|
|
دوستان!
باور
كنيد برای من, صحبتكردن, از پشت
اين تريبون و از شريعتي, بيشباهت
به جانكندن نيست. صحبتكردن: چرا
كه ما سالهاست به صدای بلند در
ملأ عام و به زبان پدری سخنی
نگفتهايم و پچپچكردن طبيعت
ثانوی ما شده است. از اين تريبون:
چرا كه سالها خاموش است, پس از آنكه
سالها گفتوگو داشته است و از
شريعتی بهرغم زمان و زمانه با
ما حرف ميزند و مدام ما را در
برابر خود مينشاند؛ با طنزی در
نگاه و لبخندی بر گوشة لب.
مشكل ديگر من اين است كه فرزند پدرم
نيز هستم و از آنجا كه رسم اين است
كه همة آقازادهها پيروان راه
پدرانشان نيز باشند, هر چه گفته شود
به حساب همين رسم گذاشته ميشود.
اگرچه ميدانيم كه پيروی از
رسوم, رسم پدر من نبوده است. در اين
تنگنايی كه هم بايد معقول بود و
هم حرف حساب داشت, هم خوب حرف زد و هم
حرف خوب, تنها تمهيدی كه به ذهنم
رسيد اين بود كه از شما بخواهم نسبت
مرا با شريعتی فراموش كنيد, هم
دست و پای من بازتر خواهد بود و
هم اغماض شما بيشتر.
شريعتی متفكری مسئلهساز بود:
برای خود, برای ما و برای
ديگران.
مسئلهساز برای خود, چرا كه قالبناپذير
بود, ناراضی از آنچه كه هست و در
جستوجوی مدام, برای
دستيابی به حقيقت فرّار به آنچه
كه بايد باشد. دررفتوآمدی نفسگير
ميان نيازهای انسانی خود و
مقتضيات زمانهاش, ميان «موقعيت
اجتماعي» خود و «وضعيت انساني»اش,
ميان عشق به مردم و دغدغة خويشتن
خويش.
مسئلهساز بود برای ما؛ چرا كه
ما را به چالش بيوقفه با خود, با
محيط پيرامون خود, قدرتهای
حاكم و عرف غالب دعوت ميكرد. از ما
ميخواست كه ثنويت الگوهای
موجود را نپذيريم, «برای اينكه
گرفتار هيچ ديكتاتوری نشويم,
بخوانيم و بخوانيموبخوانيم.»
همة پيشفرضهای سنتی ـ
تاريخی را به نقّادی بكشانيم
و با سلاح شناخت و نقد به سراغ تجارب
بشری برويم و اين چنين طرّاح
سرنوشت خود شويم.
و مسئلهساز بود برای ديگران؛
چرا كه دكانهای بسياری را
تخته كرد.
و امّا, شريعتی متفكّری مسئلهساز
هست. ماند.
چرا كه خود را همواره در معرض
بدفهمی قرار ميدهد. در اين تلاش
برای يافتن راهی ديگر, آشتی
دنياهای به ظاهر ناممكن. اين
ساحتهای متكثری كه در او به
يگانگی رسيدند, دوستان و
دشمنانی پيدا ميكند كه به او بيشباهتاند,
هم در دوستی و هم در مخالفتشان.
و مسئلهساز است برای ما؛ چرا كه
به ما ميگويد همة نهادهای
سنتی اقتدار را به كناری
بگذاريم و فريب استحمار كهن و نو را
نخوريم. مذهب تاريخی را نپذيريم,
غرب محقق را نقد كنيم, ديكتاتوری
را بهنام آزادی برنتابيم,
دموكراسی منهای عدالتاجتماعی
را نخواهيم, ايمان بياوريم پس از
شناخت, آزاد باشيم اما مسئول, به
استقبال دنياهای جديد برويم,
امّا ريشههايمان را فراموش نكنيم.
و بالاخره شريعتی متفكری
مسئلهساز است برای ديگران, چرا
كه كلامش, دعوتِ مدام است به تغيير.
تزريق نارضايتی است. نقد گفتمان
غالب است, ايجاد احساس مسئوليت است
و درنتيجه دردسرساز.
به همة اين دلايل, شريعتی در
كانون اصلی چالشهای نظری
و كشمكشهای اجتماعی سهدهة
اخير باقی ميماند, بيآنكه
متولی و وكيل مدافعی داشته
باشد. انديشة شريعتي, انديشهای
است معطوفِ به زندگي, به همة ساحتهای
آن, به انسانِ گوشت و پوست و استخواندار
و نيز انسان شرقی مسلمان
ايرانی. اين است كه ما بهرغم
تغيير و تحولات اجتماعي, فرهنگی
و سياسی بسيار, او را در سر هر
بزنگاهی بر سر راه خود ميبينيم.
شريعتی چنانچه خود ميگفت, طراح
پروژه است: «پروتستانتيسم اسلامي»,
چرا چنين پروژهاي؟! خود ميگويد:
«تا همچنانكه پروتستانتيسم مسيحي,
اروپای قرون وسطی را منفجر
كرد و همة عوامل انحطاطی كه بهنام
مذهب, انديشه و سرنوشت جامعه را
متوقف, منجمد و سركوب نموده بود,
بتواند فورانی از انديشه و حركت
تازه به جامعه ببخشد تا روح
تقليدی و تخديری و تمكين به
مذهب فعلی توده را به روح
اجتهادي, تهاجمي, اعتراضی و
انتقادی بدل كند. تا سلاح مذهب را
از دست عواملی كه به دروغ با اين
سلاح, مسلح شدهاند تا قدرت خودشان
را اعمال كنند و يا از آن دفاع
نمايند, بگيرد. تا بدينوسيله
جامعه بتواند با تكيه بر فرهنگ اصيل
خويش به تجديد ولادت و احيای
شخصيتِ فرهنگی خويش بپردازد و
هويت انسانی خود و شناسانة
تاريخی و اجتماعی خود را در
برابر هجوم غربی مشخص سازد.» (مجموعة
آثار «چه بايد كرد؟» ص 259)
و امّا تحقق اين پروژه چگونه ميسّر
است؟ و بر چه مؤلفههايی
استوار؟
مؤلفة اول: فهم و شناخت زمانِ
تاريخی ـ اجتماعی جامعه است.
شريعتی پروژة خود را در
ارتباطی دوسويه ميان آنچه كه ميانديشد
و آنچه در جهان و جامعه رخ ميدهد
تعريف ميكند. نقطة حركت او, امر
واقع است, نه مباحث انتزاعی مجرد.
نقطه حركت او جامعهای است كه به
تعبير او در پايان قرون وسطی
قرار دارد و برای خروج از آن به
ضرورت اصلاح دينی ميرسد و در
پرتو همين روش از درغلتيدن در
انديشههای مجرّد و كاذب, تقليل
واقعيت متكثر به يك الگو و پوشاندن
لباس كوتاهِ نظريه بر قامت بلند
واقعيت مصون ميماند.
مؤلفة دوم: بازانديشی نقّادانه و
پويای منابع سنتی معرفت
دينی است. از جاكندن سنن دينی
و باورهای تاريخی و
بازسازی آنها با تكيه بر دو عنصر
علم و زمان؛ علمی كه از تحكّمهای
متوليّان رسمی دين آزاد گشته و
زندانی صنعت و سرمايهداری
نيز نشده باشد؛ علمی كه معطوف به
آينده, حركت و تغيير است, ريسك را
ميپذيرد و به جنگ تعيّنات سنتی
ميرود, امّا اين تواضع را نيز دارد
كه دست از ادعای كنترل جهان و
خودبسندگی برداشته باشد.
مؤلفة سوم: نگاهی نقّاد و
گزينشی و مستقل به تجربه و منابع
معرفتی غرب بهمنظور شناخت
الگوهای متنوع رشد و انتخاب
آگاهانة مدل جديد برای سامانبخشی
به نظم و مناسبات اجتماعی است. در
اين موازنة منفي, ميان سنت و
مدرنيته, ميان گذشته و ارمغانهای
غير است كه شريعتی تعادل انديشهاش
را حفظ ميكند. در اين دعوت به
اتخاذ نگاه انتقادی و
بازانديشانه نسبت به اصول و به
تجارب, ما را به مواجههای آزاد
با آيندهای پرمخاطره ميكشاند
و ازسوی ديگر برای اين كشف و
شهود, خط سير راهنمايی نيز قائل
ميشود.
مؤلفة چهارم: درنهايت, معرفی
انسانی خودآگاه و جهانآگاه
است؛ انسانی كه بر دو شاهبال
عقل و عشق, آگاهی و تعصّب,
آزادی و ايمان, خود و ديگري, من و
اجتماع, هجرت انسان از «هست» بهسوی
«بايد باشد», را تضمين ميكند. خود
ميگويد: «ارائة انسان و جامعة
آرمانی نه از طريق ارائة
استاندارد؛ چرا كه انسان يا جامعه
آرمانگرا و رونده بهسوی
نمونههای متعالی و مثالی
خويش, همواره در مسير خود, ضابطهها
و قالبهای ثابت را فروميريزد
و ميشكند. جامعه و انسان آرماني,
جاذبهای است كه جهت حركت را
تعيين ميكند و نه شكل ثبوت را.» (مجموعة
آثار 16, ص 34)
شريعتی
در طرحاندازی نظری خويش, در
گفتوگوی مدام با انديشهها,
مكاتب و الگوهای ديگر است. از «چهچيز
نيست» آغاز ميكند تا بگويد «چه
چيز هست.» مرزهای انديشة خود را
مدام در مقام مقايسه تعيين ميكند.
افق ديد را تا آنجا كه در توان دارد
ميگشايد تا امكان انتخاب را
برای مخاطب وسيع ساخته و با
ارتقای سطح آگاهياش از او دعوت
ميكند تا كلام او را گوش كند.
درنتيجه از همان اوّل, ابزار نقد
خود را در اختيار شنونده قرار داده
و درنهايت جايگاه فكر خود را در اين
افقِ گشوده نشان ميدهد. از همين رو
انديشهای دارد موّاج, با
مرزهايی نه تعيينشده يكبار
برای هميشه, انديشهای در جستوجوی
مدام آگاهی. رويكرد ايدئولوژی
به مذهب نيز در دعوت شريعتي, رويكرد
سياه و سفيد نيست. رنگينكمان است,
قالب نيست, كشف و شهود بيوقفة ممكنهاست,
«نه شكل بودن, نهبودنی بيشكل.»
ادامة غريزه در انسان است و حركت
خودآگاه به سمت تكامل و بهسوی
شدن.
امّا مسئوليت تحقق اين پروژه از ديد
شريعتی بهعهدة چه كسی است؟
چنانچه خود ميگويد به عهدة
روشنفكران مذهبی است كه
پيامبران عصر غيبتاند.
روشنفكر مذهبی كسی است كه
نسبت به وضع انسانی خويش در زمان
و مكان آگاهی دارد, توجيهكنندة
وضع موجود نيست, آگاهيبخش و دعوتكننده
است. رسالتش رهبری سياسی نيست,
بلكه خودآگاهی دادن به متن جامعه
است و امّا چرا مذهبي؟ مذهبی است
يعنی خودآگاه, دارای علم
حضوری نسبت به خويشتن خويش, چشمدوختن
در اعماق وجود. «آنجا كه عشق از آن
سر ميزند و نيز هنر و نيز خير و نيز
ايثار؛ همان چيزيكه عقل نميتواند
بفهمد.» بنابراين روشنفكر مذهبی
در نگاه شريعتی دو وجه دارد؛ اول
خودآگاهی و دوم آگاهی
اجتماعی و با تكيه بر اين دو
آگاهی به جنگ قاتلان آن ميرود.
روشنفكران مذهبي, رهبران عصر غيبتاند.
متوليان يا عالم دينی نيستند.
وظيفة آنها آگاهيبخشی و دادن
خودآگاهی است. از همينرو رسالت
تحقق پروژة اصلاحدينی برعهدة
آنان است:
اصلاحدينی انقلاب در اذهان
دينداران, چرا كه نميتوان جامعة
پيشرفته ساخت با تكيه بر افراد عقبمانده.
نميتوان دين عقبمانده داشت و با
راندن آن به خانه, جامعة نو ساخت.
دين و دينداری را بايد به صحنه آورد
و در كشاكش منازعات اجتماعی و
فرهنگی تسويه كرد. شريعتی
اصلاح دينی را به يك پروژة
اجتماعی تبديل ميكند, نه به قصد
ايجاد يك حكومت مذهبي؛ كه با آن
مخالف است. چرا كه «حكومت مذهبي,
يعنی حكومت روحانيون بر ملت...
عمّال حكومت مذهبی در جامعة
اسلامی وجود ندارد. در اسلام
ميان مردم و خدا واسطه نيست. مفسّر
رسمی و جانشين رسمی و شفيع و
واسطة رسمی وجود ندارد, همه
سربازند و در عين حال مبلّغ خلق و
رابط با خالق و متفكّر منفرد و
مستقل و مسئول اعمال و عقايد و مذهب
خويش. اين است آن بُعد
انديويدوآليستی و ليبراليزم
انفرادی اسلام كه امريكا افتخار
خود را در انتساب دروغين خود بدان
مكتب ميداند, و اين است مبنای
دموكراسی انساني, كه آزادی
فرد در برابر قدرت مركزيت جامعه
تأمين ميشود...» (مجموعةآثار 22,
صفحة206).
بنابراين شريعتی اصلاح دينی
را به يك پروژة اجتماعی تبديل ميكند,
نه به قصد ايجاد يك حكومت مذهبي,
بلكه برای ساختن انسانی آزاد,
مختار و مؤمن. حال ببينيم كه اين
دعوت مسئلهساز, اين پروژة آرماني,
تا كجا و چگونه در جامعة ما پذيرفته
شد و انعكاس يافت. جامعة
روشنفكری زمانة ما از آن چه
فهميد؟ مردم ما از آن در حافظه چه
نگاه داشتند؟ جوانان ديروز كه
برخی از اصحاب قدرت شدند و
برخی قربانی آن, از اين ميراث
چه برگرفتهاند؟ جوانان امروز چه
ميتوانند برگرفت؟
در اين سه دهه, سه نوع نقد و بررسی
نسبت به افكار شريعتی انجام
گرفته است. در دهة پنجاه, عمدهترين
نقدی كه متوجه حركت شريعتی
بود, بر محور تحليل او از مرحلة جنبش
اجتماعی و اولويتهای آن ميچرخيد.
شريعتی اعتقاد داشت كه برای
ايجاد حركت و ساماندهی جنبش
اجتماعی بايد به سراغ علل عقبماندگيهای
فرهنگی رفت و نهضتی آگاهيبخش
و زيربنايی در پرتو انديشهای
پويا و بومی به راه انداخت.
امپرياليسم و نوكر داخلی آن
معلول است و درنتيجه هرگونه طرحاندازی
انقلاب اجتماعی منهای كار
درازمدت فكری و فرهنگی قبل از
آگاهي, فاجعه است. نيروهای
انقلابی و فعال سياسی آن زمان,
تكية پررنگ شريعتی را بر كار
فكری نشانة ضعف و انحراف و حتی
همسويی با نظام ميدانستند و
بهانهای برای بيعملي, و از
او ميخواستند كه حرف را كنار
بگذارد و به عمل دعوت كند. جريانهای
مذهبي, استحمارستيزی شريعتی
را بهجای استعمارستيزی
عَلَم كردند و برخی برای حذف
او تا همكاری با نوكر داخلی
همان امپرياليسم پيش رفتند.
شريعتی با طرح اصلاح دينی و
تصفية منابع فرهنگی به ستيز با
سنّت و متوليان رسمی آن برخاسته
بود و درنتيجه آماج حملاتی از
اين سمتوسو نيز شد. پروژة اصلاح
دينی او همسويی با سياست
مدرنيزاسيون شاه قلمداد گشت و
اتهام او فراموشی دشمن مشترك و
پرداختن به دوست, ايجاد شكاف در
صفوف متحد مبارزه با نظام حاكم بود.
بنابراين انتقاد به شريعتی در
اين دوره؛ انقلابی نبودن از يكسو
و دينداری التقاطی او بود؛
دينداريای كه در ستيز با سنت و
همسو با سياست شاهنشاهی فهميده
ميشد.
دهة شصت, انتقادها و گاه خصومتها
سمت و سويی ديگر گرفت. پيام
شريعتی خلاصه ميشد در ايجاد
شور و نه شعور, ايجاد انقلاب و نه
انديشه, تخريب و نه سازندگي, پيام
شريعتی خلاصه ميشود در انقلاب
حسينی و شهادت و اينهمه ديگر به
كاری نميآمد. در اين نقد نگاه
گزينش جامعهشناسانه به دين و
صرفاً از اصالت فلسفی و مبنای
ايمانی و شرعی كافی
برخوردار نبود, رويكرد ايدئولوژيك,
رويكرد عقلاني, سكولار و افسونزدا
بود و از دين و دينداري, سنت و شرع
چيزی بهجا نميگذاشت و به همين
دليل در اين دهه هيچ حرف و سخنی
از شريعتی نيست و برگزاری
مراسم گراميداشت او بيشتر به
برگزاری مراسم تعزيه در عصر
رضاشاهی ميمانست و فقط
قليلی وفادار در اين سوی
ديوار نام او را زمزمه ميكردند؛
پچپچی و ذكري, بنابراين انتقاد
او در اين دوره, انقلابی بودن و
غربزده بودن اوست.
و امّا دهة هفتاد؛ در اين دهه با
دگرديسی منتقدان ديروز, ما شاهد
چرخش انتقادها نسبت به شريعتی
هستيم. او كه تا ديروز اتهامش غربزدگي,
رويكرد عقلانی و افسونزدا به
دين, نفی واسطهها ميان
انسان و خدا, نقد نهاد رسمی مذهب,كمرنگ
كردن سلطة سنت, نفی حكومت مذهبي,
نشاندن روشنفكر دينی بهجای
متوليان دين در عصر غيبت بود, اتهام
اصلياش ميشود غربستيزي, دعوت
به انقلاب و درنتيجه خشونتگرا,
نفی دموكراسی و اثبات نظام
ولايي, ايدئولوژی درنتيجة
بنيادگرا, تئوريسين بازگشتِ به
خويش درنتيجه متشرّع. اين انتقادها
عمدتاً ازسوی نسلی است كه از
دهة پنجاه پابهپای انقلاب و
قدرت آمده است و در اين نقد و
بررسی آثار شريعتی درحقيقت به
نقد و بررسی تجربة فكري,
اجتماعی خود ميپردازد. از اينروي,
آشنايی با اين انتقادها, دريچهای
به سه دهة تاريخ دينداري,
روشنفكری و تحولات اجتماعی و
فرهنگی در ايران ميگشايد و
درنتيجه بسيار خجسته و مبارك است,
اما در اين نقد و بررسي, شريعتی
باز هم ناشناخته ميماند.
