ايران

پيك

                         
 

عاليجناب سرخ پوش

رهبر فرمان می دهد

دادستان اجرا می كند 
 

مسعود بهنود- در چند روزی كه از دستگيری سعيد مطلبی می گذرد، مدام با خود كلنجار رفته ام كه چه بايست نوشت كه آدمی ضمن حفظ خونسردی داد خود را زده و گريبان خود را دريده باشد. گمانم اين بود كه همين يكی دو روزه كسی پيدا می شود از جمله مدافعان نظام و بر سرشان فرياد خواهد زد كه چرا تصوير ما را در جهان به بازی گرفته و ملكوك می كنيد. اما چنين نشد و كسی كه به خاطر نوشته های فرزندش به بند افتاده است هنوز در جائی است كه كسی نمی داند. آيا بهتر از اين می توان نگاه جهانيان را به خود خواند و عليه خود برانگيخت

.

خاطره ای كه آقای ابطحی از خرداد سال شصت نقل كرده است تا به تقبيح عمل دستگيری سعيد مطلبی به عنوان عاملی برای فشار به فرزندش بپردازد، ذهن را به روزهائی می برد كه كم كم چيزی جز خيالی دور از آن نمانده است. روزهای انقلاب، كه با شعار " آزادی استقلال " پا گرفت و مردمی همه نازك خيالی ها و همه آرزوها و آرمان های خود را تحقق يافته ديدند. سخن از موزه كردن زندان ها، ساختن مدرسه به جای زندان، گلستان به جای قبرستان بود. سخن از آزادی فعاليت های سياسی حتی برای كمونيست ها بود. پارك های همه شهرها را مردم به نام قهرمانان از جان گذشته مبارزه با رژيم سلطنتی كرده بودند.به جای نام های ايل و تبار رضاشاه ، در همه شهرها ميدانی به نام تختی و خيابانی اصلی به نام مصدق، كوچه ها و بيمارستان ها به نام صمد بهرنگی و جلال آل احمد و دكتر شريعتی. گل فروشی ها حراج كرده بودند و ده ها تن در كار بودند كه ترانه هائی در وصف آزادی بسرايند. هيچ از اين پليدی ها كه در سال های بعد ظاهر شد نشانی در دل جامعه نبود. بودند چند گروه سياسی كوچك كه آتش كينه تيز می كردند و از قضا خود از اولين قربانيان اين كينه ورزی شدند اما توده مردم را چنين فكری در سر نبود.

تا سخنم را مدلل كرده باشم، كمی به عقب برويم و مرور كنيم. مملكتی بود كه قدرتمندترين كشور منطقه نام داشت و ارتشی داشت كه از آن مجهزتر و قوی تر در كل منطقه نبود، پادشاهان و روسای جهان در صف انتظار ديدارش بودند و دانشگاه های بزرگ دنيا در انتظار پذيرائی از دانشجويانش، هنرمندانی از جهان در نوبت هنرنمائی در تالارها و مناسبت هايش، و دستگاه حكومتی اش قدرتمند، شرح اين قدرت در همه جهان پخش، اما همين حكومت چندان كه مردم به پاخاستند و چيزی را كه مشهود نبود نشان دادند، و معلوم همگان شد كه از استبداد رای شاه به خشم آمده اند، در حقيقت مقاومتی نكرد. دولت ها پشت سرهم سقوط كردند. شاه كه بزرگ ترين مخاطب فريادها و شعارها بود به فرماندهانی كه مقاومت و خشونت را توصيه می كردند پاسخ داد: نه. دولت نظامی آورد ولی فرمان داد كه نكشند، يارانش را به زندان فرستاد بلكه مردم راضی شوند، خودش در مقابل مردم ظاهر شد و گفت صدای انقلابتان را شنيدم و باشد ديگر آن نمی كنم. وقتی دانست مردم نمی پذيرند گذاشت و رفت و نماينده تنها گروه سياسی مخالف خود – يعنی شاپور بختيار را از رهبران جبهه ملی – به جای خود گماشت و نرم رو ترين نظاميان را رياست بخشيد و رفت. بعد از رفتن هم به هر كه با وی تماس گرفت و پيشنهاد كودتای نظامی داشت يا جواب نداد و يا گفت: نه. پيش از آن وقتی گفتند مردم از رييس ساواكت دلخورند به او فرمان داد كه به تهران بيايد و به زندان برود. ارتشيانش چندی بعد جلسه كردند كه در دعوای سياسی بی طرف می مانيم و به مردم پيام دادند كه كاری با شما نداريم. رييس ساواكش خود را به انقلابيون رساند. حكومت هنوز بر سر پا بود كه سه ميليون مردم به استقبال كسی رفتند كه می گفت در دهان اين دولت می زنم، آخرين نخست وزير به نظاميان دستور داد از راديو و تلويزيون خارج شوند و آن را به كاركنانش بسپارند تا مراسم استقبال از دشمن حكومت را مستقيم پخش كنند. هنوز حكومت بر پا بود به نمايندگان رهبر انقلاب اجازه داده شد كه در شركت نفت بنشينند و برنامه تنظيم كنند كه سوخت به مردم سرما زده برسد در آن زمستان، گرچه به نيروهای نظامی نرسد. نخست وزير سيزده ساله كشور، وقتی ديد زندانبان ندارد از زندان به در آمد اما خود را به آيت الله طالقانی تسليم كرد چرا كه تصور می كرد در دادگاه عادلانه كه برپا می شود خواهد توانست از خود دفاع كند.

اگر اين ها همه نشان از نرم خوئی و مسالمت جوئی مردمی نداشت پس نشان از چه داشت. به راحتی با كمتر هزينه ای حكومت سرنگون شد و تاريخ هزاران ساله سلطنت هم به پايان رسيد. اين ها همه نشانه ای از مردم داشت و هنوز كار به دست قدرت پرستان نيفتاده بود و گروه های سياسی هم مجالی هم برای خودنمائی انقلابی نيافته بودند. شرح اين احوال و روزهای گل بر سر تفنگ گذاشتن و رفتاری كه مدافعان نظام برگزيدند به عنوان نشانه ای از نرم خوئی ايرانيان به جهان منتقل شد. جهانی به فكر افتاد كه عجب ايرانيان را نسبتی با ديگر كشورهای خاورميانه نيست كه كودتاهای روزمره شان با گردش ده ها جنازه در شهرها شكل می گرفت. انقلاب پيروز شد و آن كس كه به عنوان نخست وزير موقت منصوب شد – تا مردم خود در انتخاباتی دولت را برگزينند – از همان اول سخن از اعتدال گفت و مردم را دعوت به آرامش و نرم خوئی كرد. از گروه های سياسی خواست در تنور ندمند. تازه پيش از آن سياسيون و بزرگان انقلاب مانند طالقانی و بازرگان در صدد بودند با تدارك سفر شاپور بختيار به پاريس، جا به جائی حكومت را از اين هم ساده تر كنند. نمايندگان مجلس رئيسشان را به مدرسه رفاه فرستادند كه آماده اند تا بختيار را كه حكم از شاه گرفته بود با رای خود ساقط كنند و مهندس بازرگان را به جايش بگمارند. تا خونی ريخته نشود بيهوده . چنين مردمی كه جهان به تماشای غوغايشان آمده بود آيا جای آن نداشت كه شادمانی كنند. كسی را گمان آن نبود كه از دل آشفتگی ها چنان می شود كه شد. اما باز با همه اعدام هائی كه در همان اول انقلاب به پايمردی خلخالی و فدائيان اسلام و با تائيد چند گروه سياسی چپ شده بود سامانه اخلاق جامعه به هم نريخته بود و چنان كه آقای ابطحی نوشته در اوج مقاومت مسلحانه يك گروه سياسی كه با بخش تندروی مدافع نظام به جان هم افتاده بودند باز هم رييس عدالتخانه راضی نبود كه همسر رييس جمهوری خلع شده را به بند بكشند.

درست در آن روز كه آقای ابطحی می گويد – سی خرداد سال شصت – در خيابان ديده بودم كه مردم در دو سوی ميدان فردوسی و اطراف گرد آمده بودند و هادی غفاری ميداندار شده برای همه از مجاهد و غير مجاهد خط و نشان می كشيد و تهديد به مرگ می كرد. عصرش من كه يكی از دوستانم به بند افتاده بود پاشنه را بركشيدم كه فريادرسی پيدا كنم و او را از بند برهانم، با كمك آيت الله حاج محمد حسين بروجردی زنده يادش و داريوش فروهر زنده ياد و دكتر صادق طباطبائی خود را رسانده بودم تا دفتر احمد آقای خمينی به دادخواهی. در آن جا غوغائی بود و كسی كه به نظرم اسدالله لاجوردی بود از پشت تلفن توضيح می داد و همو گزارشی داد به احمد آقا كه به نظرم اغراق آميز و خشونت ساز بود، درد خود فراموش كردم و گفتم ما در خيابان ها بوده ايم تا همين الان و چنين نبود. كدام توپ و تانك و كدام خطر كودتا، كدام ضد انقلاب. واقعا هم نبود. جنگ و گريز حزب اللهی ها بود با مجاهدين. در آن هنگامه كه چند نفر شاهدانش هنوز هستند يكی هم – شايد دكتر بهشتی – تلفن كرد و خبر از گرفتار شدن همسر آقای بنی صدر را داد. احمد آقا فرمان پدر را ابلاغ كرد كه خود بنی صدر را هم گفته بودند برود به كار تدريس و سياست را رها كند، پس تكليف همسرشان معلوم بود. در آن ميانه وحيد آمد كه از بستگان آقای خمينی بود و آشكار شد كه او هم دستگير شده بود. احمد آقا از احوالش پرسيد و اين كه با تو چه كرده اند گفت آقای لاجوردی وقتی مرا با عده ای آوردند به هر كس پس گردنی می زد و به زندان می انداخت و مرا كه صدا كردند علاوه بر پس گردنی دو تا لگد هم زد كه فلان فلان شده از بيت رهبری هم هستی برو به داخل. تلخ خندی بر لب حاضران اتاق آمد. هنوز تا آن لحظه حكايت اين بود كه دو دسته از مذهبی ها – حزب الله و مجاهدين – به جان هم افتاده اند و ما را گمان نبود كه از همين ماجرا پرونده ای هزاران نفره پديد می آيد. كه در روزهای بعد آمد.

از همان روز، انقلاب همه اعتدال خود را از دست داد و دو نفری كه مسعود رجوی و اسدالله لاجوردی باشند مانند لنگه های دو در كه به هم محتاجند [ تعبير از سعيد حجاريان است ] به روی نسلی گشوده شدند و به جهنمی از خشونت راه دادند كه آثارش هنوز به صورت زخمی در پيكر اين قوم پيداست و هنوز باقی ماندگانش در عراق به سخت ترين سرنوشت ها گرفتارند.

چنين بود كه آن قطار كه بارش همه تسامح و نرم خوئی بود به فسون ديوی گويا از خط برون افتاد و ناگهان تندخوئی ارزش شد و كشتار طلبی نشان ارزشمداری. اينك بيست و پنج سال گذشته و نسلی نو سر برآورده كه نه می داند و نه باور دارد كه تندخوئی در نهاد كسانی هست. اين نسل دوم خرداد ساخت و آن نسل كه از همان روز سی خرداد خون ريخته بود، در مقابلش با ترش روئی ايستاد. نسل جوان كف زد، آن ها داريوش فروهر و پروانه را سر و دست شكستند و آنگاه قصابانه مثله كردند. اين نسل سرود خواند و آنان بر سينه محمد مختاری و پوينده نشستند. اديبی از ادبيات گفت و برايشان حافظ خواند – مقصودم سعيدی سيرجانی است - آن ها به ديار عدمش فرستادند. اين نسل روزنامه خواست و روزنامه فروخت و آنان به تندترين روش ها جوابش دادند. اين نسل نوشت و ترانه ساخت و آنان زندان ساختند و ايران را كردند بزرگ ترين زندان روزنامه نگاران. همه عبوس و همه تهديد و بدلعابی و خشونت طلبی.

اينك از آخرين مجادله، نسل تازه دلشكسته آمده و به كنجی نشسته نه رای می دهد و نه سلاح در دست می گيرد. به نظاره ايستاده است كه تا كی اين درد ما را تنها می گذارد. جوان نازك اندامش همين سينا مطلبی است كه نوشت و گناه بزرگش اين بود كه در بزرگراه اطلاعاتی جهان هنر آزمود. نه تندی داشت و نه تشويق به سياست ورزی كرد چه رسد به براندازی اما به بندش كشيدند. موقعی كه سينا مطلبی در بند بود آن چه می دانستم را نوشته ام. تا سرانجام كوچولوی خود را برداشت و با همسرش فرناز رها كرد و به خارج آمد كه اين سرنوشت را ساختند برای جمعی. اين ها تحمل شد. مانی هم حق ندارد مادر بزرگ بخواهد و دلش برای بابا سعيد تنگ شود. اين هم به چشم. اما اين را چه بايد كرد كه بابا سعيد را بگيرند كه چرا سينا در وب لاگش نوشته است كه در دايره منكرات كه خود را دايره امكان می داند چه گذشت. ای عجب جسارت كرده است بايد به او نشان داد كه با دم شير بازی نكن. خيال نكند كه اگر به غربت ساخته، آزادست تا هر چه می داند بنويسد.

در ذهن اين آدميان چه می گذرد كه رحم به هيچ مقدسی نمی كنند. سروكلاه را با هم می آورند. همين امروز محمدرضا خاتمی اعتراض كرده كه مكان اين احضار ها و كنترل سايت های انينتری نامعلوم است و دادستانی تهران سينه سپر كرده كه چطور معلوم نيست، ما هستيم و خيلی خوب هم معلوميم. حالا مگر چيه داش؟

بايدشان گفت هيچ، گردن سعيد مطلبی از مو نازك ترست. اما گيرم تو گرفتی اين خيبر را، با آه مانی كه بابا سعيدش را می خواهد و چند شبی است كه صدايش را نشنيده چه می كنی. مگر آه بلاخيزان سوی گردون نخواهد شد.

انگار جادوگر فسونكاری در كار ما افسون كرده است. انگار آن ملت كه گفتم وردی خوانده كسی و بر او فوت كرده است كه به اين مغاك درافتاده . بازگشتی پردرد به صد سال قبل كه كامران ميرزا نايب السطنه ناصرالدين شاه فرمان داده بود تا ميرزا رضا كرمانی را در طويله اش حبس كنند و به جای طلبش هر روز سه نوبت به او پس گردنی هم بزنند. انگار خود محمدعلی شاه است كه در باغشاه شنل قرمز پوشيده و ششلول به كمر بسته برای قتل آزادی خواهان و فرمان می دهد. اين پدرسوخته تقی زاده را بگيريد و اگر به چنگ نيفتاد از خانواده اش هر چند تا كه ممكن شد بگيريد. آن طباطبائی و بهبهبانی را هم با هر كه از خانواده اش بگيريد. شاپشال پس چه غلطی می كند.

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی