ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
  گهی آقا به خشم آيد، گهی ما
زمانی، مادر ملت سر زا
احمدشيرزاد
 
 
 
 

 

هر چرخی که می بينی چوبی لايش گير کرده است. ما ملت بد شانس هر چی نصيبمان شده از نوع قلابی است. زمانی که گاری سوار می شديم لنگ می زد. پيکان سوار هم که شديم يک روز کلا چش بريده بود، يک روز تسمه اش، روز ديگر فرمانش می زد و زمانی هم اصلا" روشن نمی شد. سمند هم که سوار شويم همان بساط است. يک روز هيدروليک فرمانش خراب است، روز ديگر سيستم کنترل هوشمندش قاطی می کند و زمانی انژکتورش درست کار نمی کند. گليم بخت ما را با تار و پود قلابی بافته اند. سياهی تا مغزش نفوذ کرده، با وايتکس هم پاک نمی شود. مثل مهر شناسنامه ها در روز انتخابات نيست که با يک پنبه و قدری آب دهان پاک شود. کنه و بنه اش را سياهی گرفته است.

خوبی اين زندگی اين است که وقت نداری آه و ناله کنی. شب که کپه ات را می گذاری تا بخوابی به بخت سگی ات فکر می کنی که از هر طرف زندگی را جفت و جور می کنی از يک جای ديگر بندش از دستت می رود. بعد برای فردايت صد جور طرح و نقشه می کشی و خودت می دانی فردا شب که سرت را روی بالش می گذاری همين آش است و همين کاسه. از صدتا چاقويی که ساخته ای يکی دسته ندارد. رفقا می گويند چرا نمی نويسی. آدم بايد دل و دماغی داشته باشد قد کوه دماوند. يا اين که بيکار باشد و ماه به ماه رزق و روزی اش از جايی برسد. تو اين وانفسای زندگی دريغ از 5 دقيقه وقت که توی آيينه نگاه کنيم تاسی سرمان تا کجا پيشروی کرده است. گهگاه قلم به دست می گيريم صفحاتی را سياه می کنيم تا حداقل خودمان باور کنيم که زنده ايم. مثل معتاد ها ساعتی را با قلم و کاغذ حال می کنيم. وقتی سرمان را بلند می کنيم ماييم و صدها گرفتاری. تلفن هايی که بايد بزنی، کارهای مربوط به بچه ها که تمامی ندارد. از مدرسه ی اين گرفته تا دانشگاه اون و مشکلات عديده ی اون يکی. و سرکار خانم که بنده خدا از هر 10 تقاضا 8 تايش را جواب منفی می گيرد. سيلاب خرج خفه مان کرده. سرمان را که از آب بيرون می کنيم موج ديگری می رسد. با صد جور بندبازی حساب دخل و خرج را تنظيم می کنی و باز هم هشتت گرو نه است.

هر وسيله ای که در خانه داری زودتر از آن چه فکرش را بکنی بوی گند اسقاطی اش رفته هوا. همه چيز کهنه است و فرسوده. قديم لااقل اين امکان را داشتيم که يک لنگه کفش را ده بار ببريم پينه دوزی تا وصله اش کند. حالا وقتی ميروی بازار يا بايد به راحتی دست توی جيبت کنی کفش هشتاد هزار تومانی برای بچه ات بخری تا لااقل شش ماه گل پايش بند شود، که تازه آن را هم يک مارک قلابی خارجی بهش زده اند تا به ريش من و تو ببندند . و يا به ناگزير با هزار زبان بازی برای طفلک وانمود کنی که فلان کفش چينی چه قدر خوشگل است و به لباست می آيد. و بعد از چند هفته نظاره گر صحنه ی فجيع کفش جر خورده پسرک باشی که دهان باز کرده اندازه دهان کوسه ماهی.

پيراهن می خری به چه قيمت. به تنت زار می زند. هر درزش از يک طرف دوخته شده. ده جايش از همان اول نخ کش است. دکمه هايش يکی پس از ديگری می افتند. آن هم از شانس تو صاف توی دستشويی. يا بايد از خير پيراهن بگذری يا هر شب دستت بند باشد به دکمه دوزی. صد بار هم از چپ به راست و از راست به چپ اتويش می کنی، انگار تنها چيز دوام دارش همان چين و چروک هاست.

قصه ماشين سواری تو اين کشور هم تمامش درد است و ماتم. از اون اول داستان که برای تحويل گرفتن چه قدر بايد علاف شوی و چشم بر ناز کارخانه خودرو ساز بپوشی تا به صد زاجرات بشوی ماشين دار؛ تا مشکلات سرويس و گارانتی که آخر کار بايد از رفع برخی عيوب مادر زاد بگذری؛ و بالاخره بعد از يکی دو سال که دور تا دور ماشينت را يا خط کشيده اند يا وقتی در پارک بوده زده اند و رفته اند و يا خودت از سر اعصاب خردی به تير کنار کوچه ماليدی. شده مثل چهره جذامی ها. رغبت نداری سوارش شوی. بعد هم هر روز از يک جايی صدای تاق تاق می آيد. يک دفعه هم پت پت پت وسط چهار راه خاموش می شود. بايد به تنهايی هلش بدهی تا کنار خيابان تا يکی به دادت برسه، يا . . . ولش کن بابا اين ها را خودتان خوب می دانيد.

همين الان که در ايستگاه قطار دارم اين چيزها را می نويسم، بيش از نيم ساعت است که تصوير تلويزيونی که در سالن گذاشته اند خراب شده، پرپر می کند. بنی بشری پيدا نمی شود تا لااقل اين زبان بسته را خاموش کند. معلوم نيست برای چی و برای کی روشن است. قبلا" دوتا از اين تلويزيون ها بود به فاصله ی شش هفت متر از هم. هر کدام هم روی يک کانال روشن بود. صدای آن ها هم به طرز وحشتناکی در هم می پيچيد. به دليل نا معلومی يکی از آن ها را کنده اند و برده اند. لابد اين يکی هم که تصويرش دارد بال بال می زند به زودی از آن بالا برداشته می شود. صدای مبهمی در فضا پيچيده و گوش خراش است. توی اين سالن يوغور و بد هيبت اگر دو تا زنبور با هم پرواز کنند صدای همهمه ای آزار دهنده شان گوش را کر می کند. من نمی دانم کجای اين سازه بد شکل با اصول معماری سازگار است. نه نورش درست و حسابی است، نه سرما و گرمايش، نه چشم اندازش و نه وضعيت صوتی اش.

برای ساعت سه بليط داشتم. ساعت پنج است و هنوز از حرکت خبری نيست. تو اين اوضاع و احوال جوی البته حدس می زدم که حرکت به موقع نباشد. از خانه تلاش کردم با تلفنی که داده اند زمان حرکت را جويا شوم. شماره سه رقمی مربوطه را گرفتم؛ گفت:" مشترک گرامی شماره شما به دليل عدم پرداخت صورت حساب مسدود است!" از صدتا فحش بدتر! بعد 118 را گرفتم يک شماره معمولی داد. وسط روز هرچه زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت. به ناچار گفتم می روم ايستگاه. آژانسی محل گفت ماشين ندارم. اون يکی هم هرچه زنگ می زدم گوشی را برنمی داشت. آژانسی ها اول مقصد را می پرسند، سريع با مغز کامپيوتری شان چرتکه می اندازند که با اين اوضاع بنزين صرف می کند يا نه و بعد می گويند ماشين نداريم. بالاخره با صد انا انزلنا گفتيم با ماشين بابا می رويم ايستگاه، بعد خودش يواش يواش برمی گردد. پيرمرد برايش رانندگی بسيار سخت است. به ايستگاه که رسيديم فهميديم ساعت ها بايد منتظر بمانيم تا قطار حرکت کند. حالا توی مسير چه قدر بماند خدا داند. سرانجام حرکت با سه ساعت و نيم تاخير انجام شد و حاصلش شد اين غرغر نامه.

نگوييد حالش گرفته شده و دست به قلم برده. گفتم که، شبانه روز پر است از اين چيزها، کی فرصت داره بنويسه. باز هم نگوييد ايران همه اش سياه نيست. قبول. نقاط مثبت هم زياد پيدا می شود در اين مملکت، اما خدا وکيلی آشفتگی ها روز به روز دارد زيادتر می شود. داشت کشور تازه يک سر و سامانی می گرفت که اوضاع احمدی نژادی شد. انگار که يک دفعه ترمز دستی اين اتول را کشيده باشند. ماشينی که به زحمت داشت از سربالايی می رفت بالا، حالا عقب عقب دارد می رود پايين و هر روز هم شتاب بيشتری می گيرد. رايحه ی خوش خدمت خفه مان کرده . يک روز گاز قطع می شود، يک روز مردم توی سرما در راه می مانند، يک روز اين جنس کمياب می شود و يک روز آن جنس. گرانی هم امان مردم را بريده. دست به هرچيز می زنی دادت از بی عرضگی بعضی مديران به هوا می رود. و از همه جانکاه تر آن است که شب که خسته چند دقيقه اخبار تلويزيون را می بينی بايد لبخند ژوکوند آقای پرزيدنت را تماشا کنی که همه چيز را به مسخره می گيرد. و در کنار همه مشکلات بايد دلت را خوش کنی که خب هر مشکلی داريم باشد، در عوض در نطنز دو هزار سانتريفوژ دارد جير جير جير می چرخد تا به زودی تکنولوژی آمريکا را بگذاريم تو اين جيب مان و روسيه را توی آن جيب مان.

عزت زياد. بالاخره می گذرانيم يک جوری اين روزگار را.