آن نسل هنگامی كه انقلابی بود,
شريعتی را غيرانقلابی ميديد,
غربستيز كه بود, شريعتی را غربزده
ميپنداشت, اصلاحطلب كه شد,
شريعتی را يك شورشی
انقلابی احساساتی معرفی
كرد, غربگرا كه شد, شريعتی را
غربستيز ناميد. هنگامی كه
متشرّع و بنيادگرا شد, شريعتی
متفكّری التقاطی و سكولار بود,
مدرن كه شد, شريعتی را بنيادگرا
معرفی كرد. در اين رفتوآمد ميان
تجربة خود و انديشة شريعتي, يك چيز
روشن است و آن اينكه شريعتی
پابهپای جامعة خود زندگی
كرده و به جلو آمده است.
امّا نقدی كه ميتوان بر اين
نقدها زد اين است كه ميان انديشههای
شريعتی و تجربة اجتماعی ـ
فكری انقلاب و تجربة قدرت در
بيستسال اخير, اين همانی و
همزاد پنداری صورت گرفته است؛
گاه عامدانه و مغرضانه و گاه از سرِ
صدق. گاه ازسوی مشاركين در قدرت,
گاه ازسوی مخالفان آن. اين است كه
در بسياری از اوقات تسويهحساب
با گذشتة خود, رنگ و بوی تسوية
حساب با شريعتی را ميگيرد. در
پيروی از شريعتی نيز ما شاهد
چنين رويكرد گزينشی هستيم. جوان
كه بوديم و انقلابي, در شريعتی يك
انقلابی عملگرا ميديديم, از
اصحاب قدرت كه شديم, شريعتی را
تئوريسين امت و امامت و حكومت
ولايی معرفی كرديم؛ تئوريسين
بازگشت به خويش و آن را به حساب هويتگرايی
بنيادگرايانه گرفتيم و امروز
سرخورده از سياست, سرخورده از دين
سياسي, سرخورده از دينداری كه
ابزار حكومت ميشود, شريعتی را
يك عارف رمانتيك هنرمند ميبينيم و
نه بيش. راست است, اينها همه هست و
اين همه شريعتی نيست. حديث ما و
شريعتي, حديثِ فيل مولوی است. ما
مجبوريم برای شناخت شريعتی به
سراغ خود او برويم, نه به وجهی كه
در نگاههای متكثّر و آدمهای
متحوّل پيدا كرده است.
گفتيم كه انديشة شريعتي, انديشة
زندگی است, چندلايه و چندضلعی
وچندساحتی است و نميتوان آن را
به يك بُعد كاهش داد و از آن سخن گفت.
دعوت او را به مذهب در پرتو
خودآگاهی و جهانآگاهی بايد
فهميد و اين است مرز او با
بنيادگرايی. دعوت او را به
مسئوليت اجتماعی و مبارزه در
پرتو انديشه و تفكر بايد دريافت,
اين است تفاوت او با راديكاليسم در
روش. دعوت او را به آزادی در پرتو
عشق به عدالت بايد شنيد و اين است
مرز او با ليبراليزم. دعوت او را به
آزادی و عدالت در پرتو عرفان
بايد فهميد و اين است مرز او با
مدرنيتة غربی. دعوت او را به
عرفان در پرتو عشق به مردم بايد
گرفت و اين است مرز او با زاهد.
ميبينيم كه پيروی از او كار سخت
و نفسگيری است, سطح توقعات او
از ما زياد است. شريعتی در جستوجوی
انسان كامل است, راه ديگر است, نه
راه ميانه كه ميانمايگی است.
اين است كه نميتوان پيرو
شريعتی بود و بر ظلم بهنام دين
چشم بست. نميتوان پيرو شريعتی
بود و بر فقر بهنام آزاديخواهی
چشم بست. نميتوان پيرو شريعتی
بود و بر عقبماندگی و جهل بهنام
هويت ملی چشم بست, نميتوان پيرو
شريعتی بود و بر بيمعنايی و
تقليد بهنام جهان مدرن چشم بست.
