ايران

پيك

                         
زير پوست جنوبی ترين خيابان ها و محلات شهرتهران
بی بی شهربانو
دختر شجاع يزدگرد سوم
همسر جسور
امام حسين

 

زيارت بي‌بی شهربانو

دكتر عباس منظرپور، دندانپزشكی بازنشسته، زاده خيابان مولوی و بزرگ شده اسماعيل بزاز تهران است. دهه 70 را پشت سر می گذارد و در سالهای اخير خاطرات دوران كودكی تا بازنشستگی خود را با زبانی ساده می نويسد. او نه رجالی سياسی است و نه نويسنده ای صاحب نام، اما يادمانده های او از جنوبی ترين مناطق تهران قديم و مردان و زنان آن اگر به قلم خود وی بر كاغذ نمی آمد و ثبت نمی شد ای بسا شاهد و نقش آفرين ديگری برای نوشتن آنها در صحنه حاضر نمی شد. او تاكنون خاطرات خود را در دو جلد (جمعا بيش از 400 صفحه) در تهران منتشر كرده و آنگونه كه شنيده ايم، جلد سوم اين خاطرات و يادمانده ها را نيز در دست نگارش و تدوين دارد.

پيش از اين بخش هائی از دو جلد خاطرات وی را در "پيك" منتشر كرده ايم كه بويژه يادمانده های وی از "طيب حاج رضائی” با اقبال وسيع بازديدكنندگان روزنت "پيك" روبرو شد. سر طيب حاج رضائی ارتشبد نصيری رئيس سازمان امنيت شاه بر سر اختلافات كهنه ای كه با وی داشت و به بهانه نقش طيب در حوادث 15 خرداد بر باد داشت و پس از انقلاب 57 جمهوری اسلامی به او كه از عاملين كودتای 28 مرداد بود لقب "حر" داد و ميدان باغشاه تهران را بنام او كرد. درحاليكه به نوشته عباس منظرپور، نه طيب اهل 15 خرداد بود و نه روحش از ماجراهای 15 خرداد با خبر بود. او برای كوتاه كردن دست شعبان جعفری و نوچه هايش از ميدان بار تهران به تكيه ای كه شعبان در آن باج خواهی كرده بود حمله برد و اتفاقا اين حمله مصادف شد با ماجرای 15 خرداد و...

روزنت "پيك" بنا به خواست و استقبال بازديد كنندگان خود از اين پس، گزيده های خاطرات عباس منظرپور را از دو جلد كتاب او برگرفته و با كمی ويرايش و تلخيص منتشر می كند. اين مجموعه را می توانيد در بخش دوم ستون "سخن" روز كه مطالب دنباله دار و يا ترجمه های بلند و دنباله دار منتشر می شود بخوانيد.

 

 

كوه "بي‌بی شهربانو" را هيچ وقت با اتوبوس يا هر وسيله نقليه موتوری ديگری نمي‌رفتيم، اما حتماً سالی يك بار اين سفر زيارتی را می رفتيم. سفری كه برای ما بچه‌ها بسيار تفريحی، شادی بخش و پرخاطره بود.

معمولاً پدرم چند روز پيش از سفر با يك گاريچی، قرار مي‌گذاشت كه صبح پنجشنبه در خانه حاضر باشد.(حتماً پنجشنبه چون جمعه بايد به زيارت می رسيديم). از چند روز پيش وسايل سفر را جمع می كردند. لوازم"آش رشته" شامل بنشن پخته، مثل نخود و لوبيا و عدس، سبزی پاك كرده و شسته آش، رشته آماده (كه در خانه خمير مي‌كردند و مي‌بريدند و روی طنابهای خشك كردن لباس، خشك مي‌كردند)، اسباب چای، رختخواب سفری در حد پتو و ملافه، فرش مربوطه كه معمولاً(گليم) بود وخلاصه خيلی (خرت و پرت!) جزو اين وسايل بود.

وقتی گاری در خانه مي‌آمد يكی دو استكان چای برای گاريچی مي‌ريختيم و شروع به انتقال لوازم روی گاری مي‌كرديم. كف گاری را تميز و سپس با گليم فرش مي‌كرديم. لوازم را مي‌چيدم و خودمان سوار مي‌شديم و گاری حركت می كرد. از همان اول، خوردن تنقلات مثل تخمه هندوانه و خربزه بو داده شروع می ‌شد. ميوه فصل مثل طالبی يا هندوانه را می خورديم و پوست و آشغال‌های آن را از روی گاری در خيابان و جاده پرتاب می كرديم! گاری بسته به مقدار بارو مسافر و قدرت"يابو" تند يا كند مي‌رفت. نزديك ظهر به"آب متكا" مي‌رسيديم. هنوز(پل سيمان) ساخته نشده بود و(آب متكا) درهمان جا قرار داشت. نهری بود سر پوشيده  و ظاهراً از آبهای اضافی شهر. بساط پخت پز را همان جا بر پا وآش رشته را آماده مي‌كرديم. در تمام اين مراحل و تا پايان سفر گاريچی هم يكی از اعضای خانواده محسوب مي‌شد.

 پس از خوردن ناهار و چای، دوباره سوارگاری شده و حركت ادامه می يافت. مرحله بعدی”اطراق" ما "ابن‌بابويه" بود. آن جا هم پياده و داخل محوطه مي‌شديم(گاری داخل نمي‌شد). بساط چای و عصرانه پهن می شد. توقف در ابن باويه نسبتاً طولانی بود، آنقدر كه گرمای هوا بشكند. يادم نمي‌رود سالی را كه نزديك"حرم" ابن‌بابويه مشغول صرف عصرانه بوديم كه روی قبری در همان نزديكی ما، ابتدا تك‌تك و سپس دسته‌های دوسه نفره دراويش جمع شدند. تعدادشان به حدود 40-30 نفر رسيد. اول(چپق) چاق كردند و آن را دور گرداندند. هر كدام يك"پك قلاجی” به آن می ‌زدند و به پهلودستی خود تحويل مي‌دادند. بوی مطبوعی از آن به طرف ما مي‌آمد كه پدرم گفت بوی”حشيش" است. سپس با كاسه سفالين و بزرگ نوشابه‌ای آوردند كه آن را هم دست به دست دادند و هريك جرعه‌ای از آن نوشيدند. پدر گفت كه اين هم "بنگ" است كه دردوغ مي‌جوشانند و به آن دوغ وحدت مي‌گويند و بسيار گيرنده است. سماور و چای هم داشتند و در ظروفی شيريني‌جاتی مثل "حلوا ارده"،"شكر پنير"، "باقلوا" و امثال آن حاضر كرده بودند، كه گاهی كمی از آنها به دهان مي‌گذاشتند. خوانندگی فردی و دسته جمعی همراه با حركات متناسب گروهی و به چپ و راست رفتن آن‌ها تازه شروع شده بود كه ما ناچار حركت كرديم و دنباله مراسم را نديديم. كاری تا سه راه ورامين بيشتر نمی رفت و خانواده بايد با حمل اثاثيه و مواظبت از بچه‌ها بقيه راه تا قلعه"امين آباد" را پياده طی كند.

تقريباً از همانجا كه شايد دو كيلومتر با قلعه فاصله داشت بوی مطبوع نانی كه در قلعه پخته مي‌شد به مشام مي‌رسيد. نزديك قلعه چادرها و پرده‌ها را به درختان مي‌بستيم و خانه مسافرتی خود را آماده مي‌كرديم. حالا ديگر نزديك غروب بود و البته هوا هنوز كاملاً روشن. پدر به مناسبت اينكه شير گوسفند داران آن نواحی را برای پختن"شير برنج" مي‌خريد، با اهالی قلعه كه همه دامدار بودند كاملاً آشنا بود. ما را با خود به قلعه مي‌برند. مقدار زيادی كباب كه قبلاًدر دكان پخته و در لای نانهای سنگك گذاشته بود همراه داشت. اهل قلعه و بخصوص بچه‌ها آن را خيلی دوست داشتند و فراموش نمي‌كنم كه بچه‌ها بر سر نانهای زير كباب  با هم كشمكش مي‌كردند. آنها هم از نان‌های سنتی خود كه همان جا مي‌پختند مقدار زيادی به ما مي‌دادند كه ما هم آن را خيلی دوست داشتيم. سرشير و پنير و كره و ماست هم به مقدار زياد برای ما آماده كرده بودند(پدر قبلاً خبر داده بود كه مي‌آئيم) كه برايمان بسته بندی مي‌كردند. وقتی به چادر برمي‌گشتيم ديگر غروب بود و ميش‌هايی كه برای "چرا" به صحرا رفته بودند به قلعه باز مي‌گشتند. يكی از زيباترين و تماشائي‌ترين مناظری كه مي‌ديدم همين بازگشت ميش‌ها به قلعه و پيوستن حدود دوهزار بره به آنها بود. بره‌ها كه بسيار هم زيبا بودند با"بع بع" به دنبال مادرانشان مي‌گشتند و عجيب بود كه در آن ازدحام هريك تقريباً بلافاصله مادر خود را مي‌يافتند. خيلی شيطان بودم! يك بار ميشی را كه به طرف قلعه و در حقيقت به طرف بره‌اش مي‌دويد گرفتم و با وجودی كه تقلای شديد مي‌كرد اورا نگاه داشتم وزير شكمش رفتم و پستان اورا به دهان گرفته مكيدم! پستانش شور بود چون دامداران پس از هر بار دوشيدن برای جلوگيری از عفونت، پستان حيوان را آب نمك مي‌زدند، ولی بعداً شيری نيمه گرم و بسيار مطبوع در دهانم جاری شد! هنوز كمی خورده بودم كه ديدم يك بره پهلوی ميش ايستاده و فهميده دارم سهم او را مي‌نوشم! واقعاً از حيوان خجالت كشيدم و مادرش را رها كردم كه اين بار هر دو با شادی به طرف قلعه دويدند.

كم‌كم هوا تاريك مي‌شد و تقريباً تمام مردان در گفتن"اذان مغرب" شركت كردند و زن و مرد و كودك چشم به آسمان دوختيم تا"حضرت" نمودار شود.

مي‌دانستيم كه "بي‌بی شهربانو" دختر يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساسانی است كه به اسارت مسلمين درآمد و در بازار مدينه فروخته شد و خريدار كه حضرت امام حسين(ع) بود، با او ازدواج كرد و امام "زين‌العابدين"(ع) نتيجه آن ازدواج است.

مي‌دانستيم كه اين "بي‌بی” پس از قتل عام صحرای كربلا به سمت ايران فرار كرده و سواران "ابن زياد" ايشان را تا همين جا دنبا ل كردند.

مي‌دانستيم كه در اين محل وقتی پای فرار برای ايشان نمي‌ماند به جای گفتن يا هو مرا درياب، اشتباهاً مي‌گويند يا كوه مرا درياب و در نتيجه كوه دهان باز كرده و ايشان را در خود جای داده است و از شدت عجله و وحشتی كه ايشان داشته‌اند گوشه‌ای از (مقنعه)ايشان بيرون از كوه مانده است.

مي‌دانستيم كه ايشان هر شب جمعه "باكره" بوده‌اند و وقتی حضرت امام حسن(ع) كه مي‌دانستند چنين دختری جزو اسرا است، تعداد زيادی از اسرا را خريدند و با همه ازدواج كردند، اين پيام از حضرت امام حسين(ع) به ايشان رسيد كه : برادر، آن كه در جستجويش هستی در حرم من است.

مي‌دانستيم كه حضرت شب‌های جمعه به ملاقات اين بي‌بی مي‌آيد و برای همين به آسمان چشم مي‌دوختيم. (مادر مي‌گفت در گوشه‌ای از صحن چاله‌ای آب وجود دارد كه شب‌های جمعه متولی يك حوله، لنگ، ليف و امثال آن برای (غسل) آقا آنجا قرار مي‌دهد).

ناگهان نوری در آسمان حركت مي‌كرد و به سمت گنبد مي‌آمد و صدای صلوات از تمام زائران برمي‌خواست. اگر كسی مي‌گفت نور را نديده  مي‌گفتند(كور باطن است). پس از آن برای نماز و استراحت داخل چادرهای خود مي‌شدند. صبح خيلی زود زنان و دختران برای زيارت مي‌رفتند و بعضی مردان هم تا نزديك صحن مي‌رفتند ولی مردان و پسران اجازه ورود به داخل صحن و حرم را نداشتند.

زنهای باردار هم نبايد به آنجا مي‌رفتند چون ممكن بود فرزندی كه در رحم دارند پسر و در نتيجه نامحرم باشد. چون مقنعه بي‌بی داخل كوه نشده بود. يك قطعه سنگ سياه و كروی همان اول صحن روی زمين افتاده بود كه مردان هم مي‌توانستند از بيرون صحن آن را ببينند. او غلام سياهی  بود كه اعتقادی به اين روايات نداشت و با انكار آن سعی كرده بود كه داخل حرم بشود كه به محض اينكه پايش را داخل صحن گذاشته بود، تبديل به سنگ شده و اين سنگ سياه سر او بود كه آن جا مانده بود.

پدر به ياد مي‌آورد كه چندين سال پيش(نسبت به آن زمان) مردان هم به زيارت مي‌رفتند ولی از وقتی كه خانواده متولی كنونی در آنجا ساكن شده بود كم‌كم اين اعتقادات به وجود آمده بود. پدر اعتقاد داشت كه متولی برای اينكه خانواده‌اش از چشم بيگانه ايمن باشند اين شايعات را پراكنده و اگر جز اين است چرا خود و پسران و دامادهايش همه آنجا هستند و رفت‌وآمد مي‌كنند؟ طبق معمول هيچ يك از گفته‌های اين چنينی پدر به خرج ما نمي‌رفت!

زنان از زيارت باز مي‌گشتند و پيش از ظهر كه هنوز هوا خيلی گرم نشده بود پياده حركت مي‌كرديم و به طرف حضرت عبدالعظيم مي‌رفتيم. ناهار را معمولاً در(باغ طوطی) مي‌خورديم و پس از زيارت به طرف "گارد ماشين" روانه و با تهيه بليط به شهر باز مي‌گشتيم.

خاطره سفرهای (كوه بي‌بی شهربانو)هيچ گاه از ذهن من بيرون نمی رود.

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی