اخبار

پيك

                       

 

مادر دكتر زهرا كاظمي

زير فشارهای شديد امنيتي

با دفن جسد دخترم در ايران موافقت كردم!

 

زيبا (زهرا) چند سال پيش از ايران رفت؟

زيبا (زهرا) كلاس ششم را كه تمام كرد به دانشگاه تلويزيون تهران رفت و دو سال آنجا درس خواند. بعد از دو سال با پسر يك روحانی ازدواج كرد و با هم به فرانسه رفتند.

داماد شما روحانی بود؟

نه، پدرش معمم بود و در همدان زندگی مي‌كرد. آنها بيست سال فرانسه بودند. پسرش هم همانجا به دنيا آمد. من چند سفر برای ديدنشان به فرانسه رفتم. تا زمانی كه او در دانشگاه سوربن فرانسه دكترايش را گرفت، ما مرتب برای مخارجشان پول مي‌فرستاديم. بعد از 22 سال زندگی در فرانسه به كانادا رفت.

چرا از همسرش جدا شد؟

شوهرش [...] بود. ما هم ديگر پولی نداشتيم برايشان بفرستيم. با يك دختر سياهپوست ازدواج كرد و حالا از او چند تا بچه دارد. ما در فرانسه يك آپارتمان برای زيبا خريده بوديم و سه قسمت قسط برای خريد آن آپارتمان برايشان فرستاديم. وقتی قسمت سوم قسط را فرستاديم،‌متوجه شديم شوهر سابق زيبا آپارتمان را به نام خودش كرده است. نمي‌دانم چكار كرد، وكيل گرفت و خانه را از دست دخترم درآورد. زيبا هم كه ديد خانه ندارد، پسرش را برداشت و به كانادا رفت.

ديگر ازدواج نكرد؟

خودش در تمام اين سالها كار مي‌كرد و ازدواج هم نكرد. ما هرچند سال يك بار به ديدنش مي‌رفتيم. آخرين مرتبه هم پدرش (ناتنی) رفت. البته پدر زيبا، 50 سال پيش، وقتی زيبا دوساله بود فوت كرد. من دوباره ازدواج كردم. شوهرم از او مثل دختر خودش مراقبت كرد و او را به مدرسه فرستاد.

غير از زهراا فرزند ديگری نداريد؟

نه،‌هيچ بچه‌ای ندارم. فقط زيبا را داشتم.

خانم كاظمی، دوست داريد در مورد اتفاقاتی كه در اين مدت افتاده برايمان تعريف كنيد؟ شما چطور از ماجرا باخبر شديد؟

چيزی كه مي‌گويم، حقيقت دارد، روز شنبه – 14 تير – وضو گرفتم كه به مجلس دعا بروم. زنگ تلفن به صدادرآمد. يك خانمی گفت سند بياوريد، زيبا را گرفتند.

بعد از بازگشت زيبا از عراق، او را ديديد؟

نه،‌مستقيماً رفت تهران.

قبل از سفر به عراق به شيراز آمد؟

نه، فقط پارسال يك ماه و پنج شش روز شيراز پيش من بود، بعد خداحافظی كرد و رفت. فقط چند شب قبل از اين تلفن، زنگ زده بوده. شب اول من مسجد بودم، شب دوم هم نبودم پيغام داده بود كه كی اداره مامانم تعطيل مي‌شه؟ تا اين كه روز شنبه زنگ زدند و گفتند سند بياوريد من هم نفهميدم چطور كفش پوشيدم و سند خانه را برداشتم. به پسر خواهرم گفتم برايم بليت بگير، ساعت 5/5 صبح به سمت تهران حركت كردم و رفتم اوين.

مي‌دانيد از كجا تماس گرفتند؟

از تهران.

از چه سازماني؟

نمي‌دانم. يك خانم تماس گرفت. خدا شاهد است كه او را نمي‌شناختم. حتی اسمش را نپرسيدم. من فقط يادم مي‌آيد كه كفش پوشيدم و رفتم. رفتم اوين گفتم مي‌خواهم وثيقه بدهم. آنها در را برايم باز كردند. چادر سرم نبود. روسری سرم بود، گفتند بايد چادر سرت كنی. گفتم چادر ندارم يك چادر دادند تا سرم كنم. آنجا تا ساعت سه بعدازظهر نشستم. اول مي‌گفتند الان مي‌آيد. كيفش را توی ساك گذاشتند و به من دادند. بعد گفتند سكته كرده، گفتم: چند شب پيش زنگ زده و حرف زده بود خدا نكند. بالاخره بعد از ساعت سه بعدازظهر به من يك  دوربين عكاسی دادند. من الان لباس تن بچه‌ام را مي‌خواهم. كفش قهوه‌ای پوشيده، پيراهنش هندی بود. روسری سبز، شلوارش هم مشكی بود با مانتوی قهوه‌ای. من تمام لباس‌های بچه‌ام را مي‌خواهم.

من رفتم سراغ دخترم را بگيرم. مردی با صدای بلند سرم داد كشيد كه برو بيرون. وقتی گفتم خودتان از من خواستيد بيايم، گفت: دخترتان سكته كرده. پرسيد آيا قبلاً مشكل قلبی داشت؟ گفتم: من كه با او صحبت مي‌كردم هيچ مشكلی نداشت. گفت: نه او مريض بوده و سكته كرده است. گفتم: من دخترم را مي‌خواهم. گفت: برو دخترت را بردار و برو. بعد برايم ناهار آوردند ولی من نخوردم. خيلی از من تجسس كردند. به آنها گفتم: چرا مرا معطل مي‌كنيد آخرين حرفتان را بزنيد. تا 5/3 بعد از ظهر آنجا بودم. بعد من را با همراهانم سوار ماشين كردند و پيش دخترم بردند. وقتی او را ديدم چشمانش بسته بود. شست پاهايش چسب خورده بود. رانش- مثل اين چادر سرم- سياه شده بود. قسمتی از پشت دستش [اشاره به ساعد دست راست] سياه بود. قسمتی از سرش را تراشيده بودند. زير اين چشمش [اشاره به چشم راست] زخم بود. [...] از آنها پرسيدم چرا دخترم اين طوری شده؟ گفت: به حال كما رفته.

 

در اتاق خصوصی بود؟

نه، ده دوازده تا تخت بود، يك گوشه هم زيبا

خوابيده بود با كلی چيزی كه به او آويزان بود. فردا كه رفتم بيمارستان ديدم برايش حجله درست كرده‌اند، برده بودند توی يك اتاق كه همه چيز بود. فقط زيبا آنجا بود.

چند روز بستری بود؟

وقتی من او را ديدم، 12 روز بود كه به كما رفته بود. من هر روز ساعت 4 بعد از ظهر به ديدنش مي‌رفتم.

اعلام كردند شما در حضور سفير كانادا رضايت داديد جسد به كانادا منتقل شود.

بله، من را با ماشين بردند سفارت كانادا همراهم بيرون منتظر ماند. حالم خيلی بد بود، خيلی گريه كردم. آنجا امضا كردم كه جسد را كانادا ببرند.

پس چه شد كه در ايران دفن كرديد.

من 15 روز تهران خانه مادر دوست زيبا  بودم. هر روز مأمور بالای سرم بود. چهار نفر، پنج نفر از آقايان مي‌آمدند و با صاحبخانه حرف مي‌زدند. موجبات ناراحتی را ايجاد كرده بودند كه من مجبور شدم رضايت بدهم. يك زن تنها، بدون پول، غريب، كجا را داشتم كه بروم. جنازه را برداشتم و آمدم شيراز.

 

شما فكر مي‌كنيد علت مرگ دخترتان چيست؟

او مجوز داشت. جلوی زندان عكس مي‌گرفت، مأموران به سراغش مي‌آيند و مي‌گويند وسايلت اينجا باشد، خودت برو ولی او مي‌گويد: من مي‌خواهم از وسايلم محافظت كنم. برای همين او را به داخل زندان مي‌برند. اما وقتی من او را ديدم شست پاهايش چسب داشت، دست‌هايش كبود بود. گفتم چرا دستش كبود است، گفتند به خاطر سوزن است. گفتم مسخره مي‌كنيد، اينجای دستش [اشاره به آرنج] سوزن دارد چرا اينجا كبود است [اشاره به بازو و ساعد راست] يك نفر به من گفت دخترتان فقط يك روز در زندان زنده بود. ولی من شنيدم كه در خود بيمارستان بقيه‌الله الاعظم دو دكتر با ديدن زيبا سريع به سفارت كانادا خبر داده‌ بودند. من آنها را نمي‌شناسم و اسمشان را هم نمي‌دانم. من نمي‌دانم علت مرگ چيست. خدا داناست. من فقط قاتل بچه‌ام را مي‌خواهم. من مي‌خواهم همان معامله‌ای كه با بچه من كرده سرش بياورند. مي‌خواهم اعدامش كنند.

من 15 روز مهمان آن خانه بودم. هر كه بود به من مي‌گفت برو بيرون. شب، نصفه‌شب مي‌آمدند. من مريض افتاده بودم. هر روز سرم مي‌زدم. آمدند گفتند بگذاريد ببريمش بيمارستان خودمان: خانم صاحبخانه گفت:‌اين امانت دست من است. نمي‌گذارم ببريد. گفتند: پس هرچه شد مسؤول شما هستيد. از آن به بعد من را اين طرف و آن طرف مي‌كشيدند. آقای توكلی [از مأموران] به صاحبخانه گفته بود: شما لطمه مي‌خوريد. هرچه زودتر جنازه را برداريد ببريد. از كانادا هم پسر زيبا كوشش مي‌كرد جنازه را ببرد. من هم راهی نداشتم. غريب بودم. پول نداشتم. جايی نداشتم بروم. آمدند به صاحبخانه گفتند جنازه را برداريد و ببريد. رفتيم پزشكی قانونی، جنازه را دادند.

بدون اينكه از من بپرسند كالبدشكافی كرده بودند. كسانی كه اينجا جسدش را مي‌شستند گفتند خيلی از او خون رفت. گفتند به خاطر كالبدشكافی بوده، خيلی بلاسرش آوردند.

محل دفن چطور فراهم شد؟

می خواستند جنازه زود دفن شود و شرش را از سرشان كم كنند. به من گفتند هرجا بخواهی مي‌بريم. كربلا، علي‌بن‌حمزه، شاهچراغ، كلی از اين حرفها زدند. اما سرقولشان نماندند. گفتم نه پا دارم، نه ماشين.

مي‌خواهم جايی باشد كه بروم درددل كنم. آخرش آوردند آستانه دفن كردند. حالا او زيرخاك است، تو را خدا شما از حقيقت دفاع كنيد. من فقط قاتل را مي‌خواهم.

 
 
                   بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی