اخبار

پيك

                       
 

فروتنانه با مسعود بهنود

            مهدی نياكی- روزنت رويداد

هنوز به ياد دارم بامدادانی كه چشم از خواب گشوده و ناگشوده، شال و كلاه مي‌كرديم تا پس لرزه‌های پي‌درپی واقعه‌ای را كه در روز دوم خرداد خلق كرده بوديم در جريده‌ای بخوانيم. من شخصاً تا نام بهنود و گنجی و ديگران را مي‌ديدم بي‌درنگ و گاه همانجا در خيابان مي‌نشستم به خواندن. اينها را نوشتم به دو دليل كه هم بگويم حلاوت انديشه و قلم آن نويسندگان و همرتبه‌گانشان هنوز لااقل در ذهن صاحب اين قلم مانده است و حرمت آنان پابرجاست و دوم آنكه نقبی زده باشم بر آن روزها و صبح‌های روشنش، چراكه مي‌دانم بهنود نيز دل در گرو آن دارد و همپای ما «ياد ايام شكوه و فخر و عصمت را مي‌سرايد شاد، قصه غمگين غربت را».

خبر تحرير نوشته ديگری از بهنود كه رسيد مي‌دانستم كه هر بار شيرين‌تر مي‌نويسد. اما مطالعه آن متن آن ايام را به ياد آورد. خواندم و ناگهان گويی «درد در رگانم، حسرت در استخوانم و چيزی نظير آتش در جانم پيچيد». فكر نوشتن اين جملات آمد و خوف از بي‌حرمتی به بهنود هم. ارادتم را به او ياد آوردم و آن خوف منتفی شد. اما دغدغه‌ای ديگر آمد كه چگونه مي‌توان به آگاهی چون او خرده گرفت. اين دو به شكی همچنان بود تا سرانجام قانع شدم كه گرچه «فيلسوف عزيز است، فلسفه عزيزتر است» و بايد نوشت.
از خودم مي‌نويسم كه آن روزها وقتی نويسنده مقاله «پاسداری از اين ظريف نوپا» مقاله اكبر گنجی را به همان ظرافت و پاسداری تقبيح كرد گمان نمي‌كردم روزی از قلم‌ همان نويسنده بخوانم مدح گنجی و سلوك او را، و اينكه «اگر او را نداشتيم بايد مي‌ساختيم». مي‌دانستم سابقه دوستی هست اما لااقل در عرصه انديشه با دو نگرش متفاوت مواجهيم كه يكی آن سلوك را مي‌پسندد و ديگری آن را افراطی مي‌داند كه به زيان ظريف نوپای آزادی در اين سرزمين است. گنجی در آن روزها آماج شديدترين انتقادات قرار گرفت و چه باك! او كه خود مي‌دانست كه «دموكراسی روشی است معين برای رسيدن به نتايج معين». پس وقتی آن قاعده حاكم شود، سياسيون هر لحظه در معرض سؤال و انتقاد باشند، نويسندگان كه جای خود دارند.

مفهوم هنوز شكل‌نيافته راديكاليسم دموكراتيك پيش از آنكه به بار بنشيند به نقدها از هر سو كوفته شد و نوشتند: «نوشته آقای اكبر گنجی اگر بحران ايجاد كند، نشانه خطای ايشان است و اگر بحران ايجاد نكند نشانه خطای بزرگتری است».

بهنود در آن روزگار در جمع مخالفان اين «روش» بود. نوشت و حكايت‌ها آورد از بي‌تجربگی ايرانيان برای زيست در فضای آزاد كه «ما روزنامه‌نگاران نيز چنينيم، در فراغ آزادی مؤثرترين مرثيه‌ها مي‌سراييم و بهترين سوگواره‌ها را مي‌نويسيم اما وقتی آن محبوب از سفر آمد چيز زيادی برای گفتن با او نداريم» (عصر آزادگان 3/11/78).
آن نوشته و مقاله‌هايی از اين دست البته بخشی هم به قول مرديها برای به دستگيری فضا بود. اما اعتقاد راسخ نويسندگان، (لااقل تا آنجا كه به متن آن مقالات مربوط است) آن بود كه مشی گنجی مخل فضای باز سياسی است. با اين حال همه مي‌دانستند كه او در پی دگرگونی ساختاری در نظام سياسی نيست و البته از اين جهت با نخبگان ايرانی هم رأی است. مهربانی و رأفت مي‌آموخت و در عين حال قلم را به هزار گونه حدس و گمان و وهم نمي‌فروخت و دل‌ها را گرچه از جسارت مي‌آكند اما نفرت نمي‌پراكند. شايد عده‌ای كه نه از روی نفع و فايده كه از روی صداقت اعتقاد به تندروی گنجی و امثال او داشتند اگر نوشته امروز بهنود را در‌ آن روزها مي‌خواندند متقاعد مي‌شدند گنجی و سلوك او لازمه آن روزگار است، چرا كه نمي‌گذارد «دستگاه شايعه» به كار افتد و حدس و گمان‌های غريب درباره حكومت به باور عمومی تبديل شود. اگر عده‌ای باز بر اتهام افراطي‌گری او اصرار ورزيدند مي‌شد بر استدلال «امروز» بهنود استناد كرد و دليل‌ها آورد برای آنكه اثبات شود گنجی لازمه جامعه‌ای در حال گذار به دموكراسی است. جامعه‌ای كه فاصله وهم و واقعيت در آن بسيار نيست و اگر باور نمي‌كنيد به سرعت فراگيری يك شايعه يا لطيفه يا يك اصطلاح در اقصای جامعه نگاه كنيد و چه بهتر كه خلايق «حد واقعيات» را بدانند تا آنكه در تاريكی هر كس از خيل آن ببيند كه گمان مي‌كند. آن مشی البته پيش از آنكه به سود ملت باشد به نفع حكومت بود و بقای هر دو را تضمين مي‌كرد.

در آن روزگار عده‌ای آن سلوك‌ را مغاير با مخرج مشترك جناح‌های سياسی دانستند و عده‌ای وقايع مشروطيت را به ياد آوردند و گنجی با محمد مسعود و امثال او به صراحت و تلويح مقايسه شد و ... گذشت.

حالا ديگر چه نيازی هست به گنجي؟ انكار نكنيم سياسيونی كه به قصد دو زانو نشستن بر سفره پرچرب و شيرين اصلاحات آمده بودند وقتی درباره ناكارآمدی مورد سؤال قرار گرفتند مقاله‌های آن روز بهنود و ديگران را برای استناد كردن روی دست بالا بردند، فلان و فلان تندروی كرده‌اند و حالا كار از دست رفته. مقداری تسامح (بخوانيد انفعال و كم‌فروشی) لازم است تا كار به تعادل بازگردد.

عده‌ای او را طنازانه نواختند و وقتی كارشان به گره افتاد به طعنه پيغام دادند كه «اگر آمدی گنجی لباس زندان را نمي‌خواهد من مي‌برم تا يادم بماند كجا بودم و ديگر بازنگردم». او نيز پس از مدتی به كشف «شوكران مهلك راديكاليسم» نائل آمد و در آخرين مصاحبه‌ای كه در تهران با او داشتم از مصلحت گفت و از زيان تندروی برای همه. دو سه هفته بعد اما وقتی خبرش از آن سر دنيا رسيد سايت‌اش را گشودم و از آنچه مي‌خواندم بر خود لرزيدم. به خود آمدم كه مگر تندروی سم مهلك اصلاحات نيست پس اين چيست؟ و اگر چنان است يعنی تا نويسنده از مهلكه رهيد ديگر هر سخن گزنده‌ای لازم مي‌آيد؟
حالا ديگر حس قهرمانی پراكندن و تشويق خلايق به ساختن اكبر گنجی برای چيست؟ كه چند صباحی بعد مقاله‌ای ديگر در پاسداری از آن ظريف نوپا اين بار روی فضای سايبر نقش ببندد و سياسيون محافظه‌كارتر شده هم به بهانه‌ای او را رها كنند و روانه كنند به همسايگی اكبر گنجی اول؟

اگر «گنجي» و وجودش آنقدر لازم است كه اگر نداشتيم بايد او را مي‌ساختيم آن روزها كه هنوز اخبار ناآرامی و تشنج از كوچه و بازار نرسيده بود كه به موقع‌تر بود تا امروز. كدام را باور كنيم؟ آن پاسداری را يا اين خواستاری را؟
گويی اين خصوصيت كسانی است كه پا از گود بيرون گذاشته‌‌اند و انگار پس از مدتی فضای واقعی ايران را فراموش مي‌كنند. روی فضای سايبر البته از بهنود تا وطنش فاصله‌ای نيست. حداكثر 10 ثانيه. اما هنوز مسافت‌ها بايد راند و از فراز شهرها و درياها گذشت تا به ايران رسيد و ميان راه تا به خود بيايی قاعده ديگر شده است. راديكاليسم دموكراتيك يا بحث بر سر نقد اين و آن و... امروز ديگر دغدغه ما نيست. مشكل امروز تضمين حداقل‌هاست. روزنامه‌نگاران در روز خبرنگار گرد هم مي‌آيند تا حداقل امنيت شغلی را بخواهند. سياسيون و احزاب خواستار آزادی در بند ماندگانند. ما صندلی بهنود را خالی گذاشته‌ايم و بر آن كتاب «ما مي‌مانيم» را نهاده‌ايم و در انتظاريم تا به قول خودش اين «قصه‌گوی پير شهر ما» بازگردد و تاريخ‌گويی را از سر گيرد. گنجی هم برگردد و بماند حتی اگر ننويسد. آنچنان كه دلمان به ديدن گاه به گاه باقی و نقش و خطش خوش است.
سخن كوتاه. بگذار عده‌ای بگويند اينان نسل منفعلند. شايد حق دارند آنانی كه در پاريس نشسته‌‌اند و برای ما «مرثيه انحطاط» مي‌سرايند، من هنوز كتاب‌های بهنود را كه از خودش هديه گرفته ام مي‌خوانم و از اين جهت دين استادی او را بر ذمه خود فراموش نمي‌كنم. با اين حال از آنان كه در اين وضعيت بيرون گود ايستاده‌‌اند و فريادهايشان ديوار صوتی را خراش مي‌دهد و از ايرانيان تكاليف فوق طاقت مي‌خواهند انتظاری نيست. اما از بهنود توقع هست كه حال امروز را بداند.

گنجی ديگری پيدا نخواهد شد استاد من! اگر كيميای عقلانيت حداقل‌ها را تضمين كند و «سرمايه اجتماعي»به دست تاجران نيفتد كافی است...

روز وصل دوستداران ياد باد

ياد باد آن روزگاران ياد باد

گرچه ما اكنون سپر انداختيم

غمزه ابروكمانان ياد باد

 
 
                   بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی