|
از سالها پيش اين تصور در ميان
شهرستانيها رواج يافته كه
درخيابانهای تهران پول روی
زمين ريخته؛ آدم ميخواهد كه جمع
كند. كف خيابانهای تهران اما جز
دستانداز و تهسيگار و آشغال چيز
ديگری ديده نميشود. پول شايد
باشد، آنقدر كه بتوانی نهنگ
شوي؛
آنچنانكه شدهاند. اما كجاست
اين پول؟ نشانياش را من يكی نميدانم، فقط ميدانم آن كه در جستجويش
باشد، پيدايش ميكند، حتا اگر
شهرستانی باشد. حالاحكايت
بازار
خودفروشی در تهران است. اين
۶۰۰هزار
زن
و دختر خودفروش كجايند؟
اگر
اين، بازار است و مغازههايش هم
كنار خيابانها، پس لابد بايد در
هر خيابان
رديفی دختر و زن ايستاده باشند به
چشمدوانی پی مردان رهگذر؛
با ماشين يا بيماشين.
اما من يكی كه كسی را نميبينم،
چه رسد به اين كه سنشان هم رسيده
باشد به زير ۲۰سال. شايد
خيابان را اشتباه آمده باشم. به
خيابانی ديگر ميروم. گهگاه
ميبينم
دخترانی را كه زلفآشفته و خويكرده
و خندانلب از كنارم ميگذرند،
اما
نشانی از كاسبی در آنها نميبينم.
پس كو اين ۶۰۰هزار زن و
دختر خودفروش؟ دروغ است
آقا،
دروغ. يكی از دوستان نويسندهام
مدتها دربهدر پيدا كردن يكی
از همين زنها بود تا چندساعتی را فقط
با او حرف بزند برای شناختن
يكی از شخصيتهای رمانش. زمين
و
زمان
را بسيج كرد، اما مگر پيدا شد يكي؟
اينطوری راه به جايی نميبرم.
پرسهزدنهايم
بنزينسوزاندن الكيست و حرصخوردن.
به سوپرماركتی ميروم برای
خوردن آبميوهای. مغازهدار
درحال راهانداختن يك مشتريست.
منتظر ميمانم. اما
انگار مرا نميبيند. خم شده روی پيشخوان
و هر و كر ميكند با زنِ مشتری.
ميگويم: «ببخشيد
آقا!» مرد خندهاش را جمع ميكند.
زن ميگويد: «اگه ايندفعه
مرتضی هم
بياد، حال جفتتون رو ميگيرم. بهش
بگو اگه بخواد ايندفعه سر كيسهاش
رو شل نكنه، گهخوری
زيادی نكنه.» ميخندد و ميرود.
موقع رفتن نگاهی به من ميكند كه
يعنی «بفرما،
نوبت شماست.» نوبت من؟
بيخيال
آن ۶۰۰هزار نفر راه كج ميكنم
به طرف شركت يكی از دوستان كه
ببينمش. زنگ
ميزنم. در باز ميشود و دو دختر
۱۹-۲۰ ساله بيرون ميآيند
و از پلهها پايين ميروند.
بلافصله دوستم بی سلام و
احوالپرسی جلو می آيد و ميگويد:
«۱۰تومن پول
پيشت هست؟» ۱۰هزارتومان را ميدهم.
ميگذارد روی چندتا هزاری
ديگر كه توی دستش است و
تند از پلهها پايين می رود.
داخل دفترش ميشوم و لحظهای
بعد او برميگردد و سلام سلام گويان ميرود طرف
آشپزخانه. ميگويم: «كيبودن اينها؟»
تندتند چيزی را
ميشويد
و ميگويد: «وللِش. بشين همونجا.
چای ميخوری يا نسكافه؟»
بايد حتما چيزی بخورم؟
دمغروب
است و به فلكهی اول صادقيه
رسيدهام. به هوای ارزانتر
خريدن، داخل
فروشگاه بزرگی ميشوم كه آشنايی
جوان صاحبمال است در آن. از دور ميبينمش
كه با موبايل
حرف ميزند. به من اشاره ميكند كه
پيشش بروم. ميروم. بحث تندی
دارد با
پشتخط بر سر معاملهای گويا. وسط
حرفهايش هم با چشم و ابرو دايم مرا
تحويل ميگيرد
و بلافاصله فحشی نثار طرف ميكند
كه رعايت حال بازار را نميكند و
بابت هر جنسی، مبلغ متفاوتی را
طلب كرده است. اشاره ميكنم كه ميروم
و بعد ميآيم. با دست
اشاره
ميكند كه: نه! و دوباره پايين و
بالای طرف را يكی ميكند و
تهديدش ميكند كه ديگر جنسی از او نخواهد
خواست. از حرفهای بعدياش ميفهمم
كه انگار تهديدش گرفته و
طرف
افتاده به گهخوردن. كاسب ماهريست،
هرچند كمی بيچاك و دهن. بالاخره
حرفهايش تمام ميشود، تماس را قطع
ميكند و با حرص ميگويد: «زنيــكـه!
واسه من ليست قيمت
درست
كرده عوضی كوننشور!» ميگويم:
«مگه طرفت زن بود؟» به بلوز زنانهای
كه دستم
گرفتهام نگاه ميكند و ميگويد: «بلوز
چه قيمتی ميخوای فدات شم؟»
به نظر شما بلوز
چه قيمتی خوب است؟
هوا
تاريك شده است كه از فروشگاه بيرون
ميآيم. داخل كوچهای ميشوم
به دنبال
ماشين پاركشدهام. دختری ۱۷-۱۸ساله
جلو ميايد كه ساكی توی دستش
است. ميپرسد: «آقا!
ميخوام برم نارمك، از كجا بايد
برم؟» چشمهايم گرد ميشود، ميگويم:
«اينجا
كجا و نارمك كجا؟» خيره و سربالا نگاه
ميكند و ميگويد: «خونهی
يكی از آشناهامون اونجاست،
امشب بايد اونجا بمونم و فردا
برگردم شهرستان؛ شما مسافرخونه اين
نزديكيها سراغ ندارين؟» ميگويم: «بالاخره
ميخوای بری نارمك يا
مسافرخونه؟» رويش
را
برميگرداند و عصبانی ميگويد:
«يه جا ازت خواستن واسه امشب، ها!»
من كجا را بايد به او معرفی ميكردم؟
ميافتم
داخل اتوبان چمران و بالا ميروم.
راه به يكباره بسته ميشود. آرام
جلو
ميروم و دنبال علت راهبندان ميگردم.
چندتا ماشين نامنظم ايستاده و
نايستاده كنار
اتوبان
راه را تنگ كردهاند. تصادفی
دركار نيست انگار. جلوتر دوزن را ميبينم
كه كنار اتوبان ايستادهاند و
و يكيشان سركرده داخل يكی از
ماشينها. باقی ماشينها
هم
منتظرند انگار كه نوبتشان شود. رد
ميشوم. چرا اوضاع طوری شده كه
هر آدمی با هر ماشين مدلبالايی به
مسافركشی بيفتد؟
به
فلكهی اول تهرانپارس رسيدهام.
يادم ميافتد بايد شيرينی بخرم.
كنار كيوسك
نيروی انتظامی پارك ميكنم و
راه می افتم طرف شيرينيفروشی.
زنی ايستاده كنار كيوسك و
با سربازی خوش و بش ميكند.
جلوی شيرينيفروشی شلوغ است
از حضور چند پسر و دختر. جلوتر كه ميروم، دختری
را ميبينم ۱۴-۱۵ساله
كه كيف چرمی كوچكش را بلند می
كند و
محكم
ميكوبد توی صورت پسری.
جنجالی برپاست. حرفهای ركيك
مثل نقل و نبات ردوبدل ميشود. نميفهمم دعوا بر
سر چيست. شايد متلكی گفته باشد
پسر به دخترك. داخل
فروشگاه
ميشوم. پشت در را دوباره ميبينم
كه حالا جمعيت پسرها و دخترها دارند پراكنده ميشوند. مردی
داخل فروشگاه ميشود، خندان و
سرمست. يكراست ميرود پشت
پيشخوان.
مرد فروشندهی ديگر ميپرسد: «چی
شد بالاخره؟ داد؟» مرد پشت پيشخوان جواب ميدهد: «مگه ميشه
ازش تلكه كرد؟ وروجك خودش يه پا
مامانه. بدجوری حالشو
گرفت.
خوشم اومد.» مرد فروشنده به من ميگويد:
«آقا! چی ميخواين شما؟» و به
همكارش می گويد: « ولی خداييش
اينكاره است. خودش هم خوب
جنسيه پدرسگ.» دربارهی جنس
خود
دخترك حرف ميزد يا جنسی كه
دخترك ميفروشد؟
جلوی
در خانه ميرسم. ماشين را توی
پاركينگ ميگذارم و برميگردم
برای بستن در.
مردی
غريبه به سرعت از در بيرون ميرود.
به راهروی آپارتمان ميرسم. سر و
صدايی ميشنوم كه نگرانام ميكنم.
هيچوقت مايل نبودهام در مسايل
خصوصی همسايهها دخالت كنم. لابد دعواييست.
جلوی در آپارتمان ميرسم. طبقهی
بالا همهی همسايهها جمع
شدهاند.
لحظهای كنجكاو ميشوم، ميايستم
به هوای كليد پيدا كردن. بازار
فحشهای ركيك داغ داغ است. بايد
فردا بروم تذكر بدهم كه در محيطهای
خانوادگی رعايت كنند. اما انگار سر و صدا مربوط ميشود
به يكی از واحدهای مجردنشين.
در را بازكردهام.
ماندهام
بروم داخل يا نه، كه آدمهايی
سرازير ميشوند پايين. دو مرد
غريبهی ديگر با سرعت رد ميشوند و پشت
سرش زنی غريبه با سر و وضعی
زننده كه جيغ ميكشد و پايين
ميآيد.
فحش ميدهد و پولی را طلب ميكند.
يكی از مردهای همسايه كه
رانندهی تاكسيست، پشت سرش
سبز ميشود و او را هل ميدهد و
فرمان می دهد به خشم كه گم شود. زن فحشی هم نثار مرد
همسايه ميكند. صدای همسايهی
ديگرم را از بالا می شنوم كه داد
ميزند
و همسايهی ديگرم را تهديد ميكند.
زن غريبه جيغكشان اسم دو زن ديگر
را صدا ميزند كه پايين بيايند و
پشت سرهم حساب همسايهام را به
مردی به اسم اكبر حواله
ميدهد.
گيج ايستادهام در آن ميان و نميفهمم
كی به كيست؟ حوصلهی دخالت
ندارم. داخل خانه ميشوم و پشت سرم
صدای پايين آمدن دو كفش زنانهی
ديگر را ميشنوم.
لحظهی
بستن در، آنها را از پشت ميبينم
كه يكيشان دختربچهای ۳-۴ساله
را هم پابرهنه دنبال خودش ميكشد.
در را ميبندم. همسرم را ميبينم
كه گوشهی سالن نشسته
پای
تلويزيون. با نگاه ميگويم كه چه
خبر است اينجا؟ و او درحالی كه
نگاهش را دوباره برميگرداند طرفِ
تلويزيون، دستش را بالا ميآورد و
با انگشتهايش، شكل
شمارش
پول را نشانم ميدهد. من هم خسته از
رفتوآمد روزانه و عصبانی از
پيدانكردن بازار خودفروشی در
تهران، صدايم را بلند ميكنم كه: «حالا
چه وقت پولگرفتنه؟ من
ميگم
اينبالا چه خبره؟» و او دوباره
نگاهم ميكند، ميخندد و اينبار
ميگويد: «پولت واسه خودت
هالوجان، بگو ببينم رفتی بازار؟
|