ايران

پيك

                         

نامه مسعود بهنود به خاتمی

 

مقر حاکميت جنايتکاران امنيتی- سپاهی
3 خانه امنيتی  
و يک قرقگاه در اوين

 

 

جناب محمد خاتمی رئيس جمهور ايران

ما سخن می گوئيم گرچه می دانيم که گوشی برای شنيدنش نيست و متکبران قدرت همان راه می روند که تاکنون رفته اند و گوئيا جز اين ميسورشان نيست. اين نامه را به چنان حالی می نويسم که کشتی شکسته ای پيامی در شيشه ای اندر به دريا رها کند. به اميدی دور. و اگر نبود دور، اين بازی  شوم به جوانان رسيده است، آن هم جوانان دانشجو، که اميد و آينده اند باز سخن در می نهفتم.

 چنان که می دانيد من از ترس جان و برای تامين آزادی خود در اين چند صباح عمر، يک سالی است از وطنی که نوشته بودم آن را رها نمی کنم دور مانده ام و آن چه موجب نگارش اين نامه است نه شرح دردی است که از کثرت تکرار و شدت امرار ذکر آن مکرر است و بی فايدتی در آن مضمر. نامه دکتر محمد رضا خاتمی موجبی شد گمان کنم که بايد اين گفت و در شيشه نهاد و در بست حتی اگر اثری نکند. سنگ چين کوچکی که هست بر راهی که می رويم.

 آقای خاتمي

 به شما می نويسم  نه به اين خيال که کاری می توانيد کرد بل از آن رو که شما را نماينده رای خود و رای بيست ميليون ايرانی می دانم. بسيارند کسانی که شما را همدست آن ديگران گرفته اند، بسيارند آن ها که گمان دارند شما را تفاوتی با آن ديگران نيست، اما من  شما را فرهنگی مردی می شناسم که به دريای پر مکر سياست افتاده ايد و در تلاشيد که دامن نيالوده از آن به در آئيد. به باورم تا در آن مقاميد بايد سنگ صبور ما شويد. گرچه غبطه می خورم به آن صبوری که داريد،  از سنگتان نمی دانم و نه از طايفه سنگ دلان.

دکتر محمد رضا خاتمی در نامه ای به شما از نهادهای موازی گفته است که به کار پرونده سازی و هويت سازی اندرند و دارند برای شصت تن از فعالان اهل اصلاح پرونده می سازند و پاپوش می دوزند. من برای شهادت دادن آمده ام. آماده ام تا شهادت دهم در هر مکان و هر زمان. و امروز اين می گويم که  بچه هايمان  در دست آنان اسيرند ده ده و از رنجی که در جوانی می برند به چنان عذاب اندهی گرفتارم  که بر هيچ کسش حاجت تفسير نيست.

و سرانجام آن که به حرمت آن  لحظاتی  بر شما حرمت می گذارم و برای شما می نويسم  که به بند بودم و بازجوی نام آشنا که روی هم نهان نمی کرد، با قيد  «خود از لبان رهبر شنيده ام»  شما را «يلتسين» می خواند و روزهای بعد در هر پيچ کلام ناسزائی نثار يلتسين می کرد. به حرمت آن روز که بازجوئی  به من و اکبر گنجی گفت که بزودی شما را روی همان صندلی خواهد نشاند. و نيک می دانم که در اين آرزويند و منتظر اشارتی.

 آقای خاتمي

 اگر در ترديديد  که فرمان بريده ها  به سامان شده اند  زير پوشش قانون جديد دادگاه ها و همانانند که هنگام جراحی غده سرطانی موصوف از وزارت اطلاعات شان رانديد ، من شاهدم و نشانه ها دارم و بر خودم رفته است و از دردی که بر ديگران رفته با خبرم و به مقتضای حرفه ام نشانشان را می دانم. از آن سه خانه ای که گرفتاران را به چشم بند می برند و گاه مثل پيروز دوانی بی جان خارج می کنند و گاه مانند سيامک پورزند نيمه جان و به تازگی دارند مالکيت يکی  را که اول بار سعيد امامی تمليک کرد به قوه قضا منتقل می کنند، تا مجموعه ای در دل  پادگان سپاه که به آن چند نام داده اند، و قوروقی که در اوين ساخته اند که کسی را حتی اگر رييس زندان باشد به آن راه نمی دهند، از پرونده های مالی که به آنان داده اند تا هزينه کارهاشان را از متهمان آن پرونده ها باز ستانند، از گردش اقتصاديشان که سرش در کجاست تا... . بازيگر نقش اول آن داستان تراژيک به دره انداختن اتوبوس راهی ارمنستان را  به زمانی که در اوين بودم ديدم که در آن زمان در خوف مرگ بود و از همين رو سخن ها گفت بی پرده. او را در وقتی که ما 21 نفر را به بند کشيده بود و دست بر کمر منت بر ما داشت که زنده رهايمان می کند در جلوه خدائی ديدم، در زندان اما موجود حقيری بود محتاج دلداری. همه شان همينند تا زمانی که به پشتيبانی قدرت بی مدعی مستظهرند خدا نمی شناسند و چون به حال يکی از گرفتاران خود گرفتار آمدند هم از سعيدی سيرجانی باخته ترند و هم از پاينده و مختاری دست بسته تر. قصه او را  که برسينه داريوش فروهر نشست  شنيده ام. اگر هنوز گمان نداريد که تا چه اندازه از قانون و افشاگری گريزانند بگوئيد تا بازتان گويم که با که چه کرده اند.

 آقای خاتمی

 آن چه تاکنون از زبان ستمديدگانی که به بند اينانند افتادند خوانده ايد و شنيده ايد در برابر آن چه می دانيم چيزی نيست و دانسته هايمان در برابر تماميت رذالت آنان قطره ای است و اغراق نمی کنم. اگر بپرسيد اين همه چرا نگفته مانده است برايتان رازی را باز می گويم. همه آن ستمديدگان قلم دارند و هم زبان،  بيش تر ناموران و زبان آوران اين سرزمينند اما باز نکته ای از هزاران نگفته اند. رجالگان می پندارند همه اين دم در کشيدن ها از ترسی است که در جان ما ريخته اند. آری ترس هست که ناگزير هر انسان خردورزی است اما همه اين نيست.

ما ايرانی هستيم و جهان همه مان را به يک  نام می خواند و گاه به يک چشم می بيند. فاش گفتن رذالتی که از آدمی بعيد است و آن بی حرمتی که به انسان می کنند، در اين جهان به هم پيوسته که دهکده کوچکش خوانده اند، تصويری از ما می سازد که بازگرفتن آن و يا جدا کردنمان از هم کاری است دشوار. هم از اين رو حتی کسانی که از حوزه قدرت گسترده و بی منتهای آنان گريخته اند از شرح حکايت پرهيز دارند. فرج سرکوهی مگر قصه دردناک خود، که او را به تمنای مرگ کشانده بود، بازگفته است. نامه های تکان دهنده فرج و عزت الله سحابی در عين ناگزيری و يک گوشه از کرشمه ای بود که در کار می کنند. مهرانگيرکار مگر حرفی زده است و ديگران. سرنشينان اتوبوسی که به ارمنستان می رفت و مقصدش نمی دانستيم به ته دره است کجا حکايت آن چه را  برسرمان آمد در زندان آستارا  به تمامی بازگفته اند و... اين خود يک دليل برای دم در نهفتن. 

ديگر آن که  سرنوشت و آينده آن کشور مصيبت ديده مبتلای ماست و خشم آفريدن در سی ميليون جوان که خود هر روز به رنج اندرند کاری نيست که به آسانی بتوان به آن دست زد به آن ديگرانش وانهاده ايم. اگر آن ديگران نمی بينند که بر روی بمب ساعتی نشسته اند ما را که می دانيم  رفتار ديگری می بايد. من يکی همواره به جوانان اميد داده ام و از اين کرده پشيمان نيستم، حتی حالا که می بينم تحجر اميد از آنان ربوده است. پوزخند مدام به جوانان که اينک اوباش و اراذلشان می خوانند و تفاخر می کنند به قدرتی که از جيب همين مردم فراهم آمده است و گفتن اين که «اين جوانان برای بسيج و سپاه لقمه ای کوچکند» ارزانی آنان که درس تاريخ نخوانده اند و از بدمستی عبرت همين ربع قرن پيش از ياد برده اند. 

آقای خاتمی

ايرانيان به زودی داد خود از بی دادگران خواهند ستاند اين را شما هم می دانيد. و هم در آن زمان درد و رنج يک نسل و شرمی که نسل اميدوار پيشين برده است پايان خواهد گرفت، شرح اين دردها  در تاريخ بی دروغ  دوران نوشته خواهد شد و نسل ها داستان ما را بر خود خواهند خواند. در آن کتاب  نام شما را به بزرگی خواهند برد که حضورتان صندوقچه رازها را گشود و تردامنان به تلاش بدفرجامی  که برای باز بستن صندوق به کار بردند به تمامی عريان شدند، اما در اين لحظات که کار فتنه  اين گروه فرمان بريده از پيران سالخورده گذشته و به بچه های ما رسيده نگرانم که ديگر نتوانيد دامن برکشيد. به ياد بياوريد آنان  با دوستان خود ـ متهمان قتل های زنجيره ای ـ چه کردند که ناگزير شديد کارشان را به خودشان بسپاريد. شما که در اول گمان داشتيد که چشم فتنه را به در خواهيد آورد. هميشه چنين فرصتی پديد نمی آيد برای رها کردن خرقه به آتش کشيده.

اينک فرمان بريده ها  در ماجرای جهانی، به مردابی که خود ساخته اند درافتاده اند و از هر سو سنگ فتنه بر سرشان می ريزد، حالا که در پشت  شما و رائی که مردم اميدوار ايران به شما دادند سنگر گرفته اند جهدی کنيد و سرحلقه رندان جهان باشيد. بيش از آن به شما نيازمندند که می پنداريد. اين جا مجال  فروتنی نيست که نماينده اميد مردمی هستيد که جائی برای اميد در دلشان نمانده است. می دانم می ترسيديد از آتش، و اين ترس خردمندانه ای است، همه آنان که امروز به ماندنتان خرده می گيرند اگر آتش زبانه کشيد، از هيبت آن حسرت ماندنتان را خواهند خورد. خردمندانه بود که وجاهت خود را داو سعادت نسلی کرديد. اما امروز پيشنهاد مشخصم اين است که دو لايحه را رها کنيد که کاری است که برای مردم خواهد ماند آزاد کردن انتخابات و معنا دادن به بخش انتخابی، شما همه هم خود را بر آن بگذاريد که با برکندن غده ای که از جای ديگر سر برآورده است عدالتخانه را به مردمی که صد سال است خواهان آنند برسانيد.

آن بار وقتی در 18 تير فتنه آفريدند که حاميانشان را در اول کار به گريه انداخت امثال ما اميدواران بودند. در آن روز آقای تاج زاده و دکتر معين و عباد چه حرص و ولائی می خوردند  که مبادا کار بالا گيرد و ما به خواست آنان  به جوانان پند داديم که آرام بروند. امروز آن اميدواران که نقش آتش نشان داشتند خود  در پشت در زندان به انتظارند.  فرمان بريده ها گوئيا باور نمی دارند روز داوری. اما من می بينم روزی که بچه ها به جای سرود يار دبستانی از زبان مولانا بخوانند:

 وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم

پرده ها بر هم درانم بندها را بشکنم

پنبه ای از لاابالی در دو گوش دل نهم

پند نپذيرم ز صبر و بندها را بشکنم

مهر برگيرم زشکر در شکرخانه روم

تا ز شاخ آن شکر اين قندها را بشکنم

 

نامه مسعود بهنود به خاتمي

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی