ايران

پيك

                         

علی خيرخواه- عضو شورای سردبيری راه توده

خمينی و قذافي

الله واحد

ميان دو قائد

 

 

عكس يادگاری سرهنگ قذافی رهبر ليبی با تونلی بلر نخست وزير انگلستان در طرابلس(تريپولي) پايتخت ليبی، دفتر جديدی در مناسبات او با اروپا و امريكا گشود.

هواپيماهای شركت هوائی آليتاليا از اينسوی مديترانه تا آنسوی مديترانه فقط يكساعت وقت لازم دارند تا از روی جزيره نيمه اروپائی مالت گذشته و ليبی را به ساحل يونان و يا ايتاليا وصل كنند. نسيم سبز مديترانه بر اروپا می وزد و گرما و زردی را برای ليبی باقی می گذارد.

قذافی نه صدام حسين است و نه ملك فهد. مردی است زيرك و تيزهوش كه درجوانی به رهبری ليبی رسيد و اكنون سن و سالی را پشت سر گذاشته است. سرهنگ بود كه كودتا كرد و از همان ابتدا گفت كه مسلمان دو آتشه است؛ اما بر خلاف بسياری از افسران شورشی افريقا، امريكای لاتين و عرب هرگز به خود درجه نداد و ژنرال نشد و روحانی هم نبود كه به خود درجه اجتهاد و آيت اللهی بدهد.

سرد و گرم روزگار را از پايان عمر سياسی خروشچف در اتحاد شوروی تا پروستريكای نابود كننده اتحاد شوروی و از پايان عمر اتحاد شوروی تا به امروز پشت سر گذاشته است. چند جنگ اسرائيل و اعراب و كودتا پشت كودتا در همسايگی آن سودان را ديده و در آن ها دست داشته است. مريد عبدالناصر بود و او را مرشد خود می داند.

 

انقلاب ايران

درايران كه انقلاب شد، نخست وزير سياست پيشه اش "جلود"، كه او نيز هرگز از سرگردی بالاتر نرفت را راهی تهران كرد، تا اعلام همبستگی كند. دولت موقت بازرگان كه از هر گونه تحريك امريكا و اروپا بيم داشت و قذافی را رهبری ماجراجو می دانست، جلود و هواپيمايش را در فرودگاه مهرآباد نگهداشت. نخستين اختلاف و دو دستگی آشكار درحاكميت پس از انقلاب 57  با محاصره فرودگاه مهرآباد توسط محمد منتظری و صف آرائی گارد نخست وزير در برابر او آغاز شد. جلود نيآمده بازگشت و محمد منتظری ساز را به گونه ای ديگر كوك كرد. دفتر صدور انقلاب به خاورميانه را با نام "ساتجا" در خيابان تخت طاووس باز كرد تا گروه های داوطلب و انرژی خفته نسل جوان ايران كه در انقلاب 57 و بدليل سقوط زودهنگام ارتش شاهنشاهی تخليه نشده بود را به لبنان اعزام كند و روابط خارجی را با ليبی و فلسطين برقرار.

دفتر نهضت های رهائی بخش اسلامی در سپاه پاسداران بدينگونه پايه گذاری شد، گرچه، با انفجار حزب جمهوری اسلامی و كشته شدن محمد منتظری،  سير و سرگذشت ديگری پيدا كرد و جانشين محمد منتظری در اين دفتر"سيد مهدی هاشمی” نيز بعدها به حكم ريشهری اعدام شد.

همان كه گروه "هدفی” ها را به قصد مبارزه با روحانيون ساواكی و وابسته به حجتيه در اصفهان پايه گذاری كرد. نفت فروش محلات قهدريجان ( يا به لفظ اصفهانی ها "قدرجون") بود و طلبه حوزه! آيت الله شمس آبادی بزرگ حوزه اصفهان را از ساواك و دربار شاهنشاهی انذار داد و آنجا كه از فاصله گيری او از حجتيه و ساواك نا اميد شد در راه مسجد و خانه او را ربود و در بيابان های اصفهان با عمامه سفيدی كه بر سر داشت خفه اش كرد.

روزی كه ساواك دستگيرش كرد و پس از شكنجه و اعتراف به قتل، برای يك نمايش قضائی و نه امنيتی، دستبند به دست به دادگستری اصفهان آوردش تا خبرنگاران از او عكس بگيرند، پيش از هر چيز ورزيدگی سينه و بازوی او جلب توجه می كرد!  دربارشاه می خواست نشان دهد كه از روحانيون وابسته به خودش حمايت می كند و بر مخالفان اين روحانيونی عرصه تنگ است. پس از انقلاب از زندان آزاد شد و عمامه سياه سيدی را بر سر گذاشت و با عينكی به رنگ تيره، شد همراه محمد منتظري! ريشهری و فلاحيان دو شيخ امنيتی، بعدها به نيابت از حجتيه انتقام خون شمس آبادی را از او گرفتند و پس از اعدامش در اوين، برای شمس آبادی بارگاهی در اصفهان ساختند و رياست جمهور وقت را برای افتتاح اين مرقد و زيارت آن به اصفهان بردند: حجت الاسلام وقت علی خامنه اي!

 

تعزيه ای كه ديگر ديدن ندارد

وقتی قذافی هرچه در كارگاه اتمی اش رشته بود، پنيه كرد و درهای ليبی را به روی هيات های امريكائی و انگليسی گشود، خام انديشان و ساده دلانی از نسل دوم جمهوری اسلامی انگشت حيرت به دندان گزيدند و در روزنامه جمهوری اسلامی به تكفير قذافی قلم زدند. از نسل اول تجربه را نپرسيدند. اين نسل دوم هم تابوت امام موسی صدر را دوباره بلند كرد و همانند نسل اول انقلاب 57 قبای امام موسی را پيراهن عثمان، تا به خونخواهی سياسی از قذافی برود. شانتاژی سياسی كه برای مرد سردو گرم چشيده ای مانند قذافی، حتی در حد يك تعزيه هم ارزش ندارد.

برای آنكه از زيربمباران خانه و مقرش توسط هواپيماهای امريكائی جان بسلامت دربرد و خود را از زير بمباران های سياسی اروپا و امريكا در دوران پايان اتحاد شوروی بيرون كشيد و برای بقای ليبی خفته بر بستری از دريای نفت و ثروت، درهای كارگاه  اتمی ليبی را به روی هيات های امريكائی گشود، اين مرثيه خوانی ها در جمهوری اسلامی حتی سرگرم كننده هم نيست. او مرد مانور و عقب نشينی های سياسی است و سه دهه تجربه سياسی را پشت سرگذاشته است. مريد عبدالناصر بود و بدستورش مجسمه ای بزرگ از ناصر در ميدان مركزی طرابلس برپاست. درآنسوی آسيای دور هم شيفته مائو بود. به سبك مائوتسه دونگ كه كتابچه قرمز رهنمودهايش را در صدها ميليون چاپ كرده و زمانی هر چينی يكی از آنها را در جيب داشت، او هم يك دفترچه كم برگ و لاغر سبز رنگ چاپ كرده و زمانی هر ليبيائی يكی از آنها را در جيب داشت. رهنمودهائی قرآنی و سياسی، كه در آن جا به جا از عدالت و استقلال دفاع شده بود. شايد آزادی در فاصله سفيد خطوط اين دفترچه نهفته بود و هر حلال زاده ای نمی توانست آن را بخواند!

آشنائی با همين زيركی و مانور است كه به انسان جسارت می دهد بنويسد: قذافی اگر پرچمدار طرح "خاورميانه بزرگ" امريكا در پايان مرز خاورميانه و دهانه ورود به افريقا شود نيز نبايد تعجب كرد.

 

دراوج اختلافات رهبری

حزب جمهوری اسلامي

در نخستين سال تاسيس جمهوری اسلامی و در آغاز اختلافات درونی شورای مركزی آن كه يك سرش را روحانيت مبارز می كشيد و سر ديگرش را موتلفه چی ها و حجتيه، يك هيات برای شركت در جشن های انقلاب ليبی راهی تريپولی شد. از تهران به دمشق و از دمشق به يونان و از يونان به تريپولی. مسيری كه برای رسيدن به ليبی در محاصره اروپا و امريكا گريز ناپذير بود!

هياتی بود مركب از متخاصمين سياسی درجمهوری اسلامی آينده، كه در آن ايام هنوز بجای پرچم سفيد، اغلب در هوای گرم و خشك ليبی شوار سفيد و يا لباده نازك سفيد بر پا و تن داشتند. سرنوشت در كمين تك تك اعضای آن هيات بزرگ ايرانی بود، اما نه در آن سه هفته ای كه در ليبی گذشت، بلكه در تهران و كردستان و خراسان...

ابوذرورداسبی همچنان تند بود و مهاجم. نمی توانست كفش بپوشد و با دم پائی پلاستيكی از تهران آمده بود به ليبی. كف پايش زير شلاق ساواك گوشت اضافی آورده بود و جای شلاق ها چنان برجای مانده بود كه بدشواری نيمساعتی می توانست روبروی هتل و در حاشيه ساحل گرم دريا راه برود. با جلال گنجه ای محشور بود. روحانی جوانی كه مريد مسعود رجوی بود و شيرين ترين خاطرات را از خوشمزگی ها و لودگی های آيت الله خلخالی در حوزه قم پيش از انقلاب داشت. هرجا و در هر ديداری كه ورداسبی تند می رفت و به تاخت، گنجه ای ترمز دستی اش را می كشيد. ورداسبی در هر فرصتی دنبال شر می گشت، در هتل 5 ستاره تريپولی می خواست گريبان ملاحسنی كه بی تاب گرما و بی آبی بود را بگيرد كه گنجه ای برسرجايش نشاند. در يك بعد از ظهر گرم، شايد از سر بيكاری ابتدا از خاطرات زندانش با معاديخواه، اولين روحانی وزير ارشاد اسلامی شروع كرد و دلگی های او در زندان و بعد رسيد به ملاحسنی كه معترض بی تاب قطع آب شيرين هتل بود. آقا حسنی هنوز امام جمعه اروميه نشده بود و آمده بود ليبی كه خارج را ببيند!

نمی دانم، ورداسبی وقتی در عمليات فروغ جاودان تا حوالی قصرشيرين پيش آمد، دمپائی پلاستيكی به پا داشت و يا پوتين نظامی، اما در آن ماجراجوئی نظامی مجاهدين خلق كشته شد. گنجه ای با رجوی ماند، اما نه درعراق و دركنار ابوذرورداسبی.

 

علی بابائی و احمد مدني

مراسم سان و رژه قبائل در بنغازی، ساحل ديگر ليبی، دركناره ديگر دريای مديترانه برگزار می شد. از تريپولی تا بنغازی را با مينی بوس هائی كه در هر كدام از آنها چند راهنمای امنيتی ليبی نشسته بودند طی طريق شد. در قسمتی از ساحل آرام و سنگی بنغازی چادر ميهمانان را برپا كرده بودند. امنيتی ها به چند تنی از هيات ايرانی اجازه نزديك شدن به ساحل را دادند تا وضو گرفته و نماز بخوانند. چنان توی دل ما را خالی كرده بودند كه وقتی در فاصله 5 دقيقه ای چادرها و ساحل دريا فكر می كرديم ممكن است غواص های دشمن از آب بيرون آمده و ما را با خود به زير آب ببرند! مرحوم علی بابائی درآن گرما با كت و شلوار تا ساحل آمد و با كت و شلوار هم برگشت! از نسل اول نهضت آزادی بود كه به همراه بازرگان و سحابی محاكمه شد و 6 سال را در زندان شاه گذراند. دروازهای خانه و حجره اش هميشه به روی خيلی از روحانيونی كه بعدها به مقام رسيدند باز بود. نمايندگی "اشكودا" را داشت و دم و دستگاهی در ضلع غربی ميدان شاه سابق. هر كدام از آقايان، اعم از سيد و شيخ كه از زندان بيرون می آمدند و به نان شب محتاج بودند راهی نمايندگی اشكودا در ميدان شاه می شدند. شيخ شجونی نماينده اول مجلس كه اكنون به حاشيه خزيده، اميد نجف آبادی حاكم شرع اصفهان كه پس از اعدام سيد مهدی ميراشرافی از عوامل نفوذی سازمان جاسوسی انگلستان در بيت آيت الله كاشانی و زمينه ساز كودتای 28 مرداد از ترس به تهران گريخت و به علی بابائی پناه آورد! علی بابائی نيز سرانجام در دهه 60 ناگزير از مهاجرت شد و در گوشه ای از شهركلن آلمان به سرای باقی شتافت. جرمش آن بود كه در جريان انقلاب 57 دفتر آيت الله طالقانی را در ابتدای خيابان تنكابن اداره كرده بود و در انتخابات اول رياست جمهوری نامه ای به تنهائی نوشته از رياست جمهوری احمد مدنی دفاع كرده بود. درياداری كه درابتدای امسال (1383) به رهبری جبهه ملی در خارج از كشور انتخاب شد. او نيز پس از واگذاری وزارت دفاع دولت بازرگانی و استانداری خوزستان تا آستانه رياست جمهوری بنی صدر، جلای وطن كرد.

 

برادر زاده آقاسيد ابوالحسن اصفهاني

در آن غروب گرم، كاظم بجنوردی، هنگام وضو نتوانست خودش را بالای سنگ بزرگی، كه نيمی از آن در آب بود نگهدارد و با لباس افتاد در دريا. دست و پائی زد، به شيوه شنای چاله حوضی. به چالاكی بالای سنگ رسيدم و دستم را دراز كردم. تا بالای سنگ خودش را رساند و چنان به شادی خنديد كه گوئی به دوران نوجوانی و جوانی اش بازگشته است. 14 سال را به جرم بنيانگذاری حزب ملل اسلامی در كنار ابوالقاسم سرحدی زاده و محمد جواد حجتی كرمانی كه هنوز در روزنامه اطلاعات چيزهائی از سر بی حوصلگی می نويسد در زندان گذرانده بود. با آقای خامنه ای دوست قديمی بود و با ساده دلی وقتی دوست قديمی اش جانشين آيت الله خمينی شد، به اميد رسيدن به وزارت ارشاد اسلامی قلم از نيام بركشيد و در روزنامه اطلاعات از فصل نوينی نوشت كه با رهبری يك روحانی روشنفكر واهل شعر و ادب در حيات جمهوری اسلامی آغاز شده است. موتلفه چی ها و حسين شريعتمداری با دوسه مقاله جوابش را دادند كه حد خود را نگهدارد، چرا؟ چون آقائی كه به رهبری رسيده بود حالا ديگر در صف آنها بود و دوستان قديمی بايد گذشته را به تاريخ می سپردند. به آنها جواب داد و چون به سبك عبدالرحمان فرامزی، شيرين و پر حكايت می نوشت و امثال حسين شريعتمداری حريفش نبودند، حوزه قم ساز را به گونه ای ديگر كوك كرد. نه پرونده زندان طولانی اش در زمان شاه، بلكه پرونده اجداد زرتشتی اش را بيرون كشيدند و شبنامه ای در بی ريشه بودنش در ميان روحانيون منتشر كردند. بحث و جدال خاتمه يافت و حجتی كرمانی به پر كردن همان ستون بی خاصيتی كه اكنون در روزنامه اطلاعات دارد قناعت كرد.

سرحدی زاده و بجنوردی قرار بود اعدام شوند. با يك هفت تير ايتاليائی از رده خارج شده، در حوالی كوه های دربند به چنگ ساواك افتاده بودند. سالها پيش از آنكه مجاهدين خلق پا به ميدان بگذارند. يار ديگرشان كه گريخته و به فلسطين فرار كرده بود، حالا با انقلاب به ايران بازگشته و با نام "ابوشريف" فرمانده و بنيانگذار سپاه پاسداران شده بود.

كاظم بجنوردی برادر زاده آقا سيد ابوالحسن اصفهانی بود كه آقای خمينی از شاگردانش به حساب می آمد و پدرش آيت الله بجنوری در حوزه نجف صاحب نفوذ و همدم آيت الله خمينی در سالهای مهاجرت و تنهائی. بعدها عكس بزرگ پدر بجنوردی و آقای خمينی را شانه به شانه هم هنگام زيارت در حرم امام حسين ديدم كه در ابعاد نيم متر در يك متر قاب شده و بالای اتاق نشيمن خانه تازه ساز بجنوردی در ابتدای خيابان نياوران به ديوار تكيه داده بود.

 

نخستين ديدار

در فاصله ساحل تا چادرها بيشتر با هم آشنا شديم. نرسيده به چادرها، هنوز گفتگو گل نيانداخته بود كه چند اسب به تاخت وارد وارد محوطه شدند و چند بار از مقابل چادرها عبور كردند. آنها هنوز ميدان و محوطه را ترك نكرده بودند كه اسبی سفيد از ضلع مقابل به تاخت وارد محوطه شد. چنان می آمد كه گوئی سر می آورد. گروه چند نفره ما كه از ساحل بازمی گشت در يك گوشه ميخكوب شده بود تا بداند بالاخره چه بايد بكند. اجازه دارد ميدان را عبور كرده و به چادرش برود يا نه. در همين سرگردانی بود كه اسب سفيد به ما رسيد و سوارش دهانه را چنان كشيد كه اسب روی دوپا بلند شد. آن كه سوار اسب بود، دستاری بلند و سفيد را چنان مقابل دهان و روی سر بسته بود كه تنها چشمايش ديده می شد. اسب كه دو دستش را پائين آورد و برجای ميخكوب شد، سوار، در آن گرد و خاكی كه برپا شده بود، دستار را بازكرد تا دوباره محكمتر بسته و تاخت در ميدان را از اين سر كه ما ايستاده بوديم تا جايگاهی كه قرار بود سان و رژه درآن برگزار شود آغاز كند. اين نخستين ديدار ما با قذافی بود.

ادامه مراسم در جايگاه مخصوص برگزارشد و هيات های ميهمان، كه پرشمارترين آنها هيات اتحاد شوروی بود در دو سوی جايگاه به نظاره اسب دوانی و مراسم ابراز وفاداری سران قبائل ايستادند. درجمع ايرانی ها، دو گروه خود را نماينده انقلاب می دانستند و سرانجام نيز دو تن در جايگاه مخصوص ايستادند، كه يكی از آنها طاهر احمد زاده بود و ديگری شيخی چنان كم شهرت كه از جمع ما كسی او را نمی شناخت.

به چادرها كه بازگشتيم و درانتظار نوبت برای بازگشت به هتل 5 ستاره تريپولی يا بنغازی، فرصتی شد تا از كاظم بجنوردی بپرسم چرا او به نمايندگی از حزب جمهوری اسلامی در سكوی ميهمانان نايستاد؟

 گفت: قبل از آمدن به ليبی استعفا نامه 14 صفحه ای ام را تسليم آيت الله بهشتی كردم. بهشتی آن را نپذيرفته و در كشوی ميزش بايگانی كرده و گفت در شورای مركزی هم طرح نمی كنم. برو ليبی و برگرد تا باز با هم صحبت كنيم، من برای شما نقشه های بزرگ دارم. بنابراين، عضو مستعفی شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی است و نمی خواهد نماينده آن باشد.

می دانست روزنامه نگارم، اما مطمئن بود دستم ديگر در جائی بند نيست كه چيزی بنويسم. محمد منتظری سفارشم را به علی بابائی كرده بود و علی بابائی هم به بجنوردی گفته بود كه در دوران اقامت آقای خمينی در پاريس، محمد منتظری با نام مستعار "جعفری” خبرهای دفتر را از پاريس به ايشان می داده و مورد وثوق است.

بجنوردی دليل استعفايش را شرح نداد، اما گفت كه به هيچ قيمتی حاضر نيست در تركيب شورای رهبری كنونی جمهوری اسلامی باقی بماند.

آبش با خيلی ها در حزب جمهوری اسلامی در يك جوی نمی رفت، با همان ها كه پس از انحلال حزب جمهوری اسلامی بنياد رسالت را پايه گذاری كردند و جمعيت موتلفه اسلامی را احياء. برادر زاده آقا سيد ابوالحسن اصفهانی از تبار حاج حبيب الله عسگراولادی و حاج اسدالله لاجوردی نبود، گرچه با هردو آنها در زندان شاه همكاسه بود. نه من سئوالی كردم و نه او بيشتر گفت، اما سئوال كرد، گرچه با لبخند و اشاره.

پرسيد: راست است كه شما قبل از انقلاب در خانه علی بابائی افطار باز كرده ای و پشت سر آيت الله زنجانی نماز خوانده اي؟

نه تائيد كردم و نه تكذيب. نه دروغ گفتم و نه حقيقت. گفتم: من خبرنگار بودم و ميهمان و به احترام بقيه كه به نماز ايستاده بودند، من هم ايستادم. از 18 سالگی به اينسو نه روزه گرفته ام و نه نماز خوانده ام. خنديد و گفت: من هم دستم را آب نكشيدم!

اشاره اش به بيرون آمدن از دريا به كمك من بود و اين كه از قماش آدم كش ها و فتوا دهندگان نيست.

پس از بازگشت از ليبی بيشتر يكديگر را ديدم. به توصيه او به روزنامه صبح آزادگان رفتم و مدتی كمكشان كردم تا راه بيفتند. همان روزنامه مصادره شده آيندگان كه بنياد مستضعفان دست گذاشته رويش. ابوالقاسم سرحدی زاده قائم مقام علينقی خاموشی اولين رئيس بنياد مستضعفان  می خواست به كمك ميرمحمد صادقی روزنامه را بگرداند و سخنگوی چپ مذهبی كند. اميدش آن بود كه روزنامه  دخل و خرج خواهد كرد و چاپخانه اش خواهد گشت. هنوز كسی از ديوار سفارت امريكا بالا نرفته بود كه دانشجوی خط امامی شود. مجاهدين انقلاب اسلامی هم درحاشيه و داخل شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی سرگرم جدال های درونی ميان خودشان: احمد توكلی، بهزاد نبوی، محمد سلامتی، عربسرخی، ذوالقدر و... جمع اضدادی كه از درون گروه های كوچك چريكی چندنفره زمان شاه بيرون آمده و بعدها هر كدام سرنوشتی جدا يافتند.

بجنوردی به شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی بازنگشت، حتی به قيمت دلخوری و كدورتی كه بر سر اين استعفا و كناره گيری با ابوالقاسم سرحدی زاده يار 14 ساله زندانش پيدا كرد. دو زندانی زير اعدام كه اگر نبود نامه اعتراضی و شفاعت آيت الله بجنوردی بزرگ از نجف به شاه، اعدامشان قطعی بود. همين نامه جان دو اعدامی ديگر را هم كه همزمان با آنها محاكمه و محكوم شده بودند نجات داد: علی خاوری و پرويزحكمت جو! دومی نتوانست از زندان بيرون بيآيد و ساواك سرش را زير آب كرد و اولی مهاجر سياسی و دبيراول حزب توده ايران. پس از 28 مرداد، اولی كه معلم تاريخ و جغرافيا در تاجيكستان بود، نويسنده بخش فارسی راديو پكن شده بود و دومی كه پيش از كودتا ستوان خلبان بود، در زمان عبدالكريم قاسم خود را به عراق رسانده بود تا با هسته های توده ای در داخل كشور تماس بگيرد و مبارزه را از اين طريق ادامه دهد. هر دو رفتند از مرز عبور كرده و پيش از 15 خرداد رفتند به تهران ولی پيش از آنكه بتوانند كاری پيش ببرند افتادند در دام عباس شهرياری و ساواك!

بجنوردی روحانيت را از ريشه می شناخت و می دانست كه در جنگ قدرت و ثروت آنها با يكديگر مذهبيونی از نوع او و نهضت آزاديچی ها قربانی خواهند شد، و او زيرك تر و آشناتر از آن به اختلافات كهنه روحانيون بود كه دراين دام سقوط كند. در دعواها و اختلافات بنی صدر و بهشتی بر سر تعيين نخست وزير، بهشتی او را قبل از رجائی برای نخست وزيری پيشنهاد كرد. هم مهندس بود و تحصيل كرده و هم زندانی سياسی 14 ساله و از خانواده ای ريشه دار در ميان روحانيون. بنی صدر اين انتخاب را ستود اما گفت كه بجنوردی برای فرماندهی كل سپاه پاسداران لايق تراست. اين پيشنهاد بنی صدر، تخم ترديد را در شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی پاشيد، چرا كه همه نگران تمركز قدرت نظامی در دست بنی صدر بودند. رئيس جمهوری كه فرماندهی كل نيروهای نظامی را نيز با حكم آيت الله خمينی داشت.

برای هر دو مقام حكمش را نوشتند اما پيش از آنكه به توافق نهائی برسند و به دفتر امام پيشنهاد بدهند بجنوردی هيچكدام را نپذيرفت و خود را از آن نزاع كنار كشيد. آيت الله انواری در يك غروب تابستانی در ساختمان مصادره شده هواپيمائی پان امريكن (متعلق به شركت هواپيمائی امريكا در زمان شاه) به ديدار بجنوردی آمد تا يكی از دو پست را بپذيرد. با هم در زندان شاه بودند، گرچه از دو تفكر و انديشه اسلامی. انواری خشك و متعصب و بجنوردی تحصيل كرده و نوانديش. انواری با انحلال حزب جمهوری اسلامی با موتلفه اسلامی رفت و امام جماعت آنهاست و بجنوردی پس از انفجار حزب جمهوری اسلامی و كشته شدن كسانی كه شايد هرگز چنين سرنوشتی را برايشان تصور هم نكرده بود، افسرده به كنج بنياد فرهنگ اسلامی پناه برد.

روزی كه سرحدی زاده در مخالفت با كناره گيری بجنوردی از شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی و جدا كردن حسابش از بهشتی، اردبيلی و رفسنجانی و خامنه اي؛ سرمقاله ای با عنوان "خود غلط بود، آنچه ما پنداشتيم" و با عتاب به بجنوردی در روزنامه صبح آزادگان نوشت، با افسوس گفت: " ابوالقاسم در زندان هم هميشه بعد از من می فهميد كجای كار خراب است".

20 سال بر اين رويدادهای ابتدای جمهوری اسلامی گذشت تا روزی كه سرحدی زاده يكی از گزارش های گروه تحقيق رياست جمهوری پيرامون حادثه سازی های مخالفان را به توصيه محمد خاتمی شخصا نزد علی خامنه ای "رهبر" برد. چه كسی از او معتمد تر و پاسوخته تر؟ خامنه ای قرائت گزارش و حرف های سرحدی زاده را قطع كرد و برآشفته گفت:" چرا اينقدر می گوئيد بيت رهبر، بيت رهبر، يكباره بگوئيد رهبر" و از جايش بلند شد و رفت به اندرون. سرحدی زاده همان شب گرفتار حمله قلبی شد و نماينده مجلس ششم را به بخش "سی سی يو" منتقل كردند. ظاهرا حق با بجنوردی بود. سرحدی زاده هم فهميد، اما دير!

انتظار برای ديدارهيات ايرانی با قذافی 10 روز به درازا انجاميد. روزهای گرم و سرگردانی در اطراف هتل و يكبار هم سفری 24 ساعته تا "توبروك" درمرز مصر با همان مينی بوس ها و همان ماموران ليبيائی. ما را بردند تا زادگاه "ابوعمر" را نشانمان بدهند. پيرمردی كه شورش او منجر به استقلال ليبی و مصادره پادگان های نظامی امريكا و انگليس شد. بيابان در بيابان را ساعت های طولانی طی كرديم. كشوری وسيع، خشك، بی علف اما پرنفت با 3 ميليون جمعيت. و تازه شايد 3 ميليون!

 

ديدار با قذافی با كشاكش هائی كه ميان چند گروه هيات ايرانی وجود داشت به درازا كشيد. ملاحسنی و عده ای ديگر نمی خواستند با طاهر احمد زاده و ورداسبی و گنجه ای و ديگرانی كه علی بابائی هم در جمعشان بود هم خرج شوند قذافی هم وقت دو ملاقات نداشت.

سرانجام، ديدار در يك شب و در چادری بزرگ ترتيب داده شد. قذافی وقت چندانی نداشت زيرا با هيات هائی كه برای جشن انقلاب آمده بودند مذاكره می كرد. با شنلی به همين رنگ كه اكنون از زير آن دست دراز كرده و با تونی بلر دست داده است و بر مبل پايه بلندی كه روی يك بلندی 40 سانتيمتری به عرض و طول 5 تا 10 متر نشسته بود و فدائيانش در دو سوی او. در بيرون چادر، آنها كه دالان باز كردند تا هيات ايرانی وارد چادر قائد شود با انگشت آسمان را نشانه رفته و بی وقفه شعار می دادند: الله واحد- قدافی قائد.

در پايان آن يكساعتی كه در زير آن چادر بزرگ جمع شده بوديم، بالاخره با ايماء و اشاره قرار شد يكنفر به نمايندگی از اين جمع و به عربی چيزی بگويد.

تسلط احمد زاده به قرآن در آن ديدار بر همگان يقين شد. او چندان عربی نمی دانست كه نطق كند، اما قرآن را از حفظ بود. سوره ها را چنان به مناسبت كنار هم نهاد و خواند كه يك خطابه شد و قذافی و همراهانش مبهوت ماندند. انسانی شريف و دوست داشتنی كه وقتی در اوج جنايات دهه 60 زير فشار و شكنجه لاجوردی به زانو در آمده و بر صفحه تلويزيون ظاهر شد تا اعتراف كند، به قول شهريار" شايد در عرش ملائك گريستند". جرمش آن بود كه دو فرزندش را شاه اعدام كرده، خودش پس از انقلاب از زندان در آمده و استاندار خراسان شده و عاشق فلسطين بود!

سخنرانی قرآنی احمد زاده كه تمام شد، سرگرد شمس و انصار 10 - 15 نفره اش با شعار "الله واحد- خمينی قائد" از جايشان بلند شدند و مشت حواله آسمان كردند. حواريون قذافی خيزی برداشتند كه بريزندشان بيرون، اما با اشاره قذافی كه خونسرد و با لبخند به آنها نگاه می كرد، سرجايشان نشستند. شمس كه از نفس افتاد، قذافی از جايش برخاست و سری به علامت خداحافظی به احمد زاده و رديف اول ميهمانان كه ما بوديم تكان داد و رفت.

شمس را با همين ماموريت همراه هيات حزب جمهوری اسلامی فرستاده بودند ليبی و كاظم بجنوردی به همين حركات و سمت گيری ها در حزب اعتراض داشت. وقتی از چادر خارج شديم جمعيتی كه بيرون چادر شعار "الله واحد- قدافی قائد" (در عربی قذافی را قدافی می گويند)  را می دادند چندين و چند برابر شده بودند و عقبه شان در تاريكی اطراف چادر ديده نمی شد. شمس و آن 10- 15 نفر همراهش را ماموران امنيتی ليبی تا مينی بوس هتل همراهی كردند تا به چنگ طرفداران قذافی نيفتند.

 

نسل اول حزب الله

شمس، چند ماهی و شايد نزديك يكسال زندانی شاه شده بود. انقلاب كه شد رفت داخل كميته و خودش به خودش درجه سرگردی داد. اطراف حزب جمهوری اسلامی می پلكيد و هر كدام از ساواكی های معروف را كه در زندان قصر خلخالی و يا آيت الله گيلانی (معاون وقت خلخالي) محاكمه می كردند او شاهد زنده شكنجه شدگان می شد. شلوغ بازی را خوب بلد بود. در دادگاه "تهرانی” رئيس اوين هم جزو شهود شده بود. او را انداخته بودند جلو تا يك وقت در فيلم های تلويزيونی دادگاه ها شهود شكنجه شده چپ  ظاهر نشوند. تهرانی كه بسيار زيرك و با حافظه و متخصص شكنجه و بازجوئی چپ ها بود، در دادگاه خطاب به آيت الله گيلانی و با اشاره شمس كه داشت شرح شكنجه اش توسط تهرانی را جلوی دوربين تلويزيون می داد گفت:

- اين آقا كمونيسته؟

گيلانی گفت: خير. مسلمانی است كه شما شكنجه كرده ايد.

تهرانی كه از زندان و بعنوان متخصص كمونيست ها، نامه ای برای دادگاه انقلاب نوشته و پيشنهاد كرده بود آزادش كنند تا در مبارزه با كمونيست ها جمهوری اسلامی را كمك كند گفت:

- اما، حاج آقا من فقط چپی ها و كمونيست ها را بازجوئی می كردم. نكند اشتباهی شده باشد و ايشان كمونيست باشد و خودش را مسلمان معرفی كرد؟

گيلانی گفت: خير. ما ايشان را سالهاست می شناسيم. در اصفهان زندانی بوده است.

تهرانی، كه طراح و مجری كشتار 10 زندانی سياسی مشهور زمان شاه به شمول بيژن جزنی در تپه های اوين بود، فورا گفت:

- ولی حاج آقا من هيچ وقت اصفهان نبوده ام. من هميشه در اوين بودم.

عرصه بر گيلانی و شمس تنگ شد و شمس ناگهان مدعی شد كه يك هفته از اصفهان او را فرستاده بودند اوين و در اوين تهرانی او را شكنجه كرده است.

تهرانی كه دستمالی به گردنش بسته شده بود تا كبودی دور گردنش معلوم نشود، رو به شمس كرد و گفت:

- من يادم نمی آيد.  بفرمائيد من با شما در اوين چه كردم؟

شمس گفت: پشتم را با پريموس سوزاندی.

تهرانی گفت: نشان بدهيد.

شمس مدعی شد يك جائی است، كه شرمش می آيد نشان بدهد.

گيلانی كه فهميده بود كار خراب است و آنها كه زير دست تهرانی ناقص العضو شده و يا زيرشكنجه مرده اند از قماش شمس نبوده اند، خطاب به شمس گفت:

- شما در آن يكی اتاق به برادرها آن قسمت را نشان بدهيد.

شمس را بردند به يكی ديگر از اتاق های بهداری زندان قصر كه با موافقت حاج عراقی اولين رئيس زندان قصر بعد از انقلاب دادگاه ها در آن برگزار می شد و پس از چند دقيقه او و سه چهار نفر ديگر كه از دارو دسته خود شمس بودند برگشتند و شهادت دادند كه پشت شمس در آن قسمت كه نمی شود در دادگاه نشان داد تماما سوخته!

گيلانی ديگر به تهرانی اجازه صحبت نداد و رفت سر اتهامات ديگر.

سرگرد شمس چه كرد؟ كجا رفت؟ نمی دانم؛ اما سه سال پيش مصاحبه ای از او در يكی از روزنامه های اصلاح طلب وابسته به جبهه مشاركت ايران اسلامی خواندم. پير و شكسته شده بود. نسل دوم انصارحزب الله او را در خيابان ربوده و چند هفته ای در يكی از دخمه ها حسابی به خدمتش رسيده بودند و حالا به اعتراض دست به افشاگری زده بود. گويا جرمش اصلاح طلبی بود و يا حمايت از اصلاحات!

 

ديدار سوم

آن سخنرانی فصيح و قرآنی طاهر احمد زاده، موجب شد تا قذافی به احمد زاده وقت ديدار خصوصی بدهد و همسرش را نيز به يك مجلس عروسی دعوت كردند. عروس از اقوام قذافی و از كارمندان دستگاه رهبری قذافی بود. وقت ملاقات برای دو روز پس از عروسی تعيين شده بود. همسر احمد زاده از نهانخانه خبر آورد و ما خود در هتل خوانندگان و رقاصه هائی را ديده بوديم كه از لبنان آمده بودند. در آن عروسی از حجاب خبری نبوده و زنها با لباس های بسيار شيك و مدرن جواهرات سر و گردن و دست خود را به يكديگر نشان می داده اند. مردها هم بوده اند، اما نه زياد. لبی هم تر می شده اما نه آشكار. خودی هم تكان می داده اند اما نه زياد.

بعداز آن ديدار بر فراز اسب سفيد و استقرار بر مبل رهبری در زير آن چادر بزرگ و حزب الله بازی سرگرد شمس، ديدار سوم از نوع ديگری بود؛ در دفتر كار قذافی و پس از عبور از سد منشی جوان و نسبتا زيبای او كه راهنمای ليبيائی ما گفت خواهر زاده قائد است.

عكس بزرگ عبدالناصر بالای سر قذافی بود و خود او در لباسی نظامی اما بدون درجه و نشان روی مبلی معمولی نشسته بود. كفشی خوش قواره به رنگ قهوه ای به پا داشت. وقتی روی مبل نشست و شلوارش كمی بالا رفت، ساقه های آن كفش خوش قواره كه زيپی تا بالای قوزك پا شكاف دو ساقه كفش او را به هم آورده بود ديده شد. عكسی از عرفات، تصويری از "ابوعمر" و تصاوير ديگری كه در يكی از آنها "بومدين" رهبر الجزاير ديده می شد، در جای جای آن اتاق بزرگ به ديوار ميخكوب شده بودند. در فاصله ديدار در چادر و اين ديدار، شجره نامه احمد زاده را قذافی گرفته بود و می دانست كه سالها در زندان شاه بوده است. از تسلط احمد زاده بر قرآن ستايش كرد و گفت كه می داند سالها در زندان شاه بوده است و سپس ابراز خوشحالی كرد كه شاه سقوط كرده و مسلمانان ايران آزاد شده اند. كمی هم درباره دوستی و اخوت اسلامی گفت و شمه ای هم از تاريخ استقلال ليبی. اينها را به عربی می گفت و احمد زاده كليات آن را در فاصله نوشيدن چای سبزی كه برای ما آورده بودند برای من تعريف می كرد. قذافی انگليسی نمی دانست، اما مقداری فرانسه می دانست. احمد زاده گفت كه همراهش (من) ژورناليست است و قذافی كه انتظار ژورناليست و خبر و ديدار مطبوعاتی را نداشت، كمی متعجب شد، اما كنجكاوی نكرد. از احمد زاده پرسيد از اينجا مستقيم به ايران باز می گرديد و يا به اروپا می رويد؟ و با دست آنسوی مديترانه را نشان داد. احمد زاده گفت كه خيال سفر به لبنان و رفتن به سرزمين فلسطين را دارد. قذافی گفت كه دستور می دهد همه نوع امكانات را برای اين سفر فراهم كنند و سپس، درحاليكه به علامت پايان ديدار، از جايش بلند شده بود از احمدزاده كه آماده ترك اتاق كار قذافی می شد پرسيد: همراه شما (من) هم به فلسطين می رود؟ احمد زاده گفت: اگر خداوند همراهی كند.

من نمی توانستم بدون سئوال از اتاق بيرون بيآيم و قذافی هم برای مصاحبه و گفتگو به ما وقت ملاقات نداده بود. در ترديد و دلهره بودم كه قذافی خود پيشدستی كرد و ازاحمد زاده پرسيد همراه شما سئوالی ندارد؟ و فورا با لبخنده اضافه كرد: فقط يك سئوال!

از اشاره ای كه او در همين ديدار با دستهايش به آنسوی مديترانه كرده بود، من هم استفاده كرده و بی آنكه نام كشوری را بر زبان آورم كه حساسيتی ايجاد كند، خاورميانه را دور زدم و پرسيدم: در آنسوی آب، شما كدام كشور را دوست ليبی می دانيد؟

قذافی كمی مكث كرد. فكر می كنم قبلا متوجه خيره شدن من به كفش هايش شده بود، كه بسيار كوتاه و با اشاره به كفش خوش قواره اش گفت:

- من كفش فرانسوی را به كفش ايتاليائی ترجيح می دهم. هيچوقت كفش انگليسی هم پايتان نكنيد. ما همه آنها را آزمايش كرده ايم. و سپس چنان خنديد كه نگهبان های پشت در سرشان را داخل اتاق كردند تا چهره بندرت خندان قائد را ببيند!

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی