پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

 
 

نگاهی به کتاب خاطرات بزرگ علوی
سقوط استبداد را
در اوج اقتدار مستبدان
چند بار ديده بود

دراستبداد رضاشاهی رجال سرشناس به بهانه های گوناگون از کار رانده می شدند. به تبعيد می رفتند، در زندان خفه می شدند، خودکشی می کردند يا از ايران می گريختند. دمکراسی جريانی است که ممکن است سالها، دهه ها و بلکه بيشتر طول بکشد. تردستی زمامداران و آمادگی مردم را لازم دارد. کار هر بز نيست خرمن کوفتن. مرد کهن می خواهد که از عهده هرج و مرج در مسير استقرار دمکراسی برآيد. تجربه می خواهد و پيگيری و ايمان به حقانيت و درستی اصل حکومت مردم بر مردم. رجال ايران همواره راه سهل تر را بر گزيده اند و خيال کرده اند استبداد آسان تر آنها را به هدف می رساند. دمکراسی هميشه با هرج و مرج آغاز می شود. دو بار در تاريخ صد ساله اخير ايران اين مرحله پيش آمد اما فريفتگان جاه و مقام دنبال قدرت جوئی رفتند و مملکت را درجهت سقوط هول دادند.

 

"بزرگ علوی" از جمله چند انگشت شماری بود که آنها را می توان بنيانگذاران داستان نويسی نوين درايران ناميد. دوست گرمابه و گلستان صادق هدايت و از شمار گروه 53 نفری بود که پس از فرمان 1310 رضاشاه برای برقراری اختناق مطلق در کشور، تا سقوط رضاشاه در زندان بودند. هم سقوط رضاشاه را ديد و هم سقوط پسرش را. جمال زاده در گوشه ای از سوئيس و در انتظار پايان ديکتاتوری سلطنتی در تب بازگشت به ايران سوخت، هدايت را پيش از آن که "گاز" خفه کند، شکست آرزوهای بلند و سلطه مجدد استبداد سلطنتی بر ايران خفه کرد و بزرگ علوی را اشتياق بازگشت به ايران و يقين به اين بازگشت عمری طولانی داد. او مهاجر آلمان دمکراتيک بود. می گويند بيش از هرکسی حق اظهار نظر در باره صادق هدايت و آثار او به علوی می رسيد. رويدادهای ايران را در تمام طول مهاجرت دراز مدت خود دنبال کرد. چه ادبی و چه سياسی. حتی برای آنکه روی موج ايران باشد، از رفتن به سفارتخانه های شاهنشاهی و يا ديدار با روشنفکران و گاه سياستمداران نزديک به دربار شاهنشاهی نيز پروا نکرد. همين مسئله تبديل به ريشه اصلی اختلافات او با رهبران وقت حزب توده ايران شد که بشدت با اين ارتباط ها مخالف بودند و از سوی ديگر بزرگ علوی نام و سابقه ای داشت که نمی توانستند به اين آسانی از حزب کنارش بگذارند. او از بنيانگذاران حزب توده و پيش از آن، از همراهان دکتر تقی ارانی و عضو گروه 53 نفر بود.
اين که دراختلافات سياسی ميان او با رهبران حزب توده ايران چه گذشت و حق با او بود يا آن رهبران، نه انگيزه ما برای نگاهی به خاطرات اوست و نه قضاوت در اين ميانه کار ما.
کتاب خاطرات 480 صفحه ای او در ايران توسط موسسه "نگاه" منتشر شده است. با نام "گذشت زمانه". کتاب نظم وترتيب درستی ندارد. بخش هائی از خاطرات علوی در آن تکرار می شود. ويراستاری آن- بويژه در 200 صفحه آخر آن - پر از غلط و اشتباه است. تاريخ بسياری از نقل قول ها و روز نوشت ها معلوم نيست. شلختگی در ويراستاری از سراپای آن می بارد، حتی فارسی آن در بخش هائی از کتاب. به همين دليل بعيد است خود علوی کتاب را قبل از انتشار يکبار خوانده باشد. اساسا هم بايد همينطور باشد زيرا کتاب پس از درگذشت علوی در تهران – 1385- منتشر شده است.
آن خيز بلند و شيوای صفحه نخست خاطرات، در طول کتاب- بويژه در 200 صفحه پايانی آن و غرق شدن در ماجراهای کنفدراسيون و چريک بازی در تهران- به چشم نمی خورد. اين چند خط از مقدمه را بخوانيد:
« محتوی اين نوشته ها شرح زندگی من نيست. در روزگار من حوادث مهمی رخ داده است:
انقلاب مشروطه، دوران کوتاه آزادی، انقلاب اکتبر، نخستين جنگ جهانی، کودتای سوم اسفند، انقراض قاجاريه، استقرار رضا شاه، برقراری رژيم فاشيستی در آلمان، تمديد امتياز شرکت نفت، جنگ دوم جهانی، ورود قوای شوروی و متفقين به ايران و تسلط نيروهای بيگانه در امور داخلی ايران، تشکيل حزب توده، نفوذ روز افزون ايالات متحده امريکا در خاورميانه، دوران حکومت مصدق و ملی شدن نفت، استبداد روز افزون محمد رضا شاه، جنگ سرد و تضاد شوروی و امريکا و تاثير آن درتمام جهان، انقلاب ايران، تشکيل دولت جمهوری اسلامی و جنگ ايران وعراق.
دراين هشتاد سال زندگی، از اين دگرگونی ها سود برده و زيان ديده ام....»
متاسفانه آن انتظاری که از اين مقدمه می رود، در طول 480 صفحه خاطرات علوی اثری نيست و يا اگر اشاراتی هست بسيار گذراست؛ و صد حيف. ايکاش حداقل در حد احمد کسروی گزارش گونه ای از اين 80 سال نوشته بود. که اگر با تسلطی که به ساده نويسی داشت چنين کرده بود، يادگاری بزرگ از خود باقی گذاشته بود.
ما اين کتاب را چندين و چندبار خوانده و نکاتی را از آن برای انتشار بيرون کشيده ايم. بويژه آنچه بزرگ علوی در باره صادق هدايت و تقی ارانی می نويسد و يا آن بخش "روز نوشت" تاريخی حوادث که متاسفانه کم عمق و پراکنده است، گرچه سمت و سوی آن، يقين به وقوع انقلاب درايران و سرنگونی شاه است.
بخش هائی از آنچه که از کتاب خاطرات بزرگ علوی برگرفته ايم دراين شماره می خوانيد و بخش های ديگری را در شماره های آينده پيک هفته.


 


 

آنچه را ديدم و بر من گذشت!

 

پدر بزرگم وکيل دوره اول مجلس شورای ملی بود. مانند وکلائی از قبيل تقی زاده و احتشام السلطنه و تحت تاثير سيد جمال الدين واعظ تصور می کرد که سبب عقب ماندن از قاقله تمدن اروپا و دليل شکست های ايران در جنگها با روسيه تزاری و با انگلستان بی بهرگی از علم است. دو فرزند خود را ابتدا به بيروت و به قصد تحصيل در مدرسه امريکائی و سپس آلمان و فرانسه گسيل داشت. سيد جمال واعظ هم پسرش را به اسم محمد علی جمالزاده همراه آنها به خارج فرستاد.

دو عموی من ابوالفتح فدائی علوی به لوزان در فرانسه و عمومی کوچکم حسين به مونستر در آلمان رفتند. حسين در مونستر در سر درس شيمی هنگامی که استاد مشغول آزمايش بود انفجاری رخ داد و 9 دانشجو از جمله او جابجا کشته شدند که تا چند سال پيش که سفری به مونستر رفتم هنوز قبرهای اين دانشجويان وجود داشت.

 

پدرم عضو حزب دمکرات بود. در جنگ جهانی اول هواخواه آلمان ها و عليه روس و انگليس بود. ستاد ارتش روس در ماه دسامبر 1915 خبر داد که ارتش روسيه تزاری در رباط کريم در خاک ايران با يک گروه ژاندارم ايرانی برخورد کرده و شکست فاحشی به آنها وارد آورده است. اين ژاندارم ها توسط افسران سوئدی تعليم يافته بودند و با آزاديخواهان ايران همکاری می کردند. پس از سقوط رباط کريم دمکرات ها مجبور شدند ايران را ترک کنند. از جمله پدر من. او ابتدا به ترکيه و اسلامبول مهاجرت کرد و سپس در برلن اقامت گزيد. جنگ نخستين که تمام شد و رژيم ديکتاتوری رضا شاه پايدار گرديد، پدرم به سال 1307 خود را در برلن زير قطار راه آهن انداخت و به زندگی خويش پايان داد.

 

زمانی که او در استامبول بود، من را همراه با 15 نفر ديکر روانه آلمان کرد. من با پسر احمد فرزين و نوه حاجی سياح وارد برلن شدم. بعدا پدرم من را به شهر مونستر فرستاد. پس از 3 ماه آنقدر زبان ياد گرفتم که توانستم به مدرسه آلمانی در شهر مونستر بروم و درس بخوانم. اما پس از خودکشی پدرم من مجبور شدم به ايران بازگردم.

 

تقی ارانی در شهريور 1281 در تهران بدنيا آمد. پدرش کارمند وزارت دارائی بود و مادرش زن فهميده و باصطلاح آن روز متجدد. زندگی متوسطی داشتند. تقی در 12 سالگی ابتدائی را تمام کرد و به مدرسه دارالفنون وارد شد و در 18 سالگی تصديق متوسطه را گرفت و در مدرسه پزشکی آن روز که سپس به دانشگاه پيوست تحصيل کرد. در سال 1301 به آلمان آمد و در همان سال بعنوان مستمع آزاد در دانشکده فلسفه شرکت کرد و دو سال بعد در همين دانشکده اسم نويسی کرد. در زمستان 1927- 1928  دکترای خود را در رشته فيزيک و شيمی گذراند. در همين دوران در دانشگاه آلمان درس می داد و رساله "شرح ما اشکال من مصادرات اقليدس" خيام را همراه دکتر "روزن" به چاپ رساند. سپس به ايران برگشت و ابتدا در موسسه صنعتی ارتش کار می کرد و در عين حال در مدارس متوسطه درس فيزيک می داد.

 

 

من- پس از بازگشت به ايران- در مدرسه صنعتی که رئيس آن دکتر "شترونگ" بود و چند معلم آلمانی داشت استخدام شدم و به دانش آموزان درس آلمانی می دادم. بيشتر وقتم را به مطالعه می گذراندم. اغلب در ساعت فراغت در کتابخانه مجلس بسر می بردم. آنجا دوستانی داشتم مانند نورالله خان همايون که روزی با هم همشاگردی بوديم. هرگز فراموش نمی کنم آن ساعتی را که نورالله خان در حياط مجلس شورای ملی دست مرا گرفت و به جای اينکه با هم به کتابخانه برويم به تالار مجلس برد. آن روز لايحه بانک زراعتی مطرح بود و من ديدم چگونه فرخی يزدی دليرانه به اين قانون تعرض کرد و آن را وسيله بهره کشی از زارعين دانشت و نماينگان سر وصدا راه انداختند و يکی از چاکران رضاخان با پس گردنی ناطق را از پشت تريبون پائين انداخت. وقتی نطق او را از پشت تريبون شنيدم يادم افتاد که ضيغم السلطنه حاکم يزد، دستور داده بود لب های او را با نخ و سوزن بدوزند و اين آدم درس نگرفته و بازهم در مجلس به زياده روی های شاه اعتراض می کرد. مکرر رباعی هايش را که هر روز در روزنامه اش به اسم "توفان" منتشر می شد برای دوستانش می خواند و گاهی يکی يا ديگری ايراد می گرفت و او تصحيح می کرد. ديگر او را نديدم. شنيدم در جشن ده ساله انقلاب کبير به شوروی دعوتش کردند. شهرت دادند که کمونيست است. در شعرهايش اغلب از آزادی و کارگر و انقلاب خونين دم می زد. در هر حال متعرض بود و ستيزه گر. سرانجام از ايران گريخت و به شوروی رسيد. قرار بود در محکمه برادرم "مرتضی علوی" در سال 1928 شهادت بدهد که در ايران آزادی نيست و می خواست آنچه بر سر او که وکيل مجلس شورای ملی است آمده شرح دهد. گفتند که با تيمورتاش سر و سری داشته و به توصيه او به ايران برگشته است. يک بار هم وقتی ما (53 نفر) در زندان بوديم او را در بند ديدم. روی سکوئی نشسته بود. خواستم با او خوش و بش کنم که اشاره کرد بروم و او را نديده بگيرم. آخرين دفعه او را در زندان قصر ديدم. گفتند که او را به جرم مالی دستگير کرده اند. او در دالان ديگری بود و من چند دقيقه ای فرصت کردم با او گفتگو کنم. يقين داشت که او را خواهند کشت. درمحکمه هم به قاضی بد گوئی کرده بود. در سال 1318 که گروه 53 نفر در زندان قصر اعتصاب غذا کردند، فرخی شعر معروف خود را گفت که اغلب زندانيان سياسی حتی بختياری ها و کردها و لرها آن را دهان به دهان نقل کردند و گاهی با صدای بلند برای پاسبانان و حتی پايوران می خواندند و اسباب دردسر برای نيرومند رئيس زندان فراهم می کردند.

 

صد مرد چون شير عهد و پيمان کردند

اعلام گرسنگی به زندان کردند

شيران گرسنه از پی حفظ مرام

با شور و شعف ترک سروجان کردند

 

در سال 1318 در زندان مرد. گفتند او را يکی از "آجدان ها" که تنومند و بلند قد بود خفه کرد.

آن روز در مجلس، نمی دانم چه تاثيری آن نطق و پرخاش فرخی در من کرد. رنگم پريد. داشتم قی می کردم که نورالله خان همايون مرا به اتاق خودش برد و آرامم کرد. هرچه بخواهند به او نسبت دهند، مرد دليری بود و باکی نداشت از اينکه گستاخ بماند و جان دهد.

همان روز به خانه می رفتم که در راه جلوی عمارت پستخانه با دکتر ارانی روبرو شدم و با شور و هيجان ديده های خود را برای او نقل کرد. آرام و با دقت حرف های مرا گوش داد و هنگام خداحافظی اشاره ای کرد که بدش نمی آيد گاهی مرا ملاقات کند. با هم قرار گذاشتيم از او در خانه ديدن کنم. با اين ديدار زندگی سياسی من بدون اين که خود بخواهم آغاز شد.

اين مرد با چشم های نزديک بينش و چهره گيرا و متبسم آدمی بود تيزهوش، کوشا، انديشمند، يک دنده و علاقمند به ايران و حوادثی که تاريخ ساز بودند. در جوانی بحدی در وطن پرسی غلو می کرد که آرزو داشت تمام قفقاز هم به ايران باز گردانده شود. آزاديخواه بود و اطمينان داشت که آزای جز از راه فداکاری و گذشت حاصل نمی شود. پشتکار او شگفت انگيز بود. در برلن بمنظور ادامه تحصيل تا نيمه شب در چاپخانه کاويانی کار می کرد. با وجودی که چشمش ضعيف بود از زحمت و مشقت نمی هراسيد. می توانست روزی 18 تا 20 ساعت کار کند. کار او را خسته نمی کرد، برعکس او را سرحال می آورد. او که در بسياری از رشته های علوم، در فيزيک و شيمی، روانشناسی و فلسفه و عرفان پژوهش کرده بود، همواره يادداشت می کرد و کتاب می نوشت. در دين و تاثير آن در اجتماع و مذاهب با هم اختلاف داشتيم اما مکرر در مقابل استدلال او من خود را تو سری خورده احساس می کردم و می رفتم دنبال کتاب می گشتم و می کوشيدم با کشف شواهد تازه او را مجاب کنم. صحبت های او راجع به دين و خرافات و فريدويسم و نزاع طبقاتی و سير تحول جامعه و جنگ و آزادی زنان و فاشيسم و نزاع طبقاتی و ميزان درک محرومين برای من تازگی داشت. حافظه عجيب او آدم را متحير می کرد. وسعت اطلاعات او در آن زمان کم نظير بود. در اين فاصله پايه های استبداد در ايران روز به روز استوار تر می شد. رجال سرشناس به بهانه های گوناگون از کار رانده می شدند. به تبعيد می رفتند، در زندان خفه می شدند، خودکشی می کردند يا از ايران می گريختند. توهمی که در عرض چند هزار سال استبداد ريشه گرفته بود که هر دولتی دشمن مردم است و خون مردم را می مکد و تنها راه رهائی دو روئی و تقيه است از نو مايه می گرفت و رشد می کرد. در سال 1310 حزب کمونيست غير قانونی اعلام گرديد. جلسات بيش از دو نفر مستحق مجازات شناخته شد و رژيم شاهی دست بکار سرکوبی هرگونه افکار اصلاح طلبانه و دمکراتيک و انقلابی شد. عليرغم اين فشارهای سياسی در گفتگوی با دانش آموزان و همکاران در سر درس و در محافل خصوصی در باره موضوع زن در اجتماع، آزادی انتخابات، اجازه دخالت مردم در امور سياسی، مبارزه با فحشاء و نفوذ بيگانگان درامور داخلی ايران می آموخت و آنها را در جهت آشنائی با سوسياليسم تشويق می کرد. او توانست در سال 1311 نخستين شماره مجله دنيا را منتشر کند. با در نظر گرفتن سانسور مطبوعات، انتشار اين مجله در آن زمان يک اقدام متهورانه بشمار می رفت. تا تابستان 1314 جمعا 12 شماره دنيا انتشار يافت. قريب يکسال و اندی پس از اين تاريخ در نيمه اول ارديبهشت 1316 دکتر ارانی و گروهی از همفکران و دوستان و آشنايان او به اتهام اقدام عليه حکومت مشروطه توسط اداره سياسی شهربانی به زندان افتاد و قرار توقيف او پس از 10 ماه ابلاغ گرديد!

بازپرسی در اداره سياسی تحت فشار روحی و جسمی و شکنجه صورت گرفته و بموجب اعترافاتی که به اين ترتيب گرفته شد طبق ادعانامه دادستان اقرار صريح متهمين به شرکت در يک فرقه سياسی اشتراکی بود. سرانجام، او را هم در زندان رضاخان از پا در آوردند.

 

صادق هدايت

از هدايت پرتوئی می تابيد که هرکس را جذب می کرد. نه فقط زمانی که نويسنده سرشناس شده بود، بلکه در همان دوران دانشجوئی با شوخ طبعی هايش همه را دست می انداخت. می توانست با شوخی هايش مخاطب را آگاه به عيبی که دارد کند، بی آنکه او را برنجاند. قدرت عجيبی در او بود که می توانست ناراحتی درونی خود را پنهان کند. بندرت بر می آشفت و خشم خود را ابراز می کرد، اما وقتی حوصله اش سر می رفت غليط درتمام وجناتش، در چشمهای درشت، عرق پيشانی و رنگ صورت و صدای خشن و تکان دادن عصبی انگشت های دست او ديده می شد. تا آن حد که حاضرين را به وحشت می انداخت و کسی جرات نداشت با او در افتد. اهل مجامله نبود، چاپلوسی نمی دانست. فروتن بود و فضل و دانائی خود را به رخ کسی نمی کشيد. تيز بينی و بصيرت او چشمگير بود. در همان مرحله اول آشنائی آدم می دانست با چه کسی سروکار دارد. پشت نقاب دو روئی و رياکاری چهره واقعی را می ديد. تنفر او از رجال زمان حد و حصری نداشت. نابکاری را نمی توانست تحمل کند. شاه و وزير و وکيل و کارپرداز و بازرگان مانند خس و خاشاکی بودند که امواج دريای زمانه به کناره می انداخت. به قول خودش، اينها همه يک دهن بودند. بقول خودش "همبونه کثافت". وقتی برای اولين بار در خيابان ناصريه تهران از نزديک او را ديدم جوانی بود بلند قد، خوش لباس، شوخ و بی افاده. گمان می کنم در سال 1309 يا 1310 بود و او تازه در بانک ملی کار گرفته بود. وقتی ديد که من برخورد او را در مدح ايران قبل از اسلام و دشمنی با بيگانگان سلطه جو و فرهنگ ايران می پسندم و با آن موافقم رشته ای ما را به هم وصل کرد که تا مرگ او پاره نشد. همان روز با هم قرار گذاشتيم که چند روز ديگر همديگر را در کافه "رزنوار" در چهار راه مخبرالدوله ببينيم. بزودی دريافتم که با انسان ديگری ورای آدم های معمولی روبرو هستم. گياهخوار بود. معتقد بود حيوانان را نبايد کشت و خورد. سادگی و صافی او، ادب و نجابتش، عشق و علاقه او به انسان و حيوان، دلبستگی او به سرنوشت محرومين و ايثار و گذشت او در جستجوی زيبائی و درستی دردنيای نکبت زده ای که در آن می زيست برای چند نفری که دور و بر او بودند ضرب المثل بود. فرهنگ ايرانی را می ستود. عرب ها هميشه در نظرش چاقو کش هائی بودند که در قهوه خانه های الجزيره ای در پاريس ديده بود. در جنگ های ايران وعرب آنها را درشکل شمشير بدست هائی تصور می کرد که به جان دخترهای ايرانی می افتادند و آنها را به کنيزی می بردند.

باکمال کوششی که در جمع آوری متل های فارسی کرده بود، وقتی شنيد که علی اکبر دهخدا دارد "امثال و حکم" را می نويسد تمام آنها را تقديم او کرد. ميان شاعران بزرگ بيشتر خيام و فردوسی را دوست داشت. يک شعر حافظ را "ما در پياله عکس رخ يار ديده ايم" تصوير کرده بود و همين تصوير و چند نقاشی ديگر از او باقی مانده است. چقدر بيزار بود از کسانيکه نوشته های اروپائيان را غلط و غلوط ترجمه می کردند. روی عشق به ايران و گذشته درخشانش زبان پهلوی آموخت و کتاب هائی از پهلوی به فارسی ترجمه کرد. هدايت در 7 فوريه در يک خانواده اشرافی در تهران متولد شده بود که  از 180 سال پيش در جريانات ادبی و سياسی ايران دارای نام و مقام بوده اند. هدايت در آخرين سالهای زندگانی بيماری بود که آخرين نفس های پيش از مرگ را می کشيد. از فرط بيزاری از کسانی که می ديد دارند وطنش را به نيستی پرت می کنند. می رفت خود را هلاک کند تا از شر يک دنيای نکبت زده رهائی بخشد. آغاز جنگ جهانی دوم، تغييرات سياسی جديد، وعده سران دولت که آزادی و دمکراسی را رعايت خواهند کرد و در کشورداری روش تازه ای پيش گرفته خواهد شد، در هدايت اميد و آرزوهای ديرين را بيدار کرده بود. در آثار هدايت در اين دوران پس از جنگ يک روح خوش بينی مشهود است. اما اين اميدواری چند سالی نپائيد. بزودی استبداد به صورت ديگری و به وجه شديدتری تسلط يافت و بر هدايت ياس کامل و کشنده ای هجوم آورد. به زودی به پاريس سفر کرد. قتل (ترور سپهبد رزم آراء) شوهر خواهرش نخست وزير در تاريخ 7 مارس 1951 آخرين ضربه کمرشکن را بر او وارد آورد که جان خود را بگيرد. روزهای پی در پی در پاريس درجستجوی خانه ای بود که چراغ گاز داشته باشد. چنين منزلی را پيدا کرد و در آن، پس از آنکه تمام سوراخ سنبه های آن را با پنبه بست شيرگاز را باز کرد و نفس آخر را کشيد. دوستی که صبح روز بعد در خانه را کوفت، خبر آورد که در آشپزخانه جان سپرده است. پاک، با لباس تميز، صورت تراشيده، مقداری پول در جيب. شنيده ام که همانجا چند دست نويس سوخته يافته اند.

 

 

حمله به ايران

سوم شهريور 1320 با تغيير اوضاع سرنوشت زندانيان تعيين شد. هواپيماهای دشمن بر فراز زندان پرواز کردند. لکه های سفيدی که در نور آفتاب می درخشيدند در آسمان حياط زندان نمايان شدند. چه ابرهائی که پاره پاره به زمين فرود آمدند. مقداری از اين اوراق در حوالی شميران ريخته شد و بزودی پاسبانان ابتدا هر کدام را به يک تومان و بعد به 5 قران و ارزانتر به ما – در زندان- می فروختند. وقايع به سرعت رخ می دادند. اخبار راست و دروغ می رسيد. شاه فرار کرده، ارتش زه زده، وزيران و وکيلان و سرلشکرها گريخته اند، پاسبانان لباس شخصی پوشيده اند، صدای شليک گلوله می آيد، نخست وزير جديد ايران نطق کرده، تجاوز نيروها از شمال و جنوب به مرزهای ايران، ابلاغيه ستاد ارتش، اعلام ختم مخاصمه، بلوا در ميدان هواپيمائی، زوال حکومت پهلوی اول را اعلام می کرد. قلدری و ستمگری و تحقير و فحاشی از زندان رخت بربست. اغلب 53 نفر از روز سوم شهريور به بعد فقط 22 روز در زندان ماندند.

 

دمکراسي

 

دمکراسی جريانی است که نمی تواند سرخود به وجود آيد. اين جريان ممکن است سالها، دهه ها و بلکه بيشتر طول بکشد. تردستی زمامداران و آمادگی مردم را لازم دارد. چه بسا با شورش و ناراحتی همراه باشد. کار هر بز نيست خرمن کوفتن، گاو نر می خواهد و مرد کهن که از عهده هرج و مرج برآيد. تجربه می خواهد و پيگيری و ايمان به حقانيت و درستی اصل حکومت مردم بر مردم. تجربه به ما آموخته است که رجال ايران همواره راه سهل تر را بر گزيده اند و خيال کرده اند استبداد آسان تر آنها را به هدف می رساند. دمکراسی هميشه با هرج و مرج آغاز می شود. نخاله ها می کوشند از آب گل آلود ماهی بگيرند. دو بار در تاريخ صد ساله اخير ايران اين مرحله پيش آمد وهر بار فريفتگاه جاه و مقام به جای اين که سود و آينده کشورشان را در نظر بگيرند دنبال قدرت جوئی رفتند و مملکت را درجهت سقوط هول دادند. يک بار پس از انقلاب مشروطيت  و بار ديگر پس از جنگ دوم جهانی.

 

 

دوران اقتدار شاه(پهلوی دوم)

 

16 ژانويه 1972 مردکی ساواکی بنام ثابتی در تلويزيون گزارش ده ماه اخير مقابله با خرابکاران (چريک ها) را داد. اگر دروغ و بلند پروازی های سازمان امنيت را از غربال بگذرانيم، آنچه می ماند واقعيتی است که با وجود تشکيلات عظيم و طويل سازمان امنيت که در هر دهی نمايندهای دارد، ميتوان پذيرفت جنبشی در ايران از قشرهای مختلف مردم شروع شده که تازه او به فعاليت هواخواهان روحانيون در ايران و خارج هيچ اشاره ای نکرد. او گفت دشمنان ايرن به پيشرفت های ايران حسد می ورزند و می کوشند از آن جلوگيری کنند.

16 ژوئيه 1973 درکنگره خاورشناسان درتالار بزرگ دانشگاه سوربن، پرفسور رضا مرا به ناهار دعوت کرد. شکايت داشت از اين که کار به کاردان سپرده نمی شود.

 

 

به قصد برگشتن به ايران طبيعی است که با خانواده ام مصلحت می کردم. از جمله به شوهر خواهرم که با هم رابطه عاطفی داشتيم نامه ای نوشتم تا نظر او را بخواهم.

روز دوم اکتبر نامه ای ازعلی اصغر وزيری شوهر خواهرم داشتم به تاريخ اول مهر ماه 1352. نوشته بود که پس از مصلحت با کلنل وزيری، علم وزير دربار را ديده و به او گفتم که برادر زن من "بزرگ علوی" با من مشورت کرده که آيا می تواند به ايران برگردد يا نه و من حالا از شما صلاح طلبی می کنم که به او چه جوابی بدهم؟ علم گفت که پس از چند روز به من تلفن کنيد. جواب می دهم."

کلنل وزيری موسيقی دان بزرگ، برادر علی اصغر وزير شوهر خواهر من بود و دوست علم و دست پرورده پدر علم"شوکت الملک". علم در حضور هر کس کلنل را عمو جان می ناميد و دست او را می بوسيد و از اين جهت شوهر خواهر من پس از مصلحت با برادرش بی آنکه با من مشورت کند پيش علم رفته بود.

5 اکتبر نامه ای از برادر زنم دريافت کردم که با خواندن آن شوق بازگشتم به ايران از دست رفت. وزير دربار موضوع را به عرض (شاه) رسانده و او هم استفاده کرده و گفته " به من نامه بنويسد و بعد هم که آمد می بيند که ما چه ترقياتی کرده ايم. قلم هم که دارد." يعنی شاه فرموده که تقاضای عفو کنم و آنوقت اگر اجازه فرمودند برگردم. "الخير و فی ماوقع"

چند نفر ديگر هم من را از رفتن بازداشتند. يکی مصطفی فاتح بود. او اصرار و يقين داشت که اين دستگاه ظلم و استبداد متلاشی می شود. حوصله کن، وضع عوض می شود.

يکی ديگر که از جمله کسانی بود که می توانست به آلاف و اولوفی برسد و تمام دارائی خود را به اروپا و امريکا انتقال داد به من گفت "نمی دانم چگونه اين بنا پايدار مانده است. دست به هر جرزی می زنيد، به هر آجری که پايتان می خورد می بينيد که دارد می ريزد."

سرلشکر شفائی از دوستان سابق پدرم می گفت" گوئی دشمن به دروازه شهر رسيده وهر کس می کوشد تا می تواند غارت کند و پا به گريز بگذارد.

نفر سوم سهراب شهيد ثالث فيلمساز ايرانی بود که مرا از بازگشت بازداشت. او فيلم ساز موفق که با وجود کار شايسته و شغل و شهرت از ايران گريخته بود به قصد اين که تا زمانی که آدم های ناشی در فن او دخالت می کنند به وطنش باز نخواهد گشت.

ديگر يقين حاصل کردم که بازگشت به ايران در وضع حاضر خيالی بيش نيست. بخصوص که اوضاع روز به روز وخيم تر می شد. شنيدم که دليل برکناری اردشير زاهدی  از وزارت خارجه اين بوده که موقع طرح يکی از تمهيدات دولت برای برگزاری جشن 2500 ساله در جلسه دولت، يعنی توقيف هزار جوان گفته است "دولتی که از 5 هزار جوان ناراضی می ترسد، خودش بی عرضگی خودش را امضاء کرده است". جلسه دولت در حضور شاه تشکيل می شود و وقتی زاهدی همين اظهار نظر را تکرار می کند شاه به او می کويد "شما برويد به خانه". نمی دانم اين اطلاع درست است يا دروغ، اما خود اين چوها نشانه ايست که بی پايگی اوضاع را نشان ميدهد.

 ترقی قيمت نفت هيجان شديدی در کشورهای صنعتی اروپا و امريکا ايجاد کرده بود و صاحبان صنايع را داشت به وحشت می انداخت. ژانويه 1975 آدم معتبر و زبر و زرنگی مانند کيسينجر در مجله ای نوشت که "جلوگيری از ترقی قيمت نفت توسط کشورهای نفت خيز بخصوص عربستان سعودی و ايران باتوسل به جنگ غير ميسر نيست." دست اندرکاران متوجه شدند که اين يک تهديد جدی است.

 

روز سوم مارس 1975 روزنامه ها خبر دادند که به امر شاه احزاب ايران نوين و مردم منحل شدند و شاهنشاه امر فرموده اند حزب جديدی به اسم حزب رستاخيز ملی ساخته شود.

سفير ايران در آلمان دمکراتيک، در حضور نماينده ساواک به من گفت: آقا وزير خارجه دستور داده اند که همه کارمندان وزارت خارجه عضويت اين حزب را بپذيرند. ما هم عضو شده ايم. شما نمی خواهيد وارد اين حزب شويد؟ گفتم: "من يک بار داخل حزبی شدم و پس از آن پشت دستم را داغ کردم که ديگر وارد هيچ حزبی نشوم." هر دوشان خنديدند ومسئله پايان يافت.

اين حزب رستاخيز مبتی بر سه اصل است که بايد همه کس آنها را بپذيرد: نظام شاهنشاهی، اصول دوازده گانه انقلاب و قانون اساسی. مخالفين فقط کمونيستها هستند که خائن اند و جايشان در زندان است و ميتوانند بدون پرداخت هزار تومان عوارض فرودگاه از ايران خارج شوند. گفتند کسی به اسم پرويز محمود نامه ای به هويدا نخست وزير نوشته که 46 سال کمونيست بوده و دستگاه دولتی او را با سلام و صلوات از مرز گذرانده است. گفتند که به چند تن از روشنفکران سرشناس فشار آورده اند که بايد در عرض سه روز تصميم بگيرند يا وارد حزب شوند و يا به زندان بروند.

آدم از خودش می پرسد که اين سردمداران مغز خر خورده اند و دور و بر شاه و ساواک يک نفر عاقل نيست که بپرسد: خودتان احمق هستيد و يا همه ايرانيان را ابله تصور کرده ايد؟

آيا اينها نشانه يک انقلاب خونين نيست؟ جای بسی شگفتی است که دانايان مملکت که در گوشه ای خزيده و دم فرو بسته اند خطری که حيات آنها را تهديد می کرد را درک نمی کردند. از سران دولت که مست قدرت بودند چه توقعی می توان داشت؟ اينها جشن 50 ساله رژيم را گرفتند و عمر رژيم خود را به 2535 سال رساندند. اين تصميم به مناسبت روز تولد رضا شاه گرفته شد و دولت موظف شد جزئيات آن را جهت وضع قانونی به دو مجلس شورا و سنا ببرد. اين قانون را نه فقط همه نمايندگان مجلس که اغلبشان ساواکی و ساواک زده بودند، بلکه پيرمردانی هم که در مجلس سنا نشسته بودند به اتفاق آراء تصويب کردند با وجودی که يقين داشتند که درعرض 2500 سال ايران توسط حکومت های ايرانی اداره نشده و يک سلطنت مستمر ايرانی وجود نداشته است. اين ها وقايع خرداد 1355 است. اينها پيش آواز يک انقلاب بود و می بايست خبرگان را متوجه آتشی که در پنهان ممکن بود شعله افکند و خانمانسوز گردد کرده باشد، اما شاه در گفتگو با انديشمندانی که برای شنيدن نظرات او جمع کرده بودند به آنها گفت: شما برويد عيب کارها را بيابيد تا من در باره رفع آنها تصميم بگيرم! ملت ما طوری ترقی می کند که در هيچ دوره تاريخ نمی توانيم آن را با ممالک ديگر مقايسه کنيم. ما اساس بی عدالتی های اجتماعی را در اين مملکت بر طرف کرده ايم، چطور دراين چنين جامه ای اشخاصی ممکن است پيدا شوند که انحرافی پيدا کنند؟

 

در گفتگوئی خصوصی با فريدون فرخ سفير ايران در آلمان که با وردست ساواکی اش درافتاده به او گفتم ساواک با جوانانی که به سفارت مراجعه می کنند بدرفتاری می کند. فرخ گفت: قدرت در دست کسانی است که شايستگی ندارند.

 

5 اکتبر 1976 شريف لنکرانی پيش من بود. بخصوص به برلن آمده بود که مرا ببيند. می گفت: يقين بدان که کشور رو به يک انقلاب خونين کشانده می شود.

 

روز اول اکتبر همان سال شاه در مصاحبه ای که روزنامه "لوموند" منتشر کرد گفت: اپوزيسيون نسبت به رژيم در ايران طبق قانون مجاز نيست. هر گونه فعاليت عليه رژيم سلطنتی درايران قدغن است. احدی درکشور ما نمی تواند مردم را مجبور کند که ضد سلطنت مطلبی را بپذيرند و هضم کنند. اپوزيسيون واقعی خود من هستم، زيرا سعی دارم انتقاد کنم، سعی دارم کارها را بهتر کنم. با تمام سازمان های اطلاعات و بازرسی خودم من می توانم به ريشه و بنياد معايب پی ببرم. اين يک اپوزيسيون مثبت است. درايران اپوزيسيون برای بهتر کردن کارهاست.

کيهان هوائی 26 ژانويه 1977 از قول عماد تربتی نماينده مجلس نوشت: متاسفانه بعضی ها به خودشان اجازه داده اند راجع به امور که اطلاع ندارند درباره ما اظهار نظر کنند. ما هم کميته پارلمانی دفاع از حقوق بشر را تشکيل داديم که درباره وضع بشر در سراسر جهان بررسی کنيم."

 

14 ژوئيه 1977 سفری به لندن کردم و با دوستان قديمی مانند حسن رضوی؛ مصطفی فاتح، دکتر صناعی؛ فرهنگ ذبيح؛ صادق چوبک روبرو شدم. همه از وضع ايران عاصی بودند و به من مژده دادند که به زودی صدای مردم طبقات مرفه هم در خواهد آمد. فاتح گفت: بزودی در به تخته خواهد خورد.