شريعتی ما را آزاد, آگاه, عدالتطلب
و اصيل ميخواهد و اين دعوتی است
اتوپيايي, آرمانی و به همين دليل
به كار روزگار ما ميآيد. به كار
اين روزگاری كه الگوها همه مندرس
شده است, همة بتها شكسته, همة وعدهها
توخالي, همة بهشتها جهنم, همة
آرزوها يأس. نسلی ساخته دربهدر؛
نسلی كه قرار بود مكتبی باشد,
ديندار, انقلابي, نهشرقی نه
غربی. امروز اين نسل, در جستوجوی
راه گريز است؛ به هر جايی كه
اينجا نيست و اما چرا اين نسل دربهدر
به سراغ شريعتی ميرود. پاسخ ما
را شريعتی سيسال پيش داده است.
«من همة اميدم برای آينده اين
ملت به همينهاست. همين بيقالبهای
آزاد و آگاه و تشنه, اينهايند
كسانی كه هنوز قدرت انقلاب را از
دست ندادهاند و اين بزرگترين
سرماية آنان است و اينان روشنفكران
بيقالب و تعييننشده و تيپهای
استاندارديزه و پيشبينی نشدهاند.»
شريعتی به اين روحهای
غيراستاندارد و پيشبينی نشده
اعتماد كرد و اعتماد آنها را بهدست
آورد. اين است كه اگرچه شريعتی
برگردن اين نسل حق دارد, اين نسل نيز
به گردن او حق دارد, نسلی كه با
سماجت در دوستداشتن او, نگذاشت كه
انديشههايش به مرده ريگ تبديل شود.
در مراجعة گسترده به آثار او, به
بزرگترها جسارت سخن گفتن دوباره
از شريعتی را بخشيد و سياستمداران
با اتكا بر آرا و آمار موضع ميگيرند,
مجبور ساخت كه پس از دو دهه سكوت,
بار ديگر به ياد شريعتی بيفتد.
راستی چه كسی پيشبينی ميكرد
كه اين كودكان دهة شصت, بيستسال
بعد راه را برای طرح دوبارة
شريعتی باز كنند؟ ميبينيم
شريعتی سهنسل است كه دست از سرِ
ما برنميدارد, همه را گرفتار ميكند.
نزديكی با او مشكلساز است. دوريگزيدن
از او و بايكوت او مشكلساز است.
تقرّب به او از سر كذب رسوايی بهبار
ميآورد. دوريجستن از او از سر
تزوير افشاگر است. همين است كه وكيل
مدافع نميخواهد. خودش ابزار دفاع
از خويش و ابزار نقد خود را داراست و
جذّابيّت او از همين روست.
شريعتی تنها متفكّر مسلمانی
است كه مدام خود را با مردم خويش در
ميان ميگذارد. ديگران را در كشمكشهای
خود سهيم ميسازد, ما را به
دنياهای تودرتوی حيات خود راه
ميدهد؛ از ضعف خود, از ترديدها و
تنهاييهايش با ما سخن ميگويد. در
پشت هيچ پرچمی و هيچ عنوانی
پنهان نميشود, تا آزاد بماند.
شريعتی معلم اخلاق نيست.
پارسای دِير و عابد خلوتنشين
نيست, رهبر نيست, قهرمان نيست, دغدغة
نام و نان ندارد, از رنگ و پوست
خودمان است, به ما شبيه است. ما را
ياد خودمان مياندازد. دست ما را ميگيرد
و به همة ساحتهای بودن از كوير
تا اجتماع و دنياهای پرمعنا ميبرد.
بله, شريعتی انديشمندی است
انقلابی. انقلابيبودن در او يك
روحيه است و تفكّر او يك پروژه,
انقلابی بودن در او داشتن انگيزه
و اميدواربودن است, ميل به تغيير
است و انديشة او راهنمای اين
تغيير و چشمانداز اميد. اين است كه
در اين عصر سازندگي, برخلاف تصور
غالب, ما بيشتر از هميشه به او
نيازمنديم. چرا كه نميتوان دستها
را بست, اميدها را گرفت, انديشهها
را كور كرد و گفت كه بساز, اما شايد
در پرتو اين دعوت بتوان از اين نسل
سرگردان خواست كه نرو, بمان, بساز و
تغيير ده.
|