هنر و انديشه

پيك

                         
عمران صلاحی
مرا به نام
عشق
بخوان
 
 

عمران صلاحى، هم شاعراست و طنزپرداز و هم مترجم زبان آذری. متولد دهم اسفند ۱۳۲۵ در تهران است.

تازه دفتر شعر برای خود جور می کرد که پايش به انجمنهاى ادبى تهران باز شد. 1342.

 دوچرخه پنچر شده، عمران ساكن جواديه را به مغازه دوچرخه سازى رساند و رحمان ندايى كه در و ديوار مغازه اش پر بود از شعرهايى كه با خط خوش نوشته بود. ديگر هر وقت دوچرخه اش پنچر مى شد، به اين مغازه مى رفت، براى پنچرگيرى و شعرخوانى. از طريق اين دوست به انجمنهاى ادبى رسيد. اولين انجمن، انجمن ادبى صائب بود که عباس فرات آن را اداره می کرد. مردی با ترازوی وزن و عروض و قافيه و حافظه ای کم نظير برای حفظ شعر.

خليل سامانى با تخلص «موج» آن انجمن را دبيری می کرد. عمران صلاحى در پى رسيدن دعوتنامه اى، راهى خيابان نواب شد. زود رسيده و پشت در مانده بود. پيرمردى با كيف چرمى (که معمولا قهوه ای شتری رنگ پريده بود و بجای آنکه بدست بگيرد زير بغل می زد) از راه رسيد. وقتى فهميد عمران صلاحى منتظر «موج» است، با همان نکته پرانی ها و حاضر جوابی های تند و تيزش گفت:

«من فرات هستم، فرات كه بدون موج نمى شود. حتماً الآن پيدايش مى شود.» خليل سامانى از سر كوچه رسيد و عمران صلاحى حالا ديگر شاعران را از نزديك مى ديد.

آن روزها در قالبهاى كلاسيك شعر مى گفت و با مضامينى كه هر كس مى خواند، فكر مى كرد شعرهاى يك پيرمرد است. بعدها به مضامين عاشقانه رسيد و شعر نو. حسين منزوى رفيق گرمابه و گلستانش بود. زودتر از او شعر نو را كشف كرده بود. شبها كه از انجمنهاى ادبى به خانه برمى گشتند، منزوى شعرهايى از اخوان ثالث، شاملو و نيما مى خواند و عمران صلاحى كه همنشين دشمنان شعر نو در انجمنهاى ادبى، چندان توجهى به شعر نو نداشت، تا اينكه شبى منزوى به او گفت: «تو چون نمى توانى شعر نو بگويى، مخالفت مى كنى.» همان شب بود كه صلاحى شعر «سپيده دم» را در قالب نيمايى نوشت، سال ۱۳۴۵. حالا مى گويد: «از طنز روزگار اين است كه منزوى كه آن زمان مدافع شعر نو و نيمايى بود، به عنوان غزلسرا شناخته شده و من كه ديرتر اين شعر را شناختم، به عنوان شاعر نوپرداز شناخته مى شوم.» عمران صلاحى و حسين منزوى كه هر دو متولد سال ۱۳۲۵ اند، در محله جواديه به هم رسيدند. منزوى دانشجو بود و صلاحى كه سه سال رفوزه شده بود، همچنان دانش آموز. منزوى را ترك دوچرخه خود مى نشاند تا ميدان راه آهن و حالا حضور دو جوان لاغر ناشناس زير چترى در ظهيرالدوله، در عكسهاى تشييع جنازه فروغ، نشانى است از رفاقت چهل ساله عمران صلاحى و حسين منزوى كه همسفر مرگ شد در روزهاى ميانى ارديبهشت ماه امسال.


سال
۱۳۴۵ براى عمران صلاحى نقطه عطفى در زندگى هنرى اش بود: سرودن شعر نو به فارس و تركى، همكارى با توفيق و آشنايى با پرويز شاپور. شوهر اول فروغ فرخزاد. شعر «بچه جواديه» پاى صلاحى را به روزنامه فكاهى توفيق بازكرد، عضو هيأت تحريريه توفيق شد و با اسامى مستعار بچه جواديه، ابوطياره، ابوقراضه، مراد، زرشك، زنبور و چند امضاى ديگر در اين روزنامه مطلب نوشت. شعر گفتن در توفيق را كار ادارى خود مى داند كه چندان الهامى در پى اش نبوده و به اين خاطر اين نوع كارها را شعر نمى نامد. مى گويد بيشتر كارهايى بوده از سر تفنن.

