|
قلمی كه امروز در دست ماست،
دستهای قلمشده خودمان و
دوستانی است كه يا ايام محبس را
ميگذرانند و يا به تبعيد ناخواسته
تا حاشيهنشينی و انزوای
ناخواسته رفتهاند.
در اين چندسال كه قريبيكصد
روزنامه و نشريه خوش و نوخاسته
سياوشوار حنجر به خنجر سپردند و
برخی نيز نيامده رفتند كاش ذوق و
ظرافتی در كار ميافتاد و اگر نه
سالی يكبار دست كم يكبار در
اين چندسال، به جای جشنواره،
سوگوارهای برای مطبوعات
برگزار ميكردند.
روزنامهنگارانی كه در اين
سالها تعطيلی روزنامه يا
روزنامههای خود را تجربه كردهاند
يك احساس داشتهاند و آنها كه ميماندند
و خبر كشتار مطبوعاتی را با حروف
سياه مينگاشتند احساسی ديگر كه
شايد تلختر و گزندهتر بوده است.
اگر اجباری كه به بودن، ماندن و
نوشتن داريم نبود بايد از گفتن و
نوشتن پرهيز ميكرديم تا آزادی
بيانی را كه وجود ندارد تأييد
ضمنی نكرده باشيم.
ماندن، نوشتن، واژهها را عليالدوام
مميزی كردن و سطرها را آنقدر
سروتهزدن – تا در قاب و قالب تنگنظری
بهانهجويانه شاكيان حرفهای
بگنجد- احساسی ناخوشايند در پسزمينه
ناخودآگاه ميپرورد و به مرور آنرا
لايه بر لايه ميفشارد و متراكم ميكند
تا ناگاه روزی سرريز شود و به
فريادی از سرخشم بدل شود يا به
سكوتی معنادار و روزهوار. مگر
آن كه اجبار به ماندن و نسل واژههای
مطهر را از مرگ يكباره و دستهجمعی
نجات دادن و باقيمانده سرنشينان
كشتی توفان زده روزنامهنگاری
و اطلاعرسانی مستقل را از
گردابی چنين هايل به «جودي»
آرامش، استمرار و ماندگاری
رساندن، ما را بازدارد از اينكه
خودخواسته قلمهای بيتاب در دستها
را بشكنيم و نالههای نيمهجان
و مردد در حلقوم را تندر كرده و در
آذرخش خشميمقدس خودسوزی كنيم
تا از سنگينی شرم «ماندن» و «شرمگين
ماندن» رها شويم.
آتشسوارانی كه از حصار
روزمرگی و خودويرانگری
تدريجی بيرون جهيدند و دل را بر
آتش آگاهيبخش نهادند تا هيمهاش
افزون شود و سردی نگيرد ولی ما
ماندهايم و به ماندن به هر قيمت
عادت كردهايم و در مرداب يك ديروز
تكراری به لاشهای متحرك بدل
شدهايم. دريغ كه حتی شرم كردن
را نيز از ياد بردهايم.
|