پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
 
پيک هفته
 

 

 

 
 
 
 
 
 
 

 

 

امان از این دل که داد با صدای قمر

   
مرغ سحر با صدای هنگامه اخوان

 

مرتضی نی داوود

 

 

برای شنيدن موسيقی شما به برنامه
ريل پلير نياز داريد. اين برنامه را با
کليک بر روی نشان ان در زير تهيه کنيد


 


به بهانه سالگشت خاموشی " قمر"
اين " قمر"
قصه يكصد ساله ماست!
 

   

" قمر" فقط 13 سال داشت، كه در باغ عشرت آباد- همانجا كه بعدها پادگان نظامی شد- آواز خواند. " مرتضی خان نی داوود، با چشمانی حيرت زده " آواز آن دختر 13 ساله را با تار همراهی كرد. اين سرآغازی بود برای شنيدن صدای زن درايران. نه صدای زن، كه آواز زن. همان كه اكنون در جمهوری اسلامی ممنوع است. يا، لااقل پخش آن از صدا و سيما ممنوع است، و نويسنده و معرف كتابی كه در آن نوشته شده است "... پيغمبر نيز از صوت آهنگين زنان لذت می برد" هر دو دادگاهی شدند!

 

 

"قمر" فقط 13 سال داشت، که در باغ عشرت آباد- همانجا كه بعدها پادگان نظامی شد- آواز خواند. " مرتضی خان نی داوود، با چشمانی حیرت زده " آواز آن دختر 13 ساله را با تار همراهی كرد. این سرآغازی بود برای شنیدن صدای زن درایران. نه صدای زن، که آواز زن. همان که اکنون در جمهوری اسلامی ممنوع است. یا، لااقل پخش آن از صدا و سیما ممنوع است، و نویسنده و معرف کتابی که در آن نوشته شده است "... پیغمبر نیز از صوت آهنگین زنان لذت می برد" هر دو دادگاهی شدند! 1299

...

 بهمن 1357- صدای هیچ سازی به گوش نمی‌رسید. فریادهای پیروزی گوش را كرَ می‌كرد. ناله تك تیرهائی كه ازگلوی تفنگ‌های به غنیمت گرفته شده برمی‌خاست، در هیاهوی جمعیت پیروزگم می‌شد. "فلك را سقف شكافته بودند تا طرحی نو در اندازد!" ساز از چپ كوك شده بود، اما هنوز زخمه‌ای بر سینه‌اش ننشسته بود…

"یوزی" دسته كوتاهی را هم من به غنیمت گرفته بودم. در پنجه می‌فشردم و شانه به شانه دیگران پیش می‌رفتم. چند لحظه پیش آخرین تیرانداز پادگان عشرت‌آباد خود را تسلیم كرده بود. شاه چند ماه پیش رفته بود و حالا نوبت سلطنت بود!. از پنجره آسایشگاه خالی از سرباز، پتوهای طوسی رنگ را بیرون می‌انداختند، تفنگ‌های روغن خورده را از اسلحه‌خانه‌ها بیرون می‌كشیدند و بین جمعیت تقسیم می‌كردند، جیپ‌ها و زیل های پراكنده در پادگان را ، با اتصال سیم برق راه می‌انداختند، و آنها، كه در سایه تیراندازها، خود را به قلعه‌های سقوط كرده سلطنت می‌رساندند، حتی از دستگاه‌های تلفن و كلیدهای برق هم نمی‌گذشتند. حرفه‌ای‌های انگشت‌شمار، جعبه‌های فشنگ و قوطی‌های سیاه و بلند نارنجك را به تفنگ ترجیح می‌دادند: یك تفنگ، اما چند فشنگ…. كار پادگان تمام بود و شكار از پای درآمده را می‌شد به آنها كه اشتهای دیگری داشتند واگذاشت و همراه آنها كه جعبه‌های مهمات را بار جیپ‌ها و زیل های روسی می‌كردند، راهی جبهه دیگری شد: شهربانی و کمیته مشترک، عزمش را داشتم اما نه پای رفتن داشتم نه اشتهای جمع كردن غنائم…. خیابانهای كم عرض پادگان را بارها تا انتها باغ پیمودم. سالها از پشت دیوارهای آن عبور كرده بودم، یكبار هم در سال 50، نیمه شب، با چشم‌های بسته تا زندان موقت آن بدرقه شده بودم. نه آن سالها که از پشت سینما مولن روژ راهی  خیابان "سرباز" می شدم می توانستم از پشت دیوارها ‌درخت‌های كهن سال باغ عشرت آباد را مجسم كنم و نه آن شب سال 50 ، از زیر چشم بند.

...

به تنه یكی از درخت‌های تنومند پادگان تكیه دادم، گذشته‌ها مرا بیش از سرانجام آنچه در برابر چشم‌هایم می‌گذشت، به خود مشغول می‌كرد. روز، مدت ها بود که از نیمه گذشته بود و خورشید بهمن ماه همراه به عمر یك حكومت خودكامه به مغرب نزیك می‌شد تا با هم غروب كنند.

تابش بی جان خورشید كه از لابلای شاخه‌های عریان درخت‌های تنومند پادگان  خود را به زمین می‌‌رساند، حریف سرمای زمستانی غروب نبود، گرچه آن زمستان به بهار طعنه می‌زد!

 

درخت‌ها ریشه در اعماق خاك داشتند. ظهور و سقوط دو سلطنت را از سرگذرانده بودند و هنوز برای دیدن آینده سرک می کشیدند. اهل "قجر"، در آن سالها كه باغ "عشرت‌آباد" خارج شهر تهران به حساب می‌آمد، گهگاه به رسم گردش و تفریح تابستانی در آن جمع می‌شدند. بعدها ، امین لشكرها و دوله‌های دست دوم و سوم هم بدان راه یافتند… حتی "رضاخان" نیز، در ابتدا اندیشه تبدیل این باغ به پادگان نظامی را نداشت، اما بعدها….

....

"فمر" نخستین بار در همین باغ خواند، زمانی كه فقط 13 سال داشت و زنان ایران از زندگی دراندرونی ها به جان آمده بودند. سالهائی كه جهان آبستن حوادث بزرگ بود و روشنفكران ایران برای گشودن دروازه‌های ایران به روی جهان در حال دگرگونی، به جان می‌كوشیدند. سالهائی که عارف ترانه می‌سرود، كلنل‌تقی‌خان سمبل استقلال ملی بود، شیدا آهنگ می‌ساخت. نیما و صبا در راه بودند و …

او، وقتی در این باغ دهان گشود، جسارت نسل جدیدی از زنان هنرمند ایرانی را فریاد زد: بلبل پر بسته ز كنج قفس درآ

....

حرفه‌ای‌ها، بقیه را فرا می‌خواندند تا برای سقوط شهربانی و كمیته مشترك حركت كنند. بعد از ظهر 21 بهمن 57 بود. ما را به آینده فرا می‌خواندند، اما من دل از باغ نمی‌كندم. به سالهای نوجوانی‌ام بازگشته بودم و گاه از آن دورتر؛ سالهایی كه پسربچه‌ها هنوز برسم سربازهای آلمانی باید هرجمعه سرهایشان را با ماشین نمره 2 اصلاح می‌كردند و روی یقه یونیفورم طوسی رنگ مدارس، یقه سفید پلاستیك می‌دوختند. یونیفورم‌ها را كه از جنس كازرونی و وطنی بود از خیابان"ناصرخسرو" برایمان می‌خریدند. آنها كه دستشان به دهانشان نمی‌رسید، یونیفورم‌های گل و گشاد سهمیه بی‌بضاعت‌های وزارت فرهنگ را می‌پوشیدند! و آنكه كه ینیفورمش از جنس درجه 3 كازرونی نبود و یقه پارچه‌ای به كتش می‌دوخت، به یقین دست پدرش از بقیه درازتر بود! آنقدر دراز كه نان را از دهان دیگران چنگ زده و به خانه خود ببرد!

این، همان نتیجه ساده و كودكانه‌ای بود كه بعدها "فروغ" هم بدان رسید و با درد و سوز، آرزوی ظهور كسی را كرد كه بیاید و نان را تقسیم كند:

"من خواب دیده‌ام….كور شوم اگر دروغ بگویم… كسی می‌آید… كسی كه مثل هیچ كس نیست… و "نان" را تقسیم می‌كند…"

...

در آن سوی باغ، هنوز، گهگاه تیری به اشتباه و یا از سر شادی شلیك می‌شد. فریادهای اعتراض به آنكه شلیك نابجا كرده بود، رساتر از صدای تیر بود. همه می‌خواستند مطمئن باشند، كه دیگر مقاومتی در كار نیست!

در نهانخانه من اما، هیچ شلیكی نبود. سالهای گذشته بدون شتاب عبور می‌كردند. سالهائی كه برای رفتن و یا بازگشتن از دبستان "مسعود سعد"، چند ده متر پائین‌تر از "سقاخانه آینه"، از زیر پنجره كرم رنگ آقای‌صبا، كه مشرف به كوچه ظهیرالاسلام بود، عبور می‌كردم. صبح‌ها، شاهد ورود آهسته و پاورچین خانم‌ها از لای در ورودی نیمه باز خانه بودم و ظهرها گاهی به خود اجازه می‌دادم از لای پنجره نیمه باز مشرف به كوچه، درون اتاق را ببینم. آقای "صبا" که تازه از خواب برخاسته بود، اگر آرشه بر ویلن نمی‌كشید، سرگرم صحبت با دیگرانی بود كه تازه بدیدارش آمده بودند. از لای پنجره همیشه بوی خاصی بیرون می‌آمد كه نمی‌دانستم چیست!

خانم‌هایی كه، صبح از لای در به درون خانه خزیده بودند، ظهرها گفتگوكنان از خانه خارج می‌شدند. آنها شاگردان خیاطی خانم صبا بودند. مادرم، خانم "صبا" را می‌شناخت اما از كار و بار آقای "صبا" خبر نداشت. نه مادرم نه دیگرانی كه داستان خانه را برایشان تعریف می‌كردم. خودم هم بازیگوش‌تر و كم سن و سال‌تر از آن بودم تا بدانم، آن كه آرشه بر ویلن می‌كشد، كدام مقام را در موسیقی ایران دارد و سازش چرا آتش به خرمن برخی‌ها می‌زند. همانطور که نمی دانستم خانم "صبا" بهترین خیاط آن سالها و بعدها مولف مشهورترین کتاب آشپزی است.

دهه چهل را به خاطر می‌آورم. همان سالهایی كه نسل میانه – مانند همین سال هائی که نوجوانان و جوانان ایران سرود "ای ایران" را می خوانند و ترانه "یاردبستانی" را زمزمه- در جستجوی گذشته خود و میهنش بود، تا هویتش را باز یابد. همه تاریخ خود و میهنش را یكجا طلب می‌كرد. سیاست، شعر، موسیقی و… با هم عجین بودند. نسلی كه هرگز، حقایق نیمه را پذیرا نشد و در این راه چنان به استقبال تکرار تجربه ها رفت که برای آن سر داد. آنها كه بر مسند نشسته بودند، آنقدر سایه‌های گذشته را با تیر زده بودند که صدای فریاد این نسل در جنگل‌های شمال ایران به گلوله تبدیل شد و در شهرها كلام به قیمت خون بر زبان‌ها جاری شد: سیاهکل

درهمان سالها بود كه چند جمعه، "قمر" را به رادیو آوردند و یا برای گفتگو به خانه اش رفتند. سئوالی می‌كردند و پاسخی بغض آلود می گرفتند. فقط چند دقیقه می‌توانست حرف بزند… خیلی زود بغض راه گلویش را می‌بست و سپس می‌گریست. هرگز نگفتند كه او كدام تصنیف ممنوعه را خوانده است و یا كنسرت‌هایش در گراند هتل تهران به كدام مناسبت و در كنار كدام ترانه سرا و یا آهنگ ساز مغضوب رضاخان، برگزار شده است. چرا می گریست؟ یاد عارف در خرابه های همدان آتش به جانش می زد و یا الکلی که در جانش روان بود آتشش می کشید؟

شایع بود كه در فقر زندگی می‌كند… و بعد، خیلی زود، زودتر از آنكه به گذشته وصل شوم، خاموش شد! او، نخستین بار در همین باغ، كه حالا پادگانی سقوط كرده است، خوانده بود.

جمعیت غنائم را جمع می‌كرد و من اندوخته‌های گذشته‌ام راشمارش…

در آستانه برگزاری جشن‌های 2500ساله شاهنشاهی، هر كس را كه كوچكترین تردیدی  نسبت به ادامه حكومت داشت، جمع می‌كردند. زندانهای تهران آنقدر پر بود كه زندان عشرت آباد را هم موقتاً بكار گرفته بودند. در آن سال ها و در اوج تسلط رژیم سلطنتی بر ایران، زندان باغ و همهمه شبانه برگ درخت‌ها را دیده و شنیده بودم و حالا باغ را در اوج شادی گنُگ مردم از سقوط پادگان و سلطنت می‌دیدم.  

باغ را یكبار هم فارغ از آن بگیر و ببندهای آغاز دهه 50 و غنیمت‌گیریهای سال 57 در خاطر مجسم كرده بودم.

باغ عشرت‌آباد را در سال 53 و در جستجوی "قمر"، كه دیگر زنده نبود، كشف كردم. می‌خواستم بدانم "قمر" چگونه خوانند شد و چه كسی برای نخستین بار دستش را گرفت. همین تلاشی که نسل امروز می کند. حاصل پرسش‌ها، آدرسی بود كه هیچ نشانی از "قمر" و موسیقی ایران نداشت!

"بابا یكرنگی" در جوانی آواز می‌خواند. ردیف‌ها را خوب می‌دانست. می‌گفتند در جوانی چپ كوك می‌خوانده است. اهل آذربایجان بود و شیفته "اقبال‌السلطان". در جوانی، یك شب، در بزمی كه دعوت شده بود، شرح عشق سوزانش به دختری را می‌دهد، كه در فاصله كمی از خانه محل بزم زندگی می‌كرده است، و سپس چند بیت عاشقانه  را در ماهور و از سوز جگر می‌خواند. خودش می‌گفت،" چنان نعره كشیدم كه فریادم تا خانه معشوق برسد و چنین هم شد".

در آن جمع، رقیب دلخسته"عباس یكرنگی"، که حالا به "بابایکرنگی" شهرت داشتش نیز بود. گویا، فریاد آنشب كفه عشق محبوب را به نفع "یكرنگی" سنگین‌تر کرده بود. رقیب چند هفته بعد"یكرنگی" را دعوت به بزم دیگری می‌كند. آنشب به توصیه رقیب دل شكسته، "یكرنگی" برای خواندن به پشت بام می‌رود، اما پیش از اینكه دهان باز كند، از بام سقوط می‌كند. او از این حادثه جان بسلامت بدر برد. اما برای همیشه فلج شد. از آن پس برای چند دهه روی تخت مخصوصی که دكتر علی امینی "نخست وزیر مغضوب دوران شاه" برایش تهیه كرده بودند، روی شكم می‌خوابید. گهگاه به بیمارستان منتقل می‌شد تا معاینه شود. در یكی از كوچه‌های خیابان"زرین نعل" خانه‌گیر شده بود. كمك معاش  از رادیو می‌گرفت، اما بیش از كمك معاش، دوستان و دوستداران موسیقی، خوانندگان و نوازندگان بنام موسیقی كلاسیك ایران یاری اش می رساندند. حوصله مبتدی‌ها را نداشت اما، برای آنها كه خوب می‌خواندند و یا پخته ساز می‌زدند، وقت می‌گذاشت. ردیف‌ها را آموزش می‌داد. شب‌های چهارشنبه خانه‌اش میعادگاه خیلی از نوازندگان و خوانندگان رادیو ایران بود كه خود را  به نوعی مدیون تسلط او بر ردیف‌ موسیقی ایران می‌دانستند. گهگاه كه حوصله داشت، دستهایش را به دسته‌های چوبی تخت اهرم می‌كرد تا سینه‌اش را از تخت جدا كند و بخواند. حدود 50 سال داشت(اواخر دهه 40). صدایش صاف نبود اما خسته و سوخته بود. كمتر دیدم مثنوی بخواند و اطرافیان را منقلب نكند، بویژه وقتی كه چشمهایش را می‌بست و گریز به خسروشیرین می‌زد. عینك دسته استخوانی‌اش همراه با نمی كه از گوشه چشمش راه به بیرون می‌یافت، تا میانه بینی‌اش سر می‌خورد. پسرش كه همكلاس من بود، آهسته عینك را از صورت پدر دور می‌كرد.

"نخستین بار گفتش کز كجائی

بگفت از دار ملك آشنائی

بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند

بگفت اندوه خرند و جان فروشند

شب تا نیمه ادامه می‌یافت و من و پسر 18 ساله "بابا یكرنگی" چای می‌دادیم. هر كس غذای خودش را می‌آورد و ای بسا، بیشتر هم تا ذخیره شود برای هفته ای که در پیش بود

نخستین بار از او شنیدم، كه به دیگران می گفت" سراغ "قمر" را باید از مرتضی خان نی داوود گرفت".

نی‌داوود، دیگر نه با رادیو كار داشت و نه به تلویزیون راه. پسرش در انتهای خیابان فردوسی مغازه فروش ریش تراش "رمینگتون" داشت!. چند سال بعد، کورمال کورمال و در جستجوی رد نشانی از قمر، درمیان ده‌ها مغازه كوچك تبدیل پول، روبروی فروشگاه فردوسی، نمایندگی ریش‌تراش "رمینگتون" كوچكترین آنها بود. به زیر پله‌ای می‌مانست كه مالك دندان گِرد، با یك در ورودی نیم متری، آنرا تبدیل به  مغازه كرده باشد. بالكن قدیمی‌ترین و در حقیقت تنها خانه باقیمانده در آن ضلع خیابان فردوسی، روی سر مغازه، نقش سایبان را داشت. در فاصله چند مغازه كوچك و تنگ دهانه دیگر، در بزرگ و آهنی خانه قدیمی قرار داشت كه پیوسته بسته بود. خانه انبار كالا بود و تنها، هنگام حمل بار، درهای آهنی آن مثل فك یك اسكلت از هم باز می‌شدند.

آن سوی خیابان بانك، "رهنی"، فرش، حلقه طلای عروسی بیوه زنان  و مردان غم زده و مقروض را گرو می‌گرفت و برای  مدتی پول قرض می داد، تا اجاره عقب افتاده خانه را بدهند و یا جهیزیه برای دختر دم بخت تهیه كنند. چرخ خیاطی"زینگر" مادرم، پس از بارها رهن و آزادی، سرانجام در یكی از همین رهن گذاریها ناپدید شد!

مالك آن مغازه كوچك "رمینگتون" مالك آن خانه قدیمی هم بود یا نه؟ نمی‌دانم، اما بعدها دانستم آن خانه در سالهای طلائی آزادی احزاب و مطبوعات که سرانجام 28 مرداد چنگ به گریبانش انداخت کلوپ حزب توده ایران بوده است. دانستم "مظفر فیروز" معاون  قوام السلطنه در همین كلوپ در جشن حزب توده ایران شركت كرده بود. دیدار و حضوری تاریخی كه تحلیل و تفسیرهای گوناگونی را با خود به همراه آورد. می‌گفتند، روزهای متینگ از روی همان بالكن قدیمی كه حالا چتر حفاظ مغازه كوچك پسر مرتضی خان نی داوود شده بود، رهبران حزب و شورای متحده كارگری برای مردم سخنرانی می‌كردند. روزگاری كه جوانان عضو حزب، پیراهن سفیدی می‌پوشیدند و آستین‌های آن را تا آرنج، چند"تا" بالا می‌زدند، تا دیگران بدانند عضو حزب هستند، و پا به سن‌ها نیز روزنامه "رهبر" را چنان در جیب می‌گذاشتند كه نام روزنامه به چشم رهگذران بیاید. سالهای شكست محاصره استالینگراد و پیروزی ارتش سرخ بر ارتش هیتلری و…..

....

"مرتضی‌خان نی‌داوود" چهارشنبه‌ها برای چند ساعت، سری به مغازه كوچك پسرش می‌زد. بدشواری از لای در عبور می کرد و روی چهارپایه ای که درانتهای مغازه بود می نشست. دوستانش كه از این قرار ثابت اطلاع داشتند به دیدارش می‌آمدند. سخت راه می‌رفت و آهسته. گرد پیری سرو صورتش را یكپارچه سفید كرده بود. آهسته عصا را به زمین می‌گذاشت و از آن آهسته‌تر، قدم‌ها را جابجا می‌كرد. سرصحبت خیلی زود باز شد.

ابتدا می‌خواست در چند كلام کوتاه و از آن دست كه اغلب در رادیو بر زبان می‌آمد گفتگو را به پایان ببرد، اما شاید ابراز آشنائی‌ام با موسیقی ایران، رفت و آمدم به خانه" بابا یكرنگی"، تنگی مغازه و پیله من برای سردرآوردن از گذشته‌ها و یا كدام دلیل دیگر، حاضر شد، به خانه‌اش دعوتم كند.

خانه اش در یكی از كوچه‌های فرعی قلهک شمیران بود. از هر كس كه یادگاری داشت بدیوارهای سالن، راهروها و… سپرده بود. چند تار قدیمی، روی دیوار سفید و عریض اتاق پذیرایی، این مصرع از یك غزل سعدی را كه به خطی زیبا و نستعلیق نوشته شده بود در بغل گرفته بودند: " نه عمر خضر بماند و نه ملك اسكندر"

عكسی برسم یادگار، از او و خانه‌اش گرفتم و سپس استكان كمر باریك چای را به نیت رفع خستگی سركشیدم. برایم از آن غروب پائیزی گفت، كه "قمر" را دیده بود: صدائی كه باغ را به آشنائی فراخواند.

- عروسی یكی از بزرگان بود. پائیز بود، اما همه برگها نریخته بودند. در آن سالها، پائیز فصل عروسی و كسب و كار ما بود. بالكن مشرف به باغ "عشرت‌آباد" را فرش كرده بودند. من و چند نفری كه همراه خودم آورده بودم، روی صندلی‌های لهستانی، كه در سه كنج بالكن چیده بودند، رنگ می‌گرفتیم . و جوانی، كه ته صدائی داشت روحوضی می‌خواند. باغ روبرویمان بود و اتاق ها پشت سرمان. عروسی مردانه و زنانه بود. زنها در اندرونی جمع بودند و برای خودشان شادی می‌‌آفریدند و مردها زیر درخت های انتهای باغ مشغول میگساری. ما هم چند پیاله‌ای سر كشیده بودیم. بعد از شام‌، زنها کمی ساكت شده بودند و مردها پراكنده‌تر. عده‌ای خود را  به آخر باغ رسانده بودند. آنجا بساط دود و دم راه افتاده بود. پشت سرمان، زنها که تازه از جمع کردن سفر و ظرف ها خلاص شده بودند دست می‌زدند و به نوبت، هركس هر هنری داشت رو می‌كرد. این رسم همه عروسی‌ها بود و ما هم برسم عادت، خودمان را با شعری كه در قسمت زنانه می‌خواندند هماهنگ می‌كردیم و پنجه به تار می‌بردیم و ضرب می گرفتیم. چه می‌زدیم، اهمیت نداشت، كسی گوشش آنقدر تیز نبود كه بداند چه می‌زنیم، فقط باید صدایی از ساز در می‌آمد.

در فاصله همین ساز زدن‌ها، اغلب به كسانی كه با خودم می‌آوردم ردیف‌ها را یادآوری می‌كردم و مركب نوازی را یاد می‌دادم! آنشب هم كار به همین روال پیش می‌رفت. در اندرونی، یكی از زنها "خاله رو، رو..." را می‌خواند. از دور همراهی می‌كردیم. همه زن ها را از خنده روده بر كرده بود. از لای در، گهگاه نگاهی به اندرون می‌انداختم. بالشت را با چادر نماز روی شكم بسته بود و درست مثل زنهای پا به ماه پهلو به پهلو می‌شد و راه می رفت. بعد از تصنیف و نمایش "خاله رو، رو" زنها كمی آرام شدند. شرینی و چای ومیوه به هم تعارف می‌كردند. رو كردیم به باغ كه باعث گله و دلخوری مردها نشویم، اما هیچكس گوشش به ما نبود، پیش از شام عرق "جمشید" هوش از سرها برده بود و حال هم دود و دم ته باغ. می‌خواستم یك رنگ ضربی بزنم كه یادشان بیافتد، ما هم هستیم. هنوز سازها را كوك نكرده بودیم كه خانمی با چادر نماز سفید از اندرونی بیرون آمد و زیر گوش من گفت، "دختر خانمی می‌خواهد بخواند ، برایش می‌زنید؟"

همیشه، داوطلب خواندن در عروسی‌ها زیاد بود؛ ما هم عادت داشتیم دل كسی را نشكنیم؛ فقط نمی‌دانستیم چه می‌خواهد بخواند كه همراهیش كنیم. كوكمان "همایون" بود. به آن خانم گفتم، هر چه می‌خواهد بگو بخواند، ما می‌زنیم. بار دیگر رو كردم به باغ، منتظر صدائی از اندرون بودم تا همراهی كنیم. زن‌ها همچنان سرگرم حرف زدن بودند و خنده‌های بلند مردها نیز گهگاه از لابلای درخت‌ها به گوش می‌رسید.

بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرت‌آباد دعوت شده بودم، برای عروسی، مولودی و ….. اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غم‌انگیزی بود و من به جوانی و عشق فكر می‌كردم، از مجلسی كه قدر ساز را نمی‌شناختند خوشم نمی‌آمد. اما چاره چه بود، باید گذران زندگی می‌كردیم. چنان ساز را در بغل می‌فشردم كه گوئی زانوی غم بغل كرده‌ام. نمی‌دانستم چرا آن كسی كه قرار است در اندرونی بخواند صدایش در نمی‌آید. در همین حال و انتظار بودم كه دختر 13- 14 ساله‌ای از اندرونی بیرون آمد. حتی در این سن و سال هم رسم نبود كه دختران و زنان اینطور بی پروا در جمع مردان ظاهر شوند. پیراهن آبی رنگی به تن داشت كه تا پائین زانو ادامه داشت. جوراب سفید و سه ربعی كه به پا داشت آنقدر بلند نبود تا به لبه پیراهن برسد. سفیدی ساق پاها كه بین جوراب و پیراهن خودنمائی می‌كرد، در همان نگاه اول، جلب توجه می‌كرد.

آمد كنار من ایستاد. نمیدانستم برای چه كاری نزد ما آمده است و كدام پیغام را دارد. چشم به دهانش دوختم  و پرسیدم: چه كار داری دخترخانم؟

گفت: می‌خواهم بخوانم،

گفتم، اینجا یا اندرونی؟،

گفت، همینجا!.

نمی‌دانستم چه بگویم. دور بر را نگاه كردم، هیچكس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه كردم. چند زنی كه سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند "بزنید، می‌خواهد بخواند!"

رو كردم به دختر، كه كنارم ایستاده بود. گفتم:

- كدام تصنیف را می‌خوانی؟

بلافاصله گفت:

" تصنیف نمی‌خوانم، آواز می‌خوانم!"

به بقیه ساز زنها نگاه كردم كه زیر لب پوزخند می‌زدند. رسم ادب در میهمانی‌ها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود. اصلاً نپرسیدم، چیزی هم از دستگاه‌ها می‌داند یا خیر. فقط پرسیدم

- اول من بزنم و یا اول شما می‌خوانید؟.

گفت:

- ساز شما برای كدام دستگاه كوك است؟

پنجه‌ای به تار كشیدم و پاسخ دادم:

- همایون

گفت:

- شما اول بزنید!

با تردید، رنگ و درآمد كوتاهی گرفتم. دلم می‌خواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ شروع كرد. تار و میهمانی را فراموش كردم، چپ را با تحریر مقطع اما ریز و بهم پیوسته شروع كرده بود. تا حالا چنین سبكی را نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور كنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنكه بیت اول غزل را تمام كرد، متوجه شدم از ردیف عقب افتاده‌ام: " معاشران! گره از زلف یار باز كنید

 شبی خوش است، بدین قصه‌اش دراز كنید!

 میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است.

 چویارناز نماید شما نیاز كنید"

بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا كردم و آنرا محكم در بغل فشردم. هر گوشه‌ای را كه مایه می‌گرفتم می‌خواند. غزلی كه می‌خواند از حافظ بود.

….

خنده‌های مستانه مردان قطع شده بود. یكی یكی از زیر درختان بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمی‌رسید. نفس همه بند آمده بود. هیچ پاسخی نداشتم كه شایسته‌اش باشد. گفتم:

- اگر تا صبح هم بخوانی می‌زنم! و در دلم اضافه كردم " تا پایان عمر برایت می‌زنم".

آنشب، باز هم خواند. هم آواز هم تصنیف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد. گفتم:

- "می‌توانی بیایی خانه من تا ردیف‌ها را كامل كنی؟"

گفت:

- باید بپرسم.

وقتی صندلی‌ها را جمع‌و‌جور می‌كردند و ما آماده رفتن بودیم، با شتاب آمد و گفت:

- آدرس خانه را برایم بنویسید.

و تكه كاغدی را با یك قلم مقابلم گذاشت. اسمش "قمر" بود و "قمر" شد. چند هفته بعد به خانه‌ام آمد و ما كار را شروع كردیم؛ بسرعت هرچه را می‌زدم و می‌گفتم یاد می‌گرفت. هفته‌ها به ماه‌ها و ماه‌ها به سالها رسیدند. او بسرعت محبوب‌ترین خواننده زن ایران شد. هر چه را می‌دانستم از جان مایه گذاشتم و یادش دادم. او قدرشناس بود و من شیفته او.

یك  شب در "گراند هتل" تهران كنسرت می‌داد. تصنیفی را می‌خواند كه آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفل سرزبانها بود. تصنیف را بهار سروده بود و من رویش آهنگ گذاشته بودم. حتماً شما شنیده‌اید: "مرغ سحر" را می‌گویم!

آنشب در كنسرت"گراند هتل" وقتی این تصنیف را می‌خواند آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج تحریر آوازی كه در پایان تصنیف می خواند، ناگهان فریاد كشید"جانم، مرتضی خان" و این نهایت سپاس و محبت او نسبت به كسی بود كه آنچه  را از موسیقی ایران می‌دانست، برایش در طبق اخلاص گذاشته بود.

نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد

عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد

زین تطاول كه كشید از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره‌ زنان خواهد شد.

...

نی داوود، آن روز همه چیز را گفت مگر یک چیز را، که گفتن هم نداشت. از همان شب که در عشرت آباد قمر را دیده بود، عاشق او شده بود و تا آن لحظه که پیرانه سر از قمر برایم تعریف می کرد هم عاشق او بود، گرچه قمر رخ در نقاب خاک کشیده بود.(14 مرداد 1338- یعنی همین روزها که سالگرد انقلاب مشروطه است!)

....

همهمه جمعیت فروكش كرده بود. غنائم تقسیم شده بود. درهای پادگان عشرت‌آباد برخلاف همه سالهایی كه از پشت دیوار آن عبور می‌كردم، باز بود و هیچ كس از دیگری نمی‌پرسید كجا می‌روی و یا از كجا می‌آی؟

غروب خورشید نزدیك می‌شد. باید با گذشته‌ها وداع می‌گفتم و به استقبال آینده می‌رفتم. جدال و تیراندازی در اطراف شهربانی و كمیته مشترك شهربانی هنوز تمام نشده بود. آنها كه در جستجوی جعبه‌های مهمات و مسلسل كالیبر56 انبارهای پادگان عشرت‌آباد را زیرورو می‌كردند، مرا به همراهی فرا می‌خواندند.

باید باغ عشرت‌آباد را پشت‌سر می‌گذاشتم. و با "قمر"، "مرتضی‌خان"، "صبا"، "سقاخانه آینه" و … وداع می‌كردم.

روی بام بانك"رهنی" مسلسل كار كذاشته بودند و بطرف شهربانی تیراندازی می‌كردند. پدر "رضائی"ها كه چند پسرش به دست ساواک كشته شده بودند، از پشت میكروفن مسجد كوچك كنار ساختمان کلوپ قدیمی حزب توده ایران كه بالكنش حفاظ مغازه كوچك پسر"مرتضی‌خان نی داوود" بود، خطاب به تك تیراندازان داخل كمیته مشترك فریاد می‌كشید: "تسلیم شوید، كار تمام است. خودتان را به كشتن ندهید."

غنیمت جمع كن‌ها، در كوچه‌های اطراف پناه گرفته بودند. آرامش بعداز سقوط پادگان عشرت‌آباد، بار دیگر در اندرون من، جای خود را  به خشم و خون فتح کمیته مشترک داده بود. آخر، قرار بود كسی بیاید و "نان را تقسیم كند"! نه آنکه بار دیگر پادگان عشرت آباد را زندان!

پیكر غرقه در خون دو جوان را كه با رگبار آخرین مسلسلچی پشت بام شهربانی، كشته شده بودند، میان ملحفه پیچیده و از بام بانک رهنی به داخل مسجد می‌آوردند. از ملحفه سفید همچنان خون می‌چكید….

دلم می خواست چند بیت آن تصنیف بهار را كه "قمر" در گراند هتل خوانده بود زیر لب زمزمه کنم:

زآه شرر بار، این قفس را

برشكن و زیر و زبر كن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم، داده بر باد

نه در آن لحظات سقوط پادگان عشرت‌آباد و نه در آن  لحظات محاصره شهربانی و كمیته مشترك، حتی برای لحظه‌ای هم تصور نكرده بودم كه بار دیگر، نه باغ، که  پادگان عشرت‌آباد را خواهم دید و دیگر بار تصنیف"مرغ سحر" بهار از نهانخانه خاطراتم تا زبان راه خواهد یافت . آنهم در بهمن ماه! همان ماهی که عشرت آباد فتح شده بود!

بعمن 61 بار دیگر با چشم‌های بسته، از پاسدارخانه پادگان عشرت‌آباد عبور داده شدم. چند ماه پیش، دختر"رضائی" نیز در جریان محاصره مخفیگاه او، موسی خیابانی و …. كشته شده بود و پدر"رضائی"ها از بیم جان از وطن گریخته بود. از زیر چشم‌بند، باز هم هیچ درختی دیده نمی‌شد، اما من حالا به آسانی می توانستم باغ و درخت هایش را مجسم کنم. این همان باغی بود كه "قمر" برای اولین بار درآن خوانده بود. در ابتدای دهه 50 چشم بسته بدان آورده شده بودم. در بهمن 57 چون فاتحان بدان قدم گذاشته بودم و حالا در بهمن 61…

این را، آنها كه مرا چشم‌بسته با خود آورده بودند می‌دانستند؟ اصلاً می‌دانستند در درون من چه می‌گذرد؟ درون نسل میانه‌ پیش از انقلاب كه در جستجوی تاریخ و هویت خویش، حالا می رفت تا فصل غمبار دیگری را تجربه کند!

از دهلیزهای پادگانی كه خود شاهد سقوط آن بودم، كورمال، كورمال می‌گذشتیم. دستی بر شانه نفر جلوئی و او نیز به هدایت آن که پیشاپیش حركت می‌كرد و ما را بسوی سرنوشتی نامعلوم می‌برد.

آن بیرون، در باغ، فریاد كلاغ‌ها كه از درختی به درختی می‌پریدند مرا به مرور خاطرات فرا می‌خواندند. حال چند سالی می شد كه باز شنیدن آواز و صدای زنان ممنوع شده بود. هنگامه اخوان هم كه به تقلید از "قمر" می‌خواند، خاموش شده بود. همه را به فراموشخانه فراخوانده بودند. "مرتضی‌خان نی داوود" برای همیشه خاموش شده بود. چگونه می‌توانستم"باغ" و آن روایت را به فراموشخانه بسپارم؟

مباد كه نسل میانه‌ای، در جستجوی هویت در سایه مانده‌اش، بار دیگر كلام را به قیمت خون بر زبان آورد و …

مرغ سحر

بهارسروده،نی‌داوود ساخت، قمر خواند

(بند اول ترانه)

مرغ سحر ناله سر كن

داغ مرا تازه ‌تر كن

زآه شرربار، این قفس را

برشكن و زیرو زبر كند

بلبل پربسته زكنج قفس درآ

نغمه آزادی نوع بشر سرا

در نفسی، عرصه این خاك توده را

پر شرر كن!

ظلم ظالم،  جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فلك، ای طبیعت

شام تاریك ما را سحر كن

***

نوبهار است،  گل به بار است

ابر چشمم،  ژاله بار است

این قفس، چون دلم، تنگ و تار است

شعله فكن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه‌، ای تازه گل، ازاین

بیشتر كن، بیشتر كند

مرغ بیدل، شرح هجران مختصر، مختصر كن!