پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

 
 


ترور ناتمام شاه در دانشگاه تهران
5 گلوله ای  
که به خطا رفت
!
از آن 5 گلوله، حتی اگر يکی به خطا نرفته و جمجمه شاه را
متلاشی کرده بود، حوادث ايران می توانست مسير ديگری را بپيمايد!


 

سالهای نخست پس از سقوط نظام ديکتاتوری رضاشاه، سالهای تمرين جانشين او برای تحکيم موقعيت خود و بازگرداندن آب رفته به جوی است. فضای سياسی ايران که با سقوط رضاشاه باز شده بود، هم عليرغم همه توطئه هائی که برای بستن آن می شد، همچنان باز بود. دربار از جمله کانون های مهم اين توطئه ها بود و اين درحالی بود که در خود دربار شاه نيز کشاکش قدرت ميان اشرف و عليرضا، خواهر و برادر شاه با محمدرضا درجريان بود. هريک از آنها خود را جانشين مقتدرتری می دانستند. در ارتش شاهنشاهی سپهبد حاج علی رزم آراء هيچ يک از درباری ها را قبول نداشت و شايد هم نظام شاهنشاهی را. يعنی همه آنها را يکجا نمی خواست. در بيرون از حاکميت حزب توده ايران بيش از همه نگران آينده نزديک و بسته شدن فضای سياسی کشور است. فضائی که درهای آن را پس از سرکوب حکومت خودمختار آذربايجان ايران نيمه بسته کرده بودند.

در چنين فضای سياسی و حال و هوائی ناصرفخرآرئی در مراسم افتتاح سال تحصيلی 1327 در دانشگاه تهران، از فاصله ای بسيار کوتاه 5 گلوله بطرف شاه که در لباس نظامی رفته بود دانشگاه را افتتاح کند شليک کرد. هيچيک از اين گلوله ها به نقطه ای از سر و يا بدن شاه اثابت نکرد که او را از پای در آورد، درحاليکه حداقل دو گلوله مستقيما بطرف سر او شليک شده و کلاه نظامی اش را سوراخ کرد.

قتل سريع ناصرفخرآئی در همان محل ترور پرده ای شد سياه بر راز اين ترور. همه آنها که بعنوان ارکان قدرت و رقابت در بالا نامشان برده شد به نوعی متهم به دست داشتن دراين ترور شدند. عبدالله ارگانی دوست نزديک ناصرفخرآئی که درعين حال عضو فعال حزب توده ايران بود سالها در زندان شاه ماند. نتوانستند اعدامش کنند زيرا زير بار اطلاع از ترور شاه توسط ناصر نرفت و ناصر نيز کشته شده بود و نبود که بگويد ارگانی در جريان مراحل تکامل طرح ترور بوده است. دولت روز بعد از ترور حزب توده ايران را منحله اعلام کرد و بسياری از رهبران آن را دستگير و زندانی کرد. رهبران اين حزب ترور را بهانه ای دانستند که دولت و دربار بدست آورد تا جلوی فعاليت علنی آن را بگيرد. شاه بارها گفت که دختری که دوست و همکار ناصرفخرآئی بود و پدرش باغبان سفارت انگلستان، خط دهنده اين ترور به ناصر بوده است. کارت خبرنگاری ناصر که مربوط به يک روزنامه اسلامی بود انگشت اتهام را متوجه آيت الله کاشانی نيز کرد. سپهبد رزم آراء برای هميشه رفت زير علامت سئوال و هرگاه به خواب شاه آمد، برای شاه کابوسی بود که قصد جان او را دارد. به همين دليل ترور رزم آراء با آنکه توسط فدائيان اسلام انجام شد، اما پيوسته طراح و خط دهنده اصلی آن را شاه و انگلستان می دانستند و می دانند. شاهپور عليرضا که سايه به سايه شاه حرکت می کرد و با ترور و يا مرگ او خود را جانشين شاه می دانست نيز از کابوس های شاه بود تا آنکه در يک حادثه مشکوک سقوط هواپيما کشته شد. آن 5 گلوله اگر به خطا نرفته بود، از ميان اين کانون های قدرت کداميک بيشترين بهره را می برد. سلطنت می ماند و يا رزم آراء آن را منحل می کرد و اولين جمهوری ايران اعلام می شد؟ شاهپور عليرضا جانشين شاه می شد؟ جانشينان شاه و يا سلطنت نيز حزب توده ايران را منحل اعلام می کردند و يا مطابق پيش بينی عبدالله ارگانی فضائی چند ساله برای ادامه فعاليت علنی حزب توده ايران فراهم می آمد؟

در سالهای دهه 1370 يک مصاحبه منصفانه در سالهای پيری عبدالله ارگانی با وی انجام شد و چند گفتگوی کوتاه با چند خبرنگار و شاهد ماجرای ترور شاه در دانشگاه تهران. اين مجموعه تحت عنوان "پنج گلوله برای شاه" منتشر شده و در سال 1380 نيز يکبار ديگر تجديد چاپ شد. گزارشی را که می خوانيد از دل اين گفتگوها و اين کتاب بيرون کشيده و تنظيم کرده ايم. گزارشی درباره تروری که می توانست سير حوادث ايران را به گونه ای ديگر رقم بزند.

ترس و وحشت ژنرال ها و افسران شاه و اطرافيان چاپلوس دربار در لحظه ترور که هرکس از اطراف شاه گريخته و منتظر نتيجه ترور شده بود تا مطابق اين نتيجه جبهه گيری کند از بخش های خواندنی اين کتاب است. ما سعی می کنيم در شماره بعد، فصل ديگری از خاطرات عبدالله ارگانی در همين کتاب را منتشر کنيم. عبدالله ارگانی پس از انقلاب به حزب توده ايران نپيوست اما به ديدار رفقای سالهای قبل از ترور شاه رفت و از جمله با کيانوری نيز چشم در چشم شد. در اين کتاب از اين چشم در چشمی نه بد می گويد و نه خوب.

 

سرگذشت آن ترور نا تمام را بخوانيد:

 

محسن موحد  خبرنگار روزنامه کيهان:

جلوی در دانشکده حقوق دکتر سياسی رئيس دانشگاه با روسای دانشکده ها پشت به دانشکده صف کشيده بودند. هيات وزيران بدون حضور ساعد- نخست وزير- رو به جنوب ايستاده بودند. از برادران شاه فقط غلامرضا برای شرکت در جشن آمده بود. در سمت شرق، به فاصله چند متر خبرنگاران عکاس ايستاده بودند. يک مرد نسبتا تنومند و متوسط القامه هم با دوربينی بزرگ تر از دوربين های معمولی توجه مرا به خود جلب کرد.

با يکی از وزرا سرگرم صحبت شدم. ناصر امينی خبرنگار خبرگزاری پارس آمد و مشغول سلام و عليک با او بودم که صدای آژير اسکورت شاه به گوش رسيد. اتومبيل شاه درست مقابل در دانشکده حقوق توقف کرد. شاهپور غلامرضا در سمت چپ را برای شاه باز کرد اما سرهنگ دفتری جلو دويد و در سمت راست را باز کرد. در نتيجه شاه از سمت راست پياده شد. شاه هنوز به جلوی اتومبيل نرسيده بود که صفير گلوله حاضرين را دچار وحشت کرد. دکتر سياسی غش کرد و روی پله ها افتاد و هيات وزرا خود را به مدخل دانشکده رسانده و پناه گرفتند. سرهنگ دفتری خودش را رساند به زير ماشين شاه. در يک چشم بهم زدن اطراف شاه خالی شد. شاه مثل بازی حمومک مورچه داره می نشست و بر می خاست و رقص پا می کرد.

5 گلوله از سوی همان عکاس که وصفش رفت به سوی شاه شليک شد و گلوله ششم در اسلحه گير کرد. عکاس جلو آمد، دوربين و اسلحه خود را به طرف صورت شاه پرتاب و سپس از طرف شمال به سوی چمن شيب دار فرار کرد. نمی دانم چه کسی اول به او شليک کرد که به پای ضارت خورد و او در سراشپيبی غلطيد. بعد، افراد گارد با سر نيزه و قنداق تفنگ به جانش افتادند، به طوری که چند لحظه بعد کشته شد. دراين ميان، امير صادقی راننده شاه او را از دانشگاه به بيمارستان برد. سرهنگ دفتری هم خود را به درون اتومبيل شاه انداخت و همراه آنان رفت.

سرتيپ صفاری رئيس شهربانی جيب ضارت را بازرسی کرد و کارت خبرنگاری اش را بيرون آورد. مربوط به روزنامه پرچم اسلام بود و روی آن نام ناصر فخرآئی نوشته شده بود. دوربينش را وارسی کردند. معلوم شد لنز و تاريخانه دوربين را تخليه کرده و اسلحه را در آن پنهان ساخته بود. بطوری که اگر مامورين او راهنگام ورود بارزسی می کردند نمی توانستند اسلحه را پيدا کنند.

کوته زمانی بعد، باز سر و کله سرهنگ دفتری پيدا شد. تا چشمش به خبرنگاران افتاد گفت: بزنيد اين مادر قحبه ها را بيرون کنيد. ژرژ عکاس و امينی به طرف چمن فرار کردند. دژبان ها آنها را گرفتند. ابتدا دوربين ژرژ را که خودش می گفت 1500 تومان ارزش داشت و با آن از جريان تيراندازی عکس گرفته بود شکستند و بعد سر و کله ناصر امينی را خونين ومالين کردند. من به صفاری گفتم ما چه گناهی داريم؟ بعد ما را سوار بر کامانکار ارتشی کردند و به زندان موقت شهربانی بردند... مشغول صرف شام بوديم که ناگهان فعاليتی جلوی در سلول احساس کرديم. در باز شد و جوانی حدود 25 ساله متوسط القامه، سبزه چهره را وارد سلول کردند. به گوشه سلول رفت و بدون اين که با کسی حرف بزند روی زمين نشست. اين "عبدالله ارگانی" بود. فردا غروب در سلول باز شد و سرهنگ مراغه ای برادر رحمت الله مراغه ای که بعد از انقلاب 57 حزب خلق مسلمان را در آذربايجان راه انداخت در آستانه در ظاهر شد و گفت: همه شماها آزاديد جز عبداله ارگانی.

يکسال بعد رئيس شهربانی سرلشکر زاهدی بود. شاه به دعوت ترومن رئيس جمهور امريکا عازم آن کشور بود. صفرمرادخان محافظ مخصوص به من زنگ زد و گفت ترتيبی داده ام تا با زاهدی مصاحبه اختصاصی داشته باشی. زاهدی نظامی بود و از سياست چيزی سرش نمی شد. او ضمن صحبت هايش به من گفت: "اعليحضرت روز قبل از حرکت به امريکا به من گفتند تو را رئيس شهربانی کردم تا مواظب رزم آرا باشی" چون رزم آرا بعد از حادثه 15 بهمن مورد سوء ظن شاه قرار گرفته بود.

 

نورالدين کيانوری در صفحات 183 تا 187 کتاب خاطرات خود در پاسخ به سئوالی درباره ترور شاه و اطلاع او از ماجرا می نويسد:

 

يکی از اعضای حزب بنام "عبدالله ارگانی" که جوان دانشجوی خيلی خوبی بود و مرا می شناخت، چند ماه پيش از 15 بهمن پيش من که مسئول تشکيلات کل حزب بودم آمد و گفت: يکی از آشنايان من بنام ناصرفخرآئی تصميم گرفته شاه را ترور کند. عقيده شما چيست؟

 من در جستجوی رادمنش دبيراول حزب رفتم به ساختمان روزنامه مردم که مجاور ساختمان حزب بود.  رادمنش، دکتر کشاورز و احسان طبری در بالکن طبقه دوم ساختمان مشغول صحبت بودند. من موضوع را به آنها گفتم. دکتر رادمنش گفت: "حزب ما بطور اصولی با ترور مخالف است و ما ترور را وسيله ای برای پيشبرد انقلاب نمی دانيم، ولی اگر کسی می خواهد شاه را بکشد ما که نمی توانيم برويم به شاه اطلاع بدهيم". اين عين جمله اوست. من هم از آن پس همين سياست را با ارگانی پيش گرفتم.  هر چند وقت يکبار ارگانی نزد من می آمد و از وضع ناصر فخرآئی خبر ميداد و اين که به دلائل متعدد نتوانسته موفق شود. در صدد تهيه اسلحه است. يک اسلحه پيدا کرده ولی به درد خور نيست و غيره.

 

حسن عرب از چاقوکش ها و کاباره دارهای زمان شاه:

روز 15 بهمن با عده ای از دوستانم در شهرنو در خانه ای سرگرم عرق خوری بوديم که يک دژبان به سراغم آمد و گفت سرهنگ دفتری رئيس دژبان با تو کار دارد. او به من گفت که عده ای از لات های شهرنو را جمع کن و دفتر حزب توده را اشغال کن. ما هم محل حزب را اشغال کرديم.

سال 1324 هم ما نقش خودمان را بازی کرديم. قرار بود روس ها در اسفند 1324، ايران را تخليه کنند ولی اين کار را نمی کردند. حزب اراده ملی تصميم گرفت بعنوان اعتراض راهپيمائی کند. صبح آن روز من با اتفاق عباس خليلی و رحيم زهتاب فرد و چند تن ديگر با آدم هائی که از شهرنو و جنوب شهر بسيج کرده بوديم دست به راهپيمائی زديم و شعار ما هم درخواست تخليه ايران از جانب ارتش شوروی بود و پرچمی که روی آن شعار "نصر من الله و فتح قريب" نوشته شده بود با خود حمل می کرديم. ما پس از پيمودن خيابان های استامبول، فردوسی و باب همايون به منزل امام جمعه خوئی در خيابان ناصر خسرو رفتيم و تقاضايمان را با او در ميان گذاشتيم. البته اين امر به دستور سيد ضياء (کارگزار انگلستان درايران و عامل کودتای رضاخان و اعلام سلطنت پهلوی) بود. بعد از گفتگو با امام جمعه هنگامی که قصد داشتيم منزل وی را ترک کنيم عده ای از کارگران شورای متحده حزب توده ما را محاصره و شروع کردند به شعار دادن عليه ما. من هوا را پس ديدم و به خانه امام جمعه برگشتم و در پشت بام سنگر گرفتم. عباس خليلی محاصره شده بود و من برای ارعاب جمعيت و نجات عباس دست به اسلحه بردم و يک تير شليک کردم. در نتيجه يک روزنامه فروش بنام شبستری به قتل رسيد. طرفداران حزب توده به دو دسته شدند يک دسته خليلی را کشان کشان به طرف خيابان بردند و دسته ديگر جنازه را دوش گرفته و با شعار "مرگ بر سيد ضياء" به طرف توپخانه حرکت کردند. دراين موقع سرهنگ شمس لاريجانی که از طرفداران سيد ضياء بود مرا به زير زمين خانه امام جمعه برد و من سه شبانه روز آنجا بودم تا آب ها از آسياب افتاد.

 

عبدالله ارگاني: قبل از سال 1327 من معاون انتظامات حزب شدم. دولت مترصد بود به نحوی کلک حزب را بکند. گاه به گاه مامورين شهربانی به بهانه ای می آمدند اعضا را بيرون می کردند و ساختمان را بازرسی می کردند يا از درون اتومبيل به داخل حزب شليک می کردند. من به کيانوری گفتم: روشن است که تا دو سه ماه ديگر دَرِ حزب بسته خواهد شد. به فکرم رسيده است اگر شاه را بکشيم جنگ و کشمکش بين صاحبان قدرت در می گيرد و در نتيجه يکی دو سالی ما را به حال خود می گذارند و کاری به کار حزب نخواهند داشت. در آن زمان قوام السلطنه، رزم آراء، اشرف پهلوی، شاهپور عليرضا، سيد ضياء و مصدق  همگی داعيه قدرت طلبی داشتند و در ميان آنها تنها دکتر مصدق وجيهه المله بود.

کيانوری در برابر پيشنهاد من ابتدا گفت:" چطور و چگونه؟"

گفتم من کسی را سراغ دارم که بتواند کلک شاه را بکند.

کيانوری گفت: " من موضوع را در کميته مرکزی مطرح می کنم. تا کميته مرکزی نظر ندهد شما حق نداريد کاری بکنيد. اگر اقدامی بکنی پدرت را در می آورم." دقيقا اين جمله کيانوری بود.

تقريبا 20 روز از گفتگوی من با کيانوری گذشته بود که مرا به دفترش احضار کرد و گفت: "من موضوع را با اعضای کميته مرکزی مطرح کردم. آنها معتقدند دراين مملکت ممکن است مسائل مختلفی پيش بيآيد که به ما ارتباطی ندارد"

بدين ترتيب او جواب صريح به من نداد اما تلويحا موافقت کرد.

من دوباره از او پرسيدم:" پس شما موافقيد؟"

کيانوری گفت:" گفتم به ما مربوط نيست، هر کاری دلتان می خواهد بکنيد."

گفتم: "پس اسلحه ای به ما بدهيد"

کيانوری گفت:" اسلحه را هم خودتان تهيه کنيد"

صحبت من با کيانوری به همين جا خاتمه يافت.

بعد از آن گفتگو هم اغلب کيانوری را می ديدم، چون انتظامات حزب بودم و حداقل بايد دو يا سه بار در هفته اوضاع داخلی حزب، ورود و خرج اعضا يا افراد و اتفاقاتی که می افتاد را به او گزارش می کردم. فقط چند بار از من پرسيد:" چطور شد؟ رفيقتان کاری نکرد!"

تا آنجا که من ميدانم و مطمئن هستم کيانوری ناصر را نديده بود و فقط از جانب من اسمش را می دانست. اصلا نيازی هم نداشت که با او آشنا شود. آشنا شود که چه بگويد؟ بگويد برو شاه را ترور کن؟ خوب، ناصر که خود آماده چنين کاری بود. در ضمن کيانوری زرنگ تر از آن بود که ردپائی از خود بجای بگذارد.

وقتی که از قصد ناصر برای ترور شاه مطمئن شدم اسلحه را دراختيار او گذاشتم. سه بار تلاش کرد شاه را ترور کند اما مجال مناسبی نيافت.

بار اول، تابستان 1327 شاه به اتفاقا پروين غفاری به اصفهان مسافرت کرد صاحبان کارخانجات نساجی از او استقبال شايانی کردند. ناصر قصد داشت در مراسمی که کارگران يکی از کارخانه های نساجی در آن حضور داشتند بعنوان يکی از کارگران در آن مراسم شرکت کند و همانجا کار شاه را بسازد. ولی بخاطر وجود کارگران توده ای، مسائل امنيتی و حفاظتی بشدت اعمال می شد و اين امر مانع از آن شد که ناصر بتواند به مقصودش برسد. ناصر بار دوم سعی کرد در يک مسابقه تنيس که در امجديد برگزار  می شد شرکت کند ولی باز هم موفق نشد به اين مراسم راه پيدا کند.

از زمان خريد اسلحه تا زمان ترور شاه جمعا نزديک 5 ماه طول کشيد. هر وقت ناصر را می ديدم می گفت مترصد فرصت هستم تا کار را تمام کنم.

قبلا هر بار که می خواست اقدام به ترور کند مرا در جريان می گذاشت و من به کيانوری هشدار ميدادم که مواظب باشيد او دست به کار شده است. ولی در 15 بهمن ناصر اطلاعی به من نداد. من بعد از ناهار راهی امام زاده عبدالله شدم. در پايان ميتينگ با گروهی از اعضای حزب که اکثرا کارگر بودند درحالی که سرود انترناسيونال را می خوانديم برای سوار شدن به قطار شهرری- تهران روانه ايستگاه شديم. در آنجا بود که شنيدم در دانشگاه به سوی شاه تيراندازی شده است. کار انتقال اسناد حزب که تمام شد به خانه ام رفتم. در اواسط شب بود که مامورين فرمانداری نظامی به خانه ما ريختند.