پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 

 
 

 

 
 

 

 

 

 
 
 
 
 

می خواهم بنويسم
 ميترا صادقی                                          
   
 

می دانم اين يادداشت رابايد همين امروز بنويسم و تا يك ساعت ديگر تمامش كنم بدون اينكه فرصتی باشد برای ازنو نوشتن، قبل از آنكه توی جمع بچه‌های سايت باشم و همه لبخند بزنند حالم را بپرسند و بگويند باز هم دست خالی آمده ای؟

بايد امروز چيزی بنويسم تا مجبور نباشم به خاطر كم كاريهايم قيد جلسه سايت را بزنم يا سرزنش ديگران را بشنوم كه شورش را در آورده‌ای .«تو هم با بچه بزرگ كردنت ». اين را برادرم می‌گويد. هر بار با من حرف می‌زند نيش و كنايه‌ای می‌زند. خودش آدم پركاريست، از بچه بزرگ كردن هم چيزی نمی داند. ديگران هم حرف‌های جورواجور زيادی می‌زنند. مادرم می‌گويد:«به فكرخانه و شوهرت نيستی». دختربزرگم می‌گويد:«همه بچه‌ها با مادرهايشان می‌روند استخرآنوقت تو هميشه وقت نداری» و دختر كوچكم با روروكش دامن لباسم را می‌كشد و جيغ می‌كشد. شوهرم می‌گويد:«يك ماه ديگر بيشتر وقت نداری، هنوز كلی نويسنده زن هست كه اطلاعاتشان را جمع نكرده‌ای »و من ميان كارهايم سرگردان می‌مانم.

صبح كه می‌شود صبحانه دختر بزرگم را تند تند آماده می‌كنم و می‌فرستمش كلاس زبان. بعد دختر كوچكم را بغل می‌كنم و می‌روم اداره و تا وقت برگشتن هر بار كه گريه می‌كند، جيغ می‌كشد از همكارهايم عذرخواهی می‌كنم. بعد هم كه برمی گرديم، وقت شستن و پختن و كارهای مانده ايست كه خيلی هايش را دلم نمی خواهد بگويم يا بنويسم. هر روز با خودم می‌گويم امشب دخترم را بخوابانم می‌نشينم و می‌نويسم، اما می‌دانم وقتی او بخوابد من آنقدر خسته ام كه حوصله هيچ كاری ندارم.

اينها كه می‌نويسم گلايه نيست. چيزی است برای نوشتن، دوستان روشنفكرم می‌گويند چشمت كور بچه دوم برای چه می‌خواستی. زن‌های آشنا می‌گويند خودت را فدای بچه نكن. توی كوچه و خيابان توی صف نانوايی و ميوه فروشی زنها با حسرت نگاهم می‌كنند انگار من گذشته آنها باشم گاهی با لبخندی گوشه لبهايشان.

و دل من می‌گويد من خسته ام، بايد جايی را پيدا كنم برای اينكه بخوانم، بنويسم، يا نه، توی يك خيابان بلند راه بروم.

دختر بزرگم كنارم می‌نشيند ورقه اول را برمی دارد. به سختی می‌خواند، می‌پرسد از نويعنی چه؟ می‌گويم: از اول. می‌گويد: اينجا چه نوشته ای؟ عصبانی می‌شوم. به ساعت نگاه می‌كنم. می‌گويم: می‌گذاری بنويسم. بلند می‌شود؟ می‌گويد:‍«عصبانی». مادرم می‌آيدمی پرسد: ساعت چند برمی گردی؟ اگربچه گريه كرد، چكارش كنم؟ می‌گويم: غذا هست بخورد. بعد هم ببرش توی حياط. دختر كوچكم چنگ می‌اندازد، ورق را پاره می‌كند. محكم روی دستش می‌زنم. اشك توی چشمهايش جمع می‌شود. ورق پاره شده. به ساعت نگاه می‌كنم. سه و نيم است، ساعت چهارو نيم جلسه شروع می‌شود و فرصت پاكنويس نيست. يك قطره اشك از روی لپ دخترم پائين می‌افتد. دستش رامی بوسم. گريه ام می‌گيرد، او به گريه ام می‌خندد و دوتا دندان كوچك جلويش پيدا می‌شود.