ايران

پيك

                         
اطلاعات مسعود بهنود
ا17 عامل قتل زنجيره ای  
بی هيچ پيگردی درايران می گردند!ا
ا1-
ناصرزرافشان به آن دليل در زندان است كه برگ های ناپديد شده پرونده اول قتل های
زنجيره ای را خوانده و بسيار می داند!
2- دريغ است اگر از پيروز دوانی و جسارت او ياد
نشود، همانگونه كه نبايد اجازه داد "مجيد شريف" فراموش شود. رضابراهنی به محمد
مختاری گفته بود"
محمد عجله نكن، چندی بمان. اوضاع خوب نيست". 3- كسی بهتر از
پوينده در ايران قوانين حقوق بشر را نمی شناخت
 

 

گرچه به رعايت قانون و ملاحظات ديگر، قتل های زنجيره ای به چهارنازنينی محدود مانده كه نامشان در اين پرونده و آن پروژه كثيف بود ولی در عالم واقع كه از ملاحظه و حتی قانون هم به دور است بايد از مجيد شريف و پيروز دوانی هم نوشت كه از همان قافله بودند و در همان زمان ها و به دست همان گروه كشته شدند به شهادت اسناد و شهادت ها.

از ميان اين عده كه نامشان و يادشان پنج سال است با هر پائيزی می آيد و برخلاف گفته آقای قربانی نماينده جناح راست مجلس فراموش نشده اند تا به خاطر انتخابات [كذا] به طور مصنوعی يادآوری شوند، به جز مرحوم مجيد شريف بقيه را می شناختم بعضی را بيش تر. گرچه در زمان واقعه به خصوص درباره داريوش فروهر چند مقاله نوشته ام كه در كتاب « گلوله بد است» هم آمده و در يادنامه او هم چاپ شده است، اما اين جا زخمی كه هنوز تازه است باز می شود.

داريوش به همان سرنوشت دچار شد كه عمری در انتظارش بود. جانی چنان پاك كه او داشت و شهامتی چنان ناباور كه او را بود بارها و بارها در طول عمر به مسلخش كشاند، اما نه كه از برندگی او نكاست كه بر آن افزود. حتی پيری و درد پا (مهره های گردن) كه آن قامت رعنا را خميده كرده بود باز از شجاعتش كم نكرد. او نماينده برجسته يك نسل از اميدواران اين ديار بود كه زندگی و جان بر سر اعتقادش به مليتش گذاشت.شهادتی از آن دست كه همه را سزاوار نيست و با مرگش هم ديديم كه پرده ای از عمق عقب افتادگی و تحجر و تعصب خشگ دريده شد. مرگ داريوش فروهر خرد نبود كه بتوان از كنارش گذشت و حلقوم قاتلانش را گرفت.

يك هفته ای پيش از فاجعه او را ديده بودم. خواسته بود درباره متنی مشورت كند، پای رنجور و دردناكش را می كشيد و از سه ماه قبل تر كه ديده بودمش رنجورتر بود اما نخواست كه به شرح درد زمانی بگيرد كه حرف های واجب تر داشت به قول خودش. دلم می سوزد وقتی به ياد می آورم كه از هميشه اين سال ها اميدوارتر بود و می گفت جنبش اصلاح طلبی به جای خوبی می رود. می گفت بايد بنويسيد تا اين نسل جوان شتاب نكند. به طعنه می گفت سرگذشت ما را برايشان بگو كه شتاب كرديم و چه شد. اما در اين ديدار آخر پروانه خانم را نديدم، قبل كه او را ديده بودم تصويری را كه فريبرز رييس دانا از دوران فعاليت در جنبش دانشجوئی از او داده بود به يادش آوردم و خنديد و فقط گفت فريبرز محبت دارد. بهترين توصيف را از پروانه فروهر آن جوان دانشجو كرد، خرداد سال بعد از قتل ها، كه در اجتماع با رييس جمهور در دانشگاه پشت ميكروفن ايستاد و گفت خون پروانه جنبش دانشجوئی ايران ريخته شده است . انگار در اين تعبير همه چيز را گفت از او.

محمد مختاری را هم دو هفته ای قبل ديده بودم. می دانم چه سعيد امامی و همفكرانش را آخر سر به انتخاب او واداشت. محمد بی صدا و بی تظاهر كار چند گروه سياسی می كرد گرچه در ظاهر از ادب و فرهنگ می نوشت. در آن آخرين ديدار متن نامه اش به يونسكو را خواندم. به مناسبت خبر انتخاب روزی به نام نيمايوشيج . به آنان نوشته بود آيا می دانند اين مچال را به چه كسانی می دهند تا از نيما جلسه ای و مراسمی و محملی برای خود بتراشند. و نوشته بود آن چه بايد می نوشت. وقتی محمد پوينده خبر داد كه مختاری ناپديد شده است وحشتم گرفت، به دل گفتم بد به خود راه نده، اما لرزيدم. هم به ياد آن نامه بودم و هم به ياد حرفی كه خود گفت. دكتر براهنی ماه قبلش وقتی مختاری در خارج كشور بود، به او گفته بود « محمد عجله نكن، چندی بمان. اوضاع خوب نيست» و اين تنها از ذهن كنجكاو و تيز دكتر براهنی بر می آيد دانستن اين كه كی آرامش قبل از توفان است و كی می رسد باران .

پس بايد بگويم كه محمد مختاری هم با آن چه در سر داشت و می كرد، بايد در انتظار می بود كه خطر آيد، چنان كه چند باری آمده بود. اما نه، اين درست نيست و محمد را هم اين گمان نبود كه در چنان محيطی می زيد. هيچ كداممان را آن گمان نبود.

پيش از اين هم نوشته ام كه چندی قبل از واقعه به دادستانی انقلاب احضار شده بودم با مقدماتی ترسناك و تهديد كننده، وقتی رسيدم دانستم با محمد مختاری همزمان شده است احضارمان. روی نيمكت طبقه سوم ساختمان دادستانی در خيابان معلم نشسته بوديم به انتظار و صف گرفتاران مواد مخدری را همان جا كنار ديوار نشانده بودند و بيشترشان جوان بودند خيلی جوان. محمد سر از كتابی كه در دست داشت برداشت و در چهره جوان ها خيره شد. دردی در نگاهش بود. چرا. پيش از آن كه گفتگوئی كند با قلمش در كاغدی كه لای كتاب گذاشته بود چيزی نوشت. بعد شروع كرديم به حرف زدن درباره فرج سركوهی كه از زير دندان اژدها بيرون كشيده شده بود. ساعتی گذشت تا صدايمان كردند در داخل. گويا آن زمان به نسبت طولانی را روزگار به من داده بود تا با محمد در لحظه ای ناب گفتگوئی كنم. مجالی كه پيش از آن هرگز نصيبم نشده بود؛ هميشه در جمع او را ديده بودم و هميشه برای عمق انديشه اش و ذهن راه يابش احترامی قائل بودم كه كمتری از همكارانش اين احترام را در من برانگيخته اند. بسيار می دانست و شعرهايش را بخوانيد كه در آن جا لايه های كشف نشده وجودش ثبت است.

اما چه بگويم از محمد پوينده، كه همه وجودم وقتی از او ياد می كنم به فغان است. به قول شاملو «قناعت وار تكيده » بود، رنجور و هميشه از نخوابی رنگ پريده و بی حوصله. عكسی دارم يك هفته قبل از واقعه كه در دفتر آدينه گرفته ايم نشسته است در كنار گلشيری، روبروی من. گزارشی از حقوق بشر در راه بود و كسی بهتر از او حقوق بشر را نمی شناخت و بر آن كار نكرده بود. به همه جوانی، بيست كتاب نوشته و ترجمه كرده و از شدت فقر و زهد همه حق و حقوق همه اين كتاب ها را پيشاپيش فروخته بود. در آن ديدار گفتمش كه چرا. گفت ندارم. بعد ها فرج برايم گفت از زير زمينی كه خانه اجاره ايش بود نمور، با سقف ريخته. وقتی می گفت كه محمد مختاری ناپديد است چه می دانستم كه همين فردا نوبت اوست.

می دانم كه برخلاف آن سه تن – بلكه آن پنج تن، چون شريف و دوانی هم منتظر بودند – محمد پوينده منتظر نبود. آتشم می زند اين خيال كه فهرستی در دست سعيد امامی بوده است و محمد چون سهل الوصول بود و آسان می شد گيرش انداختند و فهرست جا گرفت. اصلا منتظر نبود. به گفته خود قاتلان، هوشنگ گلشيری مثلا چون هميشه در يمين و يسارش كسانی بودند و تنها به جائی نمی رفت و در خانه نمی ماند، در اولويت قرار نمی گرفت.

در مقاله شبكوران تاريخ ما [ آدينه 136 پائيز 77] نوشته ام از او و مكرر نمی كنم در كتاب «گلوله بد است » هم نقل شده و امروز وقتی آن را دوباره خواندم از تصوير صحنه كسی كه بر گردن محمد نشسته است و گلوی او را می فشارد دلم فشرد.

اما پيروز دوانی را يك بار ديده بودم. از زندان به درآمده و در فضای بدگمانی ها و بددلی ها رفته بود به جمع دوستان در مجله جامعه سالم و بعد هم ديداری با فرج سركوهی كرده بود و فرج به من گفت حرف هائی می زند كه باور نمی توان كرد. و آمد. عجب جذاب بود. از تئوری ها و خوشدليش ترسيدم اما چنان شوری داشت كه نمی شد نديده گرفت. در بارها گير افتادن به دست حضرات آن ها را شناخته بود و بر اساس اين شناخت می خواست از فضاهای خالی عبور كند. جزوه منتشر كند. همان جزواتی كه منتشر كرد. آهان يادم آمد می گفت اين اطلاعاتی ها برای كار شفاف و علنی آمادگی ندارند، همه چيز را مخفی دوست دارند و فعاليت علنی دست و پايشان را در گل می گذارد. بايد فرصت طراحی توطئه و كشف به آن ها نداد. می گفت هر كس هر خبری دارد به من بدهد عقوبتش با من. راهی پيدا كرده ام منتشرش می كنم.

اعتراف می كنم كه حرفش را نمی فهميدم ولی با خود گفتم تو چون سابقه كار سياسی و مخفی نداری نمی فهمی او پخته است، و چقدر منطقی بود. آدم را مجاب می كرد و از طعنه ديگران ترسی نداشت، می دانست در فضای آلوده به اختناق به او مشكوكند بيشتری، اما به چيزی نمی گرفت. نمی دانم چرا مرا به ياد سعيد شاهسوندی انداخت در آن ديدار اولين و آخرين. بعد ها دانستم هر كس را ملاقات كرده حتی اگر از خيل ناباوران و بدانديشان بوده در او صداقتی ديده اند و در ضمن هيچ كس هم نتوانسته بود در كاری كه او در سر داشت نظری بدهد. آن قدر بديع بود طرحش كه آدمی مثل من را گيج می كرد. بی باورم كه پيروز دوانی قربانی طرح خود شد، طرحی كه بر اساس مدت ها اقامت در زندان در سرش افتاده بود، می خواست علنی و شفاف و با پذيرش هزينه های آن در جامعه ای كه تاب شفافيت را ندارد و به درد تاريكخانه ها مبتلاست حركت كند. نمی دانست كه وقتی حريف قاعده يك بازی را نداند دست به كارد می برد و از قدرت مخوف و دست گشاده اش استفاده می كند.

تا روزها بعد از ناپديد شدن پيروز دوانی كسی سخنی از او نگفت و همه منتظر بودند كه خبری از او برسد، حتی خانواده او باور نداشتند كه چنين سرنوشتی برايش اتفاق افتاده است. هيچ وقت هم كسی تائيد نكرده تا امروز كه آقای دری نجف آبادی از پرونده بيرون رفته ، آن هم به خاطر قسمی كه خورد كه دخالت و اطلاعی از قتل ها نداشته - البته همكاران سعيد امامی هم قسم خورده اند كه آقای دری در جريان بوده و اصرار دارند كه وی از قتل پيروز دوانی و چهار تن ديگر مطلع بوده است – آری برگ های پرونده ای كه اول بود و ناصرزرافشان هم به خاطر رويت آن به زندان افتاد حالا نيست و معلوم هم نيست كجاست. در مورد پيروز دوانی اطلاعات ما مختصر شده است به بعضی گفته ها از جمله نشانی هائی كه اميرفرشاد ابراهيمی می دهد از خانه ای كه سعيد امامی اجاره كرده و در زمانی دو زندانی در آن جا داده بود كه يكی از آن ها پيروز دوانی بوده كه به نگهبان خود را از پشت چشم بند معرفی می كند، نگهبانی كه روز بعد در روزنامه ها می خواند كه آن كس ناپديد است. از اين همه مخفی كاری اما باكی نيست روزگاری همه اين ها گشوده می شود.

پنجمين سال است و می توان گفت جز سعيد امامی بقيه هفده نفری كه به تاكيد قاضی اوليه، در قتل ها حضور مستقيم و موثر داشته اند، در جامعه رها هستند و بعضی از آن ها در نهادهای تازه كه نام موازی بر آن ها گذاشته شده به كار مشغولند و اگر نه بيش از سابق، به همان اندازه امكانات و اختيارات دارند. اسلحه و حكم دارند، می توانند دستگير كنند، بازجوئی كنند، به حرف آورند، به اعتراف وادارند و...

اما يك چيز قطعی است. اينان هر پائيز دچار عذابی در درون می شوند و عجيب است اگر وقتی دوباره بخواهند به چنان كاری دست بزنند سرنوشت سعيد امامی به خاطرشان نيايد و دستشان نلرزد. تفكر محفلی و قتل های زنجيره ای در جامعه ما نمرده است ولی مهم اين است كه با شفاف شدن ماجرا، بزرگ ترين ضربه به تفكری كهنه سال وارد آمد. و اين كم كاری نيست و خون آن ها چونان خون سياووش در دل ايرانی می جوشد.

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی