پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

خانواده و خاندان
احسان طبري

اين روزها اتحاديه‌ی صنف كفاش و اتحاديه‌ی كارگران چاپ‌ را تارومار كرده بودند. اداره‌ی سياسی و «تأمينات» سخت گرم كار بود. شهرت داشت كه دستگير شدگان را پس از يك بازجويی اتهام‌آميز و غالباً هم‌راه با شكنجه، بلاتكليف به «نارين قلعه‌ی اردبيل» می‌فرستند تا «علف زير پايشان سبز شود».

ميرزا احمد خان، معلم رياضيات «مدرسه‌ی ثروت» اكنون دو ماه بود دايماً اين خبرها را می‌شنيد. روزنامه‌ی «حقيقت» و كاركنان آن توقيف شده بودند. جمعی از حزب «اجتماعيون عاميون» را گرفته بودند. تهمت همه جا «بلشويكي» بود. حتا ملك‌الشعراء بهار و دهخدا، زره، جامی، نيما و عشقی و عارف و فرخی و بهمن‌يار به اين تهمت گرفتار و بعضی از آن‌ها متواری بودند. ترس در هوا موج می‌زد.

ميرزا احمد خان از درون به سختی مضطرب بود. او از زن بسيار مورد علاقه‌ی خود زيبا خانم پنج فرزند داشت: سه دختر و دو پسر. يك پسرش در دارالفنون كلاس نهم درس می‌خواند. ديگری از هر دو پا فلج و زمين‌گير بود. دخترها پا به بخت و دمِ بخت بودند. چه دخترهايی! همگی خوش‌سيما، درس خوان، مهربان و شرمگين. همه از قماش مادرشان.

زيبا خانم در خانه‌ی يك سركارگر متخصص ايرانی چاه‌های نفت، مهاجر در بادكوبه متولد شده بود. زن، اكنون نزديك به چهل و سه سال داشت ولی از سنش جوان‌تر می‌نمود. زنی كدبانو، وفادار و دارای مختصری سواد بود. بالا بلند، گيسو خرمن، با چشمانی غم‌زده و چهره‌ای سرشار از نجابت بود. نگاه به او، دل را فشرده می‌كرد و مهر و اعتماد می‌انگيخت. مغناتيسی در وجودش بود كه محبت را جلب می‌كرد.

ميرزا احمد خان در اين سال 1306 شمسی، پنجاه و شش سال داشت. پانزده سال تفاوت سنش با زنش بود. او نيز از خانواده‌ی مهاجران ايرانی باكو بود. ابتدا در آن‌جا و سپس در تفليس درس خوانده و از جوانی در جنبش انقلابی عليه رژيم تزاری وارد شده بود. پس از ازدواج، آهنگ وطن كرد و چون تحصيلات خوبی داشت، به آسانی در «معارف» استخدام شد و اكنون چيزی بود كه ما «دبير» رياضيات می‌ناميم. گاه «ميرزا احمد خان جبري» خوانده می‌شد، چون در «سيكل‌هاي» اول و دوم مدرسه‌ی متوسطه‌ی ثروت معلم جبر و مثلثات بود.

ميرزا احمد خان تنها عضو عادی اتحاديه‌ی صنف معلم بود. در حزب يا سازمان انقلابی فعاليت نمی‌كرد. اين شايد از احتياتش بود كه مبادا خانواده‌ی خود را در وطنشان، كه در آن قريب و بی‌كس و كار بودند، در اثر خطر سياسی مجبور گردد به امان خدا رها كند و آن‌ها نان‌آور خود را از دست بدهند. دلش برای زنش زيبا كه تمام جوانی و تندرستی و حتا خانواده‌ی پر عده و نسبتاً مرفه خود را به خاطر او از دست داده بود، می‌سوخت. موهای «زيبا» سفيد می‌شد. دست‌هايش خشن شده بود. مانند مورچه از صبح تا موقع خوابيدن در كار بود: می‌پخت، می‌شست، خريد می‌كرد، می‌رفت، جمع‌وجور می‌كرد، می‌دوخت، به همه می‌رسيد. آن هم بدون كم‌ترين لند‌لند يا پر گويی. خاموش. بايك لبخند غمناك و نگاه نگران. در همه‌ی كارهای خود جدی، تميز، كدبانو و بی‌توقع بود.

ميرزا احمد خان گاه فكر می‌كرد: فرشته‌ای نسيب او شده است. اين‌ها خوشبختی واقعی او در زندگی است. با اين حال ميرزا احمد خان هميشه از «خاندان» بزرگ‌تر خود، جامعه‌ی زحمت‌كش  سخن می‌گفت و تكرار می‌كرد: «من به او مديونم، هرچه دارم از او دارم و برای خوشبختی او بايد فداكاری كنم».

امير بچه‌ی افليجش خيلی از مادرش وقت می‌گرفت. می‌بايست دايم به او رسيد. حال كه خواهرها بزرگ شده بودند، كمك می‌كردند. ولی تا به اين سن برسند، خود به كمك احتياج داشتند، و هنوز هم.  زيبا خانم دايم مشغول وصله و رفو و خياطی و اين‌رو و آن‌رو كردن بود. ميرزا احمد خان مانند مردان عصر خود در امور خانه‌داری دست‌وپا چلفتی بود. «حل‌المسائل» جبر را از حفظ داشت و مقالات اجتماعی را خوب می‌نوشت و نطق را روان می‌كرد، ولی يك چايی نمی‌توانست برای خودش بريزد. بسيار مايل بود كه به زيبا كمك كند، ولی كمكش زحمت از آب درمی‌آمد: كاسه را می‌شكست، آب جوش رودستش می‌ريخت، خود را لك می‌كرد. زيبا با صبر و خوش‌رويی می‌گفت: احمد! لازم نيست كمك كنی. كمك تو كار مرا چند برابر می‌كند.

ميرزا احمد خان به شكوفه، نرگس و ليلا دخترانش نگاه می‌كرد. عيناً مادرشان. منتهی گندم‌گون و ريزنقش‌تر. اين‌ها را از پدر گرفته بودند. دخترانی پر كار و بی‌ادعا. علاقه‌اشان به هم، به برادرها: امير (افليج) و اسلان (شاگرد دارا‌لفنون) و به‌ويژه به پدر و مادر به‌حد عشق بود.

شكوفه گل‌دوزی و برودری را خوب ياد گرفته بود. نرگس چيز بافی را. ليلا اتوكشی و واكس و حتا سلمانی امير را به عهده گرفته بود. كمی نقاشی سياه قلم می‌دانست و می‌توانست با «گردريزي» از روی عكس شبيه‌سازی كند.

امير در جهان بی‌جنبش فلج خود بی‌كار ننشسته و منبت‌كاری می‌كرد. منبت‌كاری‌های خوب كه به فروش هم می‌رفت.

حالا ميرزا احمد خان در پنجاه و شش سالگی با درد اثناعشر و سياتيك و نفس‌تنگی، می‌بايست چنين خانواده‌ای را در تهران ترك كند و به «قلعه‌ی اردبيل» برود. چرا؟ زيرا عضو اتحاديه‌ی معلمين بود و نظام‌نامه‌ی صنفی آن را پذيرفته بود! نه! زيرا به «خاندان بزرگ» خود، كسانی‌كه همه چيز جامعه را می‌آفرينند فكر كرده بود. از لاك «فردي» خود خارج شده بود و در فضای تاريخ پرواز كرده بود. آه چه گناهی! جرم ديگرش در «تأمينات» اين بود كه از قفقاز آمده است و حتماً «بلشويك» است. روسی می‌داند. در استكان بزرگ چايی می‌خورد. هم شاه و هم انگليس از اين چيزها خوششان نمی‌آمد!

رضا خان احزاب چپ و اتحاديه‌های صنفی را در آغاز مانند «چيان‌كای‌چك» و مصطفی‌كمال پاشا فريب داده بود. مصطفی كمال آن‌ها را- پس از استفاده‌ی سياسی به سود خود، به دريا ريخته بود. چيان‌كای‌چك آن‌ها را- پس از تصرف شانگ‌های و تسلط بر حكومت به دست آن‌ها- در كوره‌ی لوكوموتيو سوزانده بود.

رضا خان هم همين شگرد را به‌كار برد.

در ابتدا در جهت گول زدن مسلمانان معتقد هم سعی كرد: روضه خانی راه انداخت، مدال «مولای متقيان» آويزان كرد، به زيارت قبور ائمه رفت.

برای فريب دادن چپ‌ها: سليمان ميرزا را در كابينه‌ی خود شركت داد. به مطبوعاتی مانند «حقيقت» ارگان اتحاديه‌ها گفت می‌توانند نشر يابند. به آن‌ها وعده داد كه سلطنت را به جمهوری بدل خواهد كرد.

 ولی وقتی برخر مراد سوار شد، روزگار برگشت و استبداد داير شد.

 دوماه اخير ميرزا احمد خان را به اندازه‌ی چند سال پير كرد: غصه‌ی دوستان، اهانت فريب‌خوردگی، تاريكی آينده، نگرانی برای خانواده، او را از درون می‌جويد، ولی سعی می‌كرد سبك‌روحی و نشاط ظاهری خود را حفظ نمايد تا عذاب درونی‌اش زيبا و بچه‌ها را مضطرب نسازد. گاه تا صبح نمی‌خوابيد، يا سخت آشفته و پر كابوس می‌خوابيد.

نمی‌خواست به زيبا توضيح دهد، ولی زيبا همه چيز را می‌دانست. زندگی آن‌ها طوری گذشته بود كه اين نوع مطالب را به آسانی می‌شد حدس زد. در دل می‌گفت: پيرمرد را توقيف می‌كنند. بيچاره مريض است. كنج زندان می‌ميرد. احمد من می‌ميرد. او طاقت نمی‌آورد. بچه‌ها بی‌پدر می‌شوند. بچه‌های من به او عجيب علاقه و عادت دارند. همان طور كه دنيا را با خورشيد و ستاره و درخت و گل و كوهسار ديده‌اند، با پدر ديده‌اند. وقتی كه او از خانه خارج می‌شود، وقتی باز می‌گردد، وقتی سرحال است، كه قالباً شوخ و سرحال و اميدوار و خوش‌بين است، وقتی با حكايات شيرين نصيحت می‌كند؛ بچه‌ها تصور می‌كنند تا ابد همين‌طور خواهد بود. دنيا همين است و عوض نخواهد شد. نه بچه‌ها تحمل نخواهند كرد، و من هم به‌جای خود. احمد هم ديگر آن مرد سالم گذشته نيست.

ولی هم احمد به زيبا و هم زيبا به احمد چيزی نمی‌گفتند. در نگاه اشگ‌آلود زيبا همه چيز خوانده می‌شد. ميرزا احمد خان پيشانی خوش طرح او را می‌بوسيد و می‌گفت:

- چيزی نيست! اين بار سوم است. درست است، آن موقع‌ها جوان و بی‌باك بودم و حالا پير و مريضم و می‌شود گفت ضعيف شده‌ام. ولی طاقت می‌آورم. به‌خاطر شما و به خاطر ايمان درونی خود، طاقت می‌آورم.

ولی طاقت او طاق بود و او اغراق می‌گفت. حتا لحظه‌ای به فكر خودكشی افتاده بود و سپس بلافاصله خود را سرزنش كرده بود.

ديگر تحمل تحقير و زور را نداشت. آخر او چه كرده بود؟ دفاع از حق و عدالت. چرا بايد نظام تاريخ هميشه به‌سود تاراج‌گران زورگو باشد؟ تمام روح و مغزش منقبض می‌شد و آه‌های عميق می‌كشيد، ولی آن‌ها را از خانواده پوشيده می‌داشت.

اين روزها بيش از حد معمول مهربان شده بود. بچه‌ها را درآغوش می‌فشرد و با آن‌ها شوخی می‌كرد. هر آن ممكن بود در بزنند و مأمور تأمينات و آژان‌های نشان‌پهن و با دست‌فنگ، برای توقيفش بيايند: حبس تاريك، هجوم شپش‌ها و كك‌ها، بازجويی‌های خشن و پر از دشنام ناموسی، شلاق، زنجيركردن دست و پا، آش «گل‌گيوه» و سرانجام «قلعه‌ی اردبيل» با همه‌ی كثافت‌ها و رذالت‌هايش. اين‌ها را او به اتكاء ايمان خود به راه حقی كه در پيش داشت از دوری زيبايش، دوری بچه‌هايش آسان‌تر می‌يافت.

می‌گويند: شب‌ها می‌ريزند. نصف شب‌ها می‌ريزند. از ديوار بالا می‌آيند. حسين خان معلم جغرافيا را كه خواست بام به بام فرار كند با تير زدند. حسين خان مسئول اتحاديه‌ی صنف معلمان بود و طفلك هنوز چهل سال نداشت. اول معلم ورزش بود. در ورزش‌های اروپايی در ايران لنگه نداشت يك پارچه روح و زندگی و نشاط بود. طفلك... سر تير رفت. چهار سال بود عروسی كرده بود. بچه‌ی دو ساله داشت.

هر روز خبر بازداشت تازه‌ای بود. گاه خبر تكذيب می‌شد. سپس معلوم می‌سد كه صحت داشت. دوسه نفری كه خيانت كرده و با لو دادن ده‌ها آدم معصوم و تعهد جاسوسی آزاد شده بودند، با اخبار خود شايعه راه می‌انداختند و نق‌نق می‌كردند تا روحيه‌ها تضعيف شود.

می‌گفتند: موش توی سلول‌ها زياد شده. با شلاق سيمی می‌زنند. تو دهن حبس‌ها می‌شاشند. شاه گفته بهشان رحم نكنيد! حقوق دولتی آن‌ها را قطع كنيد! بچه‌هايشان را از مدرسه بيرون بياندازيد!

شايعات؟ ولی شايعات متأسفانه غالباً درست بود. اگر اين‌طور درست نبود، طور ديگر درست بود. به هرجهت موج قيرآلود ستم بود كه سيلان داشت. ارتجاع سلطنتی دست به تاخت و تاز زده بود، لندن دستور داده بود.

ميرزا احمد خان آنی از چنگال خون‌باردلهره‌ی درونی به‌خاطر خانواده رهايی نداشت. او تقسيم شده بود. به عدالت و حقيقت پشت كردن، به مردم و هم‌رزمان خنجر زدن، قول و تعهد صنفی و اجتماعی خود را از ياد بردن كار او نبود... ولی ای كاش در اين دنيا تنها می‌زيست تا به هر سرنوشتی با روی خوش می‌خنديد. وقتی منظره‌ی تك تك چهره‌های دلاويز و عزيز خانواده‌ی شش نفری‌اش جلو‌اش می‌آمد، مانند تنديسی از يخ سرد می‌شد. آخر با اين‌ها چه كنم؟ غصه‌ی آن‌ها و فراق آن‌ها را چگونه تحمل كنم؟ ای كاش همان شب بازداشت تيرباران شوم. آه نمی‌توانم... نمی‌توانم و در درون روح خود به های‌های و به هق‌هق می‌گريست. قلبش با شعله‌ی خونين‌رنگی می‌سوخت. به‌ويژه تنگی نفس نوعی اختناق دايمی برای او ايجاد كرده بود. هوا! هوا! هوا! و هوا كافی نبود...

سه ماه پر تشويش ديگر گذشت. يا كسی نام او را نبرده بود يا از قلم افتاده بود. او می‌دانست كه دفتر اتحاديه و آنكت‌ها لو رفته و كسانی كه او را خوب می‌شناختند، الان در زندان نظميه‌اند.

دست زنم و بچه‌هايم را بگيرم و فرار كنم؟ نه! اين نامردی است. من بايد در سنگر خود بمانم! بروم خود را معرفی كنم؟ نه! اين ضربت زدن جبونانه به خانواده است. هر روزی هم كه با آن‌ها بيش‌تر باشم، بهتر است. اين كار يك مبارزه نيست. مخفی هم نخواهم شد. چرا مزاحم ديگران بشوم. تشويش خود را به خانه‌ی ديگران ببرم؟ نه!

به‌قدری حواس‌پرت شده بود كه چند بار در كلاس به‌هنگام حل مسأله اشتباه كرد و شاگرد اول كلاس اشتباهش را گرفت. مثل انار از خجالت سرخ شد. گفت: بيماری‌هايش او را آزار می‌دهند. بچه‌ها خيال می‌كردند خيلی پير شده. شاگرد اول خيال می‌كرد خود او نابغه است و كشف تازه‌ای كرده!

تصميم گرفت با زيبا معضل خود را درميان گذارد.

يك حياط كوچك دو اتاقه داشتند با بوته‌ی ياس و باغچه‌ی شمشادكاری و يك حوض در وسط. در آن لحظه يك قطار لك‌لك از وسط آسمان آبی می‌پريد و هوا گرم بود.

 ميرزا احمد خان وقتی از مدرسه آمد، منگ و گيج به زيبا كه در طشت پر كف كنار حوض لباس می‌شست گفت: زيبا جان من، كارت را كه تمام كردی بيا با تو حرف دارم عزيز من...

اتاق‌ها يكی اتاق مهمانی بود و يكی اتاق زندگی كه هر شش نفر آن‌جا رفت و آمد داشتند. در زيرزمين خرت و پرت خانه انبار بود. جلوی اتاق‌ها مهتابی بود و امير تابستان‌ها آن‌جا در تخت خود خوابيده منبت‌كاری می‌كرد، پاهای متحرك او به دو چوب بدل شده بودند و او چوب‌ها را به حركت درمی‌آورد. برخی بچه‌ها هم خانه نبودند.

زيبا دست‌های سرخ و چروكيده‌اش را با پيش‌بند چيت گلدار پاك كرد و دنبال شوهرش از سه پله بالا رفت و او را در اتاق مهمانی در حال درآوردن كت و جليقه ديد.

چی، احمد خان؟

هيچی زيبا جان... راجع به اوضاع؟

زيبا عمداً گفت: كدام اوضاع؟

اين بگيروببندها، اسدالله‌خان را هم گرفتند.

آه بی‌چاره... حالا بايد نزديك هفتاد سال داشته باشد؟

در همين حدودها...

زمان تزاری هم در سيبری هفت سال حبس كشيد...

می‌دونم. می‌دونم.

چه بلاها كه به‌سر اين بنده خدا نيامد. اما مثل كوه محكمه... يك قهرمان پير.

آره مرد دلاوريه... مثل غفارزاده... اين شرط اصلی كاره... بالاخره زندگی يك روز بخواهی نخواهی تمام ميشه. پس چرا تو خنس و فنس و بی‌آبرويی؟

خب! چی‌می‌خواستی بگی؟

می‌خواستم بگم... مرا هم ممكنه همين روزا بگيرن...

اين‌كه معلومه... مدت‌هاست كه معلومه... مگه دست از سرت برمی‌دارن. با آن همه سوابق...

دلم برای شما خونه... می‌گن حقوق‌ها را می‌برن... می‌گن ما را می‌برن «قلعه‌ی اردبيل»... آن‌جا ديگر بلاتكليفی است. شايد تمام عمر! تكليف شما چی می‌شه؟

هرچی بگی از دستشون برمی‌آد. هميشه همين‌طور بوده... تازگی نداره. غصه‌ی مارا نخور! يك جوری می‌گذرانيم. الحمدالله بچه‌ها بزرگ شدن. كار می‌كنيم. اگر رخت‌شويی برای مردم هم باشد چيزی درمی‌آرم. فقط بچه‌ها نيستند... تو هم كنج زندان هستی.

كلاه سرمون گذاشتن... بعضی رفقا هم نالوطی‌گری كردن... اين چيزا خيلی بده...

خب! پس برو تسليم شو! برو رو دست و پاشون بی‌فت... برو جاسوسشان بشو! و اين را زيبا با نوعی لبخند و تمسخر گفت. ميرزا احمد خان با نوعی خشونت گفت:

من تسليم شم؟ مگه دفاع از حق، كار بديه كه بايد از آن ابراز ندامت كرد. من هرگز نامردی نمی‌كنم. نه... من از كار خود پشيمان نيستم... برای شما، بچه‌ها، برای تو نگرانم.

زيبا حرف او را بريد و گفت: عزيزم! اين دوتا حرفت با هم جور نيست. كسی كه فداكاری می‌كنه، كسی كه خودش‌رو وقف يك فكر پاك و انسانی می‌كنه، بايد پيه همه چيزرو به تنش ماليده باشه... البته! برای من و بچه‌ها خيلی خيلی سخته. ولی ما هم پدر سربلند و با افتخار می‌خواهيم. تو خودت هميشه به ما گفتی: يك خانواده‌ی بزرگ‌تر تو كوچه‌هاست. آن‌ها نبايد از ما برنجند... تو كه بهتر از من می‌دونی: دوتا خانواده داری. گاهی آدم بايد بين چيزهايی كه همه‌اشان را خيلی دوست داره، يكی را انتخاب كنه... تو كدومو انتخاب می‌كنی؟ چی مزخرف می‌گم: تو كه انتخابت‌رو كردی.

ميرزا احمد خان تكان خورد. به زانو افتاد. دست‌های سرخ و چروك‌خورده‌ی زيبا را تو دستش گرفت و بوسيد و بوسيد و بوسيد و بوسيد.

زيبا گفت: بسه ديگه! من حق ندارم به تو بگم مرد باش... تو هميشه مرد بودی... حالا برو ببين كيه در می‌ننه...

ميرزا احمد خان با شتابی كه در ماه‌های اخير برايش عادی نبود و چنان‌كه گويی بار سنگينی را از دوشش برداشته باشند دمِ در رفت. كلون در را كشيد. چند مرد شخصی با كلاه بوقی و سرداری دكمه‌دار و پنج آژان با كلاه پوستی و نشان پهن... آمده بودند. بالاخره!

مردی با انگشت او را نشان داد:

خودشه، ميرزا احمد خانه.

جواد خان معلم فرانسه، كسی بود كه در اتحاديه همه به او مظنون بودند كه مفتش و جاسوس است. معلوم است حدس‌ها درست بود.

همه به داخل حياط فسقلی سرريز كردند.

زيبا چادر نماز را جلو كشيد و گفت: آقايون! فقط مواظب سلامتی احمد خان باشيد! خيلی مريضه... سنی ازش رفته... خواهش من همينه و بس!

مرد كلاه بوقی سيبيل چخماقی متفرعنی گفت: شوهر شما از اوناشه. مملكت به وطن‌پرست و شاه‌پرست احتياج داره و نه هر كس و ناكسی... به‌علاوه زندان «طبيب كشيك» داره، خيالتان راحت باشه. ما خودمون مقررات را اجرا می‌كنيم.

بچه‌ها: امير، ليلا، شكوفه از مهتابی تماشا می‌كردند. بهت‌زده و سرگردان بودند. گونه‌های ليلا و شكوفه غرق اشك بود. دست‌های امير روی گلِ چوبين منبت خشكيده بود. ميرزا احمد خان لباس پوشيد و زيبا برای او بقچه‌ی كوچكی درست كرد. ميرزا احمد خان بار ديگر دست زنش را بوسيد و به طرف بچه‌ها رفت. گونه‌های اطلسی خيس ليلا و شكوفه و موهای فرفری امير را كه بوی گلاب می‌داد غرق بوسه ساخت و توصيه كرد كه بوسه‌های او را به اصلان و نرگس برسانند. گفت: غصه نخورين! پدرتان گناهی نكرده...

مرد سبيل چخماقی، دم‌به‌دم می‌گفت: زودتر! زودتر! آقا دو ساعت ديگه می‌آد خونه... چيز مهمی نيست!

معلم بسيار كوشيد تا خوددار و جدی بماند. با بقچه‌ی زير بغل تا سركوچه رفت و آن‌جا به‌جز دو نفر، ديگران سوار دو درشكه‌ای شدند كه از نظميه آمده بود. به آن دو نفر دستور تفتيش خانه داده شد.

زيبا كه در تمام مدت غصه‌ی سوزان خود را در پشت لب‌های خوش‌برش خود نگه داشته بود، يك‌مرتبه به گريه افتاد. سر را روی ملافه‌ی روی زانوهای امير فرو برد و شانه‌هايش می‌لرزيد. چند همسايه‌ی زن با شربت و گلاب و جملات محبت‌آميز از در باز خانه وارد شدند و پشت سر آن‌ها دو مفتش تأمينات كه خانه را با بازرسی خشن و موذيانه‌ی خود به زباله‌دانی بدل كردند و دم‌به‌دم می‌گفتند:

- خانم چيزی نيست! دو ساعت ديگه برمی‌گرده!