صلاحى گاهى هم زيرزيركى كاريكاتور مى كشد؛ گاه كه در كافه اى نشسته، بعضى چهره ها به نظرش براى كاريكاتور مناسبند. زمانى اين كار را جدى گرفته تا جايى كه خسرو گلسرخى در «كيهان سال»، در معرفى كاريكاتوريست هاى معاصر، در كنار نامهايى چون پرويز شاپور، كامبيز درم بخش، اردشير محصص و جواد مجابى، نام عمران صلاحى را نيز آورده است كه حالا مى گويد اگر اين كار را جدى مى گرفت، شايد به جايى مى رسيد. در «خوشه» با پرويز شاپور كارهاى مشتركى دارد، شرح از شاپور و طرح از صلاحى. طرحهاى «طنزآوران امروز ايران» نيز كه با همكارى بيژن اسدى پور منتشر شد، از خود صلاحى است. همچنين طرح چهره هاى «يك لب و هزار خنده» كه از ترس، امضايى پاى كارها نگذاشته است. بعضى طرحها خيلى هم شبيه نشده اند و او نخواسته اثر جرمى از خود برجا بگذارد. اين چنين بود كه كار نوشتن را ادامه داد و حالا دو روز در هفته در گل آقا مشغول است و هر روز در شوراى عالى ويرايش. صلاحى سالها كارمند صداوسيما بوده است، با حكم ادارى ويراستارى. بعد از اينكه از سربازى برمى گردد، به دعوت نادر نادرپور همكار گروه ادب راديو تلويزيون مى شود. در راديو با محمد قاضى(مترجم نامدار ايران)، رضاى سيدحسينى(سبک شناس ادبی)، حسينعلى هروى و ديگران آشنا مى شود. در گروه ادب امروز بخشهاى طنز را مى نويسد و برنامه مستقلى هم با عنوان «زير دندان طنز» تهيه مى كند. آخرين سمتش هم مسؤوليت كتابخانه سروش بوده و در سال ۷۵، به گفته خودش به «افتخار» بازنشستگى نائل مى شود. او علاوه بر دوستى و همنشينى يازده ساله در جلساتى با كاظم سادات اشكورى، محمد محمدعلى، اسماعيل رها، جواد مجابى، محمدمختارى، غلامحسين نصيرى پور، حميدرضا رحيمى، عظيم خليلى، احمد محيط، فرامرز سليمانى و على باباچاهى كه گاهگاهى در اين جلسات شركت مى كرد، از دوستى با شاملو و مفتون امينى نيز به نيكى ياد مى كند كه همواره آنها را دوست داشته است.

دوست هميشگى عمران صلاحى البته شعر است كه همواره با او مهربان بوده و زود زود به او سر زده است. هفته و ماهى نيست كه شعر نگفته باشد. هرچند بعضى وقتها مى آيد، در مى زند و وقتى از او پذيرايى نشود قهر مى كند و مى رود. شاعر، اين روزها با كمبود وقت روبروست. در حال دويدن، در كوچه، خيابان، زيردرخت و مطب دكتر طنزهاى مطبوعات را مى نويسد و براى شعر بايد خلوت و آرامشى داشته باشد كه بزرگترين مشكلش همين نداشتن خلوت است تا بنشيند، از فرشته مهربان شعر پذيرايى كند و مثل گريه كه آدم را تسكين مى دهد، شعرى بنويسد كه رهايى بخش جانش باشد.

شعری از عمران صلاحى:

 

درخت را به نام برگ

بهار را به نام گل

ستاره را به نام نور

كوه را به نام سنگ

دل شكفته ى مرا به نام عشق

عشق را به نام درد

مرا به نام كوچكم صدابزن

حالم چقدر خوب است

دنيا را دنياتر مى بينم

زيبا را زيباتر مى بينم

گل ها را گل تر!

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی