|
جز مرگ
كه آن را نيازموده ايم چون زنده
ايم، همه چيز در لحظه می ميرد و
جز خطی در ذهن و مغز و بگو حافظه
نمی ماند كه گاه اين خط خود پررنگ
تر از آن لحظه است و گاه لحظه ها
بزرگند و يادشان نه.
باری
آدمی جز خاطره نيست و از او جز
خاطره نمی ماند، گرچه چندان بزرگ
است آدمی كه اثرش بر چهره روزگار
گاه مانند دره ای سبز می ماند
برای ساليان و گاه كوهی ستبر
وبلند می شود كه به اثری كه
آدم ها می گذارند و می گذرند.
امروز
برايم به صدگونه خاطره است و اگر
نتوانم و دردم مجال دهد از آن ميان
دو تا را به اين صفحه بسپارم همت
كرده ام. يكی
آن دوم خرداد است كه شما می دانيد
كدام است و يكی دوم خرداد سال قبل
كه به فرودگاه رفتم برای سفری
كه حداكثر پنج هفته قرار بود و تا
الان يك ساله شده است. گرچه كه تنم
اين جاست فقط و دلم البته در خانه ام
جا مانده است، و ما را سری با تو
كه همچنان بر آن سريم، اما اين هم
تجربه ای ديگر است برای من كه
در عمر دراز بسيار تجربه كرده ام و
گوئيا تنها غربت بود كه به تجربه آن
تن نداده بودم و روزگار اين را هم
مقدرم كرد كه كم نياورم.
می
توانم بگويم از سالروز هفت سالگيم
كه بيست و هشت مرداد سال 32 بود و شرح
آن را نوشته ام در مقدمه يكی از
كتاب هايم، هر آن چه بر سرم و بر سر
سرزمينم و بر سر جهان گذاشته است را
به كنجكاوی نظاره گر بوده ام در
اين نيم قرنه، آری پنجاه سال شد
به همين زودی. از اين همه، چهل
سالش را به تقريب در لحظه ها را به
قدر فهم خود كه هيچ گاه خيلی زياد
نبود را نوشته ام و بيشترشان را چاپ
كرده ام خوب و بد و پنهان نمانده نه
از خودم و نه از ديگران. آدم ها ديدم
از ريز و درشت، به فروتنی از خود
كوچك تر نمايان و به خود پسندی
بسيار بزرگ تر از اندازه در آئينه
های بزرگ نما، روزها ديدم كه به
زمان خود تصور می رفت ديگر در
بزرگيش و اثرگزاريشان شك نبايد كرد
كه نماندشان اثری در يادها،
روزها ديدم كه تا نيمه اش كسی را
خيالی برای بزرگ بودنش نبود
اما در سرنوشت ما اثرها گذاشتند،
آدميان ديدم به بزرگی از اندازه
بيش و آدميان ديدم در حقارت خود
مدهوش.
الان كه
اين سطور را می نويسم دارم صدها
نام در خاطرم می آيد اما باری
بگذرم كه اگر اين سلسله را راه به
جنبيدن دهم ديگر مثنوی هفتاد من
كاغد شود.
روز دوم
خرداد را كه به همين زودی می
بينم دارد در يادها گم می شود، شش
سال پيش ماجرائی بود كه بارها
نوشته ام و باز تصورم اين است كه از
شرحش عاجزم. همه اهل خبر و اطلاع كه
به تهران آمده بودند در آن شب از
ديدن بچه ها كه تا نيمه شبان در
سرخيابان ها و كوچه ها جلو اين و آن
می گرفتند به التماس كه رای به
آن دهند كه آن ها می خواستند به
تاب و تب افتاده بودند كه نادره
می بينند.
انقلاب
اميد بود در ملتی كه دهه ای
بود كه خود را باور نداشت و انگار
داشت خود را پيدا می كرد و روز
بعدش نسلی زير بغل پدر بزرگ ها را
گرفته بود و شناسنامه اش در كف
گرفته به حوزه های رای می
برد كه به جايش كه به سن نرسيده بود
رای بدهند. بيست و يك ميليون آرزو
در صندوق ها جا نمی گرفت و چنين
شوری شايسته شبكوران نبود، بايد
می دانستيم كه تمام عطرهای
جهان خرج يك لحظه مقنيان نيست كه به
شادمانی بايد مفتخر باشند كه آن
اميد را مجال ندادند در دل ها بماند
كه اگر می ماند به آن ها هم مجال آه
می داد كه ديگر نمی دهد. و اين
حق آن هاست كه چنان شادمانی را به
عزا و چنان اميدواری را به
نوميدی تلخ بدل كردند، شوری
كه به زمان خود كه از شهرشهر و ده به
ده ايران راه گرفت و به همه جهان
رسيد. هفته ای بعد از آن واقعه
داشتم به هواپيمائی از پاريس به
فرانكفورت می رفتم ميهماندار
فرانسوی كه مليتم دانست به
نوشابه ای ميهمانم كرد تبريك
گويان دوم خرداد، من مانده بودم كه
او را چه می رسد كه چنين شوق زده
است. به راستی هم پاشيده كردن
چنان بهمنی از اميد و شادمانی
كار هر كس نبود. حكايتی بر ما رفت
كه امسال كسی را انگار سر به ياد
آوردن آن روز را نيست.
من به
تجربه ای كه اندوخته ام باور
دارم كه آن روز در خاطره ملت ما
می ماند، ما مردمی كه به
هزاران سال رجزخوانی ها ديده ايم
و همه جهانگيران تا جهانگيرشوند
سری به خانه مان زده اند و
شمشيری كشيده و سرهائی بريده
اند، مردمی كه به دوران بر خود
صفت ها بسته اند از خوب و بد و به آن
باليده اند به درست و غلط، نخوانده
ام در تاريخ كه مانند دوم خرداد شش
سال پيش اين همه خود را يافته باشند
شادمان و نه در كار تخريب و انقلاب و
هيجان و... كه در آن كار آزموده ايم.
آن چه از
اين روز می ماند نه نام آدم ها و
كسان از خوب و بد بلكه ياد اميد است
كه چه می كند و باور آن كه باور ما
مردمان تا به كجاست و پايداريمان
چقدر و سنگدلی تيره دلمانان تا
به چند است.
از روز
دوم خرداد هيچ كه نمانده باشد ـ كه
مانده است ـ اين به يادگار می
ماند كه به روزی و با رائی
نامنتظر مردمی همه خود را آشكار
كرد. كجايمان خبر از پشت پرده ها بود
كه امروز هست،كجايمان خبر بود كه
عيبمان به كجاست. كی می
دانستيم علت عقب افتادگی مان را،
كی ممكن بود به كدام جادو كه تحجر
را چنين به روشنی معنا كنيم ما كه
همه ساليان ديگران را مسوول و عامل
ادبار خود خوانده بوديم، كجا خبر
داشتيم كه پشت مهربانی
و مردم خواهی مبلغان دين چه ها
می گذرد. امروز كسانی
خشونت های اول انقلاب را به
يادمان می آورند تا بگويند از
پيش هم بود، آری بود ولی
يادمان باشد كه آن ها به تصور خشم
انقلابی و هزينه های
ديكتاتوری و مانند آن در خاطره
مان جا گرفته بود و در بدترين
لحظاتش عاملان آن از حمايت كثيری
از مردم بهره مند بودند، تنها بعد
از دوم خرداد بود كه عزا از پستو ها
به در آمد، انگار ديو تاريخی ما
به ضربه ای عريان شد، اكوان از دل
تاريكی بيرون زد. تازه آن جا
دريافتيم كه بعضی از اهل خانه
دربسته قدرت هم خود به پشيمانی
اندرند و راه توبه می جويند از
خشونت طلبی ها و بدكاری ها.
هر چه
بگوئيد باورم هست كه دوم خرداد
بختی بود تاريخی كه به خانه
مان در زد. بنگريد عراق را كه به
صدها تن بمب و حضور سيصد هزار
نيروی خارجی هم هنوز مردمان
درد خود را نمی دانند و از درد
ديگری فرياد می زدند و فردا
روز مطئمنم كه اگر شهرشان گلستان
شود و رفاه از بالا و پستشان بجوشد
ولی هنوز همان مردمانند و به
دنبال صدامی ديگر آه می كشند،
به تمام قاره آسيا نظر كنيد به نظرم
چنان نيست كه اكثر مردمان جوان ما،
و چنان اكثر جوانان ما، علت دردها
را دانسته باشند. جوانان ايران اين
شايستگی را داشتند كه به دست خود
پرده بالا زدند در روز دوم خرداد و در جلو پرده ای
كه بالا رفته بود همه نااندامی
های تاريخی جامعه نمايان شد.
جنبش
اصلاحات در ايران 21 ميليون سرداشت و
الان به نظرم افزون شده است و اين
نوميدی و دلسردی كه اينك
جوانان ماراست ريشه در شناخت دارد و
ارزش آن از تمام شادمانی های
تاريخی نسل ها كه ديديم و
فريبی بيش نبود بيشتر است. ندهم
چنين غمی را به هزار شادمانی.
تا سخنم
واضح شده باشد بگذاريد مثالی
بزنم. فرض اين كه شبكوران لقمه
گلوگير اصلاحات را در هاضمه های
كوچك خود بپذيرند امروز چنين
غيرممكن شده است كه در تصور نمی
گنجد ، آن روز چنين نبود. حالا اگر
شبكوران تصميم به آن می گرفتند
كه مجال باز كنند و خود را به
آرامی كنار می كشيدند می
دانيد چه می شد. برايتان می
گويم آن غده تاريخی بدخيم باز هم
در گوشه ای از اين بدن نهان می
شد به خونخواری تا فرصتی ديگر.
چنان كه در قرن بيستم چندباری
چنين شده بود، به خيال پدرانمان
اقتاده است كه با روسازی و تجدد
نمائی، غول را كشته و دفن كرده
اند اما در هر مجال معلوممان شد كه
زنده است و هر بار فربه تر از پيش از
زير زمين به در آمد با اشتهائی
بيشتر. اما اين بار چنين نيست. روشنگری
جنبش تنها بخشی بود كه كار خود
كرد و اينكه می بينيد گناه همه
بخشوده اند اما از اكبر گنجی و
حجاريان و عبدی نمی گذرند از
آن رو كه كينه ای سخت بر دل دارند
از روشنگری آن ها كه
شمعی در برابر ما افروختند و آن
چه را كه روشنفكران ما در تمام صد
سال گذشته به زبان ها و كلمات و
معمولا از ترس حكومت ها در پرده
گفته بودند و جمعی اهل علم آن را
دريافته بودند عمومی و ملی
كرد. اينك ديگر اكثر نزديك به تمام
مردم ايران می دانند كه دردشان
از چيست. به عصای جادوئی كه در
دوم خرداد آن سال جوانان و زنان اين
مرزو بوم به زمين زدند ناگهان انگار
صدها رساله و جزوه و كتاب لغت به لغت
معنا شد.
می
پرسيد پس كو چاره ای. برايتان در
جمله ای می گويم: آن انقلاب و
تغيير حكومت و بازی هائی چنين
است كه به هياهو و به چند روز و ماه و
سالی عملی است چنان كه چهار
بار در قرن بيستم رخ داده است بی
نتيجه. تنها عسسی جای خود به
عسسی ديگر داده. اين بار صحبتمان
از آگاهی مردمی است كه آخرين
آب بند را به مسخره گرفته اند. ببينيد به
چه در و ديواری می زند، در
ژنو، در آتن، در هر سوراخ دنيا به
دنبال كسی می گردد كه با او
معامله كنند، در داخل به بازی
موش و گربه ترساندن و رعب و آزاد
كردن باقی و همزمان گرفتن
عبدی، پرونده آغاجری را به
تهران آوردن، بستن صد نشريه و باز
گداشتن يكی دوتا، تبديل دادگاه
به دادسرا، اداره اماكن به
اطلاعات، سكوت كردن يكی و به
ميدان فرستادن ديگری، به حراج
گذاشتن همه آن چه هنوز در
شعارهايشان ارزش های قدسی
دارد، در مذاكرات پشت پرده
دريوزگی كردن مجالی برای
حذف شعارها و نديده گرفتن سخنانی
كه مصرف داخلی دارد. و...
حكايتی كه همه می خوانيم و همه
می دانيم . كليد رمز اين گفته ها و
حركات و دست و پا زدن ها را در دوم
خرداد سال 76 كشف شد. برای
مخدوش كردن راز اين قصه در شش سال
گذاشته به آرامی و گام به گام همه
چيزشان به حراج رفت.
به باورم
در سكوت
جشنی در دلهايمان بگيريم امشب و
فردا روز كه دوم خرداد است و به ياد
همه آن خونين تنان باشيم كه در همين
فاصله جان بر سر وفای به پيمان
دادند و با روشنگری رفتند و رفت
دردناكشان هم روشنگر بود، فروهرها،
پوينده، مختاری، شريف، پيروز
دوانی و ده ها تن ديگر كه به موقع
نامشان خواهد آمد و با اين گونه
سبعانه رفتن نام و ياد همه هزاران
تنی را كه پيش از آن ها در سكوت و
تنهائی جان داده بودند در دل ها
زنده كردند.
گرچه
طولانی شد و نمی خواستم اما
اين را هم گفته باشم كه آن چه با روشنگری
حاصل دوم خرداد به دست آورده ايم
بازگرفتنی نيست. از اتفاق چه بهتر كه آن
دو لايحه را رد كردند، راه رفراندوم
را هم بگذار ببندند، استغفای
اصلاح طلبان را هم بگذار با تهديد و
تحبيب و اختلاف اندازی در ميان
مدعيان واقعی و دروغين اصلاح
طلبی ناممكن كنند، با لبخند تلخ
بر لب ها و سكوت طاقت كش ملتی كه
درد را شناخته چه می كنند. اين
يكی.
محمد
خاتمی به سرنوشتی درآمد كه از
قضا همه چهره های بزرگ تاريخ ما
دچار آن شدند. وقتی به دام شبكوران گرفتار
آمدند و دستمالی از پاره عبای
خود به سرشاخه ای بستند سنگ شمار
جاده تاريخ تجدد خواهی و
آزادی طلبی و استقلال جوئی
ملتی كه نامش ايرانی است. مگر
اميركبير چه كرد، اگر در دل بی
رحم ناصرالدين و در سرجوانش عقل
می افتاد و او را كه به سرنوشت تن
داده بود به حمام فين نمی كشاند
سلسله قاجار كه به جای صفويه و با
همان ردا 160 سالی مانده بود مگر
چنان بی اعتبار می شد كه از
دلش مشروطه بيرون آيد. دكتر مصدق
اگر آن صبوری و شكيبائی و تحمل
را كه نشان داد و سرانجام هم خود را
به فرمانداری نظامی و سپهبد
زاهدی تسليم كرد در پيش نگرفته
بود مگر چنان می شد كه رژيم شاه
در اوج رفاه و قدرت و ثروت با پديد
آمدن مجالی به آن سرنوشت دچار
شود و از مشروعيت بيفتد. بزرگان ما
هيچ يك به مقاومتی افسانه ای
دست نزده اند در تاريخ چرا كه بايد در انتظار
عمومی شدن آگاهی ها می
ماندند، به
انتظار همين روز كه حالا رسيده است،
بايد جان مانند اميركبيری و
آزاده ای مانند مصدقی برسرآن
می رفت تا اين بازی چنان نهاده
می شد كه شد. دكتر خاتمی هم به همان سرنوشت
درآمد و اين تحمل و
شكيبائی كه نشان
می دهد و فرياد از شما بلند كرده،
سرمايه آن آگاهی است كه حاصل
آمده است و سرمايه ای كه به هيچ
تندی و تكان و شهامتی به دست
آمدنی نبود. تاريخ سهم خوب و بد
هيچ كس را به زمان خود در دستش
نمی نهد. هم دوگل به شورش مه 1968 از
اليزه رفت و هم چرچيل در آستانه
امضای قرار پيروزی جنگی كه
قهرمانش بود به رای مردم
بريتانيا از خانه شماره 10داونينگ
استريت بيرون شد و هم همه آن ها كه
نامشان به بزرگی برده می شود،
اندازه كسانی كه در اين وادی
در می افتند به اثری است كه
می نهند و موجی است كه در حركت
جوامع بشری از آنان پديد می
آيد اين اثر در هر جا و مكان به گونه
ای است.
اين همه
گفتم و شرح ماجرای يك ساله من در
آن به مانند قطره ای است، تا به
شما اميدواران دوم خرداد 76 و
نوميدان دوم خرداد 82 گفته باشم
سرتان سبز و مباركتان باد اين
آگاهی كه شميم آن در جان شما
پيچيده است. وگرنه می خوانديم كه
ما همان لوح ساده ايم.
برما بس
كمان ملامت كشيده اند
تا كار خود ز ابروی جانان گشاده
ايم
چون لاله می مبين و قدح در ميان
كار
اين داغ بين كه بر دل خونين نهاده
ايم
|