پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

ملاقات شرعی
يك تصادف
با 3 كشته و يك دق مرگ!
بيژن صف سری

مطلبی كه در پی می خوانيد بخشی از داستانی است كه اگر عمری باقی بماند در مجموعه داستان هايم منتشر خواهد شد:

 

باب اول

خورشيد آرام آرام در پس ديوار های قد كشيده به آسمان غروب می كرد، سايه برج مراقبت بر تن سنگفرش حياط نقش بسته بود .نصرت زير سايه تنها درخت حياط محصور شده، چمباته زده بود و گام های شتاب آلودی كه طول حياط كوچك زندان را به تكرار طی می كردند، نظاره می كرد. به يادش آمد شش ماه قبل وقتی تازه به زندان آمده بود، او هم اين چنين شتابان قدم می زد و به فكر آزادی بود. با بياد آوردن آن روزها لبخندی از ساده انديشی بر گوشه ی لبان نصرت نشست.

 

با محو شدن سايه برج مراقبت از تن سنگفرش حياط، صدای افسر نگهبان متل همه ی روز های در بند بودن نصرت، از بلند گو پخش شد:

آقايون وقت آماره، همه در صف های ده تايی روی خط های سفيد بايستند ....

وكيل بند: كسی در اتاق ويا راهرو ها نباشه ...همه بيرون.

نصرت تكيه اش را از تن خشكيده درخت برداشت و به طرف اولين خط سفيدی كه در نزديكی او بود رفت، هنوز به صف در نيامده بود كه چنگيز با عجله از آنسوی حياط به طرفش آمد و با فاصله يك گام پشت سر نصرت ايستاد و گفت:

امشب شام امُلت سوسيس داريم، هستی يا نه؟

نصرت كمی سرش را به عقب متمايل كرد و گفت: نه، غذای دولتی می خورم، حالم خوش نيست، عدسی برام خوبه.

صدای چنگيز بود كه می گفت: عدسی؟ امشب تخم مرغ و سيب زمينی ميدن، عدسی فردا شبه.

نصرت اين بار، بی آنكه سرش را به عقب برگرداند گفت: ديگه بهتر، از عدسی سبكتره!

 

با ورود افسر نگهبان به حياط زندان، وكيل بند ليست زندانيان را از او گرفت و به شمارش مشغول شد. افسر نگهبان در حاليكه دست به كمر در جلوی صف ها ايستاده بود، با چشم، صف ها را رج می زد و زير لب شمارش می كرد. انگار به شمارش وكيل بند اعتمادی نداشته باشد. بعد از پايان شمارش وكيل بند و رج زدن های افسر نگهبان، زندانيان با نظمی تحميل شده، به ترتيب وارد بند شدند و با ورود آخرين نفر از آخرين صف، درب حياط بند 2، تا ساعت 6 صبح فردا بسته شد.

 

باب دوم

 

اسماعيل شهردار اتاق 20، در حاليكه قابلمه ای پر از تخم مرغ آب پز شده و سيب زمينی پخته شده را جلوی رئيس اتاق می گذاشت گفت:

امشب ولخرجی كردن ...به هر نفر سه تخم مرغ می رسه ..

رئيس اتاق نگاهی به داخل قابلمه انداخت و گفت: حتما كنديده و يا در حال خراب شدن بودند.

به غير از رئيس اتاق كه قديمی ترين حبس كشيده اتاق 20 بود، نصرت با 23 نفر ديگر در آن سلول هم خانه شده بود.

رئيس اتاق در حاليكه تخم مرغ ها را از سيب زمينی ها جدا می كرد، با صدای بلند گفت: هر كی شام دولتی می خوره بياد سهمش را بگيره ...هر كی هم نمی خواد سهمش را ميدم به اسماعيل، اينجا بمونه اتاق بوی گند می گيره.

به جز 5 نفر، كسی طالب تخم مرغ ها و سيب زمينی های پخته نبود، بقيه افراد اتاق به رسم معمول چند تا چند تا برای خوردن غذای خصوصی كه خودشان در چراغخانه می پختند، هم خرج شده بودند.  نصرت در حاليكه در طبقه دوم تخت كنار در ورودی دراز كشيده بود گفت: سهم منم بده به شهردار.

اسماعيل بعد از انصراف نصرت، با خوشحالی 20 تخم مرغ باقی مانده را از قابلمه برداشت و از اتاق بيرون رفت.

 

در راهرو موكت شده بند، جلوی در ب اتاق 20، چند نفر با پهن كردن روزنامه سفره ی شام انداخته بودند و از ماهی تابه سياه شده، املت سوسيس را لقمه می زدند. چنگيز آخرين لقمه اش را برداشت و به اتاق رفت و كنار تخت نصرت ايستاد و لقمه را جلوی چشمان بسته شده نصرت گرفت و گفت: بيا بزن ببين چه مزه ای داره، امشب من آشپز بودم، بخور ببين چه كردم.

نصرت چشمانش را باز كرد و در جايش نيم خيز شد و گفت: ميل ندارم، شام دولتی هم نگرفتم، سنگينم.

چنگيز در حاليكه لقمه را به سمت دهانش می برد گفت، سنگينی يا دلتنگ؟

- نمی دونم ، حالم گرفته اس.

- ولی من می دونم چته

نصرت با ترديد به چنگيز نگاهی كرد، اما چيزی نگفت و دوباره سرش را روی بالش گذاشت و نگاهش را به سقف كوتاه تخت دوخت.

چنگيزبه گوشه اتاق رفت، از لای پتوی سربازی، كتری چای را بيرون آورد و برای خودش يك ليوان چای ريخت و بعد از پتو پيچ كردن دوباره كتری، باز به سراغ نصرت رفت و آهسته، طوری كه كسی صدايش را نشنود گفت: تا حالا ملاقات شرعی گرفتی؟

نصرت كمی سرش را ازبالش بلند كرد و با تعجب پرسی: ملاقات شرعی؟

چنگيز لبخند شيطنت آميزی زد و گفت: خب آره ديگه، ملاقات شرعی، نميدونی چيه؟

نصرت با كنجكاوی گفت: نه، اين ديگه چه جورشه.

چنگيز آخرين جرعه چای ليوانش را با عجله سركشيد و به نصرت اشاره كرد تا از تخت پائين بيايد:

- بريم تو راهرو. اونجا كسی حرفامونو نمی شنوه.

نصرت با تانی از تخت پائين آمد و به دنبال چنگيز راه افتاد، زير تلويزيونی كه در بالای سالن، روی ديوارنصب شده بود، عده ای در انتظار پخش سريال ايرانی نشسته بودند، چنگيز دور از تلويزيون كناردرب اتاق نماز خانه نشست و با دست به نصرت اشاره كرد تا كنارش بنشيند.

- ببينم در اين شش ماهی كه اينجا هستی تا حالا نفهميدی ملاقات شرعی چيه؟

نصرت شانه ای بالا انداخت و گفت: خب نه. ايرادی داره؟

چنگيز سری به اطراف گرداند و گفت: ملاقات شرعی يعنی با حلالت تنها باشی و... فهميدی؟

نصرت با تعجب گفت: مگه ميشه؟ اونم تو زندون؟

چنگيز باز لبخند شيطنت آميزی زد و گفت: اگر نه كه، اينجا همه سر هم سوار ميشن مشدی.

نصرت سرش را پائين انداخت، بفكر فرو رفت، اما انگار چيزی بيادش آمده باشد، سرش را بلند كرد وگفت: خب حالا اين چه ربطی به دلتنگی من داره؟

چنگيز انگار با كودن ترين آدم روی زمين حرف ميزند، آهی از سر كلافگی كشيد و گفت: هيچی، فقط خواستم امشب خواب های سكسی ببينی.

نصرت باز هم سرش را پائين انداخت و بفكر فرو رفت.

چنگيز دستانش را به دو طرف ستون كرد، تا از جايش بلند شود اما ناگهان نصرت دستش را گرفت و مانع شد و با لحنی از خجالت پرسيد: چه جوری ميشه ملاقات شرعی گرفت؟

چنگيز دوباره سرجايش نشست و با لبخند پيروز مندانه ای گفت: اين شد حرف حساب. بابا جون، تو اينجا داری كپك ميزنی و خودت حاليت نيست، الان برو يك در خواست برای ملاقات شرعی بنويس و بنداز تو همون صندوقی كه زير هشت، كنار اتاق افسر نگهبان گذاشتند. بعد از چند روز بهت خبر ميدن كه چه روزی به عيالت بگی كه بياد ملاقات، بعد هم بادا بادا مبارك بادا .....

 

نصرت انگار تازه متوجه موضوعی شده باشد گفت: پس اون نامه ای كه تو ديروز يواشكی انداختی توی اون صندوق برای همين كار بود؟

چنگيز با تعجب گفت: تو از كجا ديدی؟

اين بار نصرت با لبخند ی معنی دار گفت: ديروز كه تو حياط جلوی پنجره اتاق افسرنگهبان قدم ميزدم يك لحظه لای در دفتر افسرنگهبان باز شد و ترا ديدم كه مثل دزد ها، دور و برت و نگاه ميكردی و از زير پيرهنت نامه ای بيرون آوردی و انداختی توی اون صندوق، فكر می كردم اون صندق برای راپورت دادنه.

چنگيز با تعجب گفت، ما را بگو كه فكر می كرديم كسی نفهميده.

نصرت گفت، حالا كه ديگه مهم نيست، ما با هم محرميم. راستی ميشه يك خواهش ازت بكنم؟

بگو، چيه؟ نكنه می خوای من نامه را برات بندازم تو صندوق؟

نصرت لبخندی زد و با سر تائيد كرد و گفت: آخه من روم نميشه، می ترسم كسی منو ببينه.

چنگيز، در حاليكه از جايش بلند می شد گفت: اون كه بالاخره همه می فهمن، اما جهنم، ساقدوشت هم ميشيم، تو برو نامه را بنويس بيار بده به من، باقيش با من.

نصرت و چنگيز در حاليكه به طرف اتاق بر می گشتند. اسامی كسانی كه بايد فردا برای رفتن به دادگاه اعزام می شدند از بلند گوی بند پخش می شد.

 

باب سوم

 

چنگيز يكبار ديگه وسايل نصرت را چك كرد و در حاليكه از زير تختش فلاسك چای را بيرون می كشيد گفت: فلاسك چای منو ببر، اونجا چای می چسبه، حوله برداشتی؟

نصرت با تعجب گفت: حوله برای چی؟

د، خنك خدا، اونجا حموم هم داره، بعدش می تونی دوش بگيری. پاشو برو حولت را هم بيار بزار تو سا كت.

چنگيز نگاهی به ساعت روی ديوار اتاق انداخت و گفت: ديگه حالا وقتشه. روی قبضت ساعت چند نوشته؟

نصرت از جيب شلوارش كاغذ مچاله شده ای را بيرون كشيد و با يك نگاه گفت:11

- سری اولی. تا 2 وقت داری. بعد سری دوم را می برند.  سری دومی ها تا زمان آمارگرفتن وقت دارن.

چنگيز يك لحظه سكوت كرد و نگاه دلسوزانه ای به نصرت انداخت و گفت: دلشوره داری؟ همه همينطورند، نگران نباش، عوضش يك ملاقات سير با عيالت می كنی. در ضمن خوب گوش كن ببين چی ميگ، اونجا كه رفتی سعی كن به عيالت روحيه بدی، اصلا از مشكلات حرفی نزنی، بزار يك خاطره خوب از اين ملاقات باقی بمونه، راستی به عيالت گفتی چه ساعتی بياد؟

 

- اره به مادرم گفتم بهش بگه.

- مگه ديروز عيالت نيومده بود ملاقات؟

- نه ، مادرم آمده بود. می گفت سمانه دخترم مريض احوال بود نمی تونست بياد.

- اما هفته قبل هم كه نيومده بود.

- اره ، رفته بود جايی كار داشت.

- ببينم تو اصلا چند وقته عيالت و نديدی؟

- چهار هفته، خودم گفته بودم هر هفته نياد.

چنگيز سكوتی كرد و به لرزش دست های نصرت خيره شد. نصرت متوجه شد و سعی كرد دستانش را از نگاه كنجكاو چنگيز دور كند و اگر صدای اسماعيل شهردار اتاق كه ظرف های شسته شده صبحانه را آورده بود سكوت را بر هم نمی زد، نصرت در توجيه لرزش دستانش به چنگيز عاجز مانده بود.

 

اسماعيل : عجب سوزگدا كشی بيرون هست.

چنگيز رو به اسماعيل كرد و با لحنی شوخی گفت: پس چرا تو نمردی اسی؟ اما خوب شد كه نمردی چون بايد ساك شا داماد را ببری زير هشت، می خواد بره ماه عسل. بعد رو به نصرت كرد و گفت: اينجوری بهتره، رفتنت را كسی نمی فهمه، اما برگشتنت را همه می فهمند. و بعد در حاليكه با صدای بلند می خنديد، نصرت از جايش بلند شد، بطرف تختش رفت و از زير بالش بلوز زندان را بيرون كشيد و آماده رفتن به ميعاد گاه شد. وقتی بلوز زندان را ميپوشيد رو به چنگيز گفت: پوشيدن اين بلوز هم برای چنين ملاقاتی خيلی ضايع است.

چنگيزكه هنوز از ته مانده خنده هايش، بر روی لبانش باقی مانده بود، به طعنه گفت: مثل اينكه جنابعالی زندانی تشريف داريد و اينجا زندان است، نه هتل هيلتون.

 

نصرت وقتی به زير هشت رسيد، اسماعيل ساكش را زودتر از او آورده بود. همه 10 نفری كه برای سری اول ملاقات ويژه اسمشان در ليست افسر نگهبان بود، زير هشت، منتظر، به صف ايستاده بودند تا ماموری آنها را به محل ملاقات ببرد. افسر نگهبان از روی ليست اسامی را يكی يكی می خواند و با خواندن هر اسم يكی به بيرون می رفت. بعد از خروچ نفر نهم، افسر نگهبان رو به نصرت كرد و گفت: نصرت بالنده تو هستی؟

نصرت هنوز مجال پاسخ نيافته بود كه افسر نگهبان گفت: ملاقاتت بنا به در خواست همسرت كنسل شد، اما دو تا نامه برات آورده، يكيش از دادگاه خانواده است ، بيا تو اتاقم بگير.

نصرت هاج و واج مانده بود. مثل كوهی كه يخ زده باشد، پا هايش نای حركت نداشتند. افسر نگهبان خوب می دانست معنی كنسل كردن ملاقات، آن هم از سوی همسر يعنی چه. دلش به حال نصرت سوخت، زير بازوی نصرت را گرفت و او را با خودش بطرف دفترش برد. وقتی وارد اتاق شدند افسر نگهبان در حاليكه نصرت را بر روی اولين صندلی كنار درب اتاق می نشاند با لحن ترحم آميزی پرسيد: با همسرت اختلاف داشتی؟

نصرت، سری به علامت تائيد تكان داد ولی زيرلب گفت، اما مهم نبود.

افسر نگهبان به پشت ميز كارش رفت و دو نامه را از كازيه روی ميز برداشت و در حاليكه نامه ها را به نصرت نشان می داد گفت: اين دو نامه را امروز همسرت آورد.

برای لحظه ای كوتاه سكوت در اتاق افسرنگهبان بر قرار شد. در اين فاصله تنها صدای گام های افسر نگهبان بود كه برای دادن نامه ها به دست نصرت از پشت ميزش بطرف او می رفت. نصرت بعد از گرفتن نامه ها، سعی كرد از جايش بلند شود و از اتاق افسر نگهبان بيرون بيايد، اما افسر نگهبان دستی بر شانه های نصرت گذاشت و گفت: بنشين، برای رفتن عجله نكن، بزار يك كم حالت جا بياد، بخودت مسلط باش مرد! بالاخره برای هركسی اين مشكلات هست، بچه هم داری؟

نصرت در حاليكه به نقطه نامعلومی خيره مانده بود، سرش را بار ديگر به علامت تائيد تكان داد.

- جرمت چيه؟

نصرت با صدايی كه انگار از ته چاه بيرون می آمد گفت: تصادف.

- كشته هم داشت ؟

- سه نفر

دادگاه رفتی؟

- هنوز نه، خانواده ام برای گرفتن رضايت در تلاشند.

افسر نگهبان لحظه ای سكوت كرد و بعد با كشيدن آهی بلند، كلاهش را از روی ميز برداشت و از اتاق بيرون رفت.

نصرت صدای افسر نگهبان را شنيد كه بيرون از اتاق به سربازی می گفت: من ميرم دفتر رياست. وقت آمار بر ميگردم.

يك ليوان آب هم ببر به اتاقم ، تا هر وقت دلش خواست می تونه اينجا بمونه، حتا تا وقت برگشتن سری اول ملاقاتی ها ی ويژه.

و بعد صدای برهم كوفتن پا های سرباز بود كه در راهرو پيچيد.

وقتی سرباز ليوان آب را به اتاق افسر نگهبان برد، نصرت كاغذ مچاله شده ای در دستش بود و بی صدا اشك می ريخت ...