|
بعد
از انتخابات مجلس ششم، سفر آقای
خاتمی به يزد بود. طبعاً
همشهری ها خيلی تحويل گرفته
بودند. جمعيت واقعاً زيادی به
استقبال آمده بودند. مسير
خيابانها، از فرودگاه تا ميدان
بزرگ با مردم پر شده بود. جای
جای مسير هم گاو و گوسفند و شتر
می كشتند و قربانی می كردند.
آقای خاتمی هم طبق معمول از
سقف ماشين بيرون آمده بود و به
ابراز احساسات مردم پاسخ می داد.
من و علی آقای خاتمی و
آقای تابش نماينده اردكان
وخواهرزاده آقای خاتمی در يك
ماشين جدا نشسته بوديم. گفتيم كه به
اين شكل كه آقای خاتمی می
آيد و با اين ازدحام جمعيت ما بايد
نيم ساعت پشت سر ماشينها بمانيم،
تصميم گرفتيم از مسير ديگری
خودمان را زودتر به جايگاه برسانيم.
آخر مسير طبعاً برای ورود به
جايگاه می بايست وارد مسيری
كه بعداً قرار بود آقای خاتمی
برسد بشويم. مردم كه مارا ديدند،
طبعاً برای يك لحظه با آقای
خاتمی اشتباه گرفتند. در اين
ميان يكی از اهالی مهربان يزد
تا ماشين ما و بخصوص عمامه مرا ديد،
يقين كرد كه آقای خاتمی آمده و
گاو بزرگی را كه نگه داشته بود تا
جلوی پای آقای خاتمی
قربانی كند، به زمين زد، با عجله
خودمان را به او رسانديم كه خبر
دهيم آقای خاتمی هنوز در راه
است، وقتی فهميد، خيلی ناراحت
شد. ديدم داد و فرياد می زند و با
همان لهجه غليظ يزدی به رفيقش
خبر می دهد و می گويد: مَمَلُگ
حروم شد، آقای خاتمی نبود. هم
احساس حقارت كرديم، هم دلمان
برای آن پيرمرد سوخت و هم اين ضرب
المثلی شد در بين دوستان كه
اگركسی ما را بخاطر خودمان هم
تحويل بگيرد، می گوئيم مَمَلُگ
حروم شد!
|