اخبار

پيك

                       

 

افشاگری انصافعلی هدايت روزنامه نگار مقيم تبريز

از دوران بازداشت خود در زندان نيروی انتظامي
به چشم خود ديدم
نه دين دارند و نه ايمان!ا

 

اينجانب، انصافعلی هدايت، روزنامه نگاری كه در 26 خرداد امسال، توسط لباس شخصی های تبريز پس از ضرب و شتم، به بازداشتگاه اطلاعات نيروی انتظامی منتقل شدم ، در جريان دستگيری و انتقال من به بازداشتگاه حدود 17 لباس شخصی شركت داشتند كه بيش از 300 ضربه لگد و مشت به من زدند و صد ها بار فحش های بسيار ركيكی به من، مادرم و همسرم دادند كه در گزارش ذيل ناچار هستم، عين كلمات آنها را كه در عين بی حيايی گفته می شد بكار ببرم.

همچنين شما در گزارش زير متوجه خواهيد شد كه منظور از "لباس شخصی” در تبريز نيرو های بسيجی يا پايگاههای مساجد نيست . بلكه 90 درصد آنها را كادر پليس در ادارات اماكن نيروی انتظامی ، اداره اطلاعات نيروی انتظامی و اداره مبارزه با مواد مخدر نيروی انتظامی تشكيل می دادند . 10 درصد بقيه را سپاهی ها و بسيجی های ادارات و كارخانجات تشكيل می دادند.

       ضرباتی را كه اعضای آموزش ديده پليس كه روی صدها  نفر تمرين كرده بودند می زدند، با ضرباتی كه سپاهی ها و بسيجی ها می زدند ، بسيار متفاوت است . ضربه های مشت و لگد اعضای لباس شخصی پليس ، تمامی تن را به درد می آورد اما كمترين اثری از آنها روی بدن باقی می ماند اما ضربات سپاهی ها و بسيجی ها (در اثر مهارت كم كه نياز به تمرين و آموزش دارند !) ورم و آماس می كرد يا زخم بر اندام انسان می انداخت .

 قبل از شروع به داستان ، بهتر است در مورد قاضی های رسيدگی كننده هم جمله هايی را عرض بكنم (اگرچه هنوز دممان در تله آنها گير مانده است.) هيچ كدام از قاضی ها يا بازجو ها از ما نپرسيدند كه چرا چشم ، صورت، چانه ، سر و پيشانی يا بدن شما ورم و آماس كرده و كبود شده است؟ نپرسيدند كه چرا اندام های شما زخمی و كبود شده است ؟ نپرسيدند كه چه كس يا كسانی شما را چنين ناجوانمردانه مورد آزار و اذيت قرار داده اند؟ نپرسيدند كه آيا با اين وضعيت آش و لاش ، مايليد به پزشك يا پزشك قانونی معرفی شويد ؟ نپرسيدند آيا از كس يا كسانی شكايت داريد؟ حتی شك نكردند كه ممكن است (اين لباس شخصی های يزيدوش و شكنجه گر) اين لباس شخصی ها بدون هيچ دليلی افرادی را پس از ضرب و شتم ، بازداشت كرده باشند و خودشان هم پی برده باشند كه افرادی ، هيچ نقشی نداشته اند اما چون مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند بايد پرونده ای داشته باشند و مدتی در بازداشت و زندان بسر برند تا علايم جراحت بدن آنها التيام يابد .

            شاهد اين ادعا ، احكام اوليه ای است كه توسط قاضی های اعزامی از دادگاه انقلاب ، پس از بازجويی هايی اوليه در اداره اطلاعات ناجا صادر شد. طبق اين احكام ، تعداد زيادی از جوانان مردم بايد حدود 30 يا 31 خرداد با وثيقه های كمتر از 5 ميليون تومان آزاد می شدند اما چون اندام آنان علايم وحشيانه ترين و حيوانی ترين ضربات لباس شخصی های پليس را داشت تا 22 تير ماه در زندان بسر می بردند.

عاليجناب!

            بايد عذر مرا بپذيريد، اگر قلم من گاهی (در ميان سطرها) به فحش و لجن آلوده می شود.  چون اگر فقط يك "دوه ديزی”  (زانو) به خايه های شما زده می شد و آتش از چشمان شما فوران می كرد، ديگر آرام و اصلاح طلبانه نشسته و به بی ادبی قلم من نيشخند نمی زديد و صد البته برای انجام اصلاحات عميق در سازمان های زير نظر قوه مجريه همت می گذاشتيد . در صورتی كه 17 – 18 تن مرا با بيش از 300 ضربه ، با كيسه بوكس اشتباه گرفته بودند . از طرف ديگر اصرار من برای اعزام به پزشكی قانونی (توسط قاضی آبی زاده ) آب در هاون كوفتن بود!

... بگذريم!

            صبح 26 خرداد به من خبر رسيد كه دانشجويان از ساعت يازده به بعد، در حمايت از دانشجويان دانشگاههای تهران و ديگر شهرها، در داخل دانشگاه تبريز دست به اعتراض خواهند زد.

            من به عنوان يك خبرنگار فارغ التحصيل اين رشته از دانشگاه و دارای كارت خبرنگاری از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و اداره كل فرهنگ و ارشاد آذربايجان شرقی ، به همراه چند خبرنگار ديگر، خود را به داخل دانشگاه رساندم و تا ظهر شاهد جريان بودم اما تا ظهر ، اعضای حراست دانشگاه اغلب خبرنگاران را شناسايی كرده، از دانشگاه اخراج كردند.

            ما خبرنگاران ، باهم قرار گذاشتيم كه حدود ساعت هفت (7) عصر ، همگی باهم در دفتر يكی از آنان جمع شده و به جلو دانشگاه تبريز برويم. اگر حادثه و اعتراضی بود، كار قانونی و حرفه ايمان را انجام بدهيم و اگر نه، كمی گردش كرده و برگرديم.

            حدود ساعت هفت بود كه من به ميدان ساعت رسيدم . يكی از مديران جرايد با من تماس گرفت و خبر داد كه جلو دانشگاه تبريز شلوغ است. من به محل قرار با ديگر خبرنگاران نرفتم و به جلو دانشگاه رفتم اما به ديگر همكارانم خبر دادم: جلو دانشگاه شلوغ است. من رفتم. شما هم بياييد.

            ابتدا در جلوی در دانشگاه چند تن از همكاران و دوستان را ديدم. سپس برای اين كه به كل ماجرا مسلط باشم،  به دنبال محل مرتفعی گشتم . پل روگذر دانشگاه از همه جا مرتفع بود و به همه اطراف تسلط داشت.

            وقتی به طرف پل حركت كردم، مدير كل امور اجتماعی استانداری آذربايجان شرقی و يكی از فرمانداران را در نبش غربی در دانشگاه تبريز ديدم . پس از سلام و عليك ، كمی شوخی كرديم.

            من به روی پل رفتم. بسيار مناسب بود و من به كل جريان مسلط بودم اما ناگهان به فكرم رسيد كه ممكن است ، يكی ، آدم را هل داده و از بالای پل، به خيابان پرت كند. پشيمان شدم . در روبروی دانشگاه تبريز، حاشيه رود (مهرانه رود) را حدود 4 – 5 متر بلند تر از ديگر نقاط ساخته اند و به صورت پاركی برای تفريح درآورده اند . آنجا هم به صحنه دانشگاه ، جلو در دانشگاه (كه مردم اجتماع كرده بودند) و به خيابان ورودی به داخل شهر كه لباس شخصی ها در آن اجتماع كرده بودند و قدم می زدند، مسلط بود. موقعيت نه چندان استراتژيك!

            هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه ديگر همكاران خبرنگارم هم از راه رسيدند . ما در مورد اين كه چند دسته در آنجا جمع شده اند با هم صحبت كرديم: 1 – دانشجويان و ماموران لباس شخصی كه در محوطه دانشگاه و پشت در و نرده ها اجتماع كرده بودند . 2 – ماموران لباس شخصی و دانشجويان و جوانان عادی كه در پياده رو و خيابان جلو دانشگاه جمع شده بودند. 3– سربازان ضد شورش (حدود ساعت 20/7 ) رسيدند. 4 – لباس شخصی های اداره اطلاعات ناجای تبريز، اداره اماكن ناجا و اداره مبارزه با مواد مخدر ناجا.  5 – تعداد اندكی (حدود 10% لباس شخصی ها) سپاهی پاسدار و بسيجی كارخانجات و ادارات. 6 – تعداد بسيار اندكی خبرنگار. 7 – البته از ادارات و سازمانهای مختلف هم افرادی در آنجا حضور داشتند.

            هنوز ساعت هفت و نيم (30/7) نشده بود كه يك دسته پنج نفره از لباس شخصی های ناجا از پياده رو جلو سراشيبی حاشيه مهرانه رود به طرف شرق از جلو ما گذشتند. يكی از آنها با اشاره انگشت و چشم و ابرو مرا به ديگران نشان داد. من به ديگر دوستان خبرنگاران گفتم: بياييد از اين محل برويم. آنها مرا به هم نشان دادند. آنها مرا خواهند زد.

            ديگر دوستان به من خنديدند و دستم انداختند: آنها با ما چه كار دارند! اگر هم بخواهند بزنند ، كسانی را خواهند زد كه شعار می دهند. تو به توهم  توطئه دچار شده ای ...

            با آن كه يقين داشتم كه ((كتك)) را خواهم خورد اما از نظر روانی در موقعيتی قرار گرفتم كه نتوانستم به تنهايی از آنجا خارج شوم و البته اين به نفع من تمام شد . چرا كه حدود 15 تا 20 روز بعد كه در انفرادی اداره كل اطلاعات استان آذربايجان شرقی بسر می بردم ، صدای جوانانی را می شنيدم كه به تازگی بازداشت شده بودند . آن هم نه به نام معترض يا سياسي! بلكه با نام قاچاقچی مواد مخدر يا سارق از خيابانها و محل كارشان دستگير كرده و به آنجا منتقل كرده بودند.

            ساعت حدود هفت و سی دقيقه عصر بود. ما روی نيمكتی نشسته بوديم و من می خواستم با خودنويس ((پاركر)) شعارهايی  كه از جلو يا درون دانشگاه به گوشمان می رسيد را بنويسم . ناگهان متوجه 7 – 8 نفر شديم كه از پياده روی جلوی ما ، سر بالايی چمن را به طرف ما هجوم می آورند. بعضی از همكاران كه ايستاده بودند، چند قدمی فرار كردند اما من نتوانستم از جايم بجنبم. اول فكر كردم، اگر فرار كنم به معنی اين خواهد بود كه من آشوبگر هستم. دوم اين كه آنها برای گرفتم من، حريص تر خواهند شد . سوم اين كه چون هدف آنها را از قبل می دانستم ، پس از فرار من فايده ای نخواهد داشت.

            به جای خود نشستم. تنها راهم اين بود كه فرياد بزنم "من خبرنگارم" تا هم آنها و هم ديگران متوجه من بشوند و اگر مرا زدند يا با خودشان بردند، عده ای در جريان چگونگی دستگيری من قرار بگيرند تا ماجرا در زير ابر نماند.

            اولين كسی كه به نيمكت رسيد و با مشت و لگد (دوه ديزی) به جان من افتاد ، رئيس اداره اماكن نيروی انتظامی ، آقای ايمان نژاد بود . هنوز او دو سه ضربه نزده بود كه 6 – 7 همراه او به جانم افتادند.

            "تو خبرنگاري؟!" "گه خوردی” "مادر قحبه" . "دهنت را می قاپم" "پدر سگ" و ... به همراه مشت و لگد به من گفته می شد و هيچ گوشی به فرياد های من: "خبرنگارم" "بابا من خبرنگارم" "آقا افسر ميدان كيه و كجاست" و ... بدهكار نبود.

            ما با دو سه نفر از آنها روی سرا شيبی حاشيه رودخانه غلت خورديم و بقيه نيز با ما آمدند تا در كنار جدول بتونی چمن ها ، متوقف شديم . چند نفر دستهايم را گرفتند و بقيه بدنم را به رگبار پوتين ها و كفش ها و مشت ها گرفتند . تا اين لحظه تعداد آنها از 15 نفر گذشته بود. هر كس به نوبت جلو می آمد و يك بخش خاصی از بدنم را نشانه رفته ، چند مشت و لگد می زد و خود را به عقب می كشيد و نفر بعدی با قيافه جديد، جای او را می گرفت. او بخش ديگری از سر و صورت يا بدن مرا آماج حملات خود قرار داده و فحش می داد .

در اين ميان ، جوانی زردانبو كه معاون اداره اطلاعات نيروی انتظامی با نام "سرهنگ روستا" است، خودش را به اين جمع رساند.

او در حالی كه به فك های من از چپ و راست می زد ، می گفت: "داششاقلاريوی كسه جه يم . (خايه هايت را می برم.)  سری بعد كه نوبت او رسيد ، نجوا كنان كه من به طور واضح می شنيدم، گفت: "خبر می دهی ها؟ اگه گذاشتم توی اين شهر بماني؟! تا شش ماه می كشمت!"

نمی دانم چه طور شد (چون من را پشت به چمن ها و رو به آسمان ، دراز كشانده بودند و فقط صورت آنها را كه مرا می زدند و بخشی از آسمان را می ديدم (كه ابری بود) يك جوان چهار شانه با لباس سرمه ای (كت و شلوار) ، بدون ريش و سبيل مرا از چنگ آنها بدر آورد و روی نيمكتی كه در سه چهار متری اتاقك پليس راهنمايی و رانندگی بود ، نشاند و دست در شانه من انداخت و گفت: هدايت قورخما! (هدايت نترس!) اشتباه شده است . فرياد نزن ! اينها نمی دانستند تو خبرنگار هستی ! نگران نباش! الان به خانه ات می روی ...

هنوز سخنان او، جمله اش را تمام نكرده بود كه يك مردی با موهای جوگندمی ، لاغر كه من او را در اداره مبارزه با مواد مخدر ديده بودم كه خود نيز معتاد است (تصور می كنم) از ميان 15 – 16 نفری كه در يكی دو متری نيمكت جمع شده بودند ، با عصبانيت به طرف من برگشت و در حالی كه مشت خود را گره كرده بود و چشم مرا نشانه رفته بود، گفت: "مادر قحبه! من اگه تو را نقام، ديگه هيچي؟ پدر سگ... "

چند ضربه به اطراف چشم من زد . بقيه هم برگشتند . در حالی كه من در گوشه نيمكت، گير افتاده و در بغل آن مرد جوان شيك پوش بودم (روز سوم بازداشتم وقتی از ملاقات مادر، همسر و دخترم در محوطه اداره گذرنامه برمی گشتم و تازه چشمانم را بسته بودند، صدای او را شنيدم كه می گفت: بابا اين هدايت خبرنگار است. بی خودی او را گرفته اند . او فقط شلوغ كرده و "من خبرنگارم و افسر ميدان كيه و كجاست" را گفت. من را بردند من صدای او را نشنيدم.)  گويا در گوشه رينگ افتاده بودم.

            (يك نكته را به هنگامی كه در كنار جدول سيمانی افتاده بودم و آنها مرا می زدند فراموش كردم.) يكی از آنهايی كه دستها و بدن مرا گرفته بودند تا تكان نخورم و عكس العملی نشان ندهم، سرم را در ميان پنجه هايش گرفت و سرم را بالا آورد. من نمی دانستم برای چه اين كار را می كند اما صدای ايمانزاده را شنيدم كه روی من خم شده بود، گفت: "يوخ! باشين جدوله وورما ! (نه سرش را به جدول نزن!)

هر كس بود،  سرم را كج كرده به چمن كوبيد . نمی دانم همان جوان 35 ساله شيك پوش بود يا كس ديگری ، به من رحم كرد و گفت: بونو راهنمايينين اتاقينا آپارين! بونو اولدورمه سينلر! (اين را به اتاقك راهنمايی ببريد تا اين را نكشند!)

من را يك جوان چاق ريشو كه داد می زد بايد سپاهی ، از لشكر 31 عاشورا باشد (او را در لشكر ديده بودم) به همراه يك نفر ديگر از روی نيمكت بلند كرده و در حاليكه هم خودشان می زدند و هم بقيه از پشت می زدند ، مرا به داخل اتاقك پليس راهنمايی بردند.

وقتی من جمله آنها را شنيدم كه برای نجات من، مرا به آنجا می بردند، چقدر خوشحال شدم. اما وقتی به داخل اتاقك رسيدم ، آنها و يكی دو نفری كه بعد به اتاقك آمدند، تا آنجا كه خسته شدند، مرا زدند. من ، برای اين كه احساسات مذهبی آنها را تحريك بكنم، بارها گفتم:  بابا مسلمانلار منه بير ليوان سو وئرين! (ای مسلمانها برايم يك ليوان آب بدهيد.) اما دريغ از احساس مذهبی كه در آنها باشد و يا به ياد حسين تشنه لب بيفتد!

بعد از مدتی ، آنها به هم گفتند: به دستهای اين دستبند بزنيد . دستهايش را بالاتر بگيريد تا همه ببينند و او را به كلانتری ببريد. دستهايش را بالا بگيريد تا او را نكشند!

دستهايم، برای اولين بار، حلقه های استيلی دستبند را به دور خود ديدند.  در حالی كه بر سر و صورتم می زدند و خون از لبها،  دندانها و دماغم به روی لباسهايم می ريخت  و هر كس از راه می رسيد،  از پشت لگدی حواله لای پا هايم می كرد ، مرا از دكه پليس بيرون آوردند. كمی پياده رفتيم. آنها از پياده بردن من پشيمان شدند . جلو يك اتومبيل سواری عبوری را گرفتند و سه نفری در صندلی عقب نشستيم . در اتومبيل علاوه بر راننده ، يك جوان هم بود . راننده پرسيد:  اين بدبخت چه كرده؟

مرد پاسدار(؟) پاسخ داد: اين مادر قحبه ، خبرنگار راديو بی. بی. سی،  راديو آمريكا و راديوفردا است . او خبرهای ايران را به مريم رجوی قحبه می دهد. اين جاسوس است. به ايران خيانت می كند و ...

راننده تاكسی ساكت شد . نمی دانم چه شد كه نظر آن جوان را جويا شدند. او در پاسخ به آنها،  به عقب برگشت و يك "پيفوزی” نثارم كرد. اما ترس از مردمك چشمانش و التماس هم ، از آنها مثل اشك ، می تراويد.

همانجا او را بخشيدم. به جلو پاسگاه (كلانتری يازده) در فلكه دانشگاه رسيديم. آنها وقتی مرا از اتومبيل پياده می كردند ، به هم گفتند ، همان طور كه وقتی از اطاقك پليس بيرونم می آوردند (گفتند): سرش را بپوشان! از اين يكی عكس و فيلم می گيرند ... آبرويمان را می برند!

يكی از آنها كتم را از پشت گرفته و روی سرم چرخاند و سر مرا در زير آن پنهان كرد. در حالی كه وقتی سوار اتومبيلم می كردند، دست روی سرم گذاشته بودند و تا آنجا كه ممكن بود، سرم را به زير خم كرده بودند.

مرا به داخل ساختمان كلانتری و انتهای راهرو طبقه همكف بردند. در آنجا و در كنار دو جوانی كه به ديوار تكيه داده بودند، به ديوار تكيه دادند. تازه يادشان افتاد ،  از وقتی كه از اتومبيل مرا پياده كرده اند ، مرا نزده اند. خيلی ناراحت شدند و به جان من افتادند. آن پاسدار، فقط به چشمهای من می زد.

نمی دانم چند دقيقه گذشت كه سرهنگ روستا و معاون مواد مخدر(؟) (من پس از آزادی وی را در اداره اطلاعات نيروی انتظامی ديدم.) هم وارد كلانتری شده، يك راست به سراغ من آمدند.

نمی دانم چند دقيقه اما برای من به اندازه طول تاريخ حيات بشر در كره خاكی طول كشيد ، آنها در اين مدت مرا زدند. هر چهار نفری ولی به نوبت. در هر نوبت (حداقل) 4 – 5 ضربه . يك لحظه خايه هايم ، شكم ، سر و صورت من فرصت استراحت نمی يافت. ناگهان پاسدار به سراغم آمد و انگار كه می خواهد با  مشت خود كيسه بوكس 80 كيلويی را از زمين به هوا پرت كند، مشتی به ميان قفسه سينه و روی قلب من زد. نفسم بريد. تا آن لحظه و حتی تا وقتی به اداره اطلاعات نيروی انتظامی منتقل شدم ، چنان ضربه ای را نچشيده بودم . نفسم بند آمد . اشك در چشمانم جمع شد . متوجه شده بودم كه احساس مذهبی ندارند . اما شايد به مأموران اداره كل اطلاعات استان احترام بگذارند و حتی شايد تصور بكنند كه من همكار مخفی آنها هستم و به دنبال پرس و جو بروند و تا مدتی دست از زدن من بكشند ! (اين فكر تازه ای بود )

            به دنبال هر ضربه مشت ، خودش را به حدی عقب می كشيد كه مشت او از مسافت طولانی تر ، با ضربه و سرعت بيشتر ، به من بخورد . در ميان ضربه های مشت ا و، در حالی كه بريده بريده نفسم بالا می آمد و انگار يك دانش آموز كلمات را بخش می كند ، نجواكنان گفتم : م ... حمـ ... مدی ! <  با م ... حم ... مدی تماس بگير !

گفت : محمدی كدام خری است ...

گفتم : در ... اداره اطلاعات ...

            محمدی و دو تن ديگر از حدود 2 سال پيش ، هر از گاهی يكبار ، مرا به طور دوستانه بازجويی می كردند . آنها به من قول داده بودند ، اگر روزی در ايران خطری متوجه من شود ، به من كمك خواهند كرد .

            اما روند جريان در 28 روز اقامت در انفرادی و زندان ( 28 روز در سلول انفرادی ماندم ) ، آنها به هيچ قول و قراری پايبند نيستند . حتی به ديدن من نيامدند . اگرچه هم از زندان ، هم در اداره اطلاعات استان كه يازده روز و نيم در آنجا بودم ، خواستار ديدن آنها شدم . تنها يكی از آنها در اداره اطلاعات به بازجويی من آمد كه در همان جلسه اول ( اولين ديدارمان در ستاد خبری ) با هم كنتاكت داشتيم.  او به من گفت :" من به آنها گفته ام كه هدايت به من اعتماد ندارد"  و من حرف او را تاييد كردم .

            بعد از مدتی كه از تمرين بكس خسته شدند ، سرهنگ روستايی به سراغ جيبهای من آمده،  ابتدا موبايل من با گوشی زيمنس SL45  را برداشت و آنگاه  ، كارت خبرنگاريم از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ، كارت خبرنگاريم از اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامی آذربايجان شرقی ، و كارت عضويت دايم و افتخاريم در بانك خون ، كارت سپهر ( كارت عابر بانك صادرات ايران ) ، خودنويس پاركر و خودنويس وطنی كه پسرم برای سالروز تولدم به من هديه  داده بود ، مقداری پول ، (عينك و كلاسورم در لحظه اوليه حمله در كنار حاشيه مهرانه رود افتاده بودند )  را  برداشت و ضبط كرد .

            تلفن همراهم  بارها و بارها زنگ زد . سرهنگ روستايی به شماره ها و نامها نگاه می كرد و خاموش می كرد . تلفن خاموش نمی شد و دوباره و دوباره زنگ می زد . يك بار سرهنگ روستايی خسته ، به سراغ من آمد . گوشی را كه زنگ می زد ، جلو من گرفت تا شماره را ببينم و بعد گفت : تورو به ناموست ، بگو از كجا زنگ زده اند ؟ گفتم : از منزل . خانم است . گفت : تورو به ناموست ؟

گفتم : آره ديگه !

 تصور كردم كه گوشی را می دهد تا من با همسرم صحبت بكنم. اما نداد . مرا از كلانتری بيرون آوردند . دو نقر ديگر هم كه كتك خورده بودند و شاهد كتك خوردن من بودند ، را نيز با من بيرون آورند . عين فلسطينی هايی كه اسير اسرائيلی ها  شده اند ( صد رحمت به اسرائيلی های صهيونيست و رفتارشان با مسلمانان فلسطين !!  )  

            باز هم "مواظب باشيد عكس و فيلم نگيرند ! " و كتم را به سرم چرخاندند و در حياط كلانتری سوار يك پيكان سواری كردند . به ما دستور دادند ، دولا شده و در پشت صندلی های جلو ،  خودمان را به زير صندليها خم كرده و خودمان را از نظرها پنهان كنيم .

            هر سه ما را از مسيرهای پر پيچ و خم به خيابان صائب و اداره اطلاعات نيروی انتظامی بردند . از در اداره گذرنامه وارد كرده و به آن اداره بردند . وقتی وارد محل بازداشتگاه شديم ، مشخصات ما را نوشتند و برای اولين بار ، پيرمردی كه كمتر از سوم راهنمايی سواد داشت و ما را انگشت نگاری می كردند ، به من اجازه داد ، آب بخورم .  شير آب در انتهای رديف سلولها قرار داشت . لبهای من از تشنگی خشك شده بود . سر و صورتم خونين بود و لبهايم به هم می چسبيد . سر و صورتم و گردنم را شستم و آبی خوردم . لعنت بريزند و ... ! آمين  !

            بعد از انگشت نگاری ، مرا با دو تن ديگر به يك سلول انداختند . اين دو نفر همانهايی نبودند كه از كلانتری با من آورده شده بودند . چند دقيقه نگذشته بود كه سرهنگ ابراهيمی كه چاق است و بازجوی من در اطلاعات ناجا بود ، آمد و آنها را با من ديد . با پس گردنی آنها از سلول من بيرون برد . من از آن لحظه تا 22 تير ماه كه آزاد شدم ، تنها و در انفرادی بودم . البته جز زمانی كه ما را مثل لوبيای درون كنسرو ، در يك مينی بوس بدون صندلی به روی هم ريخته و به زندان تبريز بردند و تا ظهر با آنها بودم تا انگشت نگاری و عكاسی شد و فرمها تكميل گرديد و يك سرباز چند فحش ناموسی بارم كرد             وقتی از حياط گذرنامه ، وارد حياط اطلاعات ناجا می شديم ، لباس شخصی همراهمان گفت : از اين لحظه ، مهمان ما هستيد .

            از آن لحظه تا ساعت 30/3 روز 29 خرداد كه به زندان تبريز منتقل شديم و حدود ساعت 8 صبح به ما صبحانه دادند ، يك لقمه نان به ما ندادند . هر چه اصرار كرديم ، حتی از بازجوها خواستيم و زمانی كه تيمسار عينی باهر ، فرمانده پليس آذربايجان شرقی به بازديد از بازداشت شدگان آمد و من جريان را به او گفتم ، باز هم كسی به ما تكه نانی نداد . تنها از دادن آب گرم شير ( آن هم مبادا اسراف شود ) خودداری نمی كردند .

            شب مرا به كلانتری 15 در خيابان پاستور برند و به ماموران آنجا  سفارش كردند كه نبايد كسی مرا ببيند . يا با من تماس بگيرد  . يا با من صحبت بكند .  مرا به سلول انفرادی انداختند كه ققط يك موكت بسيار كثيف و نازك داشت . كف آن صاف نبود و آنقدر چاله و چوله برای شكنجه بازداشتی ها داشت كه انگار آدم در جای پر از سنگ ، دراز كشيده باشد ، اذيت می كرد .

نيمه شب آمده ، چشمانم را بسته و به اداره اطلاعات ناجا و به زير زمين بردند . باز جويم به دنبال آن بود كه من به كدام راديوها ، تلويزيونها ، خبرگزاريها ، روزنامه و مجله های خارجی خبر می دهم و چه مبلغی دريافت می كنم . به نظر او و ديگران ، من از بابت دادن خبر به خارجی ها صد هزار دلار داشتم و علامت ثروت من ، اتوی كت و شلوارم و كمربند شانه ای (آسكی) من بود .

            يادآوری می كنم ، آنها وقتی می خواستند مرا از اتاقك پليس راهنمايی در جلو دانشگاه به كلانتری يازده منتقل بكنند ، متوجه شدند كه من كمربند ندارم و به جای آن از كمربند شانه ای  (بندك) استفاده می كنم . اين اولين دليل "وابستگی " من به آمريكا بود و البته مجازات آن مشت  و لگد بيشتر  پاسدار قسم می خورد كه من در عمرم يك لحظه  هم كار نكرده ام و می زد . ( چون بندك داشتم ) .

            كشف بعدی آنها از "بی درد بودن " من در داخل همان اتومبيل سواری اتفاق افتاد كه مرا به كلانتری يازده می آورد. آن كشف بسيار مهم كه سند محكمتری از جا سوسی  و وابستگی من به آمريكا و رجوی بود ، اتوی كت و شلوارم بود كه از نظر آن دو ، "پنير را می بريد ! " و باز هم كتك بيشتر .

سوالهای بعدی ، بيشتر در حاشيه آن دور می زد كه من اخبار دروغ به خارجی ها می دهم و هدفم تحريك مردم عليه جمهوری اسلامی است. ولی يك جمله هم از اخباری كه من در سالهای فعاليتم داده بودم و اغلب سازمانها، از جمله پليس آنها را ضبط و پياده می كردند را نمی توانست به عنوان شاهد ادعای خود ارائه كند. قاضی هم مثل  او، ادعا می كرد و دليلی نمی آورد.

پرسشهای بعدی به حمل چاقو توسط من مربوط می شد كه خنده دارترين موضوع تاريخ زندگی من بود . چون من در جمهوری اسلامی از ترس اين  كه برايم اتهام درست می كنند ، چند كار را انجام نمی دهم : 1_ حتی وقتی به كوه و جنگل می روم ، چاقو بر نمی دارم . چون ممكن است ، در مسير ، پليس ، بسيج يا سپاه ما را بگيرد يا بازرسی كند . وقتی چاقويی پيدا كرد، می تواند يك خبرنگاری كه به راديوهای خارجی خبر می دهد  را به دام بياندازد .

2_ من چای نمی خورم . از زمان شاه هم نمی خوردم . چون فكر می كنم، توطئه گران هميشه برای متهم كردن ما خبرنگاران به دنبال سرنخهای بی ربط هستند تا اگر روزی دستگير شديم،  از آنها عليه ما خبرنگاران و نويسندگان استفاده كنند. مثلاً آنها می توانند شما را در حال نوشيدن يك ليوان چای نشان داده و شما را متهم  به نوشيدن عرق و الكل بكنند .

3_ من با سيگار مخالفم و از مصرف آن بيزارم و تا حدودی هم به  دود آن حساسيت دارم . من تصور می كنم ، اگر آنها بتوانند (پليس يا هر ارگانی كه سند سازی می كند ) يك سندی از مصرف سيگار عليه شما  پيدا كنند ، در روز مبادا، می توانند، آن را نشانه دودی ، معتاد و ترياكی بودن شما ، اعلام بكنند .

4_ آخرين مورد ، مسايل جنسی و عشقی است كه مهمترين مسئله اخلاقی و مهمترين سلاح عليه ما نويسندگان است و من جز رابطه كاری ، با هيچ جنس مخالف ، رابطه ای ندارم . چه برسد به هم جنس.

روز اول ، توجه چندانی به اسهال خود نداشتم . اما شب دوم در كلانتری 15، متوجه شدم كه به اسهال خونی و خونريزی شديدی ، مبتلا شده ام . با اصرار من ، ماموران كلانتری ،  چند بار با مسئولان اداره اطلاعات نيروی انتظامی تماس گرفتند . آنها دير وقت آمدند و مرا به درمانگاه شبانه روی كوثر در نصف راه تبريز كه متعلق به پليس است ، بردند. ماموران پول وزيت مرا نمی دادند. درمانگاه  هم معرفی آن اداره را نمی پذيرفت و من هم پولی نداشتم . بالاخره ، پزشك درمانگاه كه افسر هم بود ، پذيرفت كه مرا رايگان معاينه كند و وقتی متوجه شد كه يك خبرنگار به آن شكل آش و لاش شده است ، خنده اش گرفت كه پس چه كسی در امان مانده است ؟ !

پس از معاينه ، يك آمپول به باسن من تزريق كرد و دو نوع قرص نوشت . كمی بعد ، حالم بهتر شد.  تا اين لحظه (از كلانتری تا درمانگاه) دستبند نداشتم . چون حالم به حدی زار بود كه از نظر هر دو مامور ، نمی توانستم فرار كنم اما از اين لحظه به بعد ، وقتی می خواستم به توالت بروم ، اول همه جای آن را (سوراخ و سمبه ها )  بررسی كردند و سپس اجازه دادند به توالت بروم .

سپس به دستهايم دستبند زده ، به كلانتری برگرداندند . داروها را به افسر نگهبان دادند . روز سوم ، در اداره اطلاعات  ناجا و انفرادی بودم . ناگهان يكی پشت دربچه در ظاهر شد.  جوانی خوش قيافه و خندان و مرا "آقای هدايت " خطاب كرد. آن قدر خوشحال شدم كه يكی مرا شناخته است . پريدم و سلام كردم و دستم را دراز كرده ، دست دادم . او خودش را "آبی زاده" ، قاضی شعبه اول دادگاه انقلاب معرفی كرد.

باز هم خوشحال شدم و اين را به او گفتم : "چرا دير آمده ايد  . ولی خوش آمده ايد . من خيلی وقت است ، منتظر شما بودم و هستم ."

در همين يكی دو دقيقه از او خواستم كه "مرا به پزشكی قانونی معرفی كند ." اين دليل خوشحالی من از ديدن او بود كه سوال كرده بود . او پاسخ گفت : "تازه رسيده ام . بگذار ببينيم ، چه كار می كنم. " و بعد ، رفت .

بعد از مدتی مرا به پيش قاضی بردند تا او بازجويی كند . فقط در داخل سلول چشمانمان باز بود و هر وقت می خواستند ما را از سلول خارج بكنند ، چشمانمان را  "محكم"  می بستند . تازه در صندلی روبروی ميز قاضی نشسته بودم و سه قاضی و منشی را در روبروی خود می ديدم كه سرهنگ ابراهيمی ، بازجويم ، وارد اتاق شد و به سرباز دستور داد ، چشمان مرا بسته و از اتاق  خارج كند . من در سالن ، روی زمين و رو به ديوار نشسته بودم . بعد از حدود 10 دقيقه (؟) ابراهيمی بيرون آمد و دستور بردن من به اتاق را صادر كرد .

در اين مدت قاضی كاملاً توجيه شده بود.  قاضی خيلی خنده رو بود و می گفت : "ما بايد با هم بحث كنيم . " كمی بحث كرديم . بعد در سه چهار سوال ، همان سه اتهام " تبليغ عليه نظام"  "مصاحبه با راديوهای خارجی”  و "حمله با چاقو به پليس"  مرا مطرح كرد. من هر سه را رد كردم و اضافه كردم كه 2 (دو) اتهام اول من مطبوعات هستند و بايد در دادگاه مطبوعاتی رسيدگی شود . همچنين بر اعزام  من به پزشكی قانونی تاكيد كردم كه در اثر ضرباتی كه به خايه های من ، سر ، دندانها و چشمان من وارد شده است ، ممكن است "در آينده"  بيمار شوم .

قاضی گفت : برای آينده می خواهی ! گفتم : بله . گفت : ببينم چه می شود .الان سرمان خيلی شلوغ است . می بينی كه !

مرا به همان سلول برگرداندند . كمی بعد، سربازان به سلول ها آمده و بازديد سردار عينی باهر، فرمانده نيروی انتظامی آذربايجان شرقی را به سلولهای انباشته از دانشجويان و جوانان، خبر دادند .

من بارها در مصاحبه خبرنگاران با وی شركت داشتم و او مرا می شناخت و تصور می كردم او به من كمك خواهد كرد . برای او ، در سلول مرا باز كردند . او و دو سه تن ديگر در چهارچوب در جا گرفتند . ترس سراپای وجودم را گرفت . يكی از آنها سرهنگ روستايی قسم خورده به قتل من بود.

با تيمسار باهر دست دادم .او تعجب كرد كه مثلاً از ديدن من در آنجا يكه خورده است . پرسيد: تو در اينجا چه كار می كنی ؟ گفتنم : از اينها (همراهانش را نشان دادم ) بپرس . گفت : حتماً كاری كرده ای كه گرفته اند . گفتم : چه كار بايد بكنم ؟ من خبرنگارم و مثل پليس ، به وظايف قانونی و حرفه ای خودم عمل می كردم .

باهر كه خود روزگاری با سرهنگ روستايی و در اداره اطلاعات ناجا خدمت می كرد ، آرامش خود را از دست داد و خوی اصلی خود را با بيان اين جمله ها نشان داد : كار خبری مهم نيست . مهم اين است كه با چه نيتی و به كجا خبر می دهيد ؟

او فتوای خود را صادر كرده بود و افراد زير فرمان او جراُت بيشتری يافته بودند.  من كتك بيشتر را برای خود، بچشم گرفتم و پاسخ دادم : تيمسار! شما اين اسلحه را گرفته ايد تا امنيت من را كه وظايف قانونی خودم را انجام می دهم، تامين كنيد. شما نه قانونگذار هستيد و نه قاضی كه حكم صادر بكنيد .

او تاييد كرد كه كار آنها تامين امنيت ما است . سپس برگشت ، برود . گفتم :  تيمسار يك مسئله بسيار مهمی مانده . برگشت . گفتم : تيمسار ! وقتی اتهام يك قاتل يا هر كسی اثبات می شود و او مجرم ناميده می شود و به زندان می افتد ، در زندان شما موظف هستيد به او دو وعده غذای گرم و يك وعده غذای  سرد بدهيد . چنين نيست ؟

گفت : چرا؟!  اينجا هم بايد بدهند . گفتم : در اين سه روز،  يك لقمه غذا به ما نداده اند . عينی باهر برگشت و به صورت زرد روستايی حنايی نگاه  كرد.  روستايی گفت : تيمسار ! بازداشتی ها بايد از جيب خود بخورند!

تيمسار گفت : نه . بايد به اينها غذا داده شود . سپس رو به من كرد و گفت : دستور می دهم ، بررسی كنند .

دوباره برگشت و از من فاصله گرفت . دوباره و با صدای بلند، او را صدا كردم و گفتم : يك خواهش خصوصی هم دارم . آمد . گفتم : اين آقا (سرهنگ روستايی حنايی را نشان دادم ) در كلانتری يازده(11) همه وسايل من شامل ... گرفته است . لطفاً شما آنها را از وی بگيريد. من می آيم و آنها را از شخص شما تحويل می گيرم .

رنگ زرد روستايی ، زردتر شد . گويا دزدی او رو شده بود . تيمسار اين قول را به من داد و مثل اين كه ديگر خسته شده بود ، دور شد . وقتی از راهرو دو سلول رديف (لاين) سلول من ، به راست پيچيد، اولين فرمان تنبيه من از طرف سرهنگ روستايی ، صادر شد.   

سربازی آمده و دربچه كوچك روی در  كه تنها روزنه ارتباط من با ديگر دستگير شدگان بود را بست . ترس به جانم ريخت . كمی بعد يكی از افسران آمده دريچه را باز كرد و به من نگاهی انداخت و رفت. اين هم يكی از كسانی بود كه من را زده بود . دريچه باز ماند.  كمی بعد ، سربازی آمد تا آن را ببندد. با ترس به او گفتم : آنها مرا خواهند كشت ! تو را به جان مادرت ، خواهرت و ... به قاضی آبی زاده خبر بده كه من بايد يك مطلب مهم را به او بگويم . گفت : نمی توانم . به ما اجازه نمی دهند به پيش او برويم.

هر چند بار آن سرباز آمد، از او خواهش كردم . بعد از مدتی سرهنگ ابراهيمی آمد . از او هم خواهش كردم. بعد از چند ساعت ، بازگشت و گفت : قاضی گفت ، بعدها او را خواهم ديد . هر چه لازم باشد ، بعدها می گويد.

وقتی به توالت بردند يا وقتی بعد از ظهر همان روز به ملاقات مادر ، همسر و دخترم در حياط اداره گذرنامه می بردند ، همه (اغلب) كسانی را كه مرا زده بودند، در حال عبور و مرور در آنجا بودند را ديدم و ترس من بيشتر و بيشتر شد. فكر نمی كردم ، همه آنهايی كه مرا زده اند،  كادر اين اداره باشند . اما بودند . وای بحال من !

كسی كه چشمان مرا باز كرد و به من توضيح داد كه خانواده ام به ديدن من آمده اند  هم يكی از آنها بود.  مادرم ، همسرم و دخترم را در يكی دو قدمی او ديدم و با آنها صحبت كردم . به مادرم گفتم : من فقط به هنگام دستگيری و انتقال به اين محل، بسيار زياد كتك خورده بودم. در اينجا كتك نخورده ام اما از اين به بعد می ترسم . بسيار نگران هستم. آنها مرا خواهند زد. من نگران جانم هستم .

آن مامور ناراحت شد و به ملاقات پايان داد . وقتی مرا از در وارد حياط اداره اطلاعات كرد كه پرده ای برزنتی در آنجا بود و بايد آنجا چشمان مرا می بستند ، من از چادر رد شده ، وارد حياط شدم . در آنجا بود كه چند تن ديگر از ضاربان لباس شخصی را كه در حياط بودند،  شناختم . وقتی چشمم را می بستند ، پيرمردك مو جو گندمی بی سوادی هم از راه رسيد كه جزو ضاربان بود و شروع به پرخاش و آماده كردن دست و بال خود برای زدن من كرد : تو فكر می كنی كی هستی ؟ خيلی برزگی ؟  تو عددی نيستی و ... من عذرخواهی كردم و گفتم : من عددی نيستم . شما راست می گوييد...

نمی دانم چه شد كه مرا نزدند و چشم بسته به سلولم بازگرداندند. من از مادرم خواسته بودم تا از راديو بگويند ، جان من در خطر است و مصرانه می خواهم مرا به زندان تبريز منتقل كنند .

اين گستاخی من ، گوز بالای گوز شده بود . يكبار كه سرباز به من سركشی كرد ، گفت : نگران نباش! به طور حتم اينها نمی توانند تو را بكشند اما در مورد زدنت ، نمی توانم چيزی بگويم . اگر به زيرزمين بردند و خواستند بزنند ، چشمانت را ببند و همه عضلاتت را سفت كن . ديگر مهم نيست !

بعد از چند ساعت كلنجار با خودم ، ترس را از خودم بيرون كردم  و آماده شدم تا كتك مفصلی را تحمل كنم اما با خودم گفتم ، نبايد قبل از آن ، خودم را با خيال شكنجه ، آزار بدهم .

بايد اذعان كنم كه من قهرمان نيستم و اغلب اوقات ، ترس به سراغم می آمد . اين مواقع ، آن زمانهايی بود كه مرا برای بازجويی می بردند .چه در آنجا ، چه در اداره كل اطلاعات . وقتی می خواستند ، مرا به بازجويی ببرند ، شاشم می گرفت و از خودم متنفر می شدم اما نمی شد جلو ترسم را بگيرم . دستان من بسته بود و متهم . دستان آنها باز بود. بازجو و لباس شخصی پليس، بودند . می زدند . بعد هم پرونده سازی می كردند كه او به ما حمله كرده است و كسی هم به سخن من توجه نمی كرد . مگر می شود ، پليس را رها كرده و به سخن يك شهروند متهم ، توجه كرد ؟ مگر اصلاً متهم ، انسان هم هست ؟ حقوقی هم دارد؟ تنها شيوه پليس برای مدرك سازی "اعتراف "  يا اقرار متهم است و پليس از اسناد ديگر، كمتر استفاده می كند. برای وادار كردن متهم به بازكردن زبانش و اقرار ، تنها يك راه و آن هم ، "زبان زور" ،  كافی است .

من در زندان داستانهای جوانانی  را كه با چندين روش شكنجه شده و دهان به اقرار "ناكرده ها" را شنيدم كه مو برتن آدم سيخ می شود . بخصوص در اداره آگاهی پليس ، روشهای قرون وسطايی و حتی پيشرفته و غير انسانی تر از آنها، رواج دارد . "جوجه كباب " ، "به پا 24 ساعته"، "سواری بر محور لاستيك اتومبيل"، "آويزان كردن برعكس "، "آويزان كردن صليبی”، "خايه آويز" ، "جك اتومبيل در ميان پاهای به هم بسته" و ... را می توان نام برد . كتك زدن با كابل يا با تسمه پروانه اتومبيل، فلك كردن و ... از روشهای بسيار ساده اقرار گيری است .

در دو روز آخری كه در اطلاعات ناجا بودم ، چند بار كيسه پلاستيكی حاوی مواد غذايی به من داده شد : "اين هم غذای امشب تو" و من تصور كردم ، يكی از ماموران از جيب خود ، آنها را برايم می خرد اما وقتی چندی بعد، نماينده حقوق بشر اسلامی به ملاقات من (در زندان ) آمد ، متوجه شدم كه آنها طوری آن مواد غذايی را به من می دادند كه من متوجه نشوم آنها را خانواده ام يا دوستانم برايم ارسال كرده اند .

ساعت حدود 30/3 صبح 29/3/82 ما را به زندان تبريز منتقل كردند . هنوز ظهر نشده بود كه مرا از دانشجويان و جوانان هم اتهاميم جدا كردند و در ميان دو بند "اطفال" و بند "جوانان  در اتاقی ،  به طور انفرادی ، محبوسم كردند. قرار شد كه به من روزنامه ، كتاب و يك راديو بدهند و به نگهبانان توصيه كردند كه هر وقت من بخواهم به حياط بروم و قدم بزنم يا به توالت بروم.  در اين اوقات ، بايد جوانان و اطفال به بندهای خودشان بروند .

با اين حال،  من رابطه بسيار محدودی با هر دو گروه پيدا كردم . آنها به من خبر دادند كه از دو روز قبل ، اين اتاق برای تو آماده شده است و ما در انتظار زندانيان سياسی بوديم . از همان روز اول ، به پيروی از يك نوجوان زندانی، همه مرا "دايی” می خواندند .

چند روز بعد ، هيات و قضات دادگستری برای بازديد به زندان آمدند . مرا از سلولم بيرون آورده و در بهداری پنهان كردند. قاضی آبی زاده مرا در آنجا نيافته بود و سراغم را گرفته و در بهداری پيدايم كرد. به او از دست يك سرباز بی ادبی كه همان لحظه های اول ورودمان ، به من فحش های  ركيك داده بود ، شكايت كردم اما نام سرباز را نگفتم . او رفت و در ميان همه افسران و سربازان و حتی مسئول بندها، ولوله انداخت . آمدند و مرا به سلولم بردند .

قاضی به همراه دادرس نقوی و يك مرد ريشوی بلند قدی ، دوباره به ديدنم آمد. به او گفتم كه از راديو ، روزنامه و حمام و عينكم خبری نيست و قول داد كه دستور لازم را خواهد داد اما تا آخر حبسم ، دستور او افاقه نكرد. چون ، زندان دولت جداگانه ای دارد .

8/4/82 و در ساعت 30/17 بود كه ترس از كتك و شكنجه، باز هم به سراغم آمد. چون سرباز گفت : بدرقه داری . گفتم : به كجا؟ گفت: پيش قاضی.

باور كردنی نبود. وقتی به افسر نگهبانی خارج از زندان رسيدم ، دو نفر را ديدم . يكی از آنها ، با سواد و آقا به نظر می رسيد، معلوم شد كه به پيش قاضی نمی برند اما مگر ممكن بود ، نيروی انتظامی چنان فرد با شخصيتی را در استخدام داشته باشد اما شايد هم اين از آن ورقهايی بود كه پليس رو نكرده بود .

مهر خروج به كف دستمان زدند و ما هم محلی را كه نمی دانستيم چيست و چه نوشته است ، انگشت زديم و با ماموران بيرون آمديم . من بودم و يك دانشجو . هر دو در ترس و نگرانی . با هم هيچ صحبتی نكرديم و در انتظار سرنوشت شوم ، به حياط زندان آمديم .

به دستور آنها لباس (پيراهن ) زندان را در آورده و يك روپوش ضخيم آبی رنگ بقالی را به تن كرديم . پاترول از زندان خارج شد. از مقابل دادگستری گذشت . اتوبان چايكنار را پيش گرفت . از آبرسان و روی پل باقر خان گذشت و ... دل ما ريخت . هيچ كدام از چهار نفر حرف نمی زديم . وقتی به طرف خيابان حافظ پيچيديم ، نفس راحتی كشيدم و لبخندكی به روی لبهايم نشست . به نيروی انتظامی نمی رفتيم !

وقتی به طرف باغشمال پيچيدم ، آنها از ما خواستند ، پيراهن زندان را به سرمان كشيده ، پشت صندلی خم شويم و پنهان شويم . داخل حياط پياده شديم و ما را وارد ساختمان كردند . پيرمردی با محبت دستم را گرفت و به سلول انفرادی برد . همان سلولی كه شماره شناسنامه من بر پيشانی آن بود . 0222 كمی بعد برگشت. عينكت را بردار برويم.

من عينك ندارم. رفت و يك پارچه با كش آورد كه عينك ناميده می شد.

آن را به روی چشمانم زدم. مرا با خود برد . وقتی ايستاد و كمی عينكم را بالا كشيد. در روبروی من يك صندلی فلزی بازودار بود . او انگشت مرا گرفت و انگشت نگاری كرد و به سلولم برگرداند .

اين سومين بار بود كه انگشت نگاری شده بودم . در نيروی انتظامی ، در زندان و در اداه كل اطلاعات استان .

فردای آن روز، مرا با عينكم بردند . وارد اتاقی شدم. وقتی عينكم را برداشتند ، خود را در اتاق عكاسی يافتم . شماره ای به گردنم آويختند كه شماره 815 را داشت . شماره زندان برای عكاسی 6 (شش) رقمی بود و نتوانستم حفظ بكنم . فكر می كنم 323485 (شايد هم نبود.) 

ساعت حدود 22 روز بعد ، برای بازجويی رفتم . اتاق كوچك با دو صندلی پشت سر هم.  در صندلی جلو نشستم و كمی عينك را به بالا زدم . بعد از حدود 35 _ 40 دقيقه طولانی ، در باز شد و بازجويم سلام كرد و صندلی را برداشت و جلو من گذاشت . او را می شناختم . يكی از سه بازجويم در اداره اطلاعات بود . بال و پر در آوردم . بالاخره يكی را شناختم . او به من دكتر می گفت و من به او حاجی چون هميشه نام او را آن گونه شنيده بودم .

خودمانی صحبت كرديم و من جريان دستگيری و بازجويی و پزشك قانونی نبردنم را به او گفتم . شايد انتظار كمكی داشتم . او در پايان از من خواست كه به طور فرماليته ، به سه چهار سوال از همان سوالهايی كه جواب داده بودم، (فردا) پاسخ كتبی بدهم . قبول كردم و برای اولين بار معجزه ای رخ داد و يك بازجو به من گفت : به خانواده ات تلفن كرده ای ؟ جواب من نه بود. گفت : پس الان يك تلفن بكن. تلفن كردم . خيلی خوشحال شده بودم . اينها را فرشته ای در مقابل پليس يافته بودم . مگر چه كرده بود ؟ جز يك جو محبت و يك تلفن ؟ و همان سوالهای پليس و قاضی را پرسيده بود .

در اينجا به ما اين امكان را دادند كه از وسايل بهداشتی و حمام استفاده بكنيم. شب فردا، بازجويی كتبی بود. به چهار سوال جواب دادم . دو سه روز بعد به دو سوال پاسخ دادم و در 16/4 به چهار سوال ديگر جواب دادم كه خصمانه بود . البته هر سه بار با خانواده صحبت كردم . يكی از سوالها از من می خواست ، متعهد شوم تا به رسانه های خارجی (بيگانه) خبر ندهم . اما من نپذيرفتم . چون يا قانون در كشور وجود دارد يا ندارد . وقتی قانونی باشد ، من خود را ملزم به اطاعت از آن می دانم اما اگر قانونی نباشد ، تعهدم از روی ترس خواهد بود و وقتی بيرون بيايم ، تاثيری نخواهد داشت .

از طرف ديگر ، آنها می توانند از طريق قاضی حكمی صادر كرده و حق اجتماعی فعاليت من در اين رشته را لغو كنند تا من نتوانم ، فعاليت خبری داشته باشم. اين جواب من بود .

البته بازجو از يك دستورالعمل شورای عالی امنيت ملی كشور برای عدم مصاحبه با راديوهای خارجی سخن به ميان آورد من پاسخ نوشتم كه اگر چنان چيزی وجود داشته باشد ، من از آن پيروی خواهم كرد.          

از جمله از تغيير كار من ، صحبت به ميان آمد . من پيشنهاد كردم با توجه به رشته تحصيلی و تجربه 13 ساله من ، مسئوليت روابط عمومی شهرداری را به من بسپارند. سكوتی به بحث حاكم شد و مسئله دم بريده ماند.

در 16/4 بود كه خانواده به من گفتند كه در 15/4 قاضی دستور ملاقات حضوری صادر كرده بود . آنها به اتاق 37 زندان (متعلق به اداره كل اطلاعات بود ) می روند . مسئول اتاق به آنان می گويد كه هدايت 4 روز قبل (11/4) آزاد شده است . من در رد اين مسئله كوشيدم  و حتی به آن مامور اطلاعات در زندان ، بدو بيراه گفتم و متوجه شدم كه بازجويم ناراحت می شود اما چيزی نمی گويد . حدس می زدم كه چون به همكارش بدو بيراه می گويم ، ناراحت می شود اما وقتی آزاد شدم، متوجه شدم كه آن بيچاره مظلوم شده و من در حق او جفا كرده ام . ظهر 18/4 مرا به دادگستری آوردند . قاضی مرا نپذيرفت . به اطلاعات برگردانده شدم . 19/4 (پنج شنبه ) مرا به زندان آورده و تحويل مقامات زندان دادند. آنها مرا به همان سلول در كنار اطفال بردند . كودكان (نوجوانان ) و جوانان به حياط ريختند و نگرانی خود را از گم شدن من و خوشحاليشان  از بازگشتنم اعلام كردند .

شب همان روز، از زندان به خانه تلفن كردم . آنها گفتند كه شنبه مرا با وثيقه آزاد خواهند كرد . وثيقه ای كه قاضی برای من اشاره كرده بود ، حدود 300 ميليون تومان بود . من مخالفت كردم .

شنبه رسيد و چشمم به در ماند . بارها ساعت را از نگهبانها پرسيدم . چون ساعتم را در اداره اطلاعات خراب كرده بودند . البته از من امضاء گرفتند كه سالم است . سرم درد نمی كرد كه به چند سوال ديگر و اضافی غير مربوط، پاسخ دهم . امضاء كرده ، انگشت زدم .

شب هنگام ، نامم جزو "بدرقه ها" به پيش قاضی ، در ليست بود . مثل روزهای ديگر، آن شب هم خوابم نبرد. شبهای ديگر، چند ساعتی (2 ساعت ) می خوابيدم اما آن شب يك دقيقه هم نخوابيدم. ساعت 7 صبح 22/4 با مينی بوسی به دادگستری آوردند و بالاخره آزاد شدم .

در لحظه آزادی ، افرادی را ديدم كه روز بازجويی در اطلاعات ناجا، قرار وثيقه اندكی برای آنها مقرر شده بود و ما كه به زندان منتقل شديم ، تصور می كرديم ، روز شنبه آزاد خواهند شد . روز بعد از آزادی ، با دستوری كه قاضی داده بود ، به اداره اطلاعات ناجا مراجعه كرديم . گفتند وسايل شخصی مرا كه سرهنگ روستايی گرفته بود ، به همراه پرونده، به قاضی تحويل داده اند . به هر دو قاضی شعبه 2 و يك مراجعه كردم . چنان نبود . آقای نقوی كه دادرس شعبه دوم است، گفت : فردا برو به اطلاعات نيروی انتظامی و وسايل شخصی ات را بگير ! من تلفن كردم .

چون يكی از فاميلها فوت كرده بود ، فردای آن روز نرفتيم . روز بعد به اتفاق دخترم و پسر عمويم كه يكی از افسران بازرسی نيروی انتظامی است ، به آنجا رفتيم. تازه وارد حياط گذرنامه شده و با سرباز دكه اداره اطلاعات صحبت كرده بوديم كه يك جوان حدود 30 _ 32 ساله با بی سيم آمده ، به دو سرباز داخل دكه پرخاش كرد كه چرا صفرعلی هدايت را به داخل ساختمان راه داده ايد . آنها (افسران ارشدتر داخل ساختمان ) زنگ زده و داد و فرياد راه انداخته اند.

سربازها دست و پايشان را گم كردند . من گفتم : من هدايت هستم . با پرخاش گفت :برويد بيرون آقا ! از ساختمان و حياط بيرون برويد و در پياده رو منتظر باشيد!

من و دخترم برگشتيم . پسر عمويم كه هميشه مخالف من بود و نيروی انتظامی را طفل معصومی می شناخت ، مكثی كرد . مامور از او پرسيد : تو كه هستی ؟ چه كار داری ؟

پسر عمويم خودش را معرفی كرد، چنان صدای او اوج گرفت كه فكر كردم تمامی غرور پسر عمويم برای خدمت در ناجا، مثل شيشيه ای شكست و دو نيمه شد.

وقتی بيرون می آمديم ، سرهنگ ابراهيمی آمد و گفت كه تنها يك كيف شما و موبايليتان در پيش سرهنگ روستايی بوده است كه موبايل را نمی دهيم و برای بررسی بيشتر داده ايم. هيچ چيز ديگری پيش سرهنگ روستايی نيست .

من هر چه از كارت بانكی و كارتهای خبرنگاری صحبت كردم ، او منكر شد . ما دممان را روی كولمان گذاشتيم و بيرون آمديم . اين آتش از گور سرهنگ روستايی كه وقتی در جلو ساختمان ايستاده بوديم ، وارد ساختمان شد، برخاسته بود .

پسر عمويم به من گفت : تو نبايد ديگر به اين اداره بيايی . با قاضی صحبت بكن يا با فرماندار تا آنان موضوع را حل كنند.

سپس به كلانتری 15 رفتيم . خيلی به ما احترام كردند. برعكس نيروهای لباس شخصی آن سه مركز كه قبلا نام برده ام ، حتی در روزهای بازداشت در كلانتری 15 و حتی لحظه های كتك خوردنم در كلانتری 11 ، افسران و درجه داران رسمی و در لباس نظامی را می ديدم كه می ترسند به ما نگاه كنند اما دلشان به حالمان می سوخت. در حد توان و اختياراتشان به من و ديگران احترام می گذاشتند .

اين گزارش خلاصه ای بود از آن چه بر سر من آمد. اميدواريم در آينده نه چندان دور، مشروح اين حوادث را در كتابی گردآوری كنم .

در پايان به استحضار می رسانم : سرهنگ روستايی مرا تهديد كرده است . من از هم اكنون و پيشاپيش به حضور شما شكايتی را تقديم می كنم و  اعلام می دارم: اگر من در خيابان يا هر جايی تصادف بكنم يا اعضای خانواده ام تصادف بكنند ، اگر كسی، يكی از ماها را بدزدد، گلوله ای به سمت ما شليك شود ، از كوهی يا صخره ای سقوط بكنيم يا چافويی به ما بخورد و ... هر اتفاقی بيفتد ، عامل آن (عاملان) همكاران و مزدوران سرهنگ روستايی و ايمان نژاد هستند و آنها بايد محاكمه شوند .

 

آيا در اين كشور هم مثل كانادا ، مردان و زنان و دولتمردانی پيدا می شوند كه از حقوق انسانی ما دفاع كننديا اين كه بايد آرزو بكنيم، ای كاش تبعه كانادا يا هر كشور ديگری بوديم!

يا غياث المستغيثين 

با تقدم احترام و ادب

انصافعلی هدايت ، روزنامه نگار مستقل و آزاد از تبريز 
 
 
                   بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی