|
... من می دانم كه در بهار سال 76
وقتی اولين گروه رفتند به
كتابخانه ملی كه به آقای
خاتمی بگويند بيا و نامزد رياست
جمهوری شو، به خنده گفت برو اين
دام بر مرغ دگر نه... و با دومين و
سومين گروه از پيام آوران هم جز اين
نگفت جز آن كه انكارش تندتر شد. تا
روزی كه دانشجويان آشنايش
رسيدند و يكی از آنان برايم گفت
كه ما وقتی گفتيم كه آماده ايم و
شما بيائيد اميد بدهيد و بقيه
داستان با ما، لختی به فكر رفت.
اين و آن از وی شنيدند پس از آن كه
می گفت تنها پس از اصرار اين جوان
ها راضی شدم به كاری كه تصور
قبولش در مخيله ام نمی گنجيد. و
پس از آن خيال همگان و از جمله خود
خاتمی چه. تصور داشتند سه چهار
ميليونی رای به دست می
آورند. می گفتند با همين رای
اميد در دلها می افتد و عالی
جنابان باور می كنند كه بايد اين
نسل را و اين خواست ها را جدی
گرفت و نمی توانند ديگر نديده
مان بگيرند. دكتر خاتمی به همين
خيال وارد ميدان شد و در ميدان ديد
ما نيز جز اين نمی نشست. اما شد آن
چه اگر نمی شد لابد الان داريوش
فروهر و پروانه، محمد مختاری و
پوينده، مجيد شريف و البته كه سعيد
امامی هم زنده بودند. در اين ميان
شايد تنها فرج سركوهی بود كه به
دنيا نمی ماند. از آن سو سعيد
حجاريان چنين نبود كه هست، نمی
دانم اكبر گنجی و ناصرزرافشان
كجا بودند و دكتر آغاجری به چه
كار بود. اما پيداست كه آقای
نوری و كرباسچی زندان را
نمی ديدند و دكتر مهاجرانی
چنان نمی شد كه كسی مانند
مرتضوی وی را به دادگاه
بخواند تا كيهان درباره كسی كه
از قديم با وی بد بود چنان بنويسد
كه ديروز نوشته بود. و اين خيل
اميدوار كه كوچكشان هم من بودم به
زندان نمی رفتند و پاره ای از
آن ها كه باز كوچك ترينشان منم
امروز دور از خانه نبودند. و اين اگر
را تا به كجا ببرم. آيا آن دانشجويان
كه آن روز به كتابخانه ملی رفتند
و بعدها جمعی شان به زندان
افتادند و پاره ای از آن ها به
غربت تن داده است، الان به چه كار
بودند. آيا ما نامی از اين همه
سعيد می شنيديم از حجاريان تا
عسگر، از امامی تا مرتضوی. عزت
ابراهيم نژاد زنده بود شايد و آن
جوان معصوم احمد باطبی چنان نزار
نبود كه امروز هست.
در مقابل اين همه بگوئيم كه اگر دوم
خرداد نشده بود اما امروز از
پارگی دامان خبرمان نبود. نمی
دانستيم دردمان از كجاست كه امروز
می دانيم، نمی دانستيم قدرت
در كجاست كه امروز می دانيم. و
نمی دانستيم در آن اتاق های
قدرت چه می گذرد كه امروز می
دانيم.
.
نيمه شبان كه پيام دكتر سروش رسيده
بود و گذاشتم تا شما هم بخوانيد
وقتی به خواب رفتم خواب واژه
های دكتر را ديدم، واژه هائی
از جنس ادب. با همان واژه های
خوابيدم، خواب ديدم كه واژه ها كلاه
از سر برداشته اند به احترام آن كس
كه ارزششان را می داند. وقتی
برخاستم از خواب خوش واژه ها، اول
بار نگاهم به پيام دكتر خاتمی
افتاد. تا بخوانمش چندی ساكت
ماندم. مدت ها بود منتظرش بودم كه
قلم به دست گيرد و شرح دردی بدهد.
اما امروز بامدادان وقتی خواندم
«با بث الشكوای عين القضات آغاز
می كنم كه : هرچه می نويسم
پنداری دلم خوش نيست و بيشتر آن
چه در اين روزها نبشتم هم آن است كه
يقين ندانم كه نبشتنش بهتر است از
نانبشتن.» ديدم واژه ها دارند آه
می كشند. ديگرش لازم نبود كه
دنبال كنم. اما كردم. در لابلای
سطورش درد ديدم، ناله ديدم، حتی
فريادی شنيدم.
وقتی خواندم كه كيهان برايش نوشته
بود كه رييس جمهور دعوت به شركت در
انتخابات كرده است اما... و بر اين
اما ايستاده بود تا آن جا كه چرا
فرياد زدی. چرا آخ گفتی. چرا
گفتی حقی از كسانی ضايع شده
است. چرا.... فاش كردی كه دروغ از
جانب دولتيان گفته است مفتی شهر
كه از عالم و آدم تست صداقت می
گيرد و امتخان ديانت می كند.
نمی دانم چرا به ياد همه گرفتاران
افتادم . بارها شنيده بودم از
كسانی كه به بند افتاده اند كه
گاه بر سر ايمان خود لرزيده اند. زير
فشارهای طاقت كش گير كرده اند تا
كلامی بگويند و گرنه مرگ، وگرنه
زجر. به ياد خودم افتادم كه خسته شده
بودم از زندان، درد می كشيدم،
رنج می بردم و فصل سوم رسيده بود
بر بلندای اوين. و به من فهمانده
بودند تا موكد نكنم سخن رهبری را
كه گفته بود روزنامه ها پايگاه دشمن
شده است به در نمی روم. در چهره
همسرم وقتی به ملاقات می آمد
درد می ديدم و اشگ می ديدم.
می دانستم كه پسرم در آن
دورهای دور بی تاب شده است.
روزهای بی حاصل می گذشت، نه
می توانستم بنويسم و نه حتی
بخوانم. گير كرده بودم. گرما گذشته
بود و باران رسيده بود و برف. شكنجه
ام نمی كردند. اما روزها می
رفتم و باز حكايت همان بود. بگو
پايگاه دشمن شده بوديد. گاه فرياد
می زدم كدام دشمن. شما نيازی
به دشمن نداريد. گاهی فقط نگاه
می كردم. تا آن كه به خودم گفتم من
حق ندارم ديگران را بفروشم ولی
خود را می توانم قيمتی بگذارم.
قلم برداشتم در شبی سخت و نوشتم
من خطا كرده بودم، من تند رانده
بودم، من به رهبری توهين كرده ام
من ... من...و من از اين حرفه بيرون
می روم...من....لبخندی زد. انگار
به مقصود رسيده بود اما نه ... فردايش
به دادگاه خوانده شدم. قاضی
يزدی گفت اين چيست نوشتی قبول
نيست... نگاهش كردم شوخی نمی
كرد. گرفتم و پاره كردم. آخيش خلاص
شدم. تمام شب را نخوابيده بودم.
نوشته ام را فرستاده بودم برای
گنجی گفته بود نه. فرستاده بودم
برای احمد زيد برايم نوشته بود
با مهر كه ...وبعد درگير خود شده بودم
و... اما در همان فاصله توانی بزرگ
برای ماندن در آن بيغوله درم
پيدا شده بود. حالا كه پاره اش كردم
راحت شدم. اما گوئی دستم را
خوانده بود قاضی – كه حالا شده
است مدعی العموم- چرا كه با
لبخنده گفت چرا عصبانی شدی،
چرا اوراق دولتی را پاره می
كنی. برای خودت گفتم. حالا هم
بردار و دوباره بنويس و فقط
فرازی اضافه كن بگو كه
اكبرگنجی تند رفته است همان كه
در بيرون هم نوشته بودی. گفتم نه
از هيچ كس نمی نويسم فقط از خودم.
گفت – و لابد از دهانش پريد –: تو كه
آخه تند نرفته بودی. زهرخندی
زدم. كلمه در ذهنم ماسيده بود. و
روزی كه ديديم به جای هفت ماه،
بيست و سه ماه حبس برايم نوشته است
شنيديم كه به وردستش بلند بلند گفت
همكاری نكرد، ديگه كاری از
دستم بر نمی آمد.
حالا چرا به ياد اين همه افتادم با
خواندن نامه خاتمی.
ياد كودكی ام افتادم كه شب ها
كابوس می ديدم. می ديدم كه
دارد خانه مان آتش می گيرد من
فرياد می زنم و كمك طلب می كنم
ولی صدا از گلويم به در نمی
آيد. می ديدم آب به خانه افتاده
بالا می آيد، می آيد تا از
سينه ام بگذرد و رسيده است تا چانه
ام فرياد می زنم اما صدائی از
گلويم به در نمی آيد. هميشه در
اين حال عرق ريزان از خواب می
پريدم. خوش حال از آن كه در خواب
بوده ام.
سخت تر از آن نيست كه فرياد بزنی
اما كلمه از گلويت به در نيايد. قلم
در دست بگيری و نتوانی آن
بنويسی كه بايد. در اين حال به
عهده ديگران است كه به قول حافظ ز
روی كرامت بخوانند چنان كه می
دانند. من نيز از لابلای سطور او
خواندم. آن جا كه نوشته بود: «. مردم
ما هوشيار و آگاهند و هيچ كس نمی
تواند آن ها را مجبور به پذيرش
نظری كند كه آن را باور ندارند،
آنان آزادند و خود می دانند چه
بكنند.»
پس من كه نه گرفتار آن اتاقم و نه
بندی لباسی كه موظفم كند به
نگفتن و مجبورم دارد به گفتن آن چه
نمی پسندم راست می گويم كه
رای نمی دهم. مگر روزی كه
همه پرسی ميسر شود. رای نمی
دهم مگر روزی كه بدانم رايم در
سرنوشتم موثرست. رای نمی دهم
مگر آن كه آزاد باشم كه نام هر كه
دلم می خواهد را روی آن بنويسم.
وسيله نمايش دموكراسی نمی شوم
اما در آرزوی آنم كه دموكراسی
در وطنم حاكم شود. از اين كه
كسانی مرا مهجور بخوانند بی
زارم و به بی زاری خود نمی
توانم رای بدهم. اين كمترين
احترامی است كه برای رای و
نظر خود می توانم قايل شوم.
|