|
(عضو
شورای هماهنگی تشكل های
مردمی "ياری به بم")
امروز
صبح وقتی چشمهايم را باز كردم و
به جای سقف سياه چادر سقف سفيد
اتاق راديدم احساسی دوگانه
داشتم. خوشحال از اينكه ميتوانم يك
دوش حسابی بگيرم، صبحانهای
خوب بخورم و مجبور نيستم برای
رفتن به دستشوئی حجاب كامل
بگذارم و مسافت زيادی
پيادهروی كنم وصادقانه بگويم
خوشحال از اينكه بمی نيستم
ومجبور نيستم توی چادر زندگی
كنم. وكاش درد بميها فقط توی چادر
زندگی كردن بود.
ساعتم
را نگاه كردم. هشت صبح بود. كارمان
در بم از همين ساعت شروع ميشد.
كارهايی كه راضيمان ميكرد، از
اينكه حس ميكرديم انسانيم، حسی
كه در زندگی روزمره در تهران گاه
فراموشش ميكنيم. كمبود آن رضايت را
حس كردم ودلم گرفت.
ديروز
بعد از 13 روز از بم بازگشتم.
ميدانستم در طی سفر فرصت نوشتن
گزارش نخواهم داشت، برای همين يك
ضبط خبرنگاری با 3 كاست و 6
باطری قلمی برداشتم. فكر كردم
حتما در لحظاتی فرصت خواهم داشت
چند كلامی روی نوارها ضبط كنم.
ولی اين فرصتها خيلی كم بود و روزهای آخر اصلا فرصت نشد. دلم خوش
است كه دوست خبرنگاری همراه تيم
ما بود و قول داده گزارش دقيقی از
سفر بدهد. من از دو روز قبل شروع به
ضبط كردم:
وقتی
بچه ها يكی يكی داوطلب شدند كه
برای كمك به زلزله زده ها
به بم بروند من با خودم گفتم:«من
نميروم!» شايد چون اين جوركارها
كارمن نيست . واقعا نميدانم چرا.
شايد هم ترس بود. ترس از چيزهای
ناشناخته. ترس از چيزهايی كه
هميشه مرا ميترساند: جنازه ها، آدمهای زخمی،
آدمهايی كه زجر ميكشند، فرياد
ميكشند و... شايد برای همين نمی
خواستم بروم. ولی بعد يكی
يكی رفتند. انگار همه به من نگاه
می كردند كه «پس توچي؟» و فكر
كردم من هم بايد بروم.
يك
هفته است كه در تدارك سفرم. با بچه های تيم شش نفره
مان
تقسيم كار كرديم. يكی كنسرو
ماهی بخرد، يكی كنسرو لوبيا،
يكی شير بخرد ويكی مغز بادام
... كيسه خواب پيدا كرديم و چيزهای
ديگری كه بايد با خودمان ببريم.
چيزهايی كه تيم های قبلی گفته بودند.
ديشب
نوارهای «كاوه»- پسر يكی از
دوستان كه حالا برای خودش
مردی شده - را جمع كردم.
نوارهای بچگی اش را.
نوارهايی كه ديگر بدرد او نمی
خورد. فكر كردم آنها را ببرم شايد
آنجا صدای شادی آن نوارها
بتواند غم و وحشتی را كه آن جاست
كمتر كند. نمی دانم از چه وحشت
دارم. شايد فكر می كنم آنجا فرو
بريزم. شايد از ديدن آنهمه
بدبختی و عذاب، از آنهمه آواره و
زخمی و ... ديروز شنيدم كه يك دختر
وپسر جوان در كمپ پشتی – كمپ
ثارالله - خودكشی
كرده اند. يك دختر وپسر جوان و نه يك پيرزن و
پيرمرد. كسانی كه سالهای
زيادی در پيش رو دارند. و چقدر
آرزو. من به چنين جايی می روم.
جايی كه جوانها خودكشی می
كنند. بايد جای وحشتناكی باشد.
تازه
از بم آمده بود. می گفت ديگر
غذای گرم نمی دهند.
آمريكايی هايی كه يك وعده
غذای گرم ميدادند بساطشان راجمع
كردند و رفتند. ديگر اجازه فعاليت
نداشتند. برای همين به ما گفت
كنسرو به اندازه كافی برداريم.
يكی ديگر می گفت:«آب هم تمام
شده، با خودتان آب برداريد.»
ويكی ديگر:«روزها خيلی گرم
است و شب ها خيلی سرد.» بنابراين
وقتی به خانه رسيدم مجبور شدم
ساكم را از نو ببندم. لباسهای
تابستانی بگذارم، آب بردارم و به
بچه ها خبر بدهم كنسروهای بيشتری
بخرند.
يكی
ديگرمی گفت:« چيزهايی كه ما
ميبرديم برای خيلی از مردم
تازگی داشت، مردم
قبل ازاينكه زلزله بيايد زلزله زده
بودند....» ما داريم جايی ميرويم
كه دوباره زلزله آمده!
+++++
يكی از بچه ها می گفت:«دلم
ميخواست نوارهای دخترم را كپی
می كردم وبرای بچه های
بمی ميبردم.» وقتی من گفتم 50
تا نوار كودكان می برم خوشحال شد.
بعد يكی ديگر گفت:«آنها كه ضبط
ندارند.» همان نصف شبی تصميم
گرفتيم برويم ضبط بخريم. يكی از
بچه
ها
ضبط خريد و فرستاد. الان يك ضبط
داريم با 50 تا نواركودكان. خوشحالم
كه دارم آنهارامی برم. نميدانم
خوشحالم؟!
فكر
كردم حالا كه قرار است كتابخانه
درست كنيم می شود يك گوشه آنهم
ضبط را با نوارها گذاشت. بچه های بزرگتر كتاب بگيرند و كوچكترها
می توانند همانجا بنشينند و نوار
گوش كنند. هيچ تصوری از آنجا
ندارم. شايد هم اصلا نشود اين كارها
را كرد. شايد بايد ضبط را بگذاريم
بيرون از چادر و صدايش را زياد كنيم.
حتما كسانی هم می آيند و
مخالفت می كنند، حتما با خيلی
از نوارها و يا خيلی از شعرها.
نمی دانم چه پيش آيد.
دوساعت
ديگر بايد از خانه راه بيافتيم.
داريم به بم ميرويم. قبل از رفتن،
رفتم پيش يك دوست كه موبايل بگيرم
ودوستی ديگر را ديدم كه
خداحافظی كنم. به من نگاه كرد و
گفت:«چه خبره؟ ترا چه به اين كارها،
چرا اينقدر هولی، فكر ميكنی
كجا داری ميري؟! دو هفته ديگه همه اتان را بيرون می كنند، فكر
ميكنی توی اين دو هفته چكار
می توانی بكني؟» دلم گرفت. فكر
كردم خوب كجا دارم ميروم؟ برای
چی دارم ميروم؟ واقعا توی اين
دو هفته كاری ميشود كرد؟ بعد يك
دفعه همه چيز به نظرم مسخره آمد. كاش
اصلا نروم! ولی خودم را راضی
كردم حداقل يك تجربه است، حتی
اگر هيچ كاری نشود كرد.
++++
امروز
سه شنبه است. و چندم؟ نميدانم. فكر
می كنم ساعت يك ربع به هفت صبح
است. صدای قطار نمی گذارد
صدای خودم را بشنوم. ديشب را
تاصبح كتابی خوابيديم. اصلا فكر
نمی كنم خوابيده باشيم. ديشب
خيلی صحبت ها كرديم. يك گزارش از بم
خوانديم. يك گزارش از تيم اعزامی
قبلی. در باره نخل های
سردرگريبان و خيلی چيزهای
ديگر. پيشنهادهای مختلفی
داديم، تقسيم كار كرديم. قرار شد يك
گزارش بنويسيم در مورد
سازمانهای غيردولتي(NGO
) ايرانی و خارجی كه آنجا
فعاليت می كنند. و گزارشهای
ديگر. قول تهيه شش تا گزارش را به
خودمان داديم تا ببينيم چند تا
می شود.
قبل
از حركت توی ايستگاه قطار
برايمان بار آوردند. پماد AD،
كرم مرطوب كننده، شورت لاستيكی،
لباس زيرزنانه و... نميدانم لباس
زيرزنانه ضروری است يانه ،
ولی كرم را كه ديدم ياد مريض های
لاعلاج افتادم. مريض هايی كه درصف مرگ
ايستاده اند وبرای سوزش زخم بسترشان
تقاضای مرهم ميكنند.
آبجی
سد معبر كردي!
ديشب
تا صبح برای همدردی با مردم بم
كتابی خوابيديم! كه نخوابيديم،
جان كنديم. گاهی از گرما عرق
ريختيم و گاه از سرما پهلوهايمان به
درد آمد. توی تاريك و روشن صبح يك
قطار از اتاقكهای سفيد ديدم. عين
يك كابوس بود. بوی مرگ ميداد.
كلی چشمهايم را ماليدم تا فهيمدم
كجايم. فكر كردم شايد كانكسهايی
است كه برای زلزله
زدههای
بم ميبرند. بچه ها می گفتند شبيه
كانتينرهايی است كه يهودی
های را در آنها با گاز خفه
ميكردند. شايد هم واقعا كانكس بود.
شهر كرمان با شهرهای ديگر
خيلی فرق ندارد. كوه سرآسيابش
مرا ياد كوهسنگی مشهد می
اندازد و پوست های پفی كه
سرچهارراهها برای فروش گذاشته اند. كوههايش گاه به كوههای شيراز
ميرفت ولی نه قرمز، خاكستری.
حالا هم داريم به بم می رويم.
چهارنفر با ماشين. دوتا از بچه
ها
رفتند برای برگشت بليط بگيرند.
بريم!
++++++
آن
قدر به اسب سفيد توی آسمان نگاه
كردم كه خوابم برد. باسوزش گونه
راستم بيدار شدم. آفتاب صورتم را
ميسوزاند. آفتاب داغ، آفتاب بم. با
خودم فكر كردم الان وسط زمستان است،
تابستان چه خواهد شد. ساعت 12 بود كه
رسيديم، به بم، كمپ وحدت، جايی
كه چادرمان درآن علم شده بود.
كمپ
وحدت يعنی يك عالم چادر.
چادرهای كوتاه و بلند، سفيد و
سبز يشمی. يك دسته بچه داشتند
جلوی چادری فوتبالدستی
بازی می كردند. چندنفرشان به
ما خوشآمد
گفتند. چادرمان را پيدا كرديم. فكر
می كرديم پيدا كرديم. يك چادر
كوتاه كه نميشد تويش ايستاد. رويش
آرم هلال احمر بود. بعدا فهميديم
اين انبارمان است نه چادرمان.
بالاخره دوستانمان را پيدا كرديم.
نشستيم به گپ زدن. خودشان فكر
ميكنند خيلی كارها كرده اند، حتما هم كرده اند.
اشكال خيلی از كارها اين است كه
در لحظه آدم را راضی می كند
ولی هيچوقت نمی فهميم
پيامدهايش چيست. آدمها تا چه مدت
ميتوانند منافعتشان
را حفظ بكنند، اگر قرار باشد هميشه
چشمشان به دست ديگری باشد. اول
بچه
ها
آلوده می شوند. توی چادر كه
نشستيم دوتا بچه آمدند تو. بدون
اجازه. همه جا سرك می كشيدند،
هرچه را ميديدند، ميخواستند.
دستشان دراز بود. مطمئنا هميشه
اينطور نبوده اند. اول بچه ها
و بعد بزرگترها.
صدقه
دادن اشكالش تشويق چنين منش هايی است. شايد
برای همين فكر كرديم اگر می
خواهيم كار درستی كنيم اقلا
برای مردم اشتغال ايجاد كنيم.
شايد در آن صورت اعتماد بنفس و
مناعتشان حفظ شود و چشمشان به دست
ديگران نباشد.
بله
می گفتم. دوستمان می گفت در
كمپ وحدت دوتاچادر داريم. يك انبار
ويك چادر محل زندگی. مقداری
كتاب، تشك و چند تكه ظرف، وسايل
زندگی در چادر است. ويك چادر در
كمپ بروات كه من هنوز نديده ام. فكر می كنم آنقدر گفتيم كه خسته
شديم: دركمپ وحدت يك سلمانی، يك
خياط خانه، زمين بازی و...
داريم و ما آمديم و كتابخانه را
درست كرديم. قرار شد از هركمپی
دونفر: يك پسر ويك دختر، بيايند كمپ
وحدت آموزش كتابداری ببينند كه
بتوانند كتابخانه
های
خودشان را اداره بكنند. خياط خانه
دست خود اهالی است. وبرای
آرايشگاه دونفر از تيم ما كه
آرايشگر هستند قرار شد چند روزی
كه هستيم به چند دختر جوان آموزش
بدهند تا خودشان كار بكنند.
بحث
«اشتغال زايي» بود. ما فكر كرديم
شايد در حد خودمان بتوانيم عده
ای
را «سركاربگذاريم.». مثلا اگرخياط خانه
چيزی می دوزد مجانی ندهد، در ازايش كاری طلب كند. اين كار
می تواند آرايشگری باشد ويا
هركار ديگر. می شود توليد صنايع
دستی راه انداخت
وبرای فروش آنها در كرمان ،
تهران و ياحتی خارج از كشور
بازاريابی كرد. حتی
بازاريابی را هم خود اهالی
می توانند بكنند. برنامه امان
اين شد كه با كمك ما بتوانند در دراز
مدت تعاونيهای چند منظوره
درست كنند. آن وقت مسئله مزدشان حل
می شود، مسئله انفعالشان
وخيلی چيزهای ديگر.
دونفر
خبرنگار همراه ما هستند كه قرار است
با سازمانهای غيردولتی كه
اينجا هستند مصاحبه كنند، به كمپ
بروات و شهر بروند. حتی با
نمايندگان دولتی در اينجا
مصاحبه كنند و كارهايی انجام شده
را بررسی و مقايسه بكنند.
اميدواريم با انتشار اين گزارشها
دولت را تحت فشار بگذاريم كه كار
رسيدگی به وضع زلزله زدههای بم را جدی تر بگيرد.
امروز
دوسه ساعت پس از ورودمان به كمپ
وحدت، جلسهای دريكی از چادرها
با حضور نماينده های سازمانهای غيردولتی
ايرانی و خارجی برگزار شد. بحث
بر سر اين بود كه يك سازمان
غيردولتی امريكايی قبلا
دركمپ غذای گرم ميداده وچون
ويزايشان را تمديد نكرده اند عملا اخراج شده اند ولی دولت خودش هم قادر نيست
غذای گرم برای مردم تامين كند.NGOها
جمع شده بودند كه كاری بكنند.
نميدانم چرا ما بايد كاری بكنيم.
مگر ما كی هستيم؟ به نقل از
آمارهای دولتی می گفتند كه
از جمعيت 98 هزار
نفری بم 50
هزار نفر
كشته شده اند و 30 هزار زخمی در شهرهای ديگر
هستند، ولی هنوز بم 100 هزار نفر
جمعيت دارد. بحث اين بود كه اينها كه
هستند. عده
ای
می گفتند از دهات اطراف آمده اند،
كسانی كه از شهر بم ارتزاق می
كرده اند وحالا بی پدر شده اند. و نظر ديگر اين بود كه اينها وراث
كشته
شده ها هستند و برخی با بدبينی
ميگفتند اينها كسانی هستند كه
فكر ميكنند اينجا حلوا تقسيم
ميكنند و چيزی هم نصيب آنها
خواهد شد. به هرحال نظر همه براين
بود كه اين جمعيت را بايد غذا داد،
چه گرم و چه خشكه! بعداعلام شد كه
وزارت بازرگانی می خواهد 13 تا
فروشگاه در شهر بزند كه فقط جنس
بفروشد و خودشان هم نمی دانند
كی قرار است اين جنس ها را بخرد و
با كدام پول. ما دوباره بحث اشتغال زايی را مطرح كرديم. گفتيم اگر می
خواهيد سرمايه گذاری كنيد برای مردم كار ايجاد
كنيد بگذاريد مردم خودشان زندگی
كنند و آنها را دنبال خود نكشيد. و
گفتيم اگر ميخواهيد خيرات كنيد به
مردم بن بدهيد تا جلوی رشد
وگسترش منش های
دريوزگی و فرصت طلبی را بگيريد و كمكهای شما
حداقل منصفانه بين مردم تقسيم شود.
ميدانم مثل هميشه توی جلسه داد
زدم كه ما داريم گداپروری ميكنيم.
اين كارها همان هفته اول لازم بود و
بس است. كارخيريه فقط خود
ارضايی
است. هيچ نتيجه ای ندارد....
-
خاله شير داري؟
-
نه!
-
داری، داری، داري!
يادم
رفت بگويم قرار شد نوارها را با ضبط
ببريم كمپ بروات. چون آنجا هيچ چيز
ندارند. اينجا چادر انجمن دفاع از
حقوق كودكان هم ضبط دارد و هم نوار.
بعد يادم رفت بگويم كه يكی از NGOهای پاكستانی يك
پيشنهاد جالب داد. يك نمونه كار كه
در پاكستان كرده بودند. از
چوبهای نخلهای مرده سبد و
چيزهای ديگر بافته بودند
وتوانستند در بازارهای خارجی
وداخلی عرضه كنند. اين بعنی
ايجاد كار برای مردم.
++++++
ديشب اولين شب زندگی درچادر، از
سرما خوابم نبرد. توی كتابخانه
خوابيديم. كتابخانه با 2000 جلد كتاب
شروع به كار كرد. ديروز بچه
ها
توانستند 180 جلد كتاب را موضوع بندی
و تميز كنند و توی قفسه های بچينند. چون كسی نبود از
كتابخانه محافظت كند من با دوتا
ديگر از بچه ها توی كتابخانه
خوابيديم. تا صبح از سرما
وسروصدای خشوخش برزنت چادر و
جرينگ وجرينگ ديركهای چادر و
صدای خرخربچه ها و بوی نفت علاالدينی كه توی
چادر گذاشته بوديم كه گرممان بشود و
نشده بود، نخوابيدم. و از همه مهمتر
فكرهايی كه توی سرم افتاده
بود. فكر اينكه نكند ديروز زياده
روی كردم...
-
خاله توپ كجا ميدن؟
-
نميدونم.
-
اون چيه؟ ميديش به من؟
از
ديروز كه آمدم حرص می خورم. اينكه
چرا مردم تن ميدهند و چرا ديگران
می پذيرند و آخرش چي؟!
ديشب
قبل از خوابيدن در سرمای
كتابخانه تصميم گرفتيم با NGOهايی كه حاضرند در
برنامه اشتغال زايی شركت كنند يك جلسه مشترك
بگذاريم، برنامه ريزی كنيم، بودجه امان
را ارزيابی كنيم و بررسی كنيم
ببينيم چه كارهای در توانمان است
و در مرحله بعد با اهالی در مورد
آن تصميمات مشورت كنيم . حتی طرح
يك شورا در كمپ را در دستور كار خود
قرار داديم....
همين
الان يك خانم به چادر مراجعه كرد. 15
سال برشكاری كرده و مايل است
داوطلبانه هم دخترها را آموزش دهد و
هم مجانی خياطی بكند. خيلی
خوب بود! خيلی خوب!
دوتا آرايشگری كه از تهران آمدند
امروز برای 8 شاگرد كلاس
آرايشگری برگزاركردند، و قول
دادند كه كار آموزش دخترها و تامين
وسايل آرايشگاه را پيگيری كنند.
من امروز كارگر بودم. توی خانه!
چادر! چادر را تميز كردم. جارو كردم.
غذا درست كردم، باگوشت نذری كه
ديشب نميدانم از كجا رسيده بود و
برنج. آشپزخانه درست كردم
وكارهای ديگر.
عصرقرار
است بروم NGOها را برای جلسه امشب دعوت كنم.
+++++
ديروز
عصر فرصت كردم فقط با NICCO
صحبت كنم. گفتند عصر توزيع دارند و
نمی توانند شب درجلسه ما شركت
كنند برای همين جلسه به امروز
عصر موكول شد. امروزصبح اولين
كاری كه بعد از صبحانه كرديم
تقسيم كار بود. مثل هميشه. يك عده از
بچه ها
به بروات رفتند و نوارها و ضبط را
بردند وبه شهر رفتند كه از شهر
گزارش تهيه كنند. بچه های كتابخانه هم مشغول كتابخانه
شدند.
من
هم از NGOها
دعوت كردم كه برای جلسه ساعت 4
امروز بيايند كه در مورد اشتغال
زايی
صحبت كنيم. در باره پروژهامان ديشب
مفصل صحبت كرديم. درمورد جزئيات آن.
آن را نوشتيم و امروز بعد از ظهر
قرار است ترجمه شود كه بتوانيم در
جلسه ساعت چهار به اصطلاح پرزانته
كنيم.
يكی
ديگر از كارهايی كه ديروز كرديم
شركت درمراسم چهلم قربانيان زلزله
بم بود. به بهشت زهرای بم رفتيم.به
قول يكی از بچه ها صحرای كربلا.
تصورمان اين بود كه كلی خبرنگار،
عكاس و حتی از مقامات دولتی از
تهران ميآيند. ولی كسی نبود.
هيچ خبرنگار وعكاسی هم ديده
نميشد. خاك بود و گرما وقبرهای
بدون سنگ. روی قبرها با درهای
آبيرنگ بطريهای خالی آب اسم
عزيزانشان را نوشته بودند، با
انگشت روی سيمان و خاك، و يا با
ماژيك روی تكه های چوبی و آهنی خانه های
فروريخته شان. توی شكم بيرنگ بطری های
پلاستيكی آب شمع های صورتی، سفيد و سياه ميسوخت و
شعله
های
لرزانشان پلاستيك بطريها را كج و
كوله كرده بود. كم بودند كسانی كه
شيون ميكردند. همه آرام می
گريستند. نميدانم به خاطر مشترك
بودن درد بود و يا بهت ناباوری.
تك وتوك روی قبرها گل بود ولی
حلوا بود، خيلی جاها و ميوه وگاه
شيرينی. با همكاری يكی از NGOها
بين مردم شمع تقسيم كرديم. اينجا
هيچكس من نيست. اينجا همه با هم كار
می كنند. آنها گفتند ميخواهند
شمع تقسيم كنند و ما هم كمكشان
كرديم. فكركرديم هرچيزی كه درد
مردم را كاهش دهد خوب است.
ما
هم همراه مردم آرام ميگريستيم و از
اين قبر به آن قبر ميرفتيم. از قبرها
عكس ميگرفتيم. نميدانستيم به مردم
چه بايد بگوييم. فقط نگاه ميكرديم
به آنهمه قبر بينام ونشان و آنهمه
مردم عزادار...
-
ببخشيد!
-
- بله؟
-
- يه دقه بياييد بيرون!
-
- بله؟
-
- لباس زير نيومده؟
-
- فردا!
-
- همين يكی رو دارم نميدونم بشورم،
كجا آويزون كنم....
ديشب
خواب می ديدم كه زخم های كهنه ام
سرباز كرده وازآنها خون تازه می
ريزد. شايد بخاطر حضور در مراسم
عزاداری بود. شايد هم بخاط ديدن
آنهمه مردم مستاصل، بی خانمان
وبی آينده. ياد خودم افتادم و ياد
همه مردم اين مملكت كه نمی دانند
فردايشان چه خواهد شد.
عزاداری ديروز
ساعت سه بعد از ظهر بود. همراه بقيه
به بهشت زهرا رفتيم. هوا آفتابی
بود و داغ ، مثل هر روز. ويرانه ها چنان در چشم
هايمان
می نشست كه ديگر درختها به
چشممان نمی آمد. پشت درختها فقط
ويرانه بود، تلهای خاك، چوب و
تخته و حتی تكه های رنگی لباس و
كفشهای نو خاك گرفته. همه آوارها
برجا بود و دركنارش چادرهای سفيد
و كوتاه هلال احمر با آن ماه قرمزش.
چادرها آنقدر كوتاه كه انگار در
دوردست چشم
اندازی
را نگاه می كرديم. زنان دركنار
جوی ظرف و رخت و لباس می شستند.
هيچ مغازهای در شهر باز نبود.
گوشه و كنار گارهايی دستی بود
از ميوه
های
سبز و نارنجی و يا سيگارهای
سفيد و قرمز. تنها ديوارهای
فلزی نانوانی ها، توالت ها و حمام هايی
بود كه در17 منطقه تعيين شده تحت
پوشش ستاد معين استانها تقسيم شده
بود. بقيه همه چادر. هرچه به شرق بم
نزديك تر می شديم ويرانه
ها
بيشتر و چادرها كمتر ميشد. كسی به
جا نمانده بود. وشرق بم فقط تلی
از خاك بود. راننده ای كه ما را در شهر می چرخاند می
گفت مردم می گويند اينجا زباله های اتمی را خاك كرده اند
و زلزله نتيجه عملكرد اين زباله هاست. نمی دانيم چه بگوئيم. ما
را به ديدن بازار برد. از
بازارنشانی نبود.
فقط امامزده وسط بازار كه دستهايش
را از هم گشوده بود، تا روی زمين،
و قبر گنبدی امامش را تنها زير
آسمان رها كرده بود. دلم می خواست
از آن تكه های
آبی، زرد وقرمز جدا شده از
ساختمان امامزاده يادگاری
بردارم ولی دلم نيآمد. روی ديوار امامزاده نوشته بود :«عشق
را در پستوی خانه نهان بايد كرد!»
و من اصلا شان نزول اين عبارت را
روی ديوار امامزاده نفهميدم. و
جايی ديگر نوشته بود:«اين بار
خودم می سازمت، محكمتر.»
زنی
به همراه دودختر جوان بر مخروبه
خانه ای عزاداری
ميكردند. از كرمان آمده بودند مطمئن
نبودند كه عزيزشان به خاك سپرده شده
است يا
نه
و بر خانه اش می گريستند.
راننده ما را به ديدار ارگ بم برد.
ارگ قديم. هرگز ارگ را نديده بودم
ولی عكس هايش را ديده بودم. تلی خاك بود با
فرورفتگی هايی گاه منظم. اگر
نمی گفت ارگ است آنرا نميشناختم.
وقتی
بازمی گشتيم غروب بود. حال تاج
درختها را ميديديم ودرپشت آنها
چادرهايی روشن. ديگر ويرانه ها
را بسختی می ديديم، همچون تپه هايی خاكی در
چشماندازی زيبا به نظر می
رسيدند و بالا سرمان آسمانی صاف
و پرستاره. زيبا بود. رديف مردان
سياه پوش روی چينه ديوارها همچون
كلاغ ها در سرما مچاله شده بودند و
بی هيچ حركتی.
++++++++
امروز
صبح كار زيادی نكردم. همه چيز
خراب شد. هم آنچه كه ضبط كرده بودم و
هم خود ضبط . كلی تلاش كردم تا ضبط
راه افتاد. بعد از ظهر جلسه با NGOهای
خارجی بود. پروژهامان را برديم.
به ما قول همكاری دادند. يك NGO انگليسی به نام Islamic
Relief،
Mercy Corp.
و Operation Mercy
كه در واقع كارشان كارآفرينی در
مناطق فقيرنشين است. پروژه را
نوشتيم. قرار است به انگليسی
ترجمه شود و با اولين اطلاعيه امان به گروههايی بدهيم كه حاضرند
با ما همكاری كنند. گروههای
ايرانی كه حاضر شدند با ما
همكاری كنند بنياد كودك و انجمن
دفاع از حقوق كودكان بودند كه قول
دادند برای كارگاههای ما
مقداری مواد اوليه تهيه كنند.
فردا
قرار است بچه های كمپ را پيك نيك
ببريم. پيك نيكی كه قرار است هفته يك بار جمعه
ها
برگزار شود و با همكاری ساير
سازمانهای غيردولتی
ايرانی و خارجی برگزرار می
شود. يك عده از دوستان درحال بسته بندی
ميوه ها هستند. اينجا خوش ميگذرد! باتمام
سختی هايش. احتمالا حتی به
اهالی اين كمپ.
+++++
اين نوارها را آوردم پركنم و
درهرلحظه احساسم را بگويم. الان فكر
ميكنم روزهای اول چقدر اضطراب
داشتم و الان چقدر احساس آرامش
ميكنم. هيچوقت كار كمك رسانی نكرده بودم. هميشه فكر ميكردم
كار من نيست وهنوز هم چنين فكر می
كنم. اينجا به قول يكی از دوستان
هيچ حكومتی وجود ندارد. همه رها
شده اند و ما كه هميشه آرزو داشتيم چيزی
ديگر بسازيم فكر می كنيم در اين
بلبشو می توانيم. شايد برای
اينكه خودمان را ثابت كنيم. شايد
برای اينكه ايده هايمان را محك بزنيم. شايد هم واقعا
ميخواهيم فقط به مردم كمك كنيم.
نميدانم!
امروز
خيلی خسته ام. نميدانم چرا. به هرحال ديشب پروژه
را به فارسی نوشتيم . همه راضی
بودند. امروز از سه NGO
ايی كه قول همكاری داده بودند
دوتايشان آمدند، NICCO
و ايرانی ها نيامدند. دوباره در
مورد پروژه بحث كرديم. يك سری
سوال و يك سری انتقادات بود.
پيشنهاد آنها اين بود كه ما
شورای كمپ را از كارگاهها جدا
كنيم چون بعدا ممكن است همه چيز از
دست برود. پيشنهادشان اين بود كه
كارگاهها را به شكل نمونه در كمپ
وحدت درست كنيم و اگر موفق بود آنها
حاضرند در محلات ديگر بم هم با ما
همكاری كنند. البته تا زمانی
با ما همكاری می كنند كه با ما
طرف باشند.Mercy
Corp آماری را كه از اهالی كمپ تهيه
كرده بود در اختيار ما گذاشت و ما
پرسشنامه هايی
به آنها اضافه كرديم كه از اهالی
كمپ بپرسيم. فردا باز جلسه داريم تا
جزئيات بيشتری از پروژه ها را بحث كنيم. آنها خيلی مايلند يك
كارگاه نجاری بزنند. بايد سوال
كنيم ببينيم مردم مايلند كار بكنند
يانه. به هرحال نميدانم،
كارگندهای است مطمئن نيستم از
پسش بربياييم.
+++++++
فكر
ميكنم يك روز را جا انداخته ام . ديروزاصلا فرصت نشد
چيزی ضبط كنم. ظهر تازه از حمام
آمده بودم. بعد از يك هفته، حمامی
با آب سرد، چون گازوئيل تمام شده
بود. ولی حمام خوب بود.
حداقل از حمام های اوين بهتر بود. موقعی كه خواستم وارد
چادر بشوم چنان طوفانی برپا شد
كه تمام چادرهايمان فروريخت و
انگار نه انگار كه حمام رفته بودم.
تا ساعت 9 شب در كار برپايی مجدد
چادرها و كمك گرفتن از اين و آن
بوديم. ولی باد خيلی چيزها
برايمان آورد! چادر خياط خانه مان دو برابر
شد. بزرگش كرديم كه برای آموزش
دختران هم جا باشد. دوتا چادر
اضافه گرفتيم. يكی را كرديم
آرايشگاه مردانه ويك چادر را
گذاشتيم جای چادر مطالعه
كتابخانه كه فروريخته بود و دزد
برده بودش. يك چادر هم غصب كرديم
برای آرايشگاه زنانه كه خيلی
بهتر از قبلی بود. و يك ميز بزرگ
پيدا كرديم. يك سينی بزرگ ظرفشويی و يا پاشويه حمام،
ولی توانستيم با آن يك آشپزخانه
در چادرمان برپا كنيم. ناهار را
توی گردوخاك خورديم و آنقدر
لبهامان خشك شده بود كه داشتيم خفه
می شديم. آب نبود. چقدر هوس يك
نوشابه خنك كرده بوديم.
ساعت
6 عصر يك نفر جديد از كرمان آمد و از
همان لحظه اول شروع كرد به كار كردن.
بعد هم دور هم نشستيم. شام خورديم؟
نميدانم. احتمالا خورديم. بعد هم يك
كمی در مورد پروژه صحبت كرديم
وقرار شد با كسانی كه قول
همكاری داده اند
يك كمی جدی تر صحبت كنيم و
بگوئيم ما يك كارهايی كرده ايم
و از آنها جلوتريم...
-
ببخشيد!
-
بله؟
-
لباس زير اومده؟
-
بزودی مياد، شايد فردا.
-
اون خانم عينكيه گفت مياد سه روزه
دارم
ميام...
داشتم
می گفتم. شب جلسه داشتيم. در مورد
پروژه تصميم گرفتيم به اين
خارجكی ها بگوييم كه ما ازآنها
خيلی جلوتريم. صبح با آنها جلسه
داشتم. البته آن NGO
امريكايی نيامد. كارپردازش را
فرستاده بود وبه او گفتم ما مجبوريم
قدم آخر را اول برداريم و آن ثبت
كارگاهها بشكل تعاونی است. چون
نمی دانيم تاكی اينجا هستيم و
می ترسيم اين چندتا چرخ خياطی
را از آنهايی كه مشغول كار شده اند بگيرند. كارهای ديگر را ميشود
بعدا هم كرد. يكی ديگر از
كارهايی كه كرديم حل مشكل دستمزد
بود. قرار شد هردوسلمانی را
پولی كنيم....
-شيرخشك!
شيرخشك داريد؟
-
پدر شما كه ديروز گرفتيد!
-
من!؟ من نبودم. بچم گرسنهس
شيرميخواد....
آه
باز نمی دانم كجا بودم. باز
يكی ديگر آمد. به هرحالت خياط خانه
را قرار شد خود اهالی اداره كنند.
نشستند صحبت كردند وبرای
توليداتشان قيمت زدند، منتها
خيلی ارزانتر از قيمتهای
بيرون و به نسبت وسع اهالی و
برخی كارها حتی مجانی. قرار
شد از پولی كه درمی آورند نصفش
را توی صندوق بگذارند كه بتوانند
سرمايه اشان را گسترش بدهند و خودشان مواد
اوليه بخرند و مابقی آن را
براساس كاری كه كرده اند بين خودشان تقسيم
كنند. پيشنهاد داديم كار صنايع
دستی را هم در همان خياط خانه
شروع بكنند. ازجمله سرويس های پارچه
ای
آشپزخانه و يا عروسك های
كاربردی وفكر يك بازار در خود
كمپ وحدت ويا درشهرهای اطراف ويا
حتی تهران. سلمانی ها هم قرار
شد بخشی از دستمزدشان را برای
خريد مواد اوليه بكار ببرند. از
لحظه ای كه اين تصميم
گرفته شد كلی مراجعه داشتيم از
متقاضيان كار. به رغم اينكه دستمزد
خيلی پايين است. حتی برای
كارآموزی هم خيلی ها مراجعه
كردند. بنابراين ما مشكل دستمزد را
فعلا به اين شكل حل كرديم و كاراز
كمك رسانی كمی فراتر
رفت. فردا من ويكی از بچه ها قرار است برويم شهر و درمورد يك
زمين برای نجاری با
فرمانداری صحبت كنيم و يك كانكس
برای كتابخانه بگيريم. دو تا از
بچه
ها
كار ثبت تعاونی را پيگيری
می كنند. و چهار نفر ديگر مشغول
سرشماری و ارتباط رودررو با مردم
و پركردن پرسشنامه و تشويق اهالی
برای ايجاد شورا هستند. اين
پرسشنامه ها خيلی به دردمان خواهد خورد. اگر
قرار باشد اينجا بمانيم هم برای
كارگاهها بدردمان خواهد خورد، هم
برای آموزش زنان و هم برای
شورا. جوانانی كه از اهالی محل
داوطلب شده اند در كتابخانه
كاربكنند، كارشورا را پيگيری
ميكنند.....
-
پارچه چادری نيومده؟ پارچه
چادری 2000 متر قرار بود بياد.
- پارچه مانتويی چطور؟ مشكی و
سرمه ای
می خوايم. پارچه مشكی برا
مقعنه هم می خوايم....
- ميشه برای آرايشگاه قيچی
ابرو بديد؟!
نميدانم
امروز چند شنبه است و چندم. اصلا مهم
نيست. آنقدر اينجا كار هست كه آدم
نمی داند كدام يكی را بايد
انجام دهد. به قول مريم از درچادر كه
درمی آيی صدتا
كار
می كنی بجز آن كاری كه قرار
بوده بكنی. می خواهيم
تعاونی راه بياندازيم ولی
آنقدر مشكل هست و آنقدر چيزهايی
كه ما نمی دانيم. اينكه مردم
اينجا مواد اوليه ای را كه بهشان ميدهيم ميفروشند و
هيچكس نيست ازآنها حساب پس بگيرد.
اينكه نرخهايی كه تعيين كرده اند
به ما دروغ بگويند واز مردم بيشتر
بگيرند. و اينكه همه فك و فاميل
هايشان
راجمع كنند واجازه ندهند ديگران
اينجا كار بكنند وهزارتا نمی
دانم ديگر. برای ثبت تعاونی به
دو تا ليسانس احتياج داريم. ديشب
صحبت كرديم و فكر كرديم اگر عملی
باشد دوتا ازبچه های خودمان به عنوان
ناظر توی اين تعاونی ثبت نام
بكنند تا بتوانيم مدتی نظارت
داشته باشيم تا كم
كم
آنرا دست خود مردم بدهيم. بايد در
طی دورهای كه با آنها هستيم
حتما آموزشهای لازم را بدهيم و
فرهنگ كار تعاونی را توی آنها
رشد بدهيم. به هرحالت تنها چيزی
كه به ذهنمان رسيد اين بود كه از
تمامی اين واحدهايی كه ايجاد
كرده
ايم
چهار تا نماينده بخواهيم، دوتا از
كسانی كه كار می كنند و دونفر
از بيرون از كارگاه، از مردم. كه
مجموع اينها باز يك هماهنگ كننده و
ناظر نهايی داشته باشد. قرار
گذاشته ايم همين الگو را در واحدهايی كه در
كمپ بروات و كمپ «فروغ» ايجاد كرده ايم، نيز پياده كنيم.
چارهای نيست...
دو
تا از دوستان كار كمپ «فروغ» را كه
در زمينی اهدايی به وسعت 3000
متر است پيگيری می كنند وكمپ
بروات را بايد امروز عصر مرتب كنيم.
چون ديروز بچه
های
كمپ آمدند وگفتند همه چيز خوابيده.
يكی از اهالی كه توی
آرايشگاه كارمی كرده رفته و همه
وسائل را هم با خود برده است. در چادر را
قفل كرده و بقيه بيكار مانده اند. آن چند تا چادر
آبی نفتی و زيبای
ايتاليايی ها در زمين تربيت
بدنی بروات كه محل خدمات
درمانی، اسكان مديريت و چندتا
واحدهای ايجادی از جانب ماست،
تنها چادرهای موجود در بم
است كه می توان قفلشان كرد و
تنهايشان گذاشت . به هر حال فهميديم
كه دخترك به خاطر سوختگی پدرش
مجبور شده به كرمان برود. حتما اگر
در چادر قفل نمی شد وسائل و چادر
را به آرايشگر ديگری كه با او كار
می كرد ميسپرد و كار سلمانی در
بروات نمی خوابيد!.
ايده
شورا را پيگيری می كنيم. كار
آمارگيری احتمالا امروز و فردا
تمام می شود. اين آمارها روز اول
با يك انگيزه ديگر شروع شد ولی
الان می بينيم كه برای خيلی
از چيزها به دردمان می خورد. الان
ميدانيم كه در كمپ وحدت 450 چادر علم
شده و 70 خانوار از مجموع
خانوارهای كمپ را زنان
سرپرستی می كنند و اينكه در
مجموع اين چادرها 2000 نفر زندگی
ميكنند، تعدادی از آنان كارمند
دولت هستند و حقوقشان را ميگيرند و
خيلی چيزهای ديگر... ديروز
يكی از فرهنگيان كمپ مراجعه كرد
وگفت بايد اينجا واحدهای
آموزشی برای دوره راهنمايی
ودبيرستان گذاشت و چون ديده بود ما
آمار ميگيريم می خواست كه ما
آمار دانش آموزان در سطح راهنمايی را به تفكيك
جنسيت و كلاس در اختيارش بگذاريم و
ما فكر كرديم بايد آمار معلم ها
راهم استخراج كنيم كه آنها هم مشغول
شوند. اين كارها بايد ظرف يكی دو
روز آينده انجام شود.
يكی
از دوستان برای گرفتن كانكس به
شهر رفته است. يك NGO
ترك كه در همسايگی چادر ما بود
گفت برای گرفتن كانكس به دفتر UN در شهر مراجعه كنيم. اگر بتوانيم
برای كتابخانه كانكس بگيريم
كلی از نيروهايمان آزاد ميشود.
چون اجبارا شبها بايد كسی آنجا
بخوابد و روزها هميشه بايد كسی
در كتابخانه باشد.
امروز
صحبت كرديم اگر بتوانيم يكی از
چادرهايی را كه باد برايمان
آورده محل عروسك سازی و غيره بكنيم. البته كار زياد
است ولی ميتوانيم وسائلش را
فراهم كنيم ومقدماتش را. اميدواريم
تيم بعدی بتواند پيگيری بكند.
جلسات
سازمانهای غيردولتی (NGO) ها با مديريت كمپ هفته ای سه روز است كه حتما بايد شركت كرد
ازساعت 9 تا 10 صبح و جلسات خود
سازمان های غيردولتی (NGO
) روزهای سه شنبه بعد از ظهر كه
بايد در آنها هم حتما شركت كرد. شركت
در اين جلسات مانع كارهای
موازی توسط مديريت و يا NGO
ها می شود. از طرفی
اقداماتی كه توسط دولت انجام
می شود توسط مديريت به اطلاع NGOها می رسد و متقابلا كارهايی
كه NGO
ها كرده اند.
نميدانيم دولت چه كرده و از كجا به
اينجا رسيده. مردم هنوز همه در چادر
زندگی می كنند چه درشهر و چه
در كمپ ها. چرايش را نميدانم.
شايد بخاطر اينكه حضور مردم بر
ويرانه خانه هايشان
و مرور هر روزه خاطرات آنها را
منفعل تر
كرده ، كمتر تمايل به زندگی
دارند و بنابراين كمتر ميخواهند.
شايد هم به خاطر اينكه محدوده كمپها
مشخص است و كمك رسانی آسانتر و
شايدهای ديگر كه من نميدانم.
مردم دربسياری از نقاط شهر هنوز
نيازهای اوليه
اشان
همچون پوشاك، آب، توالت و حمام
تامين نشده است، درصورتی كه
توی كمپ ها البته به نسبت های
متفاوت مردم حداقل از آب، حمام و
توالت برخوردارند و پوشاك قابل
قبولی به تن دارند. نميدانم ستاد
معين استانها مردم را به چه شكلی
غذا ميدهند ولی بايد به آنها غذا
بدهند چون نه مردم پول دارند كه
برای سير كردن شكم شان
از شهر خارج شوند و نه در شهر
مغازهای هست كه اگر پول داشتند
شكم
شان
را سير كنند. خودشان ميگويند كاش
دولت به جای همه چيز به ما پول
ميداد و اينجا مغازه باز می كرد
تا ما نيازهايمان را براساس
احتياجاتمان تهيه كنيم. هر
استانی بنا بر تصميم به خودش به
شكل خاصی نيازهای مردم را
تامين ميكند. برخی غذای گرم
ميدهند، از كرمان ميآورند و يا
خودشان درمحل ميپزند وگاه با
همكاری خود اهالی وبرخی
ديگر خشكه ميدهند البته اغلب جيره های
بدون گوشت ومردم بايد در چادرهای
تنگ وترششان روی تنها اجاقی
كه دارند آشپزی كنند. روزها جهنم
است، ولی باد ميآيد ونميشود
اجاقهای نفتی خوراكپزی
وعلاالدين ها را بيرون از چادر روشن
نگه داشت.
ولی
ما كلی توانستيم امكانات بگيريم!
از همين NGO
هايی كه اينجا هستند. وسايل
آرايشگاه، وسايل خياطخانه، مواد
اوليه وحتی كتاب. البته بجز پول.
كمتر حاضر ميشوند به كسی پول
بدهند. حسابی چشمشان ترسيده.
به
مديريت كمپ پيشنهاد كرديم كه تمام
كسانی را كه متقاضی كار هستند
ثبت نام كنند و اگر NGOها
ويا خود مديريت نياز به كار دارند
اول از همه از اهالی نيروی كار
بگيرند. و مديريت هم موافقت كرد. از
ديروز تا به حال چندين نفربه ما
مراجعه كردند. از جمله دوتا خانم كه
ماشين دارند و حاضرند مسافركشی
كنند كه يكی دونوبت هم برايشان
كاريابی كرديم. امروز يك راننده
ديگر، چند تا آرايشگر و چند تا خياط
مراجعه كردند. نميدانم اين كارها
چقدر پايدار ميماند و كدام درد مردم
را تسكين ميدهد.
++++++++
روزهای آخر چنان جو ما را گرفته
بود و چنان كارهايمان سرعت پيدا
كرده بود كه فكرمی كرديم دنيا
فقط بم است و مشكلات بم و گاه حتی
از كمپ
وحدت
هم فراتر نمی رفتيم، جايی كه
اطراق كرده بوديم. نه انگيزه داشتم
و نه فرصت اينكه چند كلامی ضبط
كنم. همه چيز تحت الشعاع
رضايتی بودكه ازكارهايمان حس
می كرديم وهرچه بيشتر می
جنبيديم وكار ميكرديم اين رضايت از
خود بيشتر ميشد و دنيای ديگری
وجود نداشت.
آنچه
كه به خاطر دارم اين است كه كار
كارگاهها، كتابخانه ها
و سلمانی ها را در دو كمپ وحدت و
بروات سروسامان داديم و برايشان
گروهی ناظر از خود افراد تعيين
كرديم. مسئله دستمزدها به خاطر
اعتراض ستاد بحران فعلا مسكوت ماند.
مسئول ستاد بحران اعلام كرد كه
سياست ما اين است كه آنچه به دست
مردم ميرسد مجانی باشد و پول
نگيريم وپيرو همين سياست
كارگرهايی را كه برای
كارهايشان احتياج داشتند از خارج
از بم ميآوردند درحالی كه
اهالی بم زانوی غم بغل كرده
بودند و از صبح تا شب كاری
نداشتند كه بكنند. ولی خود مسئول
كمپ های
بم گفت بگذاريد چند روزی بگذرد و
آبها از آسياب بيافتد و دوباره
شروعش كنيد.
اولين
جلسه هيئت موسسان شورای كمپ وحدت
با حضور 20 نفر از اهالی شروع شد و
قرار شد جلسه بعد حداقل 50 نفر در آن
جلسه حضور داشته باشند كه هركس تقبل
كرد يكی دونفر با خودش بياورد.
صورتجلسه نوشته شد و گروهی مسئول
پيگيری كار احداث واحدهای
آموزشی برای مقطع راهنمايی
شدند. گروهی سه نفره مسئول
پيگيری كار ثبت شورا شدند.
خيلی ها خوشحال بودند كه دولت
اعلام كرده بم از شركت در انتخابات
معاف است.
می گفتند اصلا دلشان نمی
خواهد الان توی اين بازيها وارد
شوند.
كانكس
نتوانستيم برای كتابخانه بگيريم
وپروژه نجاری منتفی شد چون
كار ما نبود و مديريت كمپ هم با آن
مخالف بود.
بحث
اخراج NGO هايی كه در شهر بيكارند در ستاد
بحران درجلسهای مطرح شد و دولت
اعلام كرد فقط NGO
هايی كه كار دراز مدت مثلا خانه سازی
و يا شهر سازی می كنند
ميتوانند بمانند و بقيه بايد بروند.
عده ای
بحث كارآفرينی را مطرح كردند و
اين پروژه هم به عنوان كار دراز مدت
پذيرفته شد. Islamic
Relief اعلام كرد كه برنامه خانه سازی
دارد و سايرNGO های خارجی درحال حاضر در كار
تهيه خوراك و پوشاك برای مردم
همكاری ميكنند. البته
سازمانهای غيردولتی عمدتا در
كمپ وحدت استقرار داشتند و در ساير
كمپها ويا شهر به ندرت ديده ميشدند.
مديريت
كمپ اعلام كرد برای اخراج
غيربومی ها برنامه دولت اين است
كه تا سال جديد برای اهالی
بومی براساس اطلاعات موجود
شناسنامه های كامپيوتری
صادر كند، آنها را در خانه های پيش ساخته
اسكان داده و به آنها سرويس دهد. نظر
او اين بود كه اهالی غيربومی
وقتی خدمات نگيرند خود شهر را
ترك ميكنند.
غذای
كمپ وحدت را بالاخره ستاد معين
استان اصفهان نتوانست پاسخ گويد و
به گردن يك NGO
سنگاپوری و WFP (World Food Programme)
وابسته به UN
افتاد. چادر، ميزوصندلی، سطل
وكيسه زباله را Islamic
Relief تهيه می كرد، شيرخشك را Operation
Mercy،
بخشی از درمان و دارو را پزشكان
بدون مرز، پوشاك را NICCO يك NGO
ژاپنی، مدرسه ابتدايی را UNICEF
راه انداخته و انجمن دفاع از حقوق
كودكان اداره ميكند و.... مديريت
كمپ فقط نگران حجاب زنان است، برسرمردم فرياد ميكشد و از همه
حساب می خواهد. و اين اوضاع كمپ
وحدت است كه در مقايسه با ساير كمپ ها
وشهر بهشت بمی های آواره بود و
همه سرودست می شكستند كه آنجا
زندگی كنند.
و
بالاخره روز بازگشت وقتی
توانستيم با دو بليط مجانی كه به
عنوان امدادگر نصيبمان شده بود از
شهر فروريخته بم برخيزيم، آنقدر
گرسنه، تشنه و خسته بوديم كه ديگر
حتی نای حرف زدن نداشتيم.
-
داريم ميريم. نشستيم توی هواپيما.
نه؟!
-
داريم برميگرديم تهران
-
آنجا دارم ميخونم 23/11/82، غذای سرد
كوكو برای 90 نفر
-
كاشكی يك ذره آب بهمون ميدادن
يك
خانم هم اين پشت نشسته و يك ريز داره
در باره بم حرف ميزنه ولی من و
ليلی (خبرنگار همراهمان) با هم
فكر كرديم واقعا نميشه به كلامش
آورد. يعنی فقط بايد حسش كرد.
-
اصلا بهتره حرف نزنيم. يك مدت در
بارهش فكر كنيم.
يك ساعت ونيم ديگه ميرسيم تهران. به
هم قول داديم شب عيد پيش بميها
باشيم. شايد هم جو ما را گرفته. هان
ليلي؟
-
نميدونم. فكر كردم اگر چادرها را
جمع كنن.
-
چادرها را قراره بعد از عيد جمع كنن.
-
بادهای موسمی كه قراره از 15
اسفند شروع بشه...
-
چي؟
-
طوفان بشه...
يعنی
تا آنجا كه بوديم فكركرديم شب عيد
پيش بمی ها باشيم. حالا بايد بريم
تهران ببينيم چكار می خواهيم
بكنيم.
بغل
دستم مرد ميانسالی نشسته است.
وقتی شنيد ما در باره بم حرف
ميزنيم شروع كرد به انتقاد كردن از
عملكرد دولت در بم. می گفت دولت
با پولهايی كه جمع كرده ميتواند
چندتا شهر بم بسازد. وبعد پرسيد
خبری از چادرهای خارجی
توی شهر بم بود. برايش گفتيم بجز
چند چادر مجهز ايتاليايی ها در
تربيت بدنی
بروات و چادرهای سفيد و آبی
سپاه دركمپ ثارالله بقيه
چادرهای هلال احمر بود، با تاسف
سری تكان داد و گفت:«يكی از
دوستانم توی هلال احمر كار
ميكند، به هر يك از كارمندان هلال
احمريك چادر خارجی كادو داده اند!»
و من فقط با تعجب نگاهش كردم.
ليلی
بغض كرده نميدانم بخاطر ترك بم است
و يا بخاطر نزديك شدن به خانه.
- نميدونم چرا بغض كردم. دلم ميخواد
گريه كنم. الان از پنجره هواپيما
زمين خشك كوير واطراف بم را دارم
ميبينم. فكر ميكنم اينكه بمی ها
ميگن كه زباله های اتمی را توی اين بيابون
خاك كردن وباعث زلزله شده، خب
خيلی نظريه احمقانه ايست ولی نميدونم چرا
دارم دنبال يه چيزی می گردم.
دنبال دليل اين بلايی كه
سربمی ها آمده. مگه ميشه اينقدر
بی دليل باشه؟
- ميدونی چی ميخواستيم بگم.
داشتم الان فكر ميكردم دارم برمی
گردم خوشحالم يانه. بعد فكر كردم
چقدر خوب ميرم خونه يك دوش حسابی
می گيرم. بعد ميرم دراز ميكشم.
لباس راحت می پوشم. بعد فكر كردم
به اونهايی كه قراره هميشه تو
چادر باشند ويا برای مدتی
نامشخص. اينكه ندونی كی می
تونی پاهاتودراز كنی، يك دوش
حسابی بگيری وخيلی
چيزای ديگه، خيلی وحشتناكه
نه؟ توچي؟
-
آره. دارم فكر ميكنم من كی اين
گزارشارو بنويسم!
-
آهان!
2/11/1382
سايت زنان ايران
|