ايران

پيك

                         
عليرضا اشراقی خبرنگار روزنامه توقيف شده حيات نو
زندان انفرادی
با افكار اجتماعی

 

«زندان خوش گذشت؟» خير! پرسش و طعنه‌‏ای است بي‌‏نمك و خالی از ملاحت. برای چه بايد خوش بگذرد؟! كتمان كنم يا تعارف؟ نه آدم پوست كلفتی هستم و نه دليلی نزد خويش برای حضور در آن «چارديواری غيراختياري» داشتم. زندگی توی زندان- آن هم از نوع و تكنيك انفرادي‌‏اش - تكراری مداوم است. تكرار حال و اوضاع و افكار. انگار كه درگير دوری باطل شده باشی. بی آن كه تفكری باشد پيشرفتی نيست. زمان ديگر سوار برعقربك ساعتی نيست كه حركت مي‌‏كند و به پيش می رود، زمان تنها گاهی اوقات همچون شبحی مات و محو ظاهر مي‌شود و باز در محاق می رود. گمان مي‌‏كنم در اولين لحظات رويارويی با زندان و سلول انفرادی، همه بايد كم وبيش رفتاری يكسان داشته باشند. نگاهی گذرا به در و ديوار مي‌‏اندازند و از اشياء و اشكالی كه در قلمرو چارديواری بسته‌‏شان است، سياهه‌‏ای ذهنی برمي‌دارند. عرض و طول چند قدمی سلول را مي‌پيمايند. چشمهايشان روی ديوارها تفحص مي‌‏كنند و دنبال آثار باقيه از جوامع ماضيه هستند، چوب‌‏خط‌‏های مهمانان قبلی را بر در و ديوار سلول مي‌‏بينند و مي‌‏شمارند كه پيش از آنها، ديگران چه اندازه مانده و كی رفته‌‏اند؟ لحظات اول، لحظات بهت و كنجكاوی است. اما در همان حال مكانيسم‌‏های دفاعی فكر و روح نيز به كار مي‌‏افتد. مكانيسم‌‏های پذيرفتن واقعيت ملموس چارديواری غير اختياری يا لااقل آسان نمودن آن... طبيعی است كه آدمی ذكر «اعظم البلا» مفاتيح را به لب آورد: «بلا عظيم و دل ريش ريش و پرده دريده و اميد بريده شده» و به آنجا دعا كه مي‌‏گويد «ضاقت الارض و منعت السماء» كه مي‌‏رسد، مي‌‏فهمد كه چگونه آن همه پهنا و گستردگی زمين بر او تنگ است و در چارديواری پنج و شش متری خلاصه شده و آسمان بي‌‏كران تنها محدود به پنجره‌‏ای كوچك با ميله‌‏های آهنی قطوری در پس آن گشته است. پس برای نخستين بار واقعيت ماندن پشت در فولادی قفل شده را لمس مي‌‏كند، آن هم نه به سادگی و ملايمت كه با تمام عذاب خردكننده و جگر سوزش.

و بايد چگونه سر كرد؟ برخی ناخود آگاه به سراغ آدم مي‌‏آيند و گروهی ديگر بر اثر تجربه پديدار مي‌شوند. برخی انتزاعی و فكری هستند و دسته‌‏ای فيزيكی و جسمانی. اولش فكر مي‌‏كنی كه اين هم «يك جوري» مي‌‏گذرد ( البته «خودش» همينطور معلق باقی مي‌‏ماند). ياد آن پند كلاه نمدی شيخ عطار مي‌‏افتی كه «اين نيز بگذرد». ياد وعدة قرآنی «ان مع العسريسرا» مي‌‏افتی و اين نحوه گذران دوران زندان، لحظاتی بر فكر و ذهنت چيره مي‌‏شود. فكر مي‌‏كنی كه همه چيز «يك جوري» روبه‌راه مي‌‏شود، اما مرور ايام پرسش جدي‌‏تری را در كنار توجيه «سه كلمه اي» اين هم بگذرد قرار مي‌‏دهد: «تاكي؟!» زندگی درون زندان انفرادی چيزی ميان شدت و رخاء است يا خوف و رجاء. آدم گاه پيش خود فكر مي‌‏كند كه «ياد بگير و تلاش كن تا بي‌دنگ‌وفنگ زندگی كنی، رفع حاجات اوليه كافی است. غذايی بخور در سه وعده، بخواب و بيدار شو و قضای حاجت كن». سعی مي‌‏كند به خاطرات خوش آينده فكر كند؛ اما پرداختن به خاطرات، چيزی جز شگرد ناخوشايندی برای گذران حضور در زندان نيست. به خاطرآوردن گذشته هم بسته به تصميم خود آدم دارد كه تصاوير سريع تغيير كند يا طولاني‌تر پايدار بماند. در هر حال هر كس به نوعی قرص نيازدارد تا به آتش‌‏بس (يا بدبختي‌‏اش) برسد!

احتمالاً مي‌پرسی: پس بيشترين وقتت را صرف خوابيدن مي‌كردی... ! بالعكس. در زندان انفرادی كه تحركی نيست، خواب هم متاعی است كمياب و ديرياب. در زندان وقتی كه خواب به سراغم مي‌آمد، اغلب از پا درآمده بود. مدتها طول می كشيد تا موفق مي‌‏شد پلك‌های مرا، در زير پتويی كه برای در امان ماندن از نور مداوم و هميشه روشن مهتابی است، به هم جوش دهد. اجازه بدهيد نقل قولی از «آرتور كوستلر» بياورم. مي‌گويد سلول شبيه «مغازه» بسته‌‏ای است كه ديوار سه‌ ‏لاية زرهی دارد، سكوت وتنهايی و ترس. اين هر سه لايه موجب می شود كه تجربة متفاوتی از زمان در آنجا حاكم باشد. روزها سخت مي‌‏گذرند و طولانی. چرا كه درگير سكوت، تنهايی و ترس هستيم و فارغ از هر گونه حادثه و تنوع. بنابراين روزها ملالت آورند و گاه زمان به طولانی مي‌‏گذرد و روی هم تلنبار می شوند، هيچ نيستند، انگار كه لحظه ای بيش نبوده‌‏اند چرا كه محتوايی نداشته‌‏اند و لذا گذشته دوران زندان انفرادی بسيار كوتاه بود و حال و اكنون. گويا بسيار كش آمده و بسط داده شده. در اين ميان كوچكترين حادثه- از شنيدن صدای يك عطسه تا بازشدن ناگهانی درسلول- به ياد ماندنی است. در محفظه تيره زندان و در حافظه من حوادث به يادماندنی درآن زمان چيزهايی است مثل گرفتن غذايی خوشمزه يا رد و بدل كردن چند كلمه با زندانيان و يا سيگاری كه زندانبان به آدم مي‌‏دهد(متأسفانه از عنكبوتی روی پنجره يا سوسك و مورچه‌‏ای در رختخواب هم خبری نبود). اين حوادث جانشين سينما رفتن، روزنامه خواندن و مشغوليات ديگر روزانه زندگی بيرون مي‌شوند. برای كسی كه افق ديدنش از لبه فنجان بالاتر و فراتر نمي‌‏رود، طوفان در فنجان چايی، به اندازة طوفان‌‏های دريا حقيقی است. يادم نمی رود كه چگونه وقتی يك بار زندانبانی مسن در حاليكه كتاب دعايی در دست داشت معنی آفاق و انفس و سير در آنها را پرسيد، شوق زده و پر هيجان شده بودم. بارها و بارها پس از آن كه در چند كلمه كوتاه شرح معنی را ديدم، پيش خود آن صحنه را مرور مي‌‏كردم، آن را سبك و سنگين مي‌‏كردم و به دنبال آن بودم كه آيا نمي‌‏شد بهتر توضيح داد؟ با عبارات و لغاتی ديگر؟ نمی شد قدری پيچيده‌‏تر مي‌‏گفتم تا طولاني‌‏تر شود؟

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی