اخبار

پيك

                       

 

زندگی غم انگيز خردسالان دستفروش در شهر قم

مردانی كوچك، برای روزهای سخت

زنانی خردسال، بر بال شكسته بخت

                                                  گزارش مليحه كلهرپور

يحيي: بعضی ها پيشنهاد پول زياد می دن , در عوض ازمون می خوان كارای خلاف براشون انجام بديم .

حسن 8 ساله: بابام مرده و ننه ام خونه اين و اون كلفتی می كنه . پول نداره منو بفرسته مدرسه . من بايد خودم كار كنم.

ثريا 9 ساله: مادرم می گه بايد پول در بياريد مدرسه به دردتون نمی خور.

علی پسر 12 ساله: كار می كنم تا پول هروئين پدرم را در بياورم.

طاهره خردسال: رحمت خان می گويدبا درس‌خواندن شكم تووننه‌ات سيرنمی شود

 

 

برای ديدن آنها نياز نيست خيلی به خودتان زحمت بدهيد؛ گوشه خيابان ها و پياده روها فراوانند؛ در سنين مختلف. بيشتر آنها 8 تا 12 سال بيشتر ندارند. آنها كودكان خيابانی اند. كودكانی كه برخی از آنها نان آور كوچك خانه اند. برخی از اين كودكان با ديدن كمترين توجه و نگاه, التماس كنان به دنبالت راه می افتند و از تو می خواهند تا در افزايش رزق و روزی شان شريك و سهيم شوی و چند تومانی بر دخلشان بيفزايی . چشمان معصوم آنها لبريز از خواهش و تمناست .

آه، كه بعضی ديگر از اين كودكان ازجنسی ديگرند. يعنی حتی اگراز صبح تا شب هم مشتری نداشته باشند, كلامی بر زبان نمی آورند. آنها سرشار از غرورند و تا جائيكه قادر باشند به هيچ كس اجازه نمی دهند به غررور و شخصيتشان لطمه برند.
يحيی، در ابتدا حتی حاضر نمی شد گفتگو كند. وزنه اش را زير بغل زده، ابرو در هم كشيده و كوچكترين لبخندی بر لب نداشت. در جواب سئوالم وقتی از او می پرسم

درس می خوانی يا نه ؟

می گويد :

آره، درس را خيلی دوست دارم.

پدرت چكاره است ؟

كارگر. ازصبح زود می ره دم فلكه ها يا جاهائی كه می دونه اوستا كارها می آيند اونجا، تا برای كارشون كارگر انتخاب كنند می نشينه تا يكی از راه برسه و چند روزی او را مشغول كنه

تو خودت كار می كنی يا پدرت ازت خواسته كمك خرج خونه باشی ؟
خودم خواستم كار كنم و خرج تحصيلم رو در بيآرم . پدرم پول كتاب و دفتر مدرسه مرا نداشت. كارگری نون بخور و نمير داره. شايد بدونيد !

درآمدت روزی چقدره ؟

بستگی داره . هر روز با روز ديگه فرق داره . ولی پر فروشترين روزم هم فكر می كنيد چقدر باشه ؟

نمی دونم خودت بگو ؟

به پانصد تومان هم نمی رسه.

تا حالاشده وفتی داری كار می كنی , بعضی ها برات مزاحمت ايجاد كنند ؟

 با كمی فكر می گويد :

بله بعضی از همين آدمائيكه شكمشون زيادی سيره  می آن روی وزنه می ايستند و خودشون رو وزن می كنن , اما هيچ پولی پرداخت نمی كنن. اگر هم بهشون اعتراض كنم , هولم می دن و حرفای ناجور می زنن خانوم.

بعضی ها هم پيشنهاد پول زياد می دن , در عوض ازمون می خوان كارای خلاف براشون انجام بديم .

اونوقت تو چكار می كردی ؟

هيچی ,جامو عوض می كنم تا از شرشون خلاص بشم .

دوستانت چی ؟

بعضی هاشون آره . اما بعضی شون هم نه . يك مرده به يكی از دوستانم گفته بود اگه دنبالش بره و براش كار كنه ماهی صد هزار تومن بهش می ده . او هم دنبالش رفت . ديگه نديديمش.

فكر می كنی الان كجاست ؟

نمی دونم . فقط اينو می دونم كه اگر تا حالا دخلش رو نيورده باشند . جای خوبی نمی تونه باشه .

دوست داری بزرگ شدی , چكاره بشی ؟

خلبان

حالا چرا خلبان؟

آسمون و پرواز كردن رو دوست دارم . فكر می كنم توی آسمون بدی وجود نداره .

مثل اينكه حوصله اش ازاينهمه سؤال و جواب سر رفته باشه . وزنه اش را به دست می گيرد و می گويد من ديگه بايد برم . و از من دور می شود .

حسن آدامس می فروشد. پسری است كه كاملا بر خلاف يحيی , با زور و اجبار می خواهد چند بسته آدامس به من بفروشد. قول دادم بعد از اينكه به سؤاالاتم پاسخ داد, از او آدامس بخرم و او هم پذيرفت .

چند سال د اری ؟

8 سال

درس می خوانی ؟

آره
می خواهی چكاره بشی ؟

معلم

چرا كار می كنی ؟

چون بابام مرده و ننه ام خونه اين و اون كلفتی می كنه . پول نداره منو بفرسته مدرسه . من

بايد خودم كار كنم .

چرا دنبال مردم راه می افتی تا به روز بهشون آدامس بفروشی ؟

چون همينجوری چيزی ازم نمی خرن . من بايد پول دربيارم .

روزی چند در می آری ؟

خيلی كمه .

حين پياده شدن از تاكسی , پسركی با لباسهای نامرتب و كثيف به طرف ماشين می دود و دستمالی سياه را به شيشه جلوی تاكسی می كشد و سعی دارد آن را تميز كند . فحش و ناسزای راننده بلند می شود . اما پسرك به كار خود ادامه می دهد و راننده با عصبانيت از تاكسی پياده می شود و بر سروصورت پسر می كوبد.

به سمت پسر می روم . هاله ای از اشك در چشمانش نشسته است می پرسم ناراحت شدی ؟
اشك از گوشه چشمش فرو می چكد . رويش را بر می گرداند تا چهره اش را اينگونه نبينم .
قبول داری كه دستمالت كثيف بو د و شيشه اتومبيل را تارتر می كردی نه تميز ؟
پاسخی نمی دهد .

با پشت دستش صورتش را پاك می كند و می گويد: اگر شب  گرسنه می خوابيدی چيكار می كردی؟

و باز به سمت ماشين ديگری می دود كه پشت چراغ قرمز ايستاده .

فاطمه و ثريا خواهرند . دو دختر ريز نقش كه در حرم، جمكران(چاهی در نزديكی قم كه می گويند امام دوازدهم در آن رفته و حجتيه آن را ميعادگاه كرده) و اماكن زيارتی ديگر, كتاب های ادعيه می فروشند.

در حرم با آنها آشنا شدم. بين صفوف نماز. با فاصله كمی از هم حركت می كردند و از نمازگزاران می خواستند كتاب از آنها بخرند. فاطمه خواهر بزرگتر است. به مقابل من كه می رسد, می گويد:

يه دونه می خری ؟

- چند دقيقه بنشين. چند تا سئوال ازت دارم؟

با تعجب نگاهم می كند و چيزی نمی گو يد.

ثريا هم می رسد. كنار خواهرش می نشيند و به من چشم می دوزد. ابتدا فكر می كند می خواهم از فاطمه كتاب بخرم. چون او هم كتابچه هايی را كه در دست دارد به طرفم دراز می كند. از ثريا می پرسم:

چند سالته ؟

- شيش سالمه.

مدرسه هم می روی ؟

- امسال می رم مدرسه

از فاطمه می پرسم :

تو چی ؟ كلاس چندمی ؟

ثريا پيشدستی می كند و بجای او پاسخ می دهد:

اگر مامانم بذاره بره مدرسه ‚ كلاس سوم می ره.

- برای چی كار می كند؟

ثريا با لحن كودكانه اش پاسخ می دهد :

بابام می خواد موتور بخره.

بابات چكاره است ؟

- من نمی دونم. من كه دنبالش نرفتم سر كار.

اين كتابها را از كجا می آوريد و می فروشيد ؟

-مامانم بهمون می ده.

-فقط توی حرم می فروشيد ؟

نه‚ جمكران و بعضی امامزاده های ديگر هم می ريم.

تنها؟

مامانم ما رو می بره. يه جا می شينه وقتی همه كتابا را فروختيم مارو می بره خونه.

از اين پول چيزی هم به شما می ده ؟

فاطمه همچنان در سكوت به من نگاه می كند و ثريا بلبل زبانی می كند و جواب سوالاتم را می دهد.

- نه ‚ بابام كار می كنه پولاشو می ذاره پيش خواهرم. ما هم پول در می آوريم و می ديم به مامانمون تا بابام موتور بخره.

دوست داريد چكاره بشيد ؟

اينبار فاطمه سكوت را می شكند ودهان باز می كند. در عمق چهره اش ٍغمی پنهان به چشم می خورد. خيلی آرام می گويد:

مامانم ديگه نمی ذاره من برم مدرسه.

چرا ؟

می گه بايد پول در بياريد. مدرسه به دردتون نمی خوره.

ثريا حوصله اش سر رفته به ميان حرفهای خواهرش می دود و می گويد :

خب. حالا بگو از اينا می خری يا نه ؟

نه, دارم.

بايد بخری؟

ولی من پول ندارم.

در كيفتو باز می كنم و از توش پول در می آرم.

دخترای خوب از اينكارها نمی كنند. تو هم دختر مؤدب و خوبی هستی. مگر نه ؟
هر دو فقط خيره چشم در چشمم می دوزند. هنوز منتظر ند تا شايد نظرم عوض شود.
به آنها می گويم اگر می خواهيد كتابها را بفروشيد می توانيد برويد. من ديگر سوالی ندارم فاطمه از جا بلند می شود و ثريا بدنبال او، مأيوسانه از من دور می شوند.

علی پسری است 12 ساله, با چهره ای گندمگون كه برگه های فال می فروشد. پرنده ای دارد و جعبه ای كه فال ها داخل آن هستند. می گويد :

خانوم فال امام رضا دارم. يكی بهتون بدم.

قيمت فال را از او می پرسم. پاسخ می دهد:

صد تومن.

تصميم می گيرم يك فال از او بخرم. اما زمانيكه اسكناس پانصد تومانی را به او می دهم تا صد تومانش را بابت فال بر دار د و بقيه اش را به من برگرداند سيصد تومان را به عنوان ما بقی آن به من پس می دهد. وقتی اعتراض می كنمبا شيطنت می گويد :

من 2 تا فال به شما می دم. يكی فالته كه الان می خونی اون يكی رو نبايد الان باز كنی. وقتی حاجتتو گرفتي, اونوقت در پاكت را باز كن و آن را بخون.

از زرنگی پسرك به خنده می افتم. چون خيلی راحت توانست پول دو تا فال را از من بگيرد و اين عمل خودش را به اصطلاح توجيه هم بكند و در نهايت زبان اعتراض مرا ببندد.

به اوگفتم :

اين برگه های فال را از كجا می آوری ؟

- از يه جايی می آ رم ديگه.

خب ‚ می دونم از يه جايی می آری. از كجا ؟

- از يه نفر می گيرم. اون هر هفته يه تعداد فال به من می ده تا براش بفروشم. بعد ماهانه يه خورده از اون پول رو به من می ده.

- مثلا چقدر ؟

-بعضی وقتا پونزده هزار تومن بعضی وقت ها هم بيست هزار تومن.

- پدر و مادرت هم كار می كنند ؟

- ننه ام ‚ نه من هر ماه يه كم پول بهش می دم. ولی بابام كارگره. معتادم هست. پول موادش رو من در می آورم و می روم براش می خرم. وقتی خمار می شه ‚ هيچی حاليش نيست. هر چقدر بگم پول ندارم نمی فهمه. با كمربند به جونم می افته و می گه از زير سنگم مونده بايد پول تهيه كنی و گرد به من برسونی.

- در اين مواقع تو چكار می كنی ؟

- می رم پيش كسی كه هميشه ازش برای بابام هروئين می گيرم. يك خورده جنس براش می رسونم اين ور, اون ور, بعدش هم به جای دستمزد, مواد می گيرم تا بابام خودشو بسازه.
- درس هم می خوانی ؟

- درس چيه ؟ برای چی درس بخونم؟ با كدوم پول؟ تكليف بابام چی می شه؟ ننه ام؟
- چه آرزويی داری ؟

 - خانوم شما فرض كنيد من آرزو هم داشته باشم. وقتی هيچ وقت بهش نمی رسم چی بگم. آدمای فقير حق ندارن حتی آرزو داشته باشن. شما هم ما رو گرفتی ها. مثل اينكه شكمتون سيره ‚ از دل ما خبر نداريد. فقط با اين سوال و جواب كردناتون نمی گذاريد ما به كاسبيمون برسيم.

طاهره دختر خردسالی است كه كنار خيابان نزديك حرم شانه و گل سر می فروشد. اجناس بنجل می فروشد. چيزی شبيه اشيا دست دوم. به خاطر همين در كنار بساط او هيچ كس حتی لحظه ای توقف هم نمی كند. وقتی به او نزديك می شوم می گويد :

خانوم شانه بدم يا گل سر؟ به خدا از همه جا ارزون تره.
دلم برايش می سوزد. می پرسم :

از كی اينجا نشستی ؟

- از ساعت3 بعداز ظهر.

- چرا از ساعت 3؟ هم هوا خيلی گرم است و هم خيابانها خلوت.
-
اوسّام به مامانم گفته طاهره هر چی زودتر بره سر كار بهتره. چون زوّار ها ساعت هايی می روند برای زيارت كه خلوت باشه.

- اوسّات كيه ؟

- رحمت خان.اون به مامانم گفته اينجوری فايده نداره بايد بذارمش توی يه كار نون و آب دار. اين جوری دخترت بلد نيست پول در بياره.

- مامانت چی می گه ؟

 - می گه به حرف رحمت خان گوش كن. صلاحتو می خواد. مامانم می گه اگه من كار نكنم برای هر دومون بد می شه.

- چرا ؟

- نمی دونم.

- با مامانت دو نفری زندگی می كنيد؟

- آره. يه اتاق تو خونه رحمت خان.

- مدرسه می روی؟

- نهرحمت خان گفته درس به درد تو نمی خو ره با درس خوندن شكم تو و ننه ات سير نمی شه.

- رحمت خان چه نسبتی با شما داره ؟

- نمی دونم. فقط می دونم كه بعد از اينكه بابام مرد ما رو توی خونه خودش را ه داد و خرجمونو می ده. خوب حالا كه جوابتو دادم از اينا می خری ؟

و من چند گل سر و شانه را به انتخاب طاهره خريده و در اندوه و تنهائی به ديدار خردسالان دستفروش ديگر می روم....

 
 
                   بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی