نديده ام. اين مرد جادوگری بود که با ارواح مردم طبقه ی سوم اين کشور، اين مردمی که هنوز زنده اند و هرگز نخواهند مُرد، بازی می کرد. روح مردم در زير دست او خمير مايه ای بود که به هرگونه که می خواست او را درمی آورد، هر شکلی که می خواست به آن می داد.

بزرگی او در اينجاست که با اين همه نفوذی که در مردم داشت هرگز در صدد برنيامد از آن سود مادی ببرد. نه هرکز در مواقع انتخابات از کسی رای خواست، نه به خانه ی صاحب مسندی و خداوند زر و زوری رفت، و نه ماجراجويی را هرگز به همان حجره ی تنگ و تاريک راه داد.

خود حکايت می کرد که در جوانی در قزوين دلداده ی دختری از خاندانِ خود شده و پدر و مادر دختر از پيوند با سيدِ بی اعتنا به همه چيز خودداری کرده اند. از آن روز ناکامی عشق را در دل، در زير خاکستری که گاهی گرم می شد پنهان کرده بود. به همين جهت در سراسر زندگی مجرد زيست. سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتيجه ی طبيعی و مسلّم اين گونه مردان بزرگ است.

او را به تيمارستانِ "شهرنو" بردند که در آن زمان "دارالمجانين" می گفتند. اطاقی در حياط عقب تيمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آنجا به ديدن و دلجويی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهميدم چه نشانه ی جنون در اين مرد بزرگ بود! همان بود که هميشه بود. مقصود از اين کار چه بود؟ اين يکی از بزرگترين معماهای حوادث اين دورانِ زندگی ماست.

خبر مرگ او را هم به کسی ندادند. آيا راستی مُرد؟ نه، هنوز زنده است و من زنده تر از او نمی شناسم. اگر دل های مردم را بکاويد، هنوز در دل های هزاران هزار مردمی که او را ديده اند و شعرش را خوانده اند جای دارد. در پايانِ زندگی که هنوز گرفتار نشده بود مجموعه ی اشعار خود را در دو مجلّد در همان مطبعه ی کليميان چاپ کرد و با سرعتی عجيب نسخه های آن تمام شد. دوبار در بمبئی ، در آن هزاران فرسنگ مسافت ازايران، آن را چاپ کردند و باز تمام شد.

فروش نسيم شمال زندگی آسودهای برای او فراهم می ساخت که با کمال کَرَم و گشاده رويی با چند تن دوستان نزديک خود می گذراند. معروف شد اندوخته ای داشته و رندان بهانه جويی کردند که اندوخته ی او را بربايند. از اين مردم هر چه بگوييد برمی آيد.

با اين همه در تيمارستان جز من و مهدی ساعی که در پايان عمر با او نزديک شده بود گويا ديگر کسی به سراغش نرفت. کجا بودند اين گروه گروه مردمی که در عيادت و شايعت لاشه ی بی قدر و قيمتِ اين کاخ نشينان پيش دستی می کنند؟ اين مرد، بزرگ تر از آن بود که به پرستش و دلجويی ايشان نيازمند باشد! مردان بزرگ بزرگی را در خود می جويند، نه از کاسه ليسان بی شرم. هرگز کسی بزرگی را به زور و زر نخريده است. اصلا در بازار جهان بزرگی نمی فروشند. اين کالايی است که طبيعت در بخشيدن اين متاع بخيل نيست؛ تنها همتی و از خودگذشتگی خاصی انسان را به پای خوان نعمت بی دريغ می رساند.

حساب از دستم در رفته است. نمی دانم چند سال است که اين گنج زوال ناپذير از دست ما رفته است. گويا نزديک 30سال می شود. اين مرد نزديک هفتاد سال در ميان اين مردم زيست، با اين مردم خنديد، با اين همه گريست ، دلداری داد، همت بخشيد، در دل ها جای گرفت و هرگز از دل ها بيرون نخواهد رفت.

اگر در مرگش نگريستند، اگر کتابی يا رسالتی درباره اش ننوشتند، اگر گور او نيز از ديده پنهان است و کسی نمی داند کجا او را به خاک سپردند، اگر نامش را ديگر نمی برند اگر قدر او را از ياد بردند، او چه زيان کرده است؟ کسی نبود که به اين چيزها محتاج باشد. او تا زنده بود، به هيچ کس و هيچ چيز محتاج نبود. همه به او محتاج بودند و حالا هم که نيست اگر کسی خود را به او محتاج نداند به خود زيان کرده است.

جوانان عزيز! اين مرد از شما و برای شما بود. لااقل شما او را بشناسيد، در هر گوشه ی ايران که کسی قطره ی اشکی برای او بريزد همين برای او بس است! جز اين چيزی نمی خواست و جز اين هرگز چيزی نخواهد خواست.

                                                                                                  سعيد نفيسي

 

  تهران، 13 شهريور ماه 1334

 

 

برگرفته از کتاب خاطرات سياسی، ادبی، جوانی به روايت سعيد نفيسی، به کوشش عليرضا اعتصام، نشر مرکز، چاپ اول، 1381، 800 صفحه .

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

1ـ پول خرد، پشيز، مسکوک مسين.

2ـ در زمان صفويه به اسلحه سازی يا آنچه امروز اداره ی تسليحات يا مهمات می گوين، جباخانه می گفتند.

3ـ آبگوشتی که گوشت آن فراوان و آب آن بسيار کم باشد.