اخبار

پيك

                       

 

 

نعمت احمدي:

آنكه آزادی را به زندان می فرستد

در پی درمان كدام درد خويش است؟

 

يك شهروند ايرانی در رثای زندانيان اهل قلم نوشته ای زيبا با نام من وكيل نيستم اما درد مشتركم را به ياد و خاطر سعيد رضوی فقيه ، روزنامه نگار در بند نوشته بود و از درد مشترك گنجی، عبدی، باقی،شمس الواعظين و رضوی فقيه ياد كرده بود. به اين سلسله می توان بی نهايت نام اضافه كرد. هم اكنون زيد آبادی ، گلباف ، زرافشان و دهها قلم زن ديگر آن سوی ديوار اوين در هزار توی بندهايی كه هر يك مسئولی دارد، شيره جان قلم را در نی جان انباشت می كنند تا روزی روزگاری ، زاويه دلتنگی خود را به صفحه سفيد كاغذ به پرگاری دوران به جولان در آورند، اما آنچه مغفول می ماند حرمت اينان است كه [...]، رضوی فقيه دريای طوفانی كه هميشه درون متاطم خود را با آرامش چهره اش ارمغانی اين و آن داشت را  در راهروی دادسرا ديدم.

 سيمای سعيد را اولين بار بدون عينك  و لباسی هميشگی او كه حتی همه  عكسها با اين لباس گرفته شده . برای نخستين بار لباس سفيد يكی از بند ها را بر تن او ديدم و چه دردی به صحاری ايران بيكران، ايران و عظمت كوه های به فلك كشيده اش سر تا سر وجودم را فرا گرفت . وقتی مأمور همراه سعيد اورا رو به ديوار نگه داشت و فرز و چالاك او را كه از بند انفرادی آمده بود وارسی كرد. سعيد چه می توانست در لباس های عاريه ای زندان مخفی كند تا در حضور چند بازجو به من يا همسرش پنهانی تحويل دهد. قلب جوشان و مغز پر خروش او را در جايی قرار دادند كه دست هيچ كس به آنها نمی رسد. روزی شمس الواعظين را در غوغای سال 79 به زندان اوين همراهی كردم كه ماشين زندان هم دل بردن شمس را به آن سوی ديوار ها نداشت كه جای قلم ، وسيله ای كه خداوند به نام آ« سو گند خورده است، در ميان مردم كوچه و بازار است تا درد مشترك همگان  را بنويسد نه اينكه همانند عباس عبدی  ، سعيد رضوی فقيه و ... بدون قلم و كاغذ و كتاب و حتی ديدن عزيزنی كه زندگی را به ياد آنان عاشقانه دوست دارند محروم و مظلوم روزشمار ايامی باشند كه درد مشترك در نی نی چشمان همه فرياد می زند.

در اين محبس و اين ملاقات ، اكبر گنجی را می ديدم ، چهره ای كه 4 سال است راست قامت بر سر ايمان خويش ايستاده است و روزان و شبانی را با احمد زيد آبادی گذرانده است. به سر بردم كه اين همشهری خجول می گفت يك روز تلويزيون فيلمی داشت با موضوع زندان و زندانيان را نشان ميداد كه در حياط زندان در رفت و آمد بودند. و پويا، پسرم با بغض گفت : بابا، در زندان  همديگر را می ديديد و راه هم می رفتيد. بابا چقدر خوشحالم حتما تو هم در حياط زندان گاهی قدم می زدی؟

راستی كسانی كه امثال سعيد رضوی فقيه ،عباس عبدی ، اكبر گنجی ، يوسفی اشكوری و ... را آن سوی ديوار می خواهند ، از چه دردی رنج می برند كه نبود اينان درمان آن درد است، شايد بايد اين شعر سعدی را با زبانی ديگر خواند :

بنی آدم  اعضای يكديگرند

كه در آفرينش ز يك گوهرند

من وكيلم، با دردی به بلندای تاريخ  و غمی از فراسوی قرنها و زمانها ، از زمانه و اسپارتاكوس تا تنهايی محمد، از آه علی در چاه تا غروب غريبانه اوين . من و كيلم با سينه ای  به وسعت تاريخ با دردهای مشترك از آدم تا خاتم و از خاتم تا امروز و فردا.

 
 
                   بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی