|
تا
آنجا كه از كودكی خود به ياد ميآورم،
سالی نبود كه تابستان به
امامزاده داود نرويم.
اين
سفر ييلاقی تقريباً16-
15
سالگی
من ادامه داشت.
پس
از آن،
يكسال هم با صميميترين دوست و
همكلاسی خود به آنجا رفتيم و
ديگر اين سفرهای تابستانه (امام
زاده داود) قطع شد.
به
همراه پدر با اتوبوس تا فرح زاد ميرفتيم.
دهكدهای با باغهای بزرگ كه معروف ترين
آنها "باغ
خاله"
بود.
هميشه به اين باغ ميرفتيم. آن جا
اول به درخت های اطراف چادر نماز و پرده و امثال اين
پارچهها ميبستيم و در حقيقت
خانه ييلاقی خود را برپا ميداشتيم
و سپس به كارهای ديگر ميرسيديم.
پس از يكی دو شب پدر به شهر باز ميگشت
و ما بچهها كاری جز گشت و گذار
در گوچه
باغها
نداشتيم.
از هوای بسيار مطبوعش استفاده ميكرديم.
باغ ديگری روی تپه و تقريباً
بالای باغ خاله بود كه درختان
شاه توت خوبی داشت.
برای
خوردن شاه توت با
هر وسيلهای خودمان را به آنجا
ميرسانديم! باغبان آنجا مرد بسيار
پيری بود( فكر ميكنم حدود صد
ساله) كوتاه قد، راست قامت و كمی
تنومند و جز آهسته راه رفتن ديگر
هيچ نشانی از ضعف پيری نداشت.
چوبی كلفت به دست ميگرفت و
وقتی ما را
مشغول چيدن شاه توت ميديد با
فرياد و فغان به ما حمله ميكرد.
ميدانستيم نميتواند سريع به
ما برسد
و
به
همين جهت تا
نزديك شدن او به دو قدمی خود شاه
توت می خورديم و وقتی به ما
می رسيد
با خنده و شوخی فرار ميكرديم.
فكر ميكنم اصلا همان دادوبيداد و
حمله
او
و فرار
دسته جمعی ما
خودش يكی از
انگيزه
های ما برای رفتن
به آن باغ بود!
يك
درخت چنار بسيار كهن در اين باغ بود
كه پير مرد و همسرش در داخل آن
زندگی ميكردند. داخل تنه درخت
نميدانم چه وقت و چگونه- در
اثر پوسيدگی و يا آتش سوزی- خالی شده و محوطهای به
اندازه يك اتاق به وجود آمده
بود. اتاقكی
نه چندان كوچك، بطوريكه صندوق و
اثاثيه اين زوج پير و همچنين
رختخواب آنها در آن جا
گرفته بود
و محوطهای برای
نشستن خود آنها و حتی پذيرايی
از دو سه مهمان هم داشت. زنش بسيار پير و زمين گير
بود و هيچ كاری از او بر نميآمد.
حتی پيرمرد او بيرون ميآورد و "سرپا"
ميگرفت!
درخت
گرفتارعارضهای
بود كه بدليل
همين عارضه، از اواخر بهار روی اغلب برگ های آن
زائدهای شبيه دنبه گوسفند
بوجود ميآمد
كه
تا پائيز برجای می ماند. هيچ
امام زاده ای در آن اطراف به خاك
سپرده نشده بود و نشانی هم از آن
نبود، اما مردم به دليل همين زائده های درخت
چنار نام آن
محوطه
را
گذاشته بو دند
امامزاده دنبه!
ظاهراً با توجه به محوطه وسيع داخل درخت و
برگهای مخصوصش معجزهای را
برای مردم تداعی ميكرد و آن
را به اين نام ميخواندند.
شبهای
جمعه پدر هم ميآمد. روزها مادر غذا ميپخت و با زنان چادرهای ديگر
گفتگو ميكرد.
معمولاً
يك تا
دو هفته در فرحزاد ميمانديم و آن
گاه به طرف امامزاده داوود
حركت ميكرديم.
يادم
می آيد، يكسال
شخصی بنام"شيد" با تبليغات فراوان ادعا كرد كه
ميخواهد جاده ماشينرو از فرحزاد
تا امامزاده داوود
درست كند
و
از مردم كمك خواست.
چنان
مردم تحت تاثير گفتههای او
قرار گرفتند كه هر كس به اندازه
توان خود به اين امر خير كمك كرد. او
از مردم خواسته بود،
حتی با آوردن يك آجر هم كه شده به
ساختمان اين راه كمك كنند. خود ناظر بودم پير
زنان فقيری را كه پياده راه پر
سنگلاخ امامزاده داوود را طی ميكردند و به غيراز "بقچه"
اثاثيه خود يكی دو آجر هم روی
سر گذاشته و
به امامزاده داود ميآوردند.
حتی عكسيهم
ازاين استقبال عمومی روزنامه
ها
چاپ كردند.
برادر
زاده اين آقای "شيد"
همكلاسی و اتفاقاً يكی از
دوستان عزيز من بود. خواه ناخواه
عموی او
"سوژهای”
شده بود كه بچهها او را دست ميانداختند.
وقتی آقای شيد در اثر اين قضيه
خيلی
معروف
شد،
خود را كانديدای
وكالت
كرد! تازه
بعد از اين اعلام كانديدائی بود
كه مردم كم وبيش فهميدند تمام اين دلسوزيها
برای جاده
امامزاده برای چيست؟
برای
رفتن به امامزاده پولدارها قاطر و
كم پولها الاغ كرايه ميكردند. قاطرها
معلوم نبود چرا مايل بودند در
قسمت
پرتگاههای سخت دقيقاً از لب
پرتگاه حركت كنند و به هيچ وجه حاضر
نميشدند به وسط جاده بيايند. من كه
در تمام عمر از ارتفاع ميترسيدم
هيچ وقت سوار هيچ حيوانی برای رفتن به
امامزاده داوود
نشدم!
معمولاً
چندين خانوار كه
در
فرحزاد با هم آشنا شده بودند به
اتفاق هم به طرف امامزاده حركت ميكردند.
مردان جوان و پسرها پياده حركت ميكردند.
پس از طی مسافتی به يونجهزار
ميرسيديم كه هيچ چيز جالبی جز
زراعت ديم نداشت. با اين حال كمی آنجا استراحت ميكرديم
و دوباره به راه
ميافتاديم تا به سنگ مثقال
برسيم. سنگی بود بسيار بزرگ كه
سالها پيش يكی از سيلابهای
كوهستانی آن را از جا كنده و به
آنجا آورده بود. خوش ذوق های تهرانی اسم آنرا سنگ مثقال
گذاشته بود. "مثقال"
معادل 5
گرم
است كه ميگفتند اين سنگ از بس كوچك
بوده همراه آب آمده.
قسمتی از سنگ با زمين تماس
نداشت و سايهبان درست كرده بود.
شخصی زير همين سايهبان سماور
خيلی بزرگ و استكان و نعلبكی گذاشته
و يك قهوهخانه سر راهی درست
كرده بود. بمناسبت خستگی راه
چای آنجا خيلی ميچسبيد! پدر
هميشه آنجا چای ميخورد و به
ما هم ميداد.
يك
سال،
خانم باجی كه مادر مادرم بود
همراه ما به فرحزاد آمد. در همان
باغ خاله يك ديوانه را هم آورده
بودند كه از امامزاده شفا بگيرد.
هرسال تعداد زيادی از بيمارانی كه از همه جا نا اميد شده بودند،
برای شفا به امام
زاده داوود
متوسل ميشدند. ديوانه را تقريباً
نزديك ما بسته بودند! لباس مندرس به
تن و سر وصورتی كثيف داشت. گاه
گاهی فرياد ميزد و نظر همه را به خود جلب
ميكرد. يكی از تفريحات ما بچهها
تماشای ديوانه بازيهای او
بود. بعضی مردم برايش غذا
ميآوردند
و به سرپرست او كه
از خويشانش
بود ميدادند. البته
چند
نفر بعنوان خويش و نگهبان همراه او
بودند و از كنار در آمدی كه داشت
به امام زاده داوود سفر می كردند!
اكثر مردم برايش دلسوزی و
آرزوی بهبودی ميكردند.
آن
سال، عده
زيادی از خانوادهها قرار
گذاشتند حركت خود به امامزاده را با
حركت دادن ديوانه هماهنگ كنند كه ما
هم از جمله اين خانواده ها بوديم.
در نتيجه بزرگترين قافلهای كه
تا آن زمان ديده بودم
تشكيل شد. آنهايی كه قاطر ميخواستند
قاطر و ما هم برای مادر بزرگ و
مادر الاغ كرايه كرديم و پدر و من
پياده راه افتاديم. در طی راه، ديوانه ، كه حالا با زنجير و طناب
بسته شده بود(چون ميگفتندخيلی
خطرناك است) به كارهای عجيب دست
ميزد.
گاهی قربان صدقه خرها ميرفت!
دست به گردن آنها ميانداخت و آنها
را ميبوسيد! گاهی به مسافرين
پياده حمله ميكرد.
يك بار طناب زنجير خود را از دست
نگهبان كشيد و به قاطرسوارها
حمله كرد.
در اين حمله خانم باجی به چنگ او
افتاد. او را از الاغ زير كشيد و تا نگهبان
بتوان خانم باجی را از دست او
نجات دهد، چندين ضربه محكم
به او وارد كرد. مادر بزرگ به
شدت ترسيده بود و
گريه ميكرد ميخواست از همان جا
به شهر برگردد كه سرانجام او را
راضی كردند
به سفر ادامه بدهد.
موافقت كرد اما با اين شرط كه ما از قافله
ديوانهدار جدا شويم . ما هم
گذاشتيم آن قافله رفت و پس از
مدتی براه افتاديم.
در
امامزاده داوود
هم اتاق اجارهای بود و هم مردم
ميتوانستند مثل فرحزاد برای
خود در فضای آزاد خوابگاهی
بسازند و چون هوا سردتر از فرحزاد
بود، اكثر مردم سعی ميكردند اتاق
اجازه كنند.
ميگفتند
حضرت كه از دست اشقيا فرار ميكرده
گذارش به اين كوهها ميافتد و در
شكاف كوه پنهان ميشود. وقتی
دشمنان به آنجا ميرسند شخصی را
آنجا ميبينند و از او سراغ آقا را
ميگيرند.
او كه گيكائی بوده
با اشاره چشم جای ايشان را
نشان ميدهد. آنها هم آقا را پيدا و
شهيد ميكنند. گيكا دهكدهای
بوده و هست، نزديك مقبره امامزاده
داوود و
مردم آن بيشتر به كار دامداری
مشغول بودند. از وقتی كه آن شخص
با اشاره چشم باعث شهادت
امامزاده داوود
ميشود، چشم تمام مردم آنجا چپ ميشود
و فرزندانی كه از آنها بوجود
آمدند تا امروز چپ هستند.
خود
ما در بچگی
به بچه
های چشم
چپ ميگفتيم گيكائي! تقريباً تمام
كارهای امامزاده دست گيكائيها
است. دكانها مال آنها بود،
اتاقها
را آنها اجاره ميدادند. گوسفندان
قربانی را آنها از گلههای
خود ميآوردند و كشتن گوسفندان هم
وظيفه آنان بود.هر چه بيشتر نگاه ميكردم،
حتی يك مورد (چشم چپ) در ميان
آنها
نميديدم! چپ بودن آنها مسلم بود و
فكر ميكردم كه كيگائيهای
اصلی به آنجا نميآيند و
اينهايی كه به اين اسم آنجا
هستند كسانی ديگر هستند كه
تابستان برای كمك به كيگائيها
به آن جا ميآيند و مسلماً اهالی
منطقه ديگری اند.
تقريباً بدون استثنا همه
خانوادهای يك گوسفند نذری
ميكشتند. آن سال وقتی ما هم برای خريدن و كشتن
گوسفند به
سلاخ خانه كه در محوطهای باز
بود رفتيم، هنگامی كه منتظر كشتن گوسفند
بوديم،
ديديم خانم باجی با
فرياد
ميخواهد
فرار كند. پدر اورا آرام كرد و ديديم
همان ديوانه به طرف ما ميآيد و جيغ
و فرار خانم باجی هم از ترس او
است. ولی او كه حالا شفا يافته و
خوب شده بود با قيافهای خندان و
مهربان و سرو وضعی مرتب،
درحالی كه عده زيادی اورا
همراهی ميكردند به ما نزديك شد
و با لحنی ملايم
از خانم باجی به مناسبت كتكهايی
كه به او زده بود معذرت خواست و
چندين بار تكرار كرد كه آن موقع
ديوانه بوده است.
خانم
باجی از شفا و بهبودی او
خوشحال شد و گفت هيچ گلهای از
او ندارد و جائی برای معذرت
خواهی نيست. ميگفتند روزی كه
ديوانه مزبور شفا گرفته بود تمام
لباس او
را
به قطعات كوچك از تنش در آوردن و
بابت هر قطعه پولی به او دادند و
نذر و
نيازهای ديگری هم به او دادند
كه حسابی پولدار شده است. پدر
قيافه مهربانی به ديوانه سابق
نشان نداد و حتی به تندی به او
گفت: پير زن كه از تو شكايتی
ندارد، چرا جلوی مردم از
ديوانگی خود صحبت ميكني؟ برو
به كارهايت برس ما هم به كارهايمان
برسيم! خيلی از پدر رنجيدم. مادر
و مادر بزرگ از اين رفتار پدر خجالت
كشيدند. وقتی به اتاق برگشتيم،
مادر از اين رفتار پدر، با كسی كه
حالا (شفا يافته حضرت) و محبوب زوار
بود گله كرد و پدر گفت؛ اگر او
واقعاً ديوانه بود،
حالا كه بهبود يافته نبايد
كارهای زمان ديوانهگيش را بياد
آورد. اين از حقه بازئيهای
متولی اينجاست كه هر سال چند
نفری را آماده ميكند و برای
شفا گرفتن به اينجا ميآورد و باعث
گرمی بازار خود ميشود و در پولهايی
هم كه مردم نذر ميكنند و به او ميدهند
شريك است.
من
كه حرف پدر را نميفهميدم ولی
مثل اينكه مادرم قانع شد.
|