|
زاده
شدم در بينابين مرداد و شهريور 1353و
خيلی زود در سالهای اوليه
دبستان كار
نوشتن را آغاز كردم. به جز يك محدوده
زمانی شش ماهه كه چند ستون در يك
روزنامه محلی داشتم و البته
بعدها توقيف شد ! هيچگاه حوصله حضور
در هيچ مجله ای را نداشتم، هرچند
اشتياقش
هميشه با من بود! ..
حاصل
كارم هشت سی دی تخصصی با
بيش از هشت هزار
كاربر، چندين نرم افزار در دست توليد و
هزاران مقاله ، شعر و نوشته خاك
خورده در درون
پوشه های پاره پوره است!
پريروز
يادت هست ، گفته بودم كه دست هايم
خدر شده ، خون اش خشك شده و چيزی
شده
مثل اين.
آری پريروز نشسته بودم پای
برنامه و آنلاين هم بودم. ديدم
بازهم چراغ اش
روشن
شد.. بدجور رفتم توی كارش.. اولين
پيام را فرستادم : سلامن عليكم ..
جواب داد : سلام .. گفتم : آيا وقت
گفتگو داريد و خود را معرفی كردم
.. جوابی كه از آنسو آمد
حكايت
از شناخت بود .. كمی مزه ريختم و
او هم كم نياورد... دو سه بار دی
سی ام كرد تا از چيزی مطمئن شود ..
آخربار به او گفتم من می خواهم به
دفتر كارت بيايم و قول
می
دهم كه قصدم انفجار آنجا نباشد..
تلفن دفترش را داد و گفت با اينجا
تماس بگير تا وقت ات بدهند... گفتم ساعت
چند؟ .. گفت 12 و نيم .. گفتم : شرمنده ،
من آنزمان
خوابم
.. گفت بعداز ظهر هم شد اشكالی
ندارد...
قصد
خاصی نداشتم ، فقط می دانستم
كه متولدين بهمن اين سال ها ، آدم
های قابل
اعتمادی هستند. هرچند اهل قيل و قال
اند اما ذاتن روشنفكرند! .. می
خواستم دو دقيقه به
چشمانش نگاه كنم تابعد بدانم در يك
لحظه ، چند مرده را می تواند چال
می كند .. درست است كه همشهری پتر
كبير است اما دوستی می گفت
پدرش هر چند به او احترام می
گذارد ولی به شاگردانش ترجيح اش
نمی دهد..
قبلن
كه نوشته بودم : شبها كار می كنم و
تنها يكی دو روز در هفته ،
برای پشتيبانی از برنامه
هايی كه نوشته ام مسدع اوقات
جامعه می شوم. .. اما تا ساعت 12 و
نيم بيدار ماندم.. با چشمانی خواب
آلود به تلفن عمومی خيابانی
دورتر رفتم و تماس گرفتم
.. منشی اول گوشی را برداشت :
--
بله
بفرمائيد
-- من می خواهم يك قرار با حج
آقا بزارم
-- شما ؟
-- من ؟ من عرفان پاريزی
هستم
-- شما را می شناسند؟
-- به گمانم بشناسد ، من با
ايشان چت كرده ام!
كمی
مكث
--تلفن
خود را بگوئيد
-- من از تلفن
عمومی زنگ می زنم ، تلفن ندارم
اما آدرس ايميل ام را می دهم
مكثی
طولانی ...
منشی دوم :
-- بله بفرمائيد
-- چه زود ارتباط برقرار شد .
شما حج آقا هستيد؟
-- نه من می خواهم ببينم چه
كارش داريد؟
-- آهان گفتم كه می خواهم
قرار ملاقات با ايشان بگذارم
-- شما ؟
-- من ؟ من
عرفان پاريزی هستم
-- شما را می شناسند؟
- به گمانم بشناسند ، من با ايشان چت
كرده ام!
-- كمی مكث
: بسيار
خوب تلفن خود را بگوئيد تا با شما
تماس بگيريم
ای
بابا اينهم فكر
كرده
من يك شهروند سالم ام...
-- من كه گفتم ، از تلفن
عمومی زنگ می زنم ، اما آدرس ايميل ام را می
توانم بگذارم!
-- خب اشكالی ندارد شماره
تلفن همراه خود را بگوئيد
ای
بابا
- تلفن همراه ندارم
قطع
نسبتن طولانی صدا ،
بالارفتن
تن صدای منشی و عصبانيت مشخص ..
-- بايد
از خود حج آقا بپرسيم ،
شما
اگر تلفن نداريد ، فلان روز بازهم
تماس بگيريد
-- خب اشكالی ندارد ولی
حتمن
به ايشان بگوئيد كه فلانی زنگ زده
است ها ، يادتان نرود
-- باشد می گوئيم
-- خدافظ
نتيجه : يكی از راه های
روان شدن خون در دست هايت ، كردن
كارهايی است كه خون را
در
دست های ديگران منجمد كند.
نتيجه
2 : آخر مرد حسابی اگر حرفی
داری بزن ،
اينهمه
راه می خواهی بروی كه
ببينی چند من است؟ .. خب خودش دارد
می گويد كه خيلی من است.
نتيجه
3 : شهروند هم شهروندان قديم .. از يك
تلفن دريغ می كني؟ .. حالا گيرم كه گفته باشی قصدت
انفجار نيست اما مگر می شود باور
كرد.
نتيجه
4 : قرار وبلاگی
هم همان قرارهای قديم
بسيار
معقول ، دوستداشتنی ، قابل
احترام و شايسته تكريم بود . اصلن
فكر نمی كردم
به اين راحتی فرصتی فراهم شود كه
با يك عاليجناب حكومتی ، از همه
چيز بگويم و از همه
چيز بشنوم ؛ آنهم در كشوری مانند
ايران . با او بيش از سه ربع ، پشت
گوشی تلفن صحبت كردم و در آخرتنها به
خاطر تمام شدن شارژ باطری
گوشی تلفن ايشان، مكالمه ما
ناتمام
ماند. هر چند رد نگاهش را نمی
ديديم تا محكی جدی بر صداقتش
بيابم ، اما تمام احساسم گواه بر صداقتش می
داد.احساسی كه هر وقت با من سخن
گفته است ، بهترين راه را
بر
من گشوده است.
محمد
علی ابطحی را می گويم ، معاون رئيس جهمور.
جريان
اينكه چی شد كه تصميم به تماس با
وی را گرفتم ، در
نوشته
عصبانی قبلی آورده
ام.
لينك نوشته قبلی را برای
ايشان فرستادم تا بخواند و ايشان
بلافاصله امكان تماس مستقيم با خود را برای من
فراهم كرد. منهم بدون كوچكترين
تعللی كه منجر به از دست
رفتن
فرصت شود و بدون در نظر گرفتن
هرگونه مسايل امنيتی و بيشتر به
خاطر بی خلافی مفرطی كه در
پرونده هايم دارم ، بلافاصله با
وی تماس گرفتم و ..
به
طرز عجيبی به آدم فرصت حرف زدن
می دهد و طوری حرف می زند كه
احساس می كنی با
يك دوست در حال صحبت كردنی ،
اطمينان ات می دهد و آرام ات
می كند.. اين البته بيشتر
خصوصيت
ذاتی اوست و نه توجيه
المسايلی كه لباس اش بدو داده
باشد!... من قصدم اين بود كه بسياری از حرف ها
را مستقيما به وی بگويم و جواب
صريح بگيرم.. اما وقتی مكالمه
تمام شد اين او بود كه توانسته بود
كفه ترازوی ذهنم را به سمت خويش
بكشد.
بحث
را ابتدا از سياست شروع كردم و
اينكه چرا گذاشته ايد اينقدر فرصت
هدر رود ، چه می خواهيد بكنيد و آيا
كاری از دست ما بر می آيد، يا
اينكه خيلی دير آمده ايم ..
جواب
هايش در اينباره را می گذارم كه
خود ايشان مطرح كنند، اما آنچه به
ما مربوط می شود ، انتقاد ، گله و
شكايت ها بود كه در قالب شوخی و
خنده ، بند بند وجودت را می
لرزاند.
هر
چند آنچنان كه می گفت ، آشنايی
چندانی با وبلاگ من نداشت اما به
خوبی می دانست كه چه می
خواهم بگويم و جواب های
فراوانی داشت ، بر خلاف تصوری
كه من داشتم و
گمان می بردم از جواب دادن به تاريخ
شرمسار باشند.
احساس
كردم اگر روزی رها شود ، آنچنان
فريادی بر می آورد كه نطق همه
را كور
خواهد كرد. با طنز و كلمات نرم ، از
مردم عجول می گفت ، از ما می
گفت كه چگونه تنهايشان
گذاشته ايم و وقتی می گفتم كه
فشار برمردم زياد است كه دل ما و
مردم خون است ، قبول می كرد و بازهم
می شد فهميد كه از دل خونين خويش
می گويد و لب خندان جام
.. می
شد فهميد كه می پرسد شما چه كرده
ايد؟ ... راست می گفت نه ؟ .. به
راستی من ، ما ، مای جوان ، مای
وبلاگ نويس چه گلی به سر خاری
زده ايم ؟ .. به جز تيزتر كردن
همه
خارهای سخت ، كدام چشم نگران را
اشكی پاك كرده ايم؟...
فعلن
درگيرم. سرم درد می كند. از يك سو
می خواستم به اين بهانه ، مدحی
بلند بر
فرصت های آزاد و برابری بنويسم
كه رسانه عظيم اينترنت به مردمان هم
عصرم هديه كرده
است
، از سوی دگر تيغ تيز انتقاد و
نكوهش محترمانه اين مرد ، گلاويزام
شده است. آری آنها نيز بسياری
از آنچه ما می گوييم را می
دانند اما .. به راستی چه شد كه
اينها را به آنسو هل داديم و بعد
رهايشان كرديم ؟ ... فرصت مرور هست ؟
.. از ترس تاريخ هم
كه
شده بيائيد مرور كنيم .. صدا به صدا
می رسد؟
|