پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 


 

جبار باغچه بان و ثمين در كودكی


 

 

 

 

 

 


جبار و ثمين
باغچه بان ها
خزف شكسته بازارشان

جبار باغچه بان مدرسه كرولال ها را در ايران بنيان گذارد و بعدا به موسسه ای معتبر در تهران تبديل شد. آموزگار بود و نويسنده ای بزرگ برای كودكان. 1264خورشيدى در ايروان پايتخت ارمنستان بدنيا آمده بود. درجنگ نكبت بار ميان ترك ها و ارمنه او نيز سراز زندان درآورد.(بخش پايانی اين يادواره در باره همين دوران است)  در جوانى، خبرنگار نشريات قفقاز بود و نيز از فكاهى نويسان و شاعران روزنامه فكاهى «ملانصر الدين».«باغچه بان» در سال ۱۲۹۱به مديريت نشريه فكاهى «لك لك» در شهر ايروان رسيد. نشريه اى كه پس از آغاز جنگ جهانى اول تعطيل شد. آتش جنگ اول كه به جان جهانيان افتاد، سر از مرند آذربايجان خودمان در آورد.
در مدرسه احمديه با ماهى نه تومان، آموزگارى پيشه كرد. اولين مدرسه شبانه روزى را برای تعليم و تربيت "كر" و "لال" های ايران در سال ۱۳۱۲ در تهران بنيان گذارد.
كافی است بدانيم ۵/۱ درصد افراد جامعه ما را ناشنوايان و سخت شنوايان تشكيل مى دهند تا بدانيم جبار باغچه بان چه خدمت بزرگی به ايران كرد.

مدرسه اش زيرسقاخانه آينه بود. در كوچه ظهرالاسلام، كمی پائين تراز سقاخانه و چند ده متر بالا تر از خانه ابوالحسن صبا. اتاق صبا در آن خانه يك طبقه، پنجرهای داشت به كوچه كه گهگاه لای آن باز بود و می‌شد به داخل آن سرك كشيد: هميشه چند تنی بر صندلی های لهستانی نشسته بودند و تمرين ساز می‌كردند و صبا سرمشقشان می‌داد.

"ثمين" كه سايه به سايه پدر به بزرگترين مترجم آثار عزيز نسين در ايران تبديل شد، درباره پدرش می‌گويد:
«... خانواده ما از حداقل امكانات برخوردار بود. ما دو اتاق داشتيم، يكى از آنها اتاق خانواده بود و ديگرى كلاس درس. شب كه مى شد، پدر ميز و صندلى ها را جمع مى كرد تا من، خواهر و برادرم آنجا بخوابيم. دوباره صبح در همان حالت خواب، من و خواهر و برادرم را در آغوش مى گرفت و به اتاق ديگر مى برد و صندلى ها را براى آمدن شاگردانش مى چيد...»
ثمين ، بعدها ميراث پدر را باغبان شد. سرپرستی مدرسه ناشنوايان را برعهده گرفت. در رشته آموزش و پرورش ناشنوايان در دانشگاه كلمبياى آمريكا درس خواند. همان كه حالا به مرز 80 سالگی رسيده است و در بازار فرهنگی جمهوری اسلامی كه خزف را بجای بلور می‌فروشند، كسی نمی‌ گويد و نمی‌ نويسد آن پيری كه قدبلندش درايران خميده شده كدام خدمت را به ادبيات ايران كرده است. همان كه جعبه مدادی هميشه در جيب داشت و قلم تراشی تيز و برا در جيب جليقه اش، تا نوك مدادها را برای نوشتن و ترجمه آثار عزيز نسين تيز كند.
ثمين باغچه بان درباره پدرش می‌گويد:
« پدرم، نخستين اشعارش برای كودكان را به زبان تركى سرود و در تبريز شهره شد.... روزى نزد رئيس آموزش و پرورش تبريز مى رود و می‌گويد:
- من مى خواهم به ناشنوايان زبان بياموزم
رئيس آموزش و پرورش می‌گويد:

-        
شما زياده ازحد دور گرفته ايد!
پدرم مى گويد:

-        
من مطمئن هستم كه مى توانم به كر و لال ها زبان بياموزم.
-   
رئيس آموزش و پرورش هم مى گويد، اگر شما خيلى هنرمند و بااستعداد هستيد هيچ نيازى نيست كه خواندن و نوشتن را به ناشنوايان بياموزى، اگر مى توانى بهتر است كه به آذرى ها، فارسى ياد بدهى!
پدرم با حالتى عصبانى مى گويد:
-         من كه نمى خواهم قمارخانه باز كنم تا مجبور باشم از كسى اجازه بگيريم، مى روم و كلاسم را باز مى كنم...

« در اين محل به كر و لال ها حرف زدن آموخته مى شود.»

 دربند استبداد

جبار و ثمين (پدر و پسر) هر دو زندانی بودند. اولی در جنگ اول جهانی و دومی پس از كودتای 28 مرداد.

آنچه را می‌خوانيد شرح زندان جبار باغچه بان است از زبان ثمين باغچه بان( در"چهره هائی از پدرم)، داستان غمبار اسارت ثمين باغچه بان در زندان كودتاچيان 28 مرداد بماند برای فرصتی ديگر.

 «... وارطان گاه براى احوالپرسى و دلجويى به پيرمرد ارمنى سر مى زد، اما پيرمرد حاضر نبود حتى براى يك لحظه انجيلش را زمين بگذارد و جواب احوالپرسى او را بدهد! اصلاً سرش را برنمى گرداند كه مبادا چشمش به چشم وارطان بيفتد، يك روز ميان آنها گفت وگويى روى داد كه پيرمرد از جا دررفت يقه وارطان را گرفته بود و اشك ريزان فرياد و فغان راه انداخته بود كه: اين كافر بى دين و از خدا بى خبر به مقدسات دينى من توهين مى كند! من هم كه تعصبم نسبت به حضرت مريم و عيسى مسيح كمتر از پيرمرد نبود! به وارطان حمله كردم... اما از زور بازو و سرعت او بى خبر بودم. وارطان در چشم برهم زدنى مچ هاى هر دو دستم را گرفت... آنقدر قوى بود كه... او با مهربانى و صدايى نرم و دوستانه از من پرسيد: چه مى خواهى بكنى؟ من گفتم: مى خواهم تو را بكشم!...»

اين گذشت، حالا عصر شده است وارطان با يك قورى چاى و دو تا استكان و نعلبكى به ديدن باغچه بان مى رود! «وارطان مى دانست كه من دست او را نجس مى دانم و چاى او را نخواهم خورد، اما هيچ به رويش نياورد. نپرسيد چرا چايت را نمى خورى؟ تا مرا در تنگناى جواب بگذارد. چاى مرا هم خودش خورد...»باغچه بان ادامه مى دهد: «وارطان از من سئوالاتى مى كرد. سئوال هاى ساده اى كه مرا رم ندهد و در بن بست نگذارد! من هم با استفاده از تلقينات و تعليمات آموخته در قفقاز جواب هايى پيدا كرده و مى دادم...رفتار وارطان با من بسيار مهر آميز بود. اجازه مى داد در مقابل سئوال هايش آزادانه و هر چقدر دلم مى خواهد سخنرانى كنم!...من خيال مى كردم او را به عقايد خودم معتقد ساخته ام اما او بود كه در واقع آموزش مرا با دلسوزى و روشى هوشيارانه بر عهده گرفته بود.»

باغچه بان بسيار از هم بند خود ياد كرده است:

« حيف پس از آنكه آزاد شدم، هر چه سراغش را گرفتم نتوانستم خبرى از او بگيرم. »

سال 1345 چشم بر جهان فرو بست.

 

عكس های صفحه نخست: بالا جبار باغچه بان و شاگردانش
پايين ثمين باغچه بان