|
«زندان
خوش گذشت؟» خير! پرسش و طعنهای
است بينمك و خالی از ملاحت.
برای چه بايد خوش بگذرد؟! كتمان
كنم يا تعارف؟ نه آدم پوست كلفتی
هستم و نه دليلی نزد خويش برای
حضور در آن «چارديواری
غيراختياري» داشتم. زندگی توی
زندان- آن هم از نوع و تكنيك انفرادياش
- تكراری مداوم است. تكرار حال و
اوضاع و افكار. انگار كه درگير
دوری باطل شده باشی. بی آن
كه تفكری باشد پيشرفتی نيست.
زمان ديگر سوار برعقربك ساعتی
نيست كه حركت ميكند و به پيش
می رود، زمان تنها گاهی اوقات
همچون شبحی مات و محو ظاهر ميشود
و باز در محاق می رود. گمان ميكنم
در اولين لحظات رويارويی با
زندان و سلول انفرادی، همه بايد
كم وبيش رفتاری يكسان داشته
باشند. نگاهی گذرا به در و ديوار
مياندازند و از اشياء و
اشكالی كه در قلمرو چارديواری
بستهشان است، سياههای
ذهنی برميدارند. عرض و طول چند
قدمی سلول را ميپيمايند.
چشمهايشان روی ديوارها تفحص ميكنند
و دنبال آثار باقيه از جوامع ماضيه
هستند، چوبخطهای مهمانان
قبلی را بر در و ديوار سلول ميبينند
و ميشمارند كه پيش از آنها،
ديگران چه اندازه مانده و كی
رفتهاند؟ لحظات اول، لحظات بهت
و كنجكاوی است. اما در همان حال
مكانيسمهای دفاعی فكر و
روح نيز به كار ميافتد. مكانيسمهای
پذيرفتن واقعيت ملموس چارديواری
غير اختياری يا لااقل آسان نمودن
آن... طبيعی است كه آدمی ذكر «اعظم
البلا» مفاتيح را به لب آورد: «بلا
عظيم و دل ريش ريش و پرده دريده و
اميد بريده شده» و به آنجا دعا كه ميگويد
«ضاقت الارض و منعت السماء» كه ميرسد،
ميفهمد كه چگونه آن همه پهنا و
گستردگی زمين بر او تنگ است و در
چارديواری پنج و شش متری
خلاصه شده و آسمان بيكران تنها
محدود به پنجرهای كوچك با
ميلههای آهنی قطوری در
پس آن گشته است. پس برای نخستين
بار واقعيت ماندن پشت در فولادی
قفل شده را لمس ميكند، آن هم نه
به سادگی و ملايمت كه با تمام
عذاب خردكننده و جگر سوزش.
و
بايد چگونه سر كرد؟ برخی ناخود
آگاه به سراغ آدم ميآيند و
گروهی ديگر بر اثر تجربه پديدار
ميشوند. برخی انتزاعی و
فكری هستند و دستهای
فيزيكی و جسمانی. اولش فكر ميكنی
كه اين هم «يك جوري» ميگذرد (
البته «خودش» همينطور معلق باقی
ميماند). ياد آن پند كلاه نمدی
شيخ عطار ميافتی كه «اين نيز
بگذرد». ياد وعدة قرآنی «ان مع
العسريسرا» ميافتی و اين
نحوه گذران دوران زندان، لحظاتی
بر فكر و ذهنت چيره ميشود. فكر ميكنی
كه همه چيز «يك جوري» روبهراه ميشود،
اما مرور ايام پرسش جديتری را
در كنار توجيه «سه كلمه اي» اين هم
بگذرد قرار ميدهد: «تاكي؟!»
زندگی درون زندان انفرادی
چيزی ميان شدت و رخاء است يا خوف
و رجاء. آدم گاه پيش خود فكر ميكند
كه «ياد بگير و تلاش كن تا بيدنگوفنگ
زندگی كنی، رفع حاجات اوليه
كافی است. غذايی بخور در سه
وعده، بخواب و بيدار شو و قضای
حاجت كن». سعی ميكند به
خاطرات خوش آينده فكر كند؛ اما
پرداختن به خاطرات، چيزی جز شگرد
ناخوشايندی برای گذران حضور
در زندان نيست. به خاطرآوردن گذشته
هم بسته به تصميم خود آدم دارد كه
تصاوير سريع تغيير كند يا طولانيتر
پايدار بماند. در هر حال هر كس به
نوعی قرص نيازدارد تا به آتشبس
(يا بدبختياش) برسد!
احتمالاً
ميپرسی: پس بيشترين وقتت را صرف
خوابيدن ميكردی... ! بالعكس. در
زندان انفرادی كه تحركی نيست،
خواب هم متاعی است كمياب و
ديرياب. در زندان وقتی كه خواب به
سراغم ميآمد، اغلب از پا درآمده
بود. مدتها طول می كشيد تا موفق
ميشد پلكهای مرا، در زير
پتويی كه برای در امان ماندن
از نور مداوم و هميشه روشن
مهتابی است، به هم جوش دهد. اجازه
بدهيد نقل قولی از «آرتور كوستلر»
بياورم. ميگويد سلول شبيه «مغازه»
بستهای است كه ديوار سه لاية
زرهی دارد، سكوت وتنهايی و
ترس. اين هر سه لايه موجب می شود
كه تجربة متفاوتی از زمان در
آنجا حاكم باشد. روزها سخت ميگذرند
و طولانی. چرا كه درگير سكوت،
تنهايی و ترس هستيم و فارغ از هر
گونه حادثه و تنوع. بنابراين روزها
ملالت آورند و گاه زمان به
طولانی ميگذرد و روی هم
تلنبار می شوند، هيچ نيستند،
انگار كه لحظه ای بيش نبودهاند
چرا كه محتوايی نداشتهاند و
لذا گذشته دوران زندان انفرادی
بسيار كوتاه بود و حال و اكنون. گويا
بسيار كش آمده و بسط داده شده. در
اين ميان كوچكترين حادثه- از شنيدن
صدای يك عطسه تا بازشدن
ناگهانی درسلول- به ياد
ماندنی است. در محفظه تيره زندان
و در حافظه من حوادث به
يادماندنی درآن زمان چيزهايی
است مثل گرفتن غذايی خوشمزه يا
رد و بدل كردن چند كلمه با زندانيان
و يا سيگاری كه زندانبان به آدم
ميدهد(متأسفانه از عنكبوتی
روی پنجره يا سوسك و مورچهای
در رختخواب هم خبری نبود). اين
حوادث جانشين سينما رفتن، روزنامه
خواندن و مشغوليات ديگر روزانه
زندگی بيرون ميشوند. برای
كسی كه افق ديدنش از لبه فنجان
بالاتر و فراتر نميرود، طوفان
در فنجان چايی، به اندازة طوفانهای
دريا حقيقی است. يادم نمی رود
كه چگونه وقتی يك بار
زندانبانی مسن در حاليكه كتاب
دعايی در دست داشت معنی آفاق و
انفس و سير در آنها را پرسيد، شوق
زده و پر هيجان شده بودم. بارها و
بارها پس از آن كه در چند كلمه كوتاه
شرح معنی را ديدم، پيش خود آن
صحنه را مرور ميكردم، آن را سبك
و سنگين ميكردم و به دنبال آن
بودم كه آيا نميشد بهتر توضيح
داد؟ با عبارات و لغاتی ديگر؟
نمی شد قدری پيچيدهتر ميگفتم
تا طولانيتر شود؟
|