هنر و انديشه

پيك

                         

ما

بيهوده مرديم!

 

 

می آئی و من ميروم، ای مرد ديگر

چون تيرگی از بيخ گوش صبحگاهي

ميائی و من می روم، زيباست، زيباست

باران نرمی بر غبار کوره راهي

***

دشت بلاخيز غريب تفته ای بود

هر تپه ای چون تاولی چرکين به آن دشت

ما سوختيم و خيمه برکنديم و رفتيم

اينک تو ميائی برای سير و گلگشت

***

حلاج ها بردار رقصيدند و رفتند

شيطان خدائی کرد، در اين خاک سوزان

اين قصر عاج افتخار آميز تاريخ

برپا بود از استخوان تيره روزان

***

ميائی و من می روم، بدرود، بدرود

چيزی نيآورديم و چيزی هم نبرديم

بيهوده ماندن تلخ دردی بود، اما...

... اما چه درد انگيز! ما بيهوده مرديم.

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی