پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 
 

 

 

 

 
 
 
 
 

 

 

آن پیرمرد هم،

نامش "سمندریان" بود

                               خسروداروک

 

   

سالهای هفتاد و چهار، هفتاد و پنج بود و من تازه دانشجو شده بودم. اون سالها دانشگاه تازه داشت از بستر طاعون انقلاب فرهنگی و گزینش بلند می شد، فضای کار جمعی بود و بچه ها از هر طبقه ای که بودند واقعا باور داشتند که آینده به دست انها رقم خواهد خورد. در همه دانشکده ها، انواع و اقسام حرکتها و مجموعه های خود جوش در حال قد کشیدن بود. دوباره بازار کتابهای ممنوع داغ شده بود و تقریبا ً هر هفته، بچه ها همدیگر رو در پاتقی می دیدند و به بحث های بی آغاز و پایان می پرداختند. یکی از پاتوقهایی که من با تنی چند از دوستانم در آن جمع می شدیم، دفتر کار یکی از دوستان بود که در پس کوچه های خیابان سرباز، کمی بالاتر از عشرت آباد قرار داشت.

چون بحثها اکثر به درازا می کشید، موارد بسیاری پیش می آمد که ما در ساعات اول صبح یا کمی پیش از سر زدن آفتاب، دفترآن دوست را ترک می کردیم. در کمرکش کوچه ای که این دفتر در آن واقع بود منزلی بود که پنجره ای مشرف به کوچه داشت. هر موقع ما از جلوی آن پنجره رد می شدیم، در هر ساعتی از شب، می دیدیم پیر مردی که به زحمت می شد او را از لابلای کتاب ها دید نشسته و غرق مطالعه است. شبها بهتر می شد او را در لابلای کتاب ها تشخیص داد، که این به همت چراغ کم سوئی بود که مقابلش روشن بود. بعد از تکرار این صحنه در شبهای متوالی، بالاخره کنجکاوی امانمان نداد و به کمک دوستمان جویای حال پیر مرد شدیم.

با محبت، فضولی ما را پذیرا شد و دعوت ما را برای شرکت در یکی از جلساتمان پذیرفت. صحنه های آن دیدار همیشه مقابل چشمم است. پیری بود، با وقار و فروتن، دل زنده و.... چند جلد از تالیفاتش را برایمان هدیه آوره بود. معلوم شد نویسنده رمانهای کوتاه بوده و چندین جلد از آثارش منتشر شده است. می گفت در جوانی از فعالان جبهه ملی بوده و تجارب خود را برایمان تعریف کرد. بسیار شیرین سخن بود. بعد از آن شب، مرتب سراغی از او می گرفتیم؛ یا مستقیم و یا از طریق رفیقمان از حالش با خبر بودیم؛ تا یک روز شنیدیم همسایه ها پیرمرد را با سر و روی خونین گیج و منگ، نشسته بر سکویی یافته اند. پسر ناخلفش گه به انصار حزب الله  پیوسته بود، چشم به تصاحب خانه پدری، کمر به قتل پدر بسته بود. پیر مرد بیم زده و خجالت زده پیام داده بود: مواظب باشید! اگر پسرم از محفل شما و لطفتان به من با خبر شود، ممکن است کار دستتان بدهد.

با این حادثه و آن پیام، رابطه ما با او کم شد تا زمانی که ایران را ترک کردم. مدت ها از او بی خبر بودم. چند روز پیش سراغش را از آن دوستم گرفتم که تقریبا ً با او همسایه بود. گفت: از سر فقر و فلاکت همه کتابهایش را به سمسارها فروخت. یک شب، فرزند حزب الله شده با مشت و لگد اندک بهای کتابها را از چنگ پدر در آورده و چند روز بعد او را به خانه پیران فرستاد. پیرمرد در آنجا چندان دوام نیآورد و اندک زمانی پس از رفتن به خانه سالمندان درگذشت. همه ما او را ابتدا "سمندر" صدا می کردیم و بعدها آقای "سمندریان". حتی اسم کوچکش را هم هرگز نپرسیده بودیم. هنوز هم نمی دانم نام کوچکش چه بود، اما می دانم که چند کتاب درباره مسائل اجتماعی ایران نوشته بود. کارهائی بود تحقیقاتی که چند جلد آن را هم بین ماها تقسیم کرده بود.

ای کاش، همان زمان پرسیده بودم، حمید سمندریان را می شناسد؟ با او نسبتی دارد؟ با تئاتر و سینمای ایران همکاری داشته؟ راستی! کسی از حمید سمندریان خبری دارد؟ اگر دارد بنویسید، اگر نمی شناسد برود گذشته ها را ورق بزند و در یک گوشته تهران بزرگ و بحران زده پیدایش کند. حرف بسیار دارد. گذشته را باید کاوید و از دل معدن آن سنگ های گران بهاء را پیدا کرد و بر انگشت روزگار نشاند.

نباید همه خاطرات به تراژدی بیانجامند؟

به کجای این شب تیره بیاویزم

قبای ژنده خود را