اخبار

پيك

                       

گزارش يك شاهد عينی از آخرين روزهای زندگی

زهرا كاظمی در بيمارستان بقيه الله سپاه پاسداران
زهرا كاظمی آنچه را
نبايد می ديد، ديده بود
- جرم اين بود !ا -

آنچه می خوانيد، خلاصه نوشته ای از يك دانشجوی پزشكی است. او در همان روزهايی كه زهرا كاظمی در بيمارستان بقيه الله تهران بستری بوده، در آنجا حاضر بوده است. اين خانم در نوشته اش وقايع هجده تير را به مشاهداتش از مرگ زهرا كاظمی پيوند می زند:  

 

 

غريبانه های يك جنس دوم

غروب به خودی خود سنگين و پرمعناست و اين سنگينی هنگامی كه ببينی برادرت عاشقانه درختی را ستون استواری اش قرار داده و خورشيد را خطاب درد و قلم را آشنای راز سرد و سنگين تر می شود و پس از اين تعمق ابياتی را كه از ضميرش برخاسته بود زمزمه می كند: 

ما را به خاطر بسپاريد

فاجعه هنگامی رخ می نمايد كه فردا عيان می شود، مغز برادرت، برادر همفكر و همرزمت را كه سرچشمه زلال انديشيدن بود به اتهام نوشتن و به دليل ناآرامی زبان در كام و به دليل حق گفتن آماج تيغ كين قرار داده اند. 

آری عزت ابراهيم نژاد آن قدر غريبانه پرگشود كه بعيد می دانم حتی الان پس از گذشت 4سال خانواده اش عروجش را به باور نشسته باشند و صدای مظلومانه خواهرش هنوز در گوشمان طنين انداز است كه می گفت: "حتی می ترسيم كه سر قبرش بلند گريه كنيم."
و آن روزهای هجده ونوزده و 0000آن قدر سنگين بود كه حس می كردم تنها فرياد التيام بخش درد درونی من است، دردی درونی كه نمی دانستم از كجا سرچشمه می گيرد اما افسوس و صدافسوس كه هرچه بلندتر و بيشتر فرياد كردم و هرچه باصطلاح برای مهمترها عمق فاجعه را بيان كردم، كمتر نتيجه گرفتم و پس از آن سكوتی سرد سراسر وجودم را فرار گرفت، سكوت، سكوت، سكوت، سكوت و تنها صدايی خاموش در درونم زمزمه می كرد و می كند كه سنت الهی نيست كه خون به ناحق ريخته شده هرچند دادستانی نداشته باشد، پايمال شود و امروز پس از گذشت دقيقا" چهار سال از هجده تير هفتاد و هشت و پس از بيش از دو سال سكوت و خلوت نشينی بغضی را كه مدتهاست در سينه حبس كرده ام به واسطه فجايعی كه چند هفته پيش به دليل بستری بودن خواهر خود در بيمارستان بقيه ا... شاهد بودم ديگر نمی توانم فرو خورم و اين بار فرياد از ميان قلمی كه خداوند به حرمت آن قسم ياد كرده است بيرون می آيد.

فراموش نمی كنم هفته گذشته را و فريادهای مادری را كه در سوگ فرزند بيست وچند ساله اش نشسته بود درحاليكه او در گير و دار اعتراضات تيرماه در زير يك ماشين له شده بود و مادرش فرياد می كرد كه برای به اين جا رسيدن فرزندم هشت سال در غياب پدرش كه برای كشورش به جنگ رفته بود چه سختی ها كه نكشيدم و امروز كه بايد ثمر آن همه زحمت و رنج را ببينم آمده ام كه اين طور غريبانه جنازه اش را تحويل بگيرم و سكوت و بهت پدر نيز محزونتر از آن بود كه قابل توصيف باشد.
آن روزها بقيه ا... برای خود حال و هوايی داشت، مدام بسيجيهايی را می آوردند كه يا چاقو خورده بودند يا از موتور پرتاب شده بودند، حتی نيمه های شب كه در اورژانس بودم نيز شاهد اين گونه مناظر بودم و يا مجروحانی از جنس دوم و من از دور به اين بازی خطرناك، اين زدو خوردها، اين آدمهای دست چندمی كه اين طور به جان هم افتاده بودند نگاه می كردند و ناخودآگاه پرنده خيالم به همه پشت صحنه ها و زد و بندها به سوی جريانات 1هجده تير، آن شبهای مخوف حتی به جلوتر از آن به سال هفتاد و چهار و به اولين صحنه خشونت آميز زايش تفكری كه چطور خشونت را ترويج می كرد (اشاره به سخنرانی دكتر سروش در دانشكده فنی دانشگاه تهران و اولين حمله انصار باصطلاح حزب ا...). 
به ياد دارم، وقتی آن روزها در يك ديدار بسيار مهم كه با يكی از رده ها بالای حكومتی داشتيم، وقتی خود من از اين گروه باصطلاح انصار كه ظاهری حسينی و باطنی بدتر از يزيد داشتند، به عنوان خوارج ياد كردم برمن خرده گرفتند. معتقد بودند كه اينها بچه های ما هستند و اگر اشتباهی هم دارند بايد به آنها تذكر داد ولی نبايد طردشان كرد. 
آنها آمدند و با چه سرعتی توانستند در نگاه نسل جديد جز نگاه خشونت از انقلاب در اذهان اين نسل باقی نگذارند و همين نحله فكری بود كه در آن شب مخوف هجده تير با نام حسين و برای حسين بر كمر برادری كه بر سر سجاده نماز به راز و نياز شبانه اش مشغول بود كوفتند و ردی يزيدی از اين فاجعه برجای گذاشتند و فاجعه خوابگاه طرشت هشتاد و دو را هرچند كه من نبودم و نديدم اما می گويند عمق فاجعه آن كمتر از اين نبوده است. 
و دوشنبه شب بيست و دو تير يكهزار و سيصد و هفتاد و هشت، شب حمله انصار به دانشجويان در دانشگاه، چه برما گذشت، فقط آنهايی كه بودند می توانند لمس كنند عمق فاجعه را. اينكه ما چه می گوييم و چرا هرسال در چنين روزهايی بغض و اشك و آه امانمان را می برد و چرا طاقت گذشتن حتی از حوالی آن جاهای مخوف را كه آن روزها سايه مرگ همه جای اش را فراگرفته بود نداريم، از دشنامها و حرفهای ركيكی كه برای اولين بار در دوران زندگيمان شنيديم بهتر است چيزی نگويم كه از شان اين ورق و چشمان هر خواننده ايی به دور است.

سوالی دردناك از همان سال هفتاد و چهار تا هفتاد و هشت ذهن همه ما را به خود مشغول كرده بود كه اينان كيستند، از كجا رهبری می شوند و چه هدفی را دنبال می كنند، اما هجده تير هرچند فاجعه ايی عميق بود اما منشا آنان را نشان داد و اين منشا نزديك به يك دهه است كه تحولات اجتماعی - سياسی جامعه را تحت تاثير قرار داده است و جای بسی تاسف است كه سردمداران آنان درك نكرده و نمی كنند كه زمان برخوردهای خشونت آميز هرچند ثمرات كوتاه مدت و مقطعی داشته باشد، ولی بی فايده است، ضمن  اينكه اين گروه كه تاريخ مصرف آنان به پايان رسيده است، بيش از بيش در نزد مردم بی اعتبار گشته اند.
برای منی كه بين نسل نو و نسل انقلاب قرار دارم و به تعبير برخی نسل معلق محسوب می شوم، آن چه را كه از حزب اللهی های واقعی ديدم، جز ايثار برای جامعه در معامله با خدا بيش نبود كه بزرگترين نماد آن شهادت بود و بسياری از آنان اين گونه پركشيدند و رفتند. 
از آن سالها به بعد برای من حزب اللهی مترادف شد با اسوه ايثار، با نماد رحمت و مهربانی ، اما متاسفانه امروز برای برادر من كه در اين دوران به دنيا آمده و تا چشم باز كرد و بزرگ شد و خواست معنای رحمت را بداند با چوب ظواهر و سنت و خشونت به پس رانده شده خرده نمی توان گرفت كه حزب اللهی جديد نمايی جز تركه و چوب و ريش و يكسری ظواخر تعريف شده بيش داشته باشد.

بگذريم از اين حرفهای تكراری. وقتی عميق تر به آن پدر دلسوخته ای كه جرات هيچ عكس العملی را نداشت و حلقه اشكی كه در چشمان او بشته بود؛ فرياد همه ناگفته های او بود، فكر ميكنم می انديشم كه شايد او در اين فكر بود كه هشت سال از عنفوان جوانی اش را در معامله ای گذارد تا فرزندانش جوانيشان را با آزادگی و سرافرازی زندگی كنند و امروز همه برباد است و امروز فرزند او شهروند درجه چندمی يا غريبه ايی بيش نيست كه بايد از ترس افتادن به دست لباس شخصی و اضطراب خزيدن به كنج امنی جانش را اين گونه غريبانه از دست دهد.

بگذريم و اما تلخ ترين حكايت، حكايت مادری بود كه چه طور غريبانه در اين بيمارستان نظامی جان سپرد.

آری حكايت زهرا كاظمی در بقيه ا... حكايت ديگری بود. حكايت مادری كه پتو پيچ اما هشيار به بيمارستان آورده شد ولی از ابتدايی ترين حقوق يك بيمار محروم بود و من به عنوان يك پزشك كه از نخستين روز ورودم به اين عرصه سوگند ياد كرده بودم كه حرمت يك انسان برايم برابر همه انسانها باشد، جدای از موقعيت، كار و حتی خلاف و اشتباه آدمها و سالها سعی كرده بودم كه مريض را فقط مريض بدانم و بس برايم چه سخت بود كه بشنوم و حتی ببينم كه چطور سوگندها زير پا گذاشته می شود و با انسانها از نقطه نگاه اتهامشان كه هنوز حتی در هيچ دادگاه صالحه ايی، كه اين روزها يافتن آن به آرزويی تقريبا" محال تبديل شده است، مطرح نشده كه بتوان به طور قطع فرد را مجرم عنوان كرد، برخورد می شود. فضای پليسی بيمارستان مانع از پيگيری زياد من بود، اما هرچند گاهی كه در اطراف آی سی يو سه پرسه می زدم، مطالب وحشتناك تری می شنيدم می گفتند آن روز كه به هوش بود در بهت خاصی فرورفته بود، حرفی نمی زد و با ز خودشان می گفتند، ای كاش داد می زد و خود را معرفی می كرد . او با سكوتش خود فضا را برای چنين بلايی آماده می كرد و من در اندبشه اينكه چقدر بين اين بهت ها و سكوتها شباهت است، كسی چه می داند كه او در آن لحظات به چه می انديشيد و بهتش از چه بود.

آری او مسلمان و ايرانی الاصل بود كه برای مدت ده سالی ساكن يك كشور باصطلاح كافر شده بود. شايد بهتش به خاطر اين بود كه باور نداشت در يك كشور اسلامی كه ادعای حكومت عدل علی را يدك می كشد، چنين بلايی بر سر يك زن مسلمان بياورند.

شايد هم در بهت همه آن چيزهايی بود كه او ديده بود و نبايد می ديد و به خاطر همين ديدن بود كه می بايست چنين تاوان سختی می داد. هيچ چيز برای يك پزشك سنگين تر از اين نيست كه بداند اشتباه در تشخيص بيماری بيمارش او را به ورطه مرگ بكشاند و شايد زمزمه های عده ای كه داخل می شدند و بيرون می آمدند، گواه همين درد بود، شنيده می شد او را به عنوان خونريزی گوارشی آورده اند، در حاليكه او دچار خونريزی مغزی شده بود. آری يك مغز متلاشی ديگر. 

و آنچه كه من در آن روزها حس می كردم اين بود كه هيچ اراده ايی وجود ندارد كه زهرا فرزند يك مادر و مادر يك خانواده خستگی اش را بازيابد و اينها همه غريبانه های يك جنس دوم است در اين جامعه ايی كه به او می گويند اگر می خواهی زندگی كنی خاموش باش و اينها غريبانه های زهرا كاظمی است كه او هرچند به دليل كانادايی بودنش ترجيح می دادند، خلوت وآرام به فراموشی سپرده شود ولی او نيز مصرعی از غريبانه های يك جنس دوم است، از گونه ای ديگر.

و زهرا كاظمی را همان به كه من قاضی نيستم تا در ارتباط با مجرم بودن يا نبودش قضاوت كنم يا نه، ولی در هرصورت او انسانی بود كه حق زيستن داشت و چه طور به ناحق اين حق را از او ستاندند و او آرام در اوج غربت و در بيمارستانی نظامی از دنيا رفت و من امروز در جايگاه بك پزشك خود را موظف دانستم كه در ارتباط با اتهامش داستان او و همه جنس دومی ها را كه برخلاف معنی مترادف آن كه برخی تنها می پندارند، زنان هستند را بيان كنم و دوباره صدايی خاموش در درونم زمزمه می كند كه خون به ناحق ريخته شده هرچند دادستانی نداشته باشد، برزمين نخواهد ماند.

 
 
                   بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی