ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

بازی شیطانی- نوشته روبرت دریفوس
از اخوان المسلمین تا بنیاد پژوهشی مصباح یزدی
بازی انگلیسی- امریکائی
با ارتجاع مذهبی در خاورمیانه

پدرخوانده‌های سنی مذهب مصباح یزدی، احمدی نژاد، خزعلی، شیخ محمود حلبی، دکتر عباسی، احمد جنتی و همه آنها که بنام وحدت شیعیان، انقلاب ملی و ضد استبدادی 1357 را به زانو در آوردند، کارگزارانی در خدمت سیاست‌های نفتی انگلستان و سپس امریکا بودند. امروز همین دست‌ها ایران را به کام نابودی می‌برند.

 
 
 
 

 

سایت و یا نشریه اینترنتی "راه توده" از مدتی پیش انتشار ترجمه کتاب بسیار جالبی را آغاز کرده و تاکنون بخش زیادی از آن روی این سایت قرار گرفته است. این کتاب "بازی شیطانی" نام دارد و نوشته "روبرت دریفوس" است. رابرت دریفوس روزنامه نگار ساکن ایالات متحده امریکاست. وی فارع التحصیل دانشگاه کلمبیا است و تحقیقات زیادی راجع به سیاست‌های امریکا و برنامه‌های جنگی این کشور پس از حادثه یازدهم سپتامبر انجام داده است. پژوهش‌ها و نوشته‌های وی در مورد جنگ در عراق شهرت زیادی دارد. دریفوس عضو انجمن امریکایی روزنامه نگاران و نویسندگان نیز هست.

کتاب بازی شیطانی تحقیقی است در باره ریشه‌های اخوان‌المسلمین در خاورمیانه عربی که خواه نا خواه با فعالیت "فدائیان اسلام" و سپس "انجمن حجتیه" درایران درارتباط است. این بازی بزرگ را ابتدا انگلستان در خاورمیانه آغاز کرد و سپس امریکا نیز دنباله آن را به بهانه خطر سرخ گرفت. دراین کتاب، واقعیاتی بصورت مستند مطرح می‌شود که هر لحظه با خواندن بخش‌هائی از آن، اوضاع کنونی ایران، دولت احمدی نژاد، تئوری‌های مصباح یزدی و شارلاتانیسمی که امثال دکتر عباسی در سالهای اخیر، ابتدا در درون سپاه پاسداران و سپس در همایش‌های بسیج به راه انداخته اند همخوانی کامل دارد. این همخوانی چنان است که برای حضور همان دستگاه‌های جاسوسی انگلستان که اخوان المسلمین را بنا نهادند و همان دست‌های امریکائی که از آن حمایت کردند، در آنچه درایران می‌گذرد جای تردید باقی نمی گذارد.

با انتشار پیام اخیر الظواهری برای حماس در فلسطین، برگ دیگری از فعالیت‌های اخوان المسلمین و شاخه القاعده آن رو شد، که در بازی بزرگی که با ایران می‌شود باید آن را در محاسبه گنجاند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم با جلب موافقت گردانندگان سایت راه توده، آنچه  تاکنون از کتاب "بازی شیطانی" در این سایت ترجمه و منتشر شده راه یکجا جمع کرده و در دو قسمت ( دوشنبه و سه شنبه) منتشر کنیم. ظاهرا راه توده در تدارک چاپ مجموعه ای از ترجمه‌های اختصاصی خود است که کتاب "بازی شیطانی" نیز در آن مجموعه منتشر خواهد شد.

 

 

 

بازی شیطانی

نوشته روبرت دریفوس ترجمه فروزنده فرزاد

 

 

 

پیشگفتار- در تاریخ جنگ سرد و نظم نوین جهانی فصلی نانوشته وجود دارد. این فصل، داستان حمایت مادی و معنوی- گاه آشکار و گاه پنهان- ایالت متحده ی آمریکا از فعالیت اسلامگرایان واپسگرا و ارتجاعی اندیش است. کتاب "بازی شیطان" می‌کوشد پیوند گمشده ی حیاتی میان این دو را نشان دهد.

شناخت این پیوند از این رو مساله ای حیاتی است، که سیاست کمتر شناخته شده ی شش دهه ی گذشته ایالات متحده ی آمریکا در حمایت از این اسلام، تا حدی در پیدایش "تروریسم اسلامی" به عنوان پدیده ای جهانی، موثر بوده است. گذشته از این، طراحان استراتژی بر پایی امپراتوری آمریکا در خاورمیانه، شمال آفریقا و آسیای جنوبی و مرکزی، امیدوار بودند که تا حدی با تکیه بر اسلام سیاسی، این پروژه را پیش ببرند؛ اما خیلی دیر و پس از رخداد واقعه ی 11 سپتامبر 2001، نتیجه ی این بازی شیطانی آشکار شد. در چندین دهه ی متمادی، ایالات متحده با اسلامگرایان طرح دوستی ریخت، آنان را اینجا و آنجا و با روش‌های گوناگون از آنها استفاده کرد، از آنها بعنوان متحد خویش، در جنگ سرد استفاده کرد و حتی در مقاطعی به آنان خیانت نیز کرد. این شیوه ی برخورد با اسلامگرایان در نهایت زمینه ی رشد تروریسم اسلامی و پشت کردنشان به حامی خود را تقویت کرد. به این ترتیب روحانیون مذهبی در هیات شیاطینی انتقام جو نه تنها لبه ی تیز شمشیر خود را به سمت ایالات متحده برگرداندند، که تهدیدی برای دموکراسی، سکولاریسم، ناسیونالیسم، جنبش چپ و حقوق زنان نیز شدند. بخش تقریبا کوچکی از اسلامگرایان در زمره ی تروریست‌ها قرار گرفتند، و بخش عظیمی از این دسته، با افکار قرون وسطایی خویش می‌خواهند چرخ تاریخ را به قرن هفتم میلادی بازگردانند.

در دوران جنگ سرد از 1945 تا 1991 از نظرگاه غرب، تنها اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دشمن به حساب نمی آمد و ایالات متحده، رهبران کشورهای خاورمیانه، شمال آفریقا، آسیا و بطور کلی جهان سوم را هم چنانچه صمیمانه مهر تاییدی بر پروژه ی سیاسی او نمی زدند و یا هژمونی غرب و به ویژه آمریکا را به چالش می‌کشیدند، تحت فشار می‌گذاشت. آنچه ایالات متحده را نسبت به رهبران این کشورها ظنین می‌کرد تمایل به ناسیونالیسم اومانیستی، سکولاریسم و سوسیالیسم بود. اینها از نگاه امریکا "ایدئولوژی‌هایی مخرب" بودند که بنیادگرایی اسلامی در حال ظهور را نیز به هراس می‌انداخت. در این منطقه از جهان اسلامگرایان واپسگرا نه تنها در گستره ی فکر و اندیشه، که در پهنه ی کارزار عملی نیز وارد میدان مبارزه ای تمام عیار و خشونت آمیز با عاملان اندیشه‌های مترقی شدند. در دهه‌های متمادی، ایالات متحده، همدستی با اسلامگرایان افراطی را ضد ناسیونالیسم عرب- و همزمان، ناسیونالیسم ایران و ترکیه و هند- در سیاست خود گنجاند و آن را مفید یافت.

با نگاه در مقیاسی وسیع تر، آشکار است که ایالات متحده ی آمریکا سال‌های زیادی سعی در ایجاد سدی دفاعی در مرزهای جنوبی اتحاد شوروی داشت. از یونان تا چین زنجیر کشورهای اسلامی القا کننده ی ایده ی تقویت پدافندی ماژینو توسط این کشورها بود. بتدریج ایده ی "کمربند سبز" در مرزهای جنوبی اتحاد شوروی شکل گرفت. تنها جنبه ی تدافعی چنین ایده ای مطرح نبود، بلکه گذشته از این، با توجه به خصلت سرکش و تهاجمی بنیادگرایی اسلامی، طراحان این سیاست‌های ستیزه جویانه در آمریکا، سودای تحریک مسلمانان جمهوری‌های آسیای مرکزی اتحاد شوروی و از درون فروپاشاندن آن را نیز در سر داشتند.

ایالات متحده نه تنها با اسلام به عنوان مذهبی متشکل از باورهای سنتی و چهار چوب اندیشه ایی خاص که میلیون‌ها مسلمان بدان معتقدند استفاده ی ابزاری کرد، که اسلام واپسگرا را بیشتر به خدمت گرفت. بر خلاف ایمان اسلامی که ریشه در 14 قرن گذشته دارد، باید ریشه‌های این اسلام گرایی، بعنوان آئینی سیاسی را در اواخر قرن 19 میلادی جستجو کرد. انگاره‌های اسلام گرایی ستیزه جوی امروز با ویژگی نظری جهانشمول در نظر مسلمانان با تفکرات سنتی و متفکران مسلمان، چیزی غریب و در واقع تحریف اسلام می‌نماید. به هر حال چنین پدیده ای خواه پان اسلامیسم نامیده شود، خواه بنیاد گرایی اسلامی و یا اسلام سیاسی، آنچه نمی توان در آن شکی داشت، ماهیت کاملا متفاوت آن با باورهای مذهبی سنتی اسلام و به عبارت دیگر پنج رکن اصلی دین اسلام است. آشکارا اسلام گرایی تحریفی از باورهای سنتی اسلام و ایدئولوژی دگرگون شده ای است که ایالات متحده ی آمریکا چه مالی و چه معنوی، با سازماندهی، از آن حمایت همه سویه کرد. مصادیق پشتیبانی آمریکا را اینجا و آنجا در کشورهای جهان سوم می‌توان دید. "الاخوان المسلمین" در مصر، انجمن حجتیه در ایران، وهابیون راست آیین در عرستان سعودی، حماس و حزب الله در فلسطین، مجاهدین در افغانستان و دست آخر اسامه بن لادن.

 

(2)

 راه توده

ایالات متحده ی آمریکا بکار گرفتن اسلام سیاسی در خاورمیانه را موثرترین و در عین حال سهل ترین شیوه در روند پیاده کردن پروژه ی امپراتوری خویش یافت. از آغاز نفوذ در منطقه تا دست اندازی‌ها و مداخلات نظامی، و سرانجام حضور مستقیم نظامی در جریان اشغال عراق و افغانستان، همواره اسلام سیاسی ابزاری در خدمت این هدف بوده است. در سال‌های دهه 50 میلادی آمریکا نه تنها اتحاد شوروی را دشمن خود می‌پنداشت که ناسیونالیسم در حال ظهور جهان سوم، از جمال عبدالناصر گرفته تا مصدق را نیز دشمن خود می‌پنداشت. آمریکا و بریتانیا می‌بایست به شیوه ای مانع رشد فزاینده ی شخصیت محبوب و مردمی ناصر به عنوان رهبر ناسیونالیسم عربی شوند و برای این کار "الاخوان المسلمین" بهترین گزینه بود. در ایران نیز در جریان کودتای 28 مرداد 1332 حمایت مالی آمریکا از رهبری "فداییان اسلام" که گروهی افراطی مذهبی و نسخه ایرانی "الاخوان المسلمین" مصر بودند، نقش مهمی بازی کرد. بعدها در دهه ی 50 میلادی، آمریکا از اسلام گرایان عربستان سعودی به عنوان سدی در برابر پیشروی ناسیونالیسم چپ در این کشور بهره گرفت.

علیرغم همه تلاش آمریکا، جناح چپ ناسیونالیسم عربی و سوسیالیسم عربی در دهه ی 60 میلادی از مصر و الجزایر تا سوریه، عراق و فلسطین گسترش یافت و آمریکا به منظور مقابله با خطر گسترش بیشتر این جنبش‌ها؛ عربستان را متحد خود در منطقه کرد؛ با این هدف که بتواند از بنیادگرایی وهابی در عرصه ی سیاست خارجی عربستان استفاده کند.

بستن پیمان با ملک سعود و شاهزاده فیصل (ملک فیصل بعدی) در راستای تشکیل بلوک اسلامی از شمال آفریقا تا پاکستان و افغانستان انجام گرفت، و حکومت عربستان سعودی دست بکار برپایی انجمن‌ها و موسساتی برای تجهیز و سازماندهی جناح راست وهابیون و "اخوان المسلمین" شد. فعالان سعودی که به کشور بازگشته بودندIslamic Center Geneva (1961)، " وحدت جهان مسلمین" (1962)، سازمان کنفرانس اسلامی (1969) و سازمان‌های دیگری را بنیاد نهادند، که در حقیقت هسته ی نخستین جنبش جهانی اسلامی شدند. در دهه ی 1970 با مرگ ناصر و ضعیف شدن ناسیونالیسم عربی، فرصت برای حرکت‌های نوین اسلام واپسگرا به عنوان تکیه گاه حکومت‌های وابسته به ایالات متحده فراهم شد. به دنبال آن و با روی کار آمدن "انور سادات" در مصر و حمایت او از اسلام گرایان مرتجع این کشور، به عنوان نیرویی بر ضد ناصریسم، کودتای ژنرال "ضیاء الحق" در پاکستان و تشکیل دولت اسلامی در این کشور، و عروج "حسن الترابی" رهبر "الاخوان المسلمین" سودان برای کسب قدرت در این کشور، آمریکا متحدان خویش را یافت. همزمان ایالات متحده بنیادگرایی اسلامی را سلاحی مفید و موثر بر ضد اتحاد شوروی یافت، بویژه در افغانستان و آسیای مرکزی، جایی که نقطه ضعف بالقوه ی اتحاد شوروی بود. با تسریع روند شکل گیری انقلاب ایران، توافق آمریکا با اسلامگرایی و ناآگاهی وسیع سران آمریکایی از تمایلات اسلامگرایان ایرانی، زمینه رشد آیت الله خمینی شد. اعتبار و سابقه ی ضد کمونیستی او را فورا به رسمیت شناخت، نتیجه اینکه آثار بالقوه ی حرکت او در ایران ناچیز شمرده شد. حتی پس از انقلاب بهمن 57 نیز هنوز آمریکاییان و متحدان آن درک نکرده بودنند که اسلام گرایی نوین می‌تواند به نیرویی خطرناک و غیر قابل کنترل مبدل شود.

ایالات متحده ی آمریکا میلیاردها دلار برای حمایت از مجاهدان افغانستان که بوسیله گروه‌های متحد با "الاخوان المسلمین" هدایت می‌شدند هزینه کرد. زمانی که اسرائیل و اردن پنهانی تروریست‌های "الاخوان المسلمین" را در جنگ داخلی این کشور پشتیبانی می‌کردند و یا در جریان ترویج اسلام گرایی در مناطق اشغالی فلسطین بوسیله ی اسرائیل، و کمک این کشور به پایه ریزی حماس، آمریکا خیلی عادی از کنار این مسائل گذشت. همچنین، زمانی که نومحافظه کاران به کمک سیا و شخص "بیل کازی" وارد معاملات پنهان با سران رژیم ایران شدند، آمریکا به عواقب ناشی از آن توجهی نداشت.

با آغاز دهه 90 میلادی جنگ سرد دیگر پایان یافته بود و کارکرد اسلام سیاسی مانند گذشته به عنوان ابزاری در خدمت جنگ سرد مشکوک می‌نمود. اینگونه، برخی استراتژیست‌ها "ایسم" جدید (اسلامیسم سیاسی) را بجای کمونیسم، دشمن جهانی ایالات متحده قلمداد کردند.

هر چند که این امر، درباره ی قدرت جنبش اسلامی که به کشورهای فقیر و توسعه نیافته محدود بود، گزافه می‌نمود، اما این جنبش اسلامی که از مراکش تا اندونزی نیرویی بشمار می‌آمد ایالات متحده را ناچار به کنار آمدن با آن کرد. پاسخ آمریکا به این مساله گنگ بود. در دهه ی 1990 ایالات متحده با زنجیره ای از بحران‌ها در این زمینه مواجه شد؛ برای نمونه الجزایر از قدرت گرفتن اسلام گرایان پشتیبانی کرد. این کار صرفا ایجاد فرصتی به منظور فروش تسلیحات و حمایت مالی از ارتش در برابر اسلام گرایان واپس اندیش بود، اما در عین حال آمریکا باب گفتگو با اسلام گرایان الجزایر را که آشکارا به تروریسم روی آورده بودند گشود. در مصر در حالی که "الاخوان المسلمین" و شعبات آن از جمله سازمان زیر زمینی تروریستی وابسته به آن برای رژیم "حسنی مبارک" تهدید جدی بشمار می‌آمدند؛ آمریکا به پشتیبانی خود از "الاخوان المسلمین" ادامه داد. و دست آخر در افغانستان ویران از چند دهه جنگ، طالبان با حمایت آمریکا به قدرت رسید. حتی زمانی که القاعده ی اسامه بن لادن شکل می‌گرفت، آمریکا متحد جناح راست اسلام گرایی در پاکستان، عربستان سعودی و کشورهای حوزه خلیج فارس باقی ماند.

 

11 سپتامبر رخ داد.

پس از واقعه ی 11 سپتامبر دولت بوش با پذیرش نظریه نومحافظه کاران مبنی بر اینکه جهان امروز جهانی است که با تز "برخورد تمدن‌ها" تعریف می‌شود، دست بکار آغاز جنگ همه جانبه ای با تروریسم شد. قاعدتا لبه ی تیز حمله، متوجه القاعده بود؛ ویروس زهرآگینی که ایالات متحده آمریکا بیش از همه در پدید آوردنش نقش داشت. حتی هنوز هم ایالات متحده چه پیشتر و چه در هنگام یورش به عراق- کشوری سوسیالیست و سکولار که سالیان متمادی بر ضد بنیادگرایی اسلامی مبارزه کرده بود- از جناح راست شیعیان این کشور از "آیت الله سیستانی" تا احزاب اسلام گرای افراطی چون "مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق" و"حزب الدعوة" که هر دو از سوی رژیم تهران حمایت می‌شوند، فعالانه پشتیبانی می‌کند و آنان را در قدرت سهیم می‌کند.

 

(3)

 

گزافه ی برخورد تمدن‌ها یا تصادم ساختاری میان تمدن غرب و تمدن اسلامی پدیده ی شومی است که با ورود آمریکا در جنگ دوم جهانی به خاورمیانه، یعنی جایی که کمترین آگاهی را نسبت بدان داشت آغاز شد. در واقع اشتباهات ایالات متحده در نیمه ی دوم قرن بیستم در جریان بازی با کارت اسلام از شناخت بسیار سطحی او از این پدیده ناشی شد.

تا پیش از 1941 خاورمیانه برای آمریکاییان مکانی هراسناک و وهم آلود بود. سرزمینی خیال انگیز از شیوخ  و حرمسراهایشان، سلاطین دستاربند و گرمابه‌های شرم آور، بیابان‌های پر از نخل و اهرام و سرانجام سرزمین مقدس (فلسطین). در متون ادبی کهن از جمله در اشعار، رمان‌ها و سفر نامه‌ها، این قسمت از جهان در‌هاله ای مرموز و وسوسه آمیز از اصول غیر اخلاقی و غیر مذهبی توصیف شده است. در تصاویر نقاشی، مردمان این سرزمین‌ها در شکل مسلمان‌هائی شمشیر بدست که از فرهنگ و تمدن به دورند ترسیم می‌شدند. این سرزمین از دید غربیان مکان امن دزدان دریایی و ترکان عثمانی بود. واژه ی "ترک" هنوز هم در معنای منفی بکار می‌رود.

کتاب "ساده لوحان خارج رفته" (1969) نوشته ی "مارک تواین" نویسنده ی آمریکایی، خود بیانگر ساده لوحی و خوشباوری آمریکایی درباره ی خاورمیانه است. هنوز عده ی بسیار کمی از این موضوع اطلاع دارند که مارک تواین - شاید تیز بین ترین و نکته سنج ترین طنز پرداز آمریکایی- تنها با اقامتی کوتاه در خاورمیانه و کشورهای مدیترانه، چنین برداشتی از مردمان این سرزمین‌ها را در کتابش آورده است. این کتاب عمیقا بر خوانندگان قرن نوزده تاثیر گذار بوده است. اما متاسفانه خود تواین نیز در تکوین این نگاه متعصبانه نسبت به اسلام و مسائل مرتبط با آن دخیل بود و از آن بهره نیز گرفت. در سفر ترکیه، سوریه، لبنان و فلسطین تواین با بیزاری نسبت به بربریتی که شاهد آن بوده است می‌نویسد: "استراحتگاه‌ها با نقوشی بر دیوارها از بالا تا پایین پوشیده شده است و تاپاله ی شترها را می‌بینی که بر روی هم گذاشته شده اند تا خشک شوند." اما دمشق، "ساکنان این شهر چقدر از مسیحیان متنفرند!"، جهنمی از مسلمانان متعصب در سرزمین‌های عربی است. او می‌افزاید: "مردمان دمشق زشت ترین و شریر ترین چهره‌هایی هستند که تا به حال دیده ایم."....

در طلیعه ی سده ی بیستم، با آغاز جنگ جهانی یکم و فروپاشی امپراتوری عثمانی، که به "جنبش بیداری عرب" با حمایت بریتانیا و هدایت کسانی چون "وینستون چرچیل"، "توماس ادوارد لورنس" (لورنس عربستان) و "گرترود بل" انجامید، فکر خاورمیانه ی مدرن در اذهان آمریکاییان وجه غالب یافته بود. اما این تصور، هنوز رنگی رمانتیک داشت و در‌هاله  ناآگاهی از منطقه بود. نوشته‌های لورنس در کتاب مشهورش "Seven Pillars of Wisdom” درباره ی داستان‌های رمانتیک و عشقی خاورمیانه و نیز خاطرات او پیرامون مسائل بیابانگردی، پرفروش ترین داستان‌ها در ایالات متحده بود. این، خود بیانگر نگاه آمریکائیان به خاورمیانه بود. برای  آنها خاورمیانه به آنچه در فیلم‌ها و ترانه‌ها می‌دیدند و می‌شنیدند خلاصه می‌شد. فیلم "شیخ"(1921) اثر "رودولف والنتینو" و به دنبال آن ترانه  "شیخ عربی"(1921) که شعر در آن حالتی وهم انگیز را القا می‌کند، به خوبی شیوه ی نگاه آمریکایی به اعراب را نشان می‌دهد. در قطعه ای از این ترانه چنین آمده است: "و شب هنگام، آن دم که تو خفته ای، آرام آرام به سراپرده ات می‌آیم..." نتیجه ی چنین آثاری سال‌ها باقی بود؛ چنانکه "بنی گودمن" در 1937 و بار دیگر "گروه بیتلز" در 1962 و "لئون ردبون" به سال 1977، این ترانه را ضبط کرده اند.

در سال‌هایی که به جنگ دوم جهانی انجامید؛ آمریکائیان آشنا به مسائل خاورمیانه کم بودند. از قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم تنها مبلغان مسیحی، پزشکان و معلمان با اختیار خود و بیشتر برای تبلیغات مذهبی در امپراتوری عثمانی و بویژه سوریه و لبنان، به خاورمیانه سفر کرده بودند. پیشگامانی چون "دانیل بلیس"، پسرش "هاروارد بلیس" و "برادران داج" که کالج پروتستان‌ها را تاسیس کردند و "مری ادی" دختر یک مبلغ مذهبی که کلینیکی در لبنان ساخت؛ اولین کسانی بودند که به ولایات عرب نشین امپراتوری عثمانی رفتند. اینان در واقع، نیاکان عرب شناسان پس از جنگ دوم جهانی بودند.

 

(4)

 

در 1945، فرانکلین روزولت در جستجوی نفت به شرق روی آورد اما اسلام را یافت؛ چیزی بهتر از نفت. او وارد مواجهه ای پر افت و خیز با شاه عربستان سعودی "ابن سعود" گردید و این، سرآغاز نفوذ سیاسی- نظامی ایالات متحده ی آمریکا در منطقه شد.

آمریکا، سرمست از پیروزی در جنگ دوم خود را ابر قدرتی جهانی می‌دانست. نسل رهبران آمریکایی پس از جنگ دوم جهانی قلبا معتقد بودند که روح آمریکایی همگان را تسخیر خواهد کرد و اگر لازم باشد در پهنه ی زندگی حقیقی نیز.

پس از آن خاورمیانه پر اهمیت ترین منطقه ی استراتژیک جهان آنسوی دنیای صنعتی غرب و ژاپن شد. گرچه آشنایی زبانی و فرهنگی و تخصصی آمریکا با تمدن‌های پیچیده ی خاورمیانه بسیار کم بود، اما قدرت فائقه ی ایالات متحده مانع از تحقق سودای امپراتوریش نمی شد. در کتاب ”The Naked and the Dead” نوشته ی "نورمان مایلر"، "ژنرال کامینگز" پیشگویانه رها شدن قدرت آمریکای پس از جنگ دوم جهانی را توصیف می‌کند:

"مایلم این را گونه ای رها شدن انرژی تاریخی بنامم. کشورهایی با نیرویی نهان از منابع طبیعی و سرشار از پتانسیل بالا. پیامد تاریخی جنگ دوم جهانی، تبدیل توانمندی و پتانسیل بالقوه ی ایالات متحده به خیزشی بالفعل است...زمانی که کشوری قدرت مادی و نظامی برتر دارد، این توانایی بخودی خود هدر نمی رود. خلا ما بعنوان یک ملت با گسترش این توانایی پر می‌شود. میتوانم بگویم که اینک ما فراتر از مرداب‌های ایستای تاریخ هستیم..."

اما با حضور هر چه بیشتر در منطقه، کاستی شناخت عقلانی آمریکا از نیروهایی که در تعامل با آنها بود نمایانتر میشد.

شناخت آمریکا از خاورمیانه تا اندکی پس از جنگ دوم جهانی، عملا ناچیز و محدود به زیر مجموعه ی الهیات بود. پس از تاسیس مرکز مطالعات خاور نزدیک بوسیله ی دانشگاه پرینستون، با حمایت دولت در سال 1947، مراکز دیگری برای مطالعات مسائل خاورمیانه پدید آمد. اما سالها پائید تا کادری از کارشناسان متخصص در امور سیاست، فرهنگ و مذهب اسلامی سر برآورد.

از دوره ی ریاست جمهوری فرانکلین روزولت، اکثر سیاستمداران آمریکایی اسیر درکی نادرست و کلیشه ای و نگاهی فانتزی و سرسری پیرامون اعراب بودند. گویی مسحور شمایل آنجهانی همتایان عرب خویش بوده اند. پس از بازگشت فرانکلین روزولت به واشنگتن به دنبال دیدار وی با ابن سعود، از زبان او چنین می‌شنویم: "من نمیتوانم تصویر پر هیبت پادشاه سعودی را که بر تختی از تلا نشسته بود و شش برده او را در بر گرفته بودند فراموش کنم". یا دو سال بعد از قول "هری ترومن" در توصیف وی از دیدارش با یکی از سران سعودی می‌خوانیم: "او سیمای عرب توصیف شده در انجیل قدیم را داشت، با ریشی بر چانه، ردایی بلند و سفید و موهایی بهم بافته. همه چیز او شبیه همان توصیفات بود." و "آیزنهاور" از آنرو که آنها را "نامطمئن و بسیار متعصب" می‌یابد، آنها را به حساب نمی آورد. در مستندات رسمی موارد بسیار زیادی از این تلقی کلیشه وار و تهی از اطلاعات کافی شخصیت‌های آمریکایی از اعراب میتوان یافت. بدرازای 60 سال بعد، اندک عرب شناسان برجسته تلاش زیادی برای تغییر این نگاه شخصیت‌های آمریکایی داشتند، اما موفق نبودند.

 

(5)

 

هنگامی که آمریکا به خاورمیانه راه یافت، و وارد ارتباطات سیاسی و نظامی با منطقه شد، این نگاه فانتزی و رمانتیک آمریکایی به زندگی اعراب، همراه با افکار نژادپرستانه و تحقیر مذهبی اعراب، در روند این ارتباطات تاثیر بسیار خطرناکی داشت. شاید چنین نگاهی، نادرست و کلیشه ای، این پندار را در آمریکاییان پدید آورده است که اعراب جنگجویانی درنده خویند. شاید تعصب و جزم اندیشی مذهبی اعراب را عاملی برای مقابله در برابر کمونیسم یافتند و چه بسا پنداشتند که استمرار حضور مذهب همچون مجموعه ای از باورهای سنتی در آسیای جنوب غربی همچنان چگونگی این منطقه را آنگونه که هست، دگرگونی ناپذیر نگاه می‌دارد. اما به مغز آمریکاییان نیز خطور نکرد که ایدئولوژیهای سازمانهای چون "الاخوان المسلمین" پدیده ای کیفیتا متفاوت از باورهای مذهبی است و شرایط، همچنان نخواهد ماند.‌بی‌گمان هر چه بیشتر از جنگ سرد می‌گذشت، اتحاد شوروی، متحدان آن و ناسیونالیسم عرب دشمن مشترکی در مقابل خود می‌یافتند: "اسلام".

در واقع جنگ سرد به نوعی از خاورمیانه آغاز شد. در سال 1947 ترومن یونان و ترکیه را در گستره ی قلمرو خود برشمرد و آمریکا جایگزین بریتانیا در این دو کشور شد. آمریکا در مقابل اتحاد شوروی، که در آذربایجان ایران نفوذ داشت ایستاد. امپراتوری بریتانیا در حال اضمحلال بود و دوره ی عقب نشینی از کشورهای زیر سلطه و مستعمرات فرارسیده بود. بریتانیا از ترکیه و یونان چشم پوشید و نیز مجبور به ترک هند و فلسطین شد. کم کم قدرت جدید آمریکا خلا ناشی از ضعف بریتانیا را پر می‌کرد؛ قدرتی فریبنده در مقابل گسترش نفوذ اتحاد شوروی. (پژوهشهای بعدی نشان داد که نه استالین و نه خروشچف هیچکدام قصد تسلط یا توانایی سلطه بر خلیج فارس را نداشتند.)

اهمیت استراتژیک خاورمیانه بر کسی پوشیده نیست. این منطقه از جهان برای متحدان آمریکا یعنی اروپا و ژاپن به دلیل منابع انرژی نفتی آن ارزش حیاتی داشته و دارد. در سالهای پس از جنگ دوم جهانی، ایالات متحده عمده ی انرژی نفت مورد نیاز خویش را در خارج، از ونزوئلا و در داخل، از تگزاس، لوییزیانا و اوکلاهما تهیه می‌کرد و به نفت خلیج فارس وابسته نبود. اما حیات اروپا و ژاپن ناچار وابسته به ذخایر نفتی خلیج فارس بود.‌بی‌مبالغه استراتژیست‌های آمریکایی دفاع از اروپای غربی در جریان جنگ سرد را بدون طرح و نقشه ای برای کنترل ذخایر نفتی خلیج فارس ناممکن می‌دانستند. با وجود تنش‌ها و تضادهای درونی قدرتهای غربی، آنها یک سلسله پیمان‌ها در منطقه بستند. از جمله پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) و پیمان نظامی بغداد که عملا کمترین اثری نداشت و بعدها به "سنتو" تغییر نام یافت. همه ی این معاهدات برای مقابله با اتحاد شوروی بسته می‌شد. همزمان و آرام آرام واشنگتن و لندن برای مقابله با جنبش‌های چپ، دست به حمایت جناح راست اسلامگرا در کشورهای مختلف زدند و مشوق پیدایش "بلوک اسلامی" در این کشورها شدند. روسای جمهور، وزرای امور خارجه و گردانندگان سازمان سیا به دلیل آگاهی اندکی که نسبت به فرهنگ و مذهب در خاورمیانه داشتند، بر این گمان بودند که می‌توانند به آسانی اسب سواری از اسلام استفاده کنند. آنها می‌پنداشتند، می‌توانند با مردمانی که عمیقا تحت تاثیر باورهای مذهبی هستند همدردی کنند، حتی اگر این باورها از مذهبی به کلی متفاوت و بیگانه با آنچه آنها می‌شناسند بر خاسته باشد. به نظر آمریکا، راست اسلامی نسبت به سکولارهای چپ گزینه یی بهتر به عنوان متحد او بود؛ زیرا سکولارهای با تمایلات چپ را ابزار سیاست‌های مسکو می‌پنداشتند و طیف میانه رو تر آنها نیز شدیدا بر ضد رژیم‌های سلطنتی منطقه بودند. پس از تراژدی جنگ دوم جهانی رژیم سلطنتی، محدود به کشورهای عربستان سعودی و اردن نبود، که مصر، عراق، ایران و لیبی نیز در این جرگه بودند.

در دهه ی 1950 موسسات علمی و نظامی دانشگاهی به منظور تحقیق و پژوهش درباره ی مسائل خاورمیانه تشکیل شد. از این موسسات، عرب شناسان و شرق شناسانی بیرون آمدند که طرف مشورت سیاستگذاران آمریکایی برای تصمیم گیری درباره ی منطقه بودند. سیا و وزارت امور خارجه ی آمریکا دانش آموختگان مرکز "آیوی لیگ" را به استخدام خود در آوردند. اینان به زبانهای عربی، ترکی، فارسی، اردو و سایر زبانهای خاورمیانه تسلط داشتند و اینگونه، هسته یی از عرب شناسان و شرق شناسان مطلع نسبت به مسائل منطقه پدید آمد. اما به اقرار خود این شرق شناسان، شمار کمی از آنان اطلاعات کافی از اسلام و اسلامگرایی داشتند و بیشترشان در مسائل اساسی اقتصادی و سیاسی مطالعه داشتند. بیشتر این عرب شناسان سکولار بودند و درکی از بنیاد گرایی اسلامی نداشتند. در واقع بیشتر آنان با ناسیونالیسم عربی احساس همدردی داشتند و اسلام را تنها سمبلی از گذشته ی منطقه به شمار می‌آوردند.

با این همه و با دامنه دار شدن جنگ سرد، آندسته ازماموران سیا و وزارت امور خارجه ی آمریکا که از ناسیونالیسم عرب پشتیبانی می‌کردند به مرور زمان حذف شدند. نظرات این افراد از سوی هدایت کنندگان جنگ سرد و حامیان اسرائیل که هر نوع هواداری از اعراب را تضعیف می‌کردند، مورد حمله قرار می‌گرفت. تا سالهای دهه ی 1970 دیگر واژه ی "عربیست" آنچنان بار منفی یافته و مذموم جلوه داده شده بود، که به سختی اعتبار آن قابل بازگشت بود. از آن پس فعالان هوادار صهیونیسم در آکادمی‌ها و ارگان‌های دولتی آمریکا چون سیا و وزارت امور خارجه قدرت را در دست داشتند و به شدت به هواداران اعراب در این سازمانها می‌تاختند. کتاب مغرضانه و طعنه آمیز "رابرت کاپلن" با نام "اعراب: عشق نخبگان آمریکایی" نمونه ی نمایان و اوج تلاشهای این گروهها بر ضد هواداران اعراب بود. از آن پس کارخانه ی حمله به روشنفکران هوادار اعراب به شدت و‌بی‌وقفه کار می‌کرد.  اینگونه، تا پیش از طرح نقشه ی حمله به عراق، اکثر روشنفکران از این دست، از ارگانهای دولتی حذف شده بودند. بیشتر این افراد به شدت با تز "حمله ی پیشگیرانه" مخالف بودند؛ اما با حذف آنها، دولت بوش دیگر مطمئن بود که با تشویق و حمایت همکاران کم اطلاع خود می‌تواند طرح حمله را اجرا کند.

 

(6)

 

شاید گفته شود که آمریکا نه در پدید آمدن اسلام و نه در ظهور نوع بنیادگرایانه ی آن نقشی نداشته است. البته این گفته صحیح است، ولی در اینجا باید به تشابه بنیادگرایی اسلامی و گرایشات راست مسیحی در آمریکا نیز اشاره کنیم. در ایالات متحده شمار زیادی از محافظه کاران و مبلغان مذهبی بوده اند، اما ظهور بنیادگرایی مسیحی در آمریکا به اواخر دهه ی 70 میلادی باز میگردد؛ زمانی که "تیموتی لاهی"، "انجمن کلیساهای کالیفرنیا" را بنیاد نهاد یا در تشکیل جنبش "اکثریت اخلاقگرا" همراه "جری فال ول" فعالیت می‌کرد. ایندو و دیگران نیز، در ارتقا سازمانهایی همچون "شورایی برای سیاست ملی" و نیز " وحدت مسیحیان" نقش داشتند. سازمانهایی چون امپراتوری رسانه ای "پت رابرتسون" نیز در همین زمان پدید آمدند. تا پیش از این، محافظه کاران مسیحی نیرویی به لحاظ سیاسی نو ظهور بودند؛ اما در خلال سه دهه ی گذشته، رشد و سازماندهی‌بی‌وقفه یی داشتند چنانکه اکنون از نظر سیاسی به جنبشی نیرومند و خودآگاه بدل شده است.

همین سمت گیری درباره ی راست اسلامی نیز صادق است. تمایلات واپسگرایانه ی اسلام به 13 قرن پیش و دوره ی صدر اسلام باز می‌گردد. یعنی هنگامی که بخش ضد اصلاح دینی با تمایلات خرد ستیزانه و تفسیر سطحی از آیات قرآن در مقابل بخش میانه رو با تمایلات مترقی تر و نگرشی روشن بینانه رقابت داشتند. اکنون واپسگرایی مسلمانان رنگ ضد مدرنیته، ضد آموزش و پرورش مترقی و ضد آزادیخواهی و حقوق بشر یافته است. اما این تمایلات تنها با آغاز جنبش "امت واحد اسلامی" سید جمال الدین افغانی(اسدآبادی) در اواخر دهه ی 1800 میلادی، تاسیس سازمان "الاخوان ال مسلمین" مصر بوسیله ی "حسن البناء" در 1928 و تشکیل "انجمن اسلامی" پاکستان بوسیله ی "ابو الأعلی مودودی" در 1940 همانند بنیادگرایی نوع مسیحی شکلی سازمان یافته و تشکیلاتی یافت. این نسل اول اسلامگرایان، دقیقا به همان دلایلی که بنیادگرایان مسیحی در ایالات متحده فرهنگ ستیزه جویی را ترویج میکردند، به این کار مشغول شدند.

درست همانگونه که راستگرایان مسیحی حمایت مالی صاحبان نفت در تگزاس و "مید وست" را جلب کردند، راستگرایان اسلامی نیز از حمایت قدرتهای نفتی خاورمیانه و در رأس همه خاندان سلطنتی عربستان سعودی و شیخ نشین‌های خلیج فارس برخوردار شدند. همزمان با بسط پیوند میان راستگرایان مسیحی و جناح راست جمهوری خواهان آمریکا، راستگرایان اسلامی نیز به استراتژیست‌های سیاست خارجی آمریکا نزدیک شدند. حمایت و پشتیبانی از راست مسیحی و اسلامی بویژه در دوره ی ریاست جمهوری ریگان، که مایل به اتحاد با هر دو جریان بود، بیشتر شد. آمریکائیان آنقدر درگیر جنگ سرد شده بودند که از دیدن کمک‌های فعالان دست راستی مسیحی و پارتیزانهای صهیونیست اسرائیلی به افراطیون مسلمان ناتوان بودند.

بنیادگرایان مسیحی و اسلامی همانندی‌های دیگری نیز دارند؛ از جمله تعصب در باورها و عقایدشان، که کوچکترین انتقادی را بر نمی تابند و از دین خارج شدگان و باصطلاح مرتدان را مهدور الدم می‌شمارند. هر دو گروه بر وحدت سیاست و مذهب باور دارند. بنیادگرایی مسیحی، آمریکا را نماد "امت مسیحی" می‌داند و نسخه ی اسلامی آن خواهان برپایی "امت واحد اسلامی" تحت حکومتی قدرتمند به شیوه ی خلافت اسلامی یا سلسله یی از "جمهوریهای اسلامی" تحت قوانین شریعت اسلامی است. هر دو گروه تعصب و اطاعت کورکورانه یی را در میان هواداران خود تبلیغ می‌کنند. هیچ شگفت آور نیست که هم بنیاد گرایی مسیحی و هم نوع اسلامی آن، جهان امروز را جهان "برخورد تمدن‌ها" می‌انگارند.

 

(7)

 

جنگ با تروریسم شیوه ی غلطی از برخورد با ستیزه جویی اسلامی است. ستیزه جویی اسلامی در دو شکل ظاهر شده است: اول و بطور خاص تهدید امنیت داخلی آمریکائیان از سوی القاعده و دوم مشکلات عمده ی سیاسی در خاورمیانه و آسیا ناشی از رشد اسلامگرایی افراطی.

در رابطه با القاعده دولت بوش تعمدا تهدید ناشی از این گروه را بیش از آنچه که هست جلوه داده است. این گروه سازمانی نیرومند که بتواند برای دولت آمریکا تهدید جدی بشمار آید و یا ایالات متحده را مغلوب سازد نیست. این سازمان ممکن است دست به اقدامات تروریستی بزند و جان مردم آمریکا را به خطر اندازد، اما هیچگاه نتوانسته و نخواهد توانست به سلاح‌های کشتار جمعی دست یابد. این سازمان نفرات زیادی در ایالات متحده ندارد و نیز سرمایه ی محدودی دارد. گرچه پس از واقعه ی 11 سپتامبر دادستان کل ایالات متحده مدعی شد که بیش از 5000 جاسوس القاعده در این کشور وجود دارند؛ اما هیچکدام از صدها مسلمانی که در آمریکا پس از 11 سپتامبر دستگیر یا بازداشت شدند پیوندی با القاعده نداشتند. در طول سه سال و نیمی که از 11 سپتامبر می‌گذرد هیچ حمله ی تروریستی یی از سوی القاعده یا هر گروه تروریستی اسلامی در خاک آمریکا اتفاق نیفتاده است. هیچ هواپیماربایی، بمب گذاری یا حتی ترور شخصی روی نداده است. هیچگاه ثابت نشد که عراق یا هر کدام از کشورهای مسلمان منطقه از جمله سوریه، عربستان سعودی و ایران با القاعده پیوندی دارند. در واقع تهدید القاعده مهار شدنی است.

جنگ قهر آمیز نظامی بر ضد القاعده نه تنها راه حل نیست، که خود مانع تقویت اجرای قانون و اطلاع رسانی است. حمله به افغانستان نیز اشتباه بود. این حمله نه تنها نتوانست رهبری القاعده یا طالبان را از بین ببرد، که باعث پراکندن طالبان در منطقه نیز شد. همچنین نتوانست ثبات را با تشکیل حکومت مرکزی موقت و ضعیف به عنوان مقابله با جنگجویان طالبان، به این کشور جنگ زده بازگرداند. بدتر از جنگ افغانستان حمله به عراق بود. کشوری که هیچ ارتباطی با القاعده یا بن لادن نداشت. به قول یک ناظر سیاسی، این همانند اشتباه فرانکلین روزولت در حمله به مکزیک در پاسخ حمله به "پرل‌هاربر" بود. استفاده از نیروی نظامی به شیوه یی ناکارآمد بر ضد القاعده، یعنی نیرویی که هیچ مکان معلومی ندارد، تنها اتلاف هزینه و به زیان خود آمریکا است. با این شیوه، یعنی استفاده از موشک‌های هدایت شونده ی لیزر، حملات دریایی به استحکامات اسلامگرایان، یا چون اسرائیل یورش با هلی کوپتر به پناهگاه‌های حماس و حزب الله  و استفاده از موشک‌های کروز برای تخریب تاسیسات نظامی، تنها باعث گسترش تروریسم اسلامی خواهد شد.

اما، داستان چیز دیگریست. حمله به افغانستان و عراق در راستای تز "حملات پیشگیرانه" چیزیست که دولت بوش برای پیاده کردن امپراتوری آمریکا در شکل قدرت نظامی- صنعتی گسترده ی جهانی از شرق آفریقا تا آسیای مرکزی بدان نیاز دارد. مساله ی القاعده که میتوانست به شیوه یی عقلانی حل شود، با بزرگ نمایی خطر آن از سوی دولت بوش و تلاش او برای جلب توافق جهانی ضد القاعده و سرانجام استفاده ازنیروی نظامی علیه آن، اکنون به مشکل وخیم تری تبدیل شده است.

هنوز میتوان با القاعده مقابله کرد.

مشکل عمده ی ناشی از رشد اسلامگرایی در خاورمیانه و آسیا بسی پیچیده تر است. مشکل اول نیز خود از مشکل عمده تر ناشی از رشد بنیادگرایی پدید می‌آید. تا زمانی که رشد بنیادگرایی اسلامی متوقف نشود، القاعده میتواند به شیوه‌های گوناگون خود را بازسازی کند؛ همانند عراق که خشم و انزجار ناشی از اشغال این کشور، باعث پدید آمدن سازمانهای تروریستی با سبک و سیاق القاعده شده، یا دامنه ی فعالیت سازمانهای تروریست اسلامی چون حماس و حزب الله که محدود به منطقه ی خاصی میشد را گسترده تر سازد. چنین است که گروههای مستعد اقدامات تروریستی از سایر سازمان‌های منظم و دارای تشکیلات منسجم، کمک مالی، نظامی و حمایت معنوی دریافت می‌کنند و به حملات تروریستی روی می‌آورند. نیروهایی که در منطقه، خط مشی اسلام سیاسی دارند، درست مانند کتری آب جوشی که در حال جوشیدن، که تنها بخار آن قابل مشاهده است، در شرف طغیان هستند و پیوسته بر شمار افراطیونی که به سازمانهای تروریستی متمایل می‌شوند افزوده می‌گردد.

آمریکا برای خاموش کردن این آتش در حال گسترش چه می‌تواند بکند؟ چه اقدامی برای کاستن از گرمای سیاسی جنبش اسلامی می‌تواند انجام دهد؟

اولاً و پیش از هر چیز، آمریکا می‌بایست از عوامل نارضایتی مسلمانان که موجب روی آوردن آنان به سازمان‌هایی چون "الاخوان المسلمین" می‌شود بکاهد.‌بی‌گمان همه ی عوامل نارضایتی مسلمانان ناشی از اقدامات آمریکا نیست و ایالات متحده نیز نمی تواند شرایط را از هر جهت بهتر کند. با وجود این، دست کم ایالات متحده می‌تواند گامهای موثر و مهمی در جهت تضعیف جناح راست اسلامگرایی در یارگیری بردارد. آمریکا با همگامی و همکاری سازمان ملل متحد، اروپا و روسیه می‌تواند برای کاهش اختلاف میان فلسطین و اسرائیل با تشکیل دولت فلسطینی مستقل با اقتصادی موفق، ضمن عقب نشینی اسرائیل از سرزمین‌های اشغالی به آنسوی مرزهای مورد توافق 1967 اقدام کند. اینگونه، یکی از عوامل مناقشه انگیز از دید جناح راست اسلامگرایی از میان میرود. ثانیاً، ایالات متحده باید از داعیه ی تسلط بر جهان و برپایی امپراتوری جهانی اش در خاورمیانه دست بردارد. این مساله مستلزم عقب نشینی نیروهای نظامی آمریکایی از خاک افغانستان و عراق، برچیدن پایگاههای نظامی آمریکا در خلیج فارس و عربستان، کاهش قابل توجه شمار ناوگان دریایی و دیگر تاسیسات نظامی، ماموریت‌های آموزشی و فروش تسلیحات است که دید جهانیان را به خود جلب می‌کند. بسیاری از دیپلمات‌های ایالات متحده به این امر که حضور آمریکا در منطقه باعث خشم و انزجار عمومی می‌شود آگاهند. ایالات متحده نمی تواند نسبت به این مساله که سرنوشت اقتصادی  و سیاسی خاورمیانه تنها بوسیله ی رهبری کشورهای منطقه می‌بایست تعیین شود ادعایی داشته باشد؛ حتی اگر به زیان منافع آمریکا در منطقه باشد.

ثالثاً، ایالات متحده باید از تحمیل نظرات و خواست‌های خویش در خاورمیانه خودداری ورزد. از سال 2001 آمریکا با اقدامات خود و بدلیل اینکه به زعم خود "خاورمیانه ی بزرگ" با دموکراسی آمریکایی همخوانی دارد، لطمات بیشماری وارد آورده است.‌بی‌گمان، از نقطه نظر دولتمردان تندرو کابینه ی بوش، اعلان وی برای صدور دموکراسی به کشورهای عربی و ایران صرفاً بهانه ای برای نفوذ و دست اندازی بیشتر در منطقه است. با نگاهی به ظاهر قضیه، مداخله ی آمریکا این واقعیت را که کشورهای خاورمیانه خود باید دموکراسی را به شیوه ی خویش و در زمان مناسب آن بیابند نادیده می‌گیرد. تحمیل اصلاحات از سوی آمریکا در حکم توهین به شعور جمعی مردم منطقه و محکوم به شکست خواهد بود. ممکن است برخی از کشورهای خاورمیانه آمادگی اصلاحات ساختاری را داشته باشند، اما برخی دیگر در چنین شرایطی نباشند. تحمیل تغییرات دموکراتیک به منظور جلوگیری از قدرت گیری جناح راست اسلامگرائی و کسب قدرت سیاسی از سوی "الاخوان المسلمین" در قاهره، دمشق، ریاض و الجزیره تنها کشورهای بیشتری را به دام اسلامگرایی افراطی می‌کشاند. ایالات متحده باید سیاست عدم مداخله را در جهان اسلام بپذیرد.

رابعاً، ایالات متحده میباید از اعمال سیاستهای خصمانه و ستیزه جویانه علیه کشورهای خاورمیانه، مانند ایران و سودان که هنوز تحت حکومت‌های اسلامی هستند خودداری کند. موج اسلامگرایی، هنوز به اوج خود نرسیده است. محتمل است کشورهای دیگری نیز پیش از افول اسلامگرایی اسیر آن شوند. ایالات متحده باید این واقعیت را بپذیرد که دیکته کردن سیاست‌های امپریالیستی مساله را وخیم تر کرده و موجب گسترش اسلامگرایی افراطی خواهد شد.

راه نجات ملت‌های خاورمیانه رشد جنبش‌های سکولار برای بالا بردن سطح آگاهی، آموزش مردم و مدرن کردن دیدگاه مردم کشورهای اسیر در چنبره ی اسلامگرایی است. این، کوششی است که چندین دهه خواهد پایید و همین امروز باید بدان آنرا آغاز کرد. هرگز منطقی نیست که اسلام با باورهای قرآنی متعلق به قرن هفتم بر همه ی شئون زندگی، از قبیل سیاست، آموزش و پرورش، علوم و فرهنگ حاکمیت داشته باشد. این بدان معنی است که جنبش سکولار باید بتواند این تلقی را که پاسخ مسائل قرن بیست ویکم را در نگاه واپسگرایانه و بنیادگرایانه می‌جوید تغییر دهد. بنیادگرایی در هر شکل و شیوه یی، چه در نوع افراطی اسلامی یا مسیحی آن، و یا نوع راست آیینی افراطی یهودی حرکتی واپسگرایانه است. دهها میلیون از مومنان جهان چون مسلمانان و مسیحیان و یهودیان ایالات متحده می‌توانند مذهب را امری خصوصی و جدا از سیاست بدانند. این، وظیفه ی اکثریت خاموش است که ابتکار عمل را از بنیادگرایان بگیرد و در این راستا از حمایت جوامع غربی، سازمانهای غیر دولتی، دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی و سازمانهای پژوهشی و غیره یاری بخواهد.

مردم خاورمیانه نه تنها باید در راه ساختن کشور خود بکوشند بلکه باید دست به "نوسازی دینی" نیز بزنند. با فروکش کردن آتش تنش‌ها و منازعات سیاسی در خاورمیانه، محققان و فیلسوفان و پژوهشگران دین اسلام با همکاری متقابل و از خلال مباحثه و مناظره خواهند توانست اسلامی مدرن ارائه کنند و آنرا از انحصار روحانیون واپسگرا درآورند. این چنین، "خرد جمعی" یی پدید خواهد آمد، که با تفسیری دیگرگونه از متون و کتب سنتی دینی، جهانبینی روشن بینانه و مترقی تری را پدید آرد. این "خرد جمعی" می‌تواند با آغاز از شهرهای بزرگ- استانبول، قاهره، بغداد، کراچی، جاکارتا- به هر روستا و ده کوره یی گسترش یابد.‌بی‌گمان، چنین نوسازی یی با انجام اصلاحاتی در سیستم آموزشی و کاستن از مدارس مذهبی و حوزه‌های علمیه در کشورهای اسلامی همراه خواهد بود و این خود نیازمند جایگزینی با رسانه‌های ارتباط جمعی از قبیل رادیو، کانال‌های ماهواره یی و اینترنت برای دسترسی همگان و درهر مکان ممکن است. چنین زیرساختی سال‌ها بطول خواهد انجامید و این ممکن نخواهد شد، مگر اینکه پیش از هرگامی، ابتدا به حضور نیروهای نظامی و هر نیرویی که در خاوزمیانه تنش زا است پایان داده شود و اقتصاد سیر بهبود و ترقی پیوسته پیدا کند. نوسازی دینی نیز، همچون بازسازی ملی زمان می‌خواهد.

 

 

بخش اول

 

در سال 1885، درست صد سال پیش از آن که دولت ریگان با واسطه "مک فارلن" در اوج جنگ عراق وارد معامله ای پنهانی برای فروش سلاح با ایران شود، و یک قرن پیش از آن که ایالات متحده ی آمریکا میلیاردها دلار هزینه ی مالی صرف کمک به مجاهدان بنیادگرای اسلامی افغانستان در جنگ ضد شوروی کند، سیاستگردانی دوره گرد، افغانی- ایرانی تبار، با سیاستگزاران سیاست خارجی و ماموران امنیتی اینتلیجنس سرویس بریتانیا برای طرح ایده یی ستیزه گر دیدار کرد. او با خود می‌اندیشید که آیا بریتانیا خواهان حمایت از سازماندهی جنبشی پان اسلامیستی در میان کشورهای مصر، ترکیه، ایران و افغانستان، ضد روسیه ی تزاری خواهد بود!

این منطقه از جهان (خاورمیانه) میدان بازی و هماوردی بلند مدت امپریالیستی میان روسیه و انگلستان بر سر کنترل آسیای مرکزی بود. بریتانیا که بر هند تسلط داشت، پیشتر در 1881 کنترل مصر را نیز بچنگ آورده بود. همچنین، امپراتوری ترکان عثمانی، که شامل عراق، سوریه، لبنان، اردن، فلسطین،عربستان سعودی و شیخ نشین‌های خلیج فارس میشد، در حال فروریختن بود، و بخش‌هایی از این امپراتوری آماده ی بلعیدن؛ هر چند تجزیه ی کامل امپراتوری، در گرو جنگ اول جهانی بود. از این پس بزرگترین مستعمرات امپریالیستی در آفریقا و آسیای جنوب غربی در حال پیدایش بود. و بریتانیا که استاد بهره برداری از وابستگی‌های قبیله ای، قومی و مذهبی، و نیز به جان هم انداختن اقلیت‌ها برای تحکیم قلمرو پادشاهی خویش بود، به دسیسه چینی برای پرورش و احیاء جنبشی اسلامی و سودمند در راستای اهداف خویش می‌پرداخت. روسیه و فرانسه نیز در این اندیشه بودند، اما انگلیسها با کمک ده‌ها میلیون مسلمان خاورمیانه و جنوب آسیا گوی را از رقبای خود ربودند.

مردی که در 1885 متشکل ساختن جنبشی پان اسلامیستی با هدایت بریتانیا را پیشنهاد داد کسی نبود جز "سید جمال الدین افغانی". از دهه ی 1870 تا دهه ی 1890 سید جمال الدین از سوی بریتانیا حمایت شد. دست کم یکجا در اسناد رسمی و پرونده‌های محرمانه سرویس جاسوسی دولت هند، پیشنهاد سید جمال الدین در 1882 در هند مبنی بر این که به عنوان جاسوس بریتانیا در هند به خدمت درآید، آمده است.

سید جمال الدین، بنیادگزار پان اسلامیسم، در واقع نیای بزرگ اسامه بن لادن است؛ نه از نظر نسبی که بلحاظ نظری. چنانچه بخواهیم شجره نامه ی اسلامگرایی دست راستی و افراطی را برشمریم، چنین خواهد بود:

"شیخ محمد عبده"(1905- 1849)، فعال پان اسلامیست مصری و شاگرد اصلی سید جمال الدین(1897- 1838)، بیشترین تلاش را برای گسترش نفوذ سید جمال انجام داد. عبده نیز، "محمد رشید رضا"(1935-1865)، هوادار سوری خویش را که بعدها به مصر رفته بود و مجله ی "المنار" را برای نشر نظرات عبده برای تشکیل دولت متحده ی اسلامی منتشر ساخت، پرورش داد. رشید رضا به نوبه ی خود "حسن البناء"(1949-1906) را که بواسطه ی مجله ی "المنار" با آراء رشید رضا آشنا شده بود، تربیت کرد. حسن البناء در 1928 سازمان "الاخوان المسلمین" را بنیاد نهاد. وی شاگردان بسیاری داشت که برجسته ترینشان یکی "سعید رمضان"، سازمانده جهانی "الاخوان المسلمون" بود که دفتر آن در سوسیس جای داشت، و دیگری "ابو الأعلی مودودی" بنیادگزار "جماعت اسلامی پاکستان"، نخستین حزب سیاسی اسلامی تحت تاثیر آراء حسن البناء. دیگر جانشینان حسن البناء شعبات دیگری از "الاخوان المسلمون" را در دیگر کشورهای اسلامی، اروپا و ایالات متحده ی آمریکا بر پا کردند. یکی از آنان یک سعودی است که در جنگ آمریکایی مجاهدان افغانستان شرکت داشت و او کسی نیست مگر "محمد اسامه بن لادن"، که تیره دل ترین مرد این زنجیره بود.راه توده

در فاصله ی نیم قرن، از 1875 تا 1925، چهارچوب بلوک کشورهای اسلامی بواسطه ی امپراتوری بریتانیا پی ریزی شده بود. سید جمال شالوده ی فکری جنبش پان اسلامیسم را با پشتیبانی بریتانیا و حمایت شرق شناس برجسته ی انگلیسی، " ادوارد براون" (Edward Brown)، بنیاد نهاد. "عبده"، شاگرد اصلی سید جمال، با کمک کنسول بریتانیا در مصر، "اولین باینگ لرد کرومر"(Lord Cromer)، "جنبش سلفیه"، شکلی از بنیادگرایی واپسگرای افراطی را تاسیس کرد. برای اینکه بدرستی نقش سید جمال و عبده را دریابیم، جا دارد که آثارشان را در جریان صد سال تلاشهای بریتانیا برای پی ریزی و سازماندهی جنبشی پا اسلامیستی و هوادار این کشور بنگریم. سید جمال، شخصیت خیالپرداز و سست اراده بود، که در خدمت دیگر قدرتهای استعماری نیز عمل کرد. بنیادگرایی عارفانه و شبه مدرن او نتوانست به جنبشی توده ای و همگیر بدل شود. "عبده" شاگرد ارشد سید جمال، بسیار وفادارانه تر بخدمت حاکمان بریتانیایی مصر درآمد و زمینه ی فکری سازمان "الاخوان المسلمون" را که سراسر قرن بیستم جنبش غالب در روند اسلامگرایی بود، فراهم کرد. بریتانیا همزمان با بکارگرفتن عبده برای گسترس یک جنبش بنیادگرای اسلامی،  در دو جبهه ی دیگر نیز- پیش از جنگ اول جهانی- در همین راستا تلاش کرد؛ در شبه جزیره ی عربستان با حمایت دسته ای از اعراب بنیادگرا تحت هدایت "ابن السّعود"، نخستین دولت بنیادگرای اسلامی را پایه ریزی کرد، و نیز در همین هنگام، َمکه، دومین خاندان عربی که ادعای ساختگی انتساب به پیامبر اسلام را داشتند، بر انگیخت و پسران این خاندان را به پادشاهی عراق و اردن رساند. درآغاز بریتانیا می‌پنداشت که خاندان‌هاشمی بعنوان پاسداران شهرهای مقدس عربی، مکه و مدینه، رهبری جهان اسلام را بجای امپراتوری رو به زوال عثمانی، با تشکیل خلافت اسلامی هوادار این کشور بر عهده خواهند گرفت. این نقشه عملی نشد، اما نقشه ی موازی آن موفق بود. در عربستان، از 1920 به بعد، راست آیینی (ارتودوکس) وهابی همراه جنبش "سلفیه" در شکل دولت جدید این کشور، تجلی یافت و خیزش نوین اسلام بنیاگرا و درخدمت استعمار پدیدار شد.

باید دانست که سید جمال الدین افغانی آغازگر این جریان بوده است. او و جانشینانش با قدرتهای استعمارگری که بر سر تسلط بر کمربند وسیع سرزمین‌های شرق آفریقا تا چین در ستیز بودند، همکاری داشت. سالها پس از مرگ سید جمال بسیاری از مورخان و بیوگرافی نگاران، او را مردی معتقد و با ایمان که برای رنسانس اسلامی تلاش می‌کرد، توصیف کرده اند. فردی ضد امپریالیست، ضد قدرتهای استعماری و اصلاح گری آزاداندیش که میکوشید میان اسلام سنتی و خردگرایی علمی عصر روشنگری پیوند ایجاد کند. گرچه میتوان همه ی این ویژگیها را در تظاهرات سید جمال دید، اما فراتر از این پندار، او سیاستگری شیاد بود که از مذهب بعنوان ابزاری برای رسیدن به اهداف مقطعی بهره برد و همزمان، متحد و کارگزار قدرتهای استعماری بود. هر چند سید جمال بتناوب ماموری در خدمت هر سه قدرت استعماری وقت، یعنی بریتانیا، فرانسه و روسیه بود، اما شاگرد ارشد او، "عبده"، به بریتانیا صادقانه وفادار ماند.

سید جمال که ظاهرا در ایران، به سال 1838 بدنیا آمده است،] "سید‌هادی روح القدس" پسرعمه ی سید جمال الدین که در وصف سید جمال شعری نیز سروده در اسدآباد همدان میزیسته است و از همین روست که در ایران و به غلط  سید جمال الدین افغان به سید جمال الدین اسدآبادی شهرت دارد. به پاورقی مراجعه کنید. م[ شهرت "افغانی" را برای القاء این گمان که در افغانستان بدنیا آمده است برگزید. با این حیله او اولاً هویت ایرانی و شیعی خود را پنهان میکرد، زیرا تشیع شاخه ی اقلیت اسلام است، ثانیا می‌توانست بر اکثریت مسلمانان جهان که اهل تسنن بودند بیشتر اثر گذارد. پنهان کردن هویت واقعی تنها نخستین نیرنگ سید جمال بود. چنانکه "إیلی کدوری"(Elie Kedourie)، شرق شناس برجسته ی بریتانیایی گفته است، سید جمال و شاگردانش از جمله "محمد عبده" و "رشید رضا"، "بیشترین امساک را در حقیقت گویی" داشتند. سید جمال بدرازای زندگی خویش هویتی دروغین خود را گسترش داد. او وانمود میکرد که با سفر به سرتاسر جهان اسلام پایه ی تئوریک جنبش سیاسی- اجتماعی پان اسلامیسم را گسترش داده، اما او متفکری بدعت گذار، جاسوسی مرموز، فراماسون، و فراتر از همه ی اینها، بنوشته ی "کدوری" کسی بود که به "بهره گیری سیاسی از مذهب" باور داشت.

سید جمال از مذهب استفاده ی ابزاری کرد. ظاهرا دینداری پارسا بود که میخواست جزئیات الگوی سیاسی از حکومتی با قوانین صدر اسلام  را در مکه مسلط کند، اما در نوشته‌های محرمانه اش باورهای حقیقی خود را آشکار می‌کند:

"ما سر مذهب را نمی بریم، مگر بوسیله ی خود مذهب. بنابراین اگر اکنون به ما بنگرید ما را پارسایانی تارک دنیا، و پرستندگانی نماز خوان که هرگز از فرمان خدا سر نمی پیچند، میبینید."

"کدوری" مینویسد: " این نامه آشکارا نشان میدهد که یکی از اهداف سید جمال، که شاگرد ارشد او عبده نیز بدان آگاه بوده، تخریب از درون اسلام بوده است، و روش او برای متحقق کردن این هدف "تظاهری وفادارانه" به اسلام بوده است." در واقع اگرچه سید جمال مبلّغ اسلام راست آیین (ارتودوکس) برای توده‌ها بود، اما در نهان خدا ناباوری ضدّ اسلام بود که به دیگر ادیان نیز می‌تاخت. او خطاب به محفلی زیرزمینی میگوید:

"مذاهب، تحت هر نامی، ماهیتی یکسان دارند. هیچ آشتی و درک متقابلی میان آنها و فلسفه تحقق پذیر نیست. مذهب، باور ایمانی را به فرد تحمیل میکند، اما فلسفه او را یکباره از قید مذهب می‌رهاند."( رجوع کنید به نظرات آیت الله مصباح یزدی که نسخه ایرانی این نظرات را اکنون تبلیغ می‌کند و یا نظرات بنیاگذار حجتیه در ایران"آیت الله شیخ محمود حلبی" که در اوج جنبش نفت در دهه 1330، یکباره و با اشاره انگلستان مروج اسلامی شد که اکنون مصباح یزدی آن را پی گرفته است.م)

با وجود این، سید جمال نتیجه می‌گیرد که: " توده‌ها را دلیل و برهان راضی نمی کند و تنها "خواص" درمی یابند که آموزش و تربیت توده‌ها چگونه باید باشد." پختگی محتوای این عبارات بیانگر چرایی شهرت معنوی سید جمال است. او در سراسر زندگی خویش برای توده‌ها پیامی و برای خواص پیامی دیگر داشت. برای توده‌ها پان اسلامیسم را ترویج میکرد و  برای خواص فلسفه یی دستچین شده. آری سید جمال که در راستای اهدف خویش، و برای  فریب توده‌ها ژست ضد امپریالیستی می‌گرفت؛ با حلقه ی نزدیک شاگردانش، حیله گرانه هم پیمان امپریالست‌ها نیز میشد.

با وجود این، بسیاری از تاریخ نگاران ظاهربین، می‌پندارند که سیاستگردان اسلامگرا می‌خواست جنبشی در جهان اسلام برانگیزد که بواسطه ی آن اسلام را به دوره ی شکوفایی و طلایی آغازین آن در مکه و مدینه بازگرداند. برخی مورخان تقریبا تیزبین، او را ستیزه گری ضد امپریالیسم می‌پنداشتند که در جستجوی اصلاح دینی و برداشتی روشنگرانه و خردگرایانه از اسلام بجای اسلام سنتی و ایستاست. متاسفانه، این  دیدگاه غالب در میان شرق شناسان برجسته بوده است. برای نمونه "گیب"(H.A.R. Gibb)" نویسنده ی کتاب "گرایشات مدرن در اسلام"(1947) می‌نویسد که سید جمال به دولتی که تحت "راست آیینی قرآنی"[8] با نگاهی مدرن اداره می‌شود، باور داشت. و "ویلفرد کانتول اسمیت" (Wilfred Cantwell Smith)] پاورقی : محقق، پژوهشگر و اسلام شناس برجسته ی کانادایی.[ سید جمال را "کاملترین مسلمان زمان خویش" می‌نامید. او در کتاب مشهور خود "اسلام در تاریخ مدرن" مشتاقانه سید جمال را "ضد امپریالیست" می‌شناساند.

"او (سید جمال الدین افغانی) غرب را تهدیدی برای اسلام و جامعه ی اسلامی می‌دانست و همه را به مقاومت در برابر آن فرا می‌خواند... او مخاطبینش را به ترویج عقل و تکنولوژی بر می‌انگیخت، برای توانمند شدن، همانگونه که غرب انجام داده است.... او مسلمانان را به پرهیز از انفعال و تلاش برای عزمی خود جوش و زنده در این راستا تشویق می‌کرد."

اسمیت با ستایش سید جمال مینویسد:

"بلحاظ جغرافیایی، گستره ی فعالیت سید جمال، ایران، هند، جهان عرب، ترکیه و اروپای غربی بود. سید جمال سنی مذهب و صوفی بود. او مروج ایده ی آشتی با تشیع نیز بود. وی افکار سنتی اسلامی را با اندیشه ی مدرن اروپایی درآمیخت...او مبلغ نهضت‌های سیاسی اسلامی و شخصیتی در خور احترام بود. وی مدافع ناسیونالیسم بومی و پان اسلامیسم بوده است. بخش عمده یی از گسترش بعدی اسلام در سایه ی شخصیت و تلاشهای او انجام گرفت. در حقیقت کمتر جایی در اسلام قرن بیستم می‌توان سراغ گرفت که تحت تاثیر آراء سید جمال نبوده باشد."

با همه ی این، اسمیت بدرستی میافزاید: "سید جمال نخستین احیاگر اسلامی بود که به تضاد آشتی ناپذیر تاریخی "اسلام" و "غرب" باور داشت." اینگونه، در واقع سید جمال افغانی نخستین کسی است که مفهوم برخورد تمدنها را که صد سال بعد بوسیله ی "برنارد لوئیس"(Bernard Lewis) و "ساموئل‌هانتینگتون" (Samuel Hantington) متداول شد، پیش کشید.

سید جمال الدین را خواه آنگونه که اسمیت او را مردی پویا شناسانده است، یا او رو فردی فرصت طلب بدانیم، در نقش او بعنوان پدرخوانده ی سازمان "الاخوان المسلمون" و گروههای اسلامگرای افراطی مشابه، نمی توان شک کرد.‌بی‌گمان، چنانچه به "برادران مسلمان" ستیزه جو و متعصب امروز گفته شود که مراد و رهبر معنوی آنان، سید جمال الدین افغانی، خداناباور و فراماسون بوده است، دچار ضربه ای روحی خواهند شد. با وجود این، "ریچارد میشل" (Richard P.Mitchell)  که کتابش، "درون سازمان الاخوان المسلمون" صریح ترین و روشن ترین نمونه ی تحقیقی درباره ی این سازمان است، می‌گوید که سرآغاز سازمانهای تروریستی و ستیزه جویانی که پس از جنگ دوم جهانی در مصر غالب شدند، مستقیماً به سید جمال الدین افغانی باز می‌گردد. وی مینویسد "اعضای اخوان المسلمون خود را در مسیر جنبشی اصلاح طلب و مدرن یافتند که از سوی سید جمال، محمد عبده و رشید رضا مطرح می‌شد." او میافزاید: " اعضای سازمان نسبت به سید جمال گونه ای بستگی و نزدیکی احساس می‌کردند. بسیاری از ایشان او را "پدر روحانی" جنبش می‌دانستند و در این میان حسن البناء کسی است که بیشترین شباهت را به وی دارد."

 

 

 

بخش دوم

 

بریتانیا از1899 تا پس از جنگ اول جهانی، یکی از برجسته ترین بازی‌های امپریالیستی قابل تصور خویش را آغاز کرد. امپراتوری نزار عثمانی در واپسین دم زندگی بود. از سوی دیگر پیشرفت‌های تکنولوژیک در زمینه ی نیروی دریایی و راه آهن همچنین گسترش موتورهای درونسوز و اتوموبیل، نیاز سیری ناپذیری به نفت داشت. با وجود تگزاس، رومانی و باکو بعنوان مراکز تولید نفت کم کم برای استراتژیست‌های امپریالیست آشکار میشد که ایران، عراق، و عربستان نیز منابع  نفتی فراوان و ارزشمندی دارند. امپریالیست‌های سود جو، آسیای جنوب غربی را صحنه ی شطرنج بزرگی میدانستند و هر کدامشان برای حفظ موقعیت خویش میکوشید. بازی لندن این بود که خود را جانبدار مسلمانان جهان وانمود کند؛ اما نه با گشاده رویی در برابر روشنفکران جهان اسلام یا با متجدد کردن برجستگان که با حمایت از توده‌های سنت اندیش و حاکمان خودکامه.

با راندن فرانسه از خاورمیانه، می‌بایست بریتانیا همزمان با سه قدرت دیگر آن روز جهان دست و پنجه نرم کند. روسیه که بنظر می‌رسید عزم نفوذ از شمال دارد یک سوی نگرانی بریتانیا بود. آلمانها که قدرت جهانی شان تحت حاکمیت قیصر در حال توسعه بود از سویی با ترکیه رابطه داشتند و از سوی دیگر برای ساخت خط آهن از برلین به بغداد نقشه می‌کشیدند. و ترکان عثمانی که گرچه قدرت امپراتوریشان محو میشد هنوز برگ برنده ی "خلافت" را در دست داشتند و دست کم اسما مدعی نمایندگی مسلمانان سنی راست آیین (ارتودوکس) بودند. لندن کاملا کنترل هند را (که شامل پاکستان امروزی نیز می‌شد) در اختیار داشت و "لرد کرومر" مصر و کانال آبی سوئز را بعنوان شریان حیاتی بریتانیا بسوی هند قبضه کرده بود. انگلستان در افغانستان و ایران نیز نیروی موثر و غالب بود. نیز مناطق مهمی از قبرس تا شرق آفریقا و تا عدن را در اختیار داشت که می‌توانست برای لشکرکشی و نمایش قدرت در خلیج فارس سودمند باشد. بریتانیا در بازی خویش برای کنترل عراق و عربستان نیازمند نیرویی در برابر قدرت حاکم ترکان در سرزمین پهناور و شنزار عراق بود.

 نخستین گام برای رسیدن به این هدف ایجاد پیوند اتحادی بلند مدت میان انگلستان و شاه آینده ی عربستان سعودی از یک سو و جنبش اسلامی وهابی از سوی دیگر بود. برای پی بردن به چگونگی چنین پیوندی، نخست باید به پس و به سده ی 18 بازگردیم زمانی که نخست میان "السعود"، خاندان سلطنتی آینده و "الشیخ" خانواده ی اسلامگرایان وهابی تفاهمی رخ نمود.

در میانه ی سده ی هجدهم مسلمان مروج دوره گردی مناطق شمالی و اسلام خیز شبه جزیره ی عربستان را از مکه و مدینه تا بیایانهای "الاحساء" در شرق بصره، بغداد و دمشق درنوردید. او "محمد بن عبدالوهاب" متولد 1703 بود که، اقامتگاهی دائم نداشت و شهرنشین نبود، و زحمت آموزش در مراکز روشنفکری جهان عرب را بخود نمیداد. "عبدالوهاب" با انگیختن جهاد اسلامی پرخاش میکرد که مسلمانان باید خود را از قید هر آنچه از هزار سال پیش، از مرگ پیامبر اسلام به بعد آموخته اند رها سازند. این، جنبشی احیاگر از نوع کلاسیک آن بود، با هوادارانی مشتاق که خیمه‌ها را به فراموشخانه ی تاریخ سپرده بودند.

مهمترین فردی که به آیین جدید عبدالوهاب گروید، "محمد بن السعود"، موسس خاندان السعود، بود. "ابن السعود" آشکارا خود را نسخه ی قرن هجدهمی پیامبر اسلام می‌دانست و برای گسترش اسلام اقدام به فتح سرزمینهایی می‌کرد و ایمان اسلامی خویش را در متصرفاتش تحمیل می‌کرد. عبدالوهاب، ابن السعود و هوادارانشان برای تحمیل عقاید خود شیوه ی زشت کشتار دگراندیشان را داشتند. آنان شهرها، مساجد و زیارتگاههای متعلق به مخالفانشان را نابود میکردند.

 پس از آنکه عبدالوهاب در عربستان ملقب به "معلم" یا "الشیخ" شد، نوادگان و منسوبان او نیز "الشیخ"خوانده می‌شدند. اتحاد خانواده‌های "السعود" و "الشیخ" در شکل دولت عربستان سعودی در دهه ی 1920 تجلی یافت. البته ظهور چنین دولتی فراز و نشیب‌های فراوان داشت. از اوایل سده ی هجدهم تا اواخر دهه ی 1920 بارها دولت تاسیس شده به وسیله ی خاندان ابن "السعود" بتناوب از سوی ترکان عثمانی که قدرتی بیشتر جهانی و کمتر فناتیک بودند یا متحدان مصری ایشان و یا قبائل رقیب برچیده می‌شد.

در نوشته‌هایی درباره ی صعود وهابیون چه بسا با احترام گفته می‌شود که آنان مسلمانانی اصلاحگر و متجدد بوده اند و نیز آنها شبه جزیره ی عربستان را گرد ایده ی "توحید" یکپارچه ساختند. (واژه ی "وهابیت" از سوی حاملان این ایده توهین آمیز تلقی می‌شود، آنها عنوان "توحید گرایی" را می‌پسندند). واژه ی "وهاب" اغلب در توصیف متفکری که در کار فلسفی و تفسیر قرآن پیشگام است، بکار می‌رود. که البته چنین نیست. Hamid” Algar” معتقد است که محیط جغرافیایی عربستان در به اصطلاح تئولوژی عبدالوهاب موثر بوده است؛ او می‌نویسد: "چنین به نظر میرسد که همواره جغرافیای‌بی‌حاصل عربستان در تاریخ فکری او انعکاس یافته است". وی میافزاید: "آنچه که با تسامح "میراث فکری محمد عبدالوهاب" خوانده شده است چیزی بسیار ساده و سطحی است که در واقع نسخه ی تکرار شده ی  مجموعه ی گفته‌های پیامبر اسلام است و فاقد بسط و بیان بیشتری است".Algar به این توجه میکند که حتی نگاهبانان وهابی، "از اندیشه ی خشک و سطحی عبدالوهاب احساس شرمساری دارند". آری او هرگز اندیشمندی بزرگ نبوده است.

اما عبدالوهاب در حمله به مسلمانان مترقی و متهم کردنشان به خروج از اسلام، ارتداد، بدعت گذاری در دین و بدتر از آن استاد بود. وهابیون که سده‌ها در سراسر سرزمین عربی به تاخت و تاز و غارت و ویرانگری میپرداختند، اینک با پیوستن به نیروهای ابن السعود، قدرتی توانمند پدید آورده اند. بگفته ی یکی از نویسندگان انگلیسی قرن نوزدهم، آنان (وهابیون) به "ترجیح کشتار بر غارتگری" بهنگام پیروزیهایشان شهره بودند و کشتار هرگز پایان نداشت. در سده ی 1700، اتحاد سعودی - وهابی "عملیاتی از کشتار و غارت در سرتاسر عربستان" ببارآورد. آغاز کارشان از مناطق مرکزی عربستان بود، آنگاه به "عسیر" در جنوب عربستان و قسمتهایی از یمن و سرانجام به ریاض و حجاز رو نهادند. آنان در 1802 به شهر مقدس شیعیان، کربلا، که هم اکنون در عراق است، یورش بردند و اکثریت جمعیت این شهر را به قتل رساندند و گنبدها و قبور مقدس شیعیان را ویران کردند و "دارایی، سلاح، جامه، فرش، طلا، نقره و نسخ گرانبهای قرآنی" را به یغما بردند. در حقیقت وهابیون مهر "ویرانگران گنبد‌ها" را بر پیشانی داشتند. به زعم اینان، در اوایل سده ی نوزدهم، می‌بایست گنبدهای اماکن مقدس در مکه نیز ویران شود. (امروز نیز در عمل چنین دیدی ادامه دارد. عربستان سعودی خواستار دگرگونی بنیادی مکانهای اسلامی در یوگسلاوی سابق بود. "جان اسپوزیتو" مینویسد: "سازمانهای سعودی تحت حمایت عربستان مسوول ویران کردن یا بازسازی دیگرگونه ی مساجد تاریخی، کتابخانه‌ها، مدارس قرآنی و قبرستانهای بسیاری در بوسنی و کوزوو هستند که به زعم ایشان معماری، نقوش اسلیمی و سنگ قبرهای آن با زیبایی شناسی ضد شمایل وهابی همخوانی نداشت.")

"ویرانگران گنبدها"، همچنان که قدرت خویش را در عربستان گسترش می‌دادند، سرانجام با بریتانیای کبیر تماس یافتند. پیوندهای بریتانیا با خاندان السعود در اواسط سده ی نوزدهم آغاز شد. زمانی که کنسول بریتانیا با دربار السعود در ریاض، شهر بیابانی خاموش، که بعدها پایتخت عربستان شد تماس گرفت.Algar گزارش میکند که "نخستین تماس در 1865 انجام شد و بریتانیا سیل کمک‌های مالی خود به خاندان سعودی را که تا آغاز جنگ اول جهانی بتناوب افزون میشد، سرازیر کرد."

لرد کرزن نایب السلطنه ی آن هنگام هند در 1899 در تدارک فرمانروایی دست نشانده در کویت، پیوندهای لندن با خاندان "السعود" و "وهابیون" را با جدیت پایه نهاد. خاندان السعود که برای تحمیل خویش در عربستان تلاش می‌کرد، از سوی بریتانیا برای تشکیل دولتی در کویت دعوت شد. کویت، آن زمان امارت کوچکی در جنوب بصره بود که می‌رفت تا هر چه بیشتر نقش نگهبان قدرت امپریالیستی بریتانیا را داشته باشد. تنها سه سال بعد خاندان السعود حاکمیت خویش را بر شبه جزیره ی عربستان استوار کرده بود. طبق گزارشی، "امیر کویت ابن السعود را که آن هنگام 20 سال داشت برای بازپس گرفتن ریاض از دست رشیدیون (هواداران عثمانی) بدانجا فرستاد." در 1902 ریاض بدامان ابن السعود افتاد و در این هنگام او نام "الاخوان" را برای گروه هراس انگیز خویش برگزید. او جنگجویان "الاخوان" را از قبایل بادیه نشین گرد آورد و آنان را با عقاید مذهبی متعصبانه و بنیادگرایانه مسلح ساخت و به میدان جنگ فرستاد. تا پیش از 1912 شمار "برادر خوانده‌ها" ("الاخوان") به 11000 تن رسیده بود و ابن السعود منطقه ی نجد در نواحی مرکزی عربستان و "الاحساء" در بخش شرقی این کشور را در کنترل داشت.

در میانه ی 1899 تا آغاز جنگ یکم جهانی شایعه ی وجود نفت در خاورمیانه به واقعیت رسید، و نخستین "توافقنامه"ی یکطرفه و امپرالیستی نفت بوسیله ی مردان نفتی که پشتشان به قدرتهای بزرگ گرم بود و در شرایطی که رهبران قبایل زندانی بودند، به امضا رسید. اینگونه، به ناگاه خاورمیانه اهمیت استراتژیک یافت. از نظر بریتانیا، عربستان و شیخ نشین‌های خلیج حلقه یی از زنجیری بودند که از کانال سوئز تا هند کشیده میشد. آرام آرام عکس قضیه به نظر درست تر می‌آمد، به این معنی که سوئز و هند برای حفظ منافع نفتی بریتانیا در جنوب ایران و عراق و شیخ نشین‌های خلیج اهمیت استراتژیک روز افزون یافت. "ویلیام شکسپیر" مامور سیاسی انگلیس در کویت، نخستین از چندین متحد مشهور خاندان ابن السعود، آغازگر نخستین توافق رسمی میان انگلستان و عربستان سعودی بود، که در سال 1915 امضاء شد. شکسپیر در جریان نبردی در رویارویی بیابانی میان "السعود" و قبیله ی رقیب او "الرشید"  کشته شد و ماموریت او ناکام ماند. اما توافقی که او طرح کرد سالها پیش از آنکه عربستان سعودی کشوری مستقل شود لندن و عربستان را بهم گره زد. " این توافقنامه بطور رسمی ابن السعود را تحت الحمایه ی انگلستان بعنوان حاکم مستقل نجد و مناطق وابسته بدان میشناساند. در عوض "ابن السعود" متعهد می‌شود که توصیه‌های بریتانیا را دنبال کند."

 با آغاز جنگ جهانی در سال 1914 بریتانیا فرصتی طلایی یافت که از شر ترکیه در عربستان رهایی یابد، در حالی که امپراتوری عثمانی عملکردی تردیدآمیز اختیار کرده بود، دو تیم بریتانیایی به دو بازیگر دشمن هم در بیابانهای بایر پهنه ی عربستان تکیه کردند.

تیم نخست تحت رهبری فیلبی بود. ماموری کارکشته و درس خوانده در زمینه ی بهره برداری سیاسی از باورهای مذهبی زیر نظر ادوارد براون. فیلبی از خانواده یی میانی با پیوندهای خانوادگی با سریلانکا و هند وآموزش یافته ی پرآوازه ترین مدارس بریتانیا بود، مانند "وست مینستر" که خود نیز در آن به ملکه درس میداده است، و نیز "ترینیتی کالج" و کمبریج که در آنجا نزد ادوارد براون درس می‌خوانده است.  در طلیعه ی سده ی بیستم میلادی دانشگاه کمبریج پایه ی آموزشی برای معماران امپراتوری بریتانیا بود. فیلبی در آنجا با مشاهیر انگلستان و جهان در ارتباط بود، گرچه خود آتئیست (خداناباور) بود اما اشتیاق فراوانی در زمینه ی آثار مذهب در سیاست از خود نشان میداد. او باورهای دینی را چنین توصیف میکند: " برتر از هر باوری....کارامدترین در برابر هر نوع ایدئولوژی مخالف." فیلبی در کمبریج در رشته‌های فلسفه و زبانهای شرقی و حقوق هند درس خواند، سپس به "خدمات اجتماعی هند" پیوست. او که بعدها بشکلی دروغین اسلام آورد و نام "عبدالله" را نیز بر خود نهاد با درسهایی که از براون گرفته بود به عنوان مامور بریتانیا به هند رفت. سپس رهسپار عربستان شد و در آنجا بجای شکسپیر بعنوان متحد "ابن السعود" از سوی بریتانیا ماموریت خویش را آغاز کرد.

هنگامی که افراد تیم فیلبی، دفتر اینتلیجنس سرویس در هند، از خاندان "ابن السعود" حمایت می‌کردند دوستانشان در قاهره در بخش عربی اینتلیجنس سرویس که از لورنس مشهور (لورنس عربستان) پشتیبانی می‌کرد، مشغول بکار بودند. دفتر عربی به حسین، بزرگ خاندان‌هاشمی، و پسران او عبدالله و فیصل تکیه داشتند. خاندان‌هاشمی بر حجاز استان غربی عربستان که شامل مکه و مدینه می‌شد فرمان میراند. همزمان خاندان ابن السعود از ریاض که اکنون پایتخت عربستان است، بر قسمت بزرگی از مناطق مرکزی عربستان، نجد، تسلط داشتند. البته خاندان ابن السعود برنده ی پایان این بازی شد و نام سعودی را بر کشور عربستان نهاد. عبدالله و فیصل پسران خاندان‌هاشمی که بازی را در مقابل خاندان السعود باخته بودند بعنوان پادشاهان سرزمینهایی که مرزهای آن توسط وینستون چرچیل کشیده شده بود، گماشته شدند. عبدالله به پادشاهی اردن رسید و فیصل به پادشاهی عراق!

در راستای حمایت از هر دو جریان‌هاشمی و السعود، بریتانیا در صدد استفاده از اسلام بود. خاندان‌هاشمی مدعی انتساب به پیامبر اسلام بودند و هرکدام از حاکمان خشن‌هاشمی در طول سده‌های گذشته آنرا تکرار می‌کردند. طبیعتا بریتانیا در خاندان‌هاشمی پتانسیلی برای تشکیل خلافتی هوادار این کشور در مکه می‌دید. از سوی دیگر خاندان السعود که مردان وهابی جنگجو را در اختیار داشتند نیرویی قوی بودند که به باور بریتانیا می‌توانستند لندن را در بدست گرفتن کنترل سواحل غربی خلیج فارس یاری کنند.

در سال 1916، پیشاپیش چنین به نظر می‌رسید که‌هاشمی‌ها در اجرای این پروژه دست بالا را دارند. زیرا آنان موقعیتی برتر در مکه و مدینه داشتند و بریتانیا تصور می‌کرد که حسین و پسرانش می‌توانند مسلمانان را از شمال آفریقا تا هند در راستای اهداف بریتانیا بسیج کنند. در آن هنگام عثمانی‌های در حال اضمحلال، خلافت فرسوده یی را در کنترل داشتند و تنها اسما مدعی رهبری مسلمانان جهان بودند. ترکان عثمانی از هر طرف در حلقه ی محاصره گرفتار آمده بودند و بریتانیا رهبری تلاش برای استفاده از بدیلی اسلامی را بعنوان نبرویی بر ضد ترکان عثمانی در اختیار داشت. این سیاست دست پرورده ی تیم خاورمیانه یی لندن بود. افراد این تیم: لرد کرزن وزیر خارجه ی فرا امپریالیست و حاکم پیشین هند "رابرت سسیل" اشراف زاده، و خویشاوند او "آرتور لرد بالفور" که با حمایت خانواده ی "روچیلد" قول تشکیل دولت برای یهودیان فلسطین داد، "مارک سایکس" رییس بخش خاورمیانه یی دفتر سیاست خارجی و "دیوید جورج هوگات" مسوول بخش عربی اینتلیجنس سرویس، نویسنده ی کتاب "نفوذ به عربستان" باستان شناس، شرق شناس و محافظ موزه ی "آشمولین" در اکسفورد. چرچیل، "آرنولد تویین بی" و دیگر رهبران امپریالیسم انگلستان نیز در این مجموعه بودند. لورنس سیاست بریتانیا در این زمینه را چنین قالب بندی میکند.

"پس از سقوط سلطان عثمانی خلافت اسلامی به خانواده ی پیامبر که در حال حاضر حسین، شریف مکه، آنرا نمایندگی می‌کند خواهد رسید. قدرت یافتن حسین به سود ما است، زیرا با اهداف ما یعنی با خرد شدن بلوک اسلامی و فروپاشی امپراتوری عثمانی همخوانی دارد. و همچنین بدلیل اینکه خلافت او برای ما‌بی‌ضرر خواهد بود از او طرفداری می‌کنیم. اگر بشکلی مناسب این پروژه پیش برود دولتهای عربی بشکل موزاییک‌های سیاسی از امیر نشین‌های حسود و ناتوان از برقراری هر گونه پیوند اتحادی با هم و در عین حال همیشه آماده ی اتحاد در برابر دشمن خارجی باقی خواهند ماند."

ایده ی این سیاست به اندازه ی کافی ساده به نظر میرسد.‌هاشمی‌ها با لاف زدن و برترنمایی انتساب خویش به پیامبر و پندارهای رمانتیک اعراب که لورنس نیز آن را دامن زده است، برآنند تا برای آزادی از یوغ فرمان روایی ترک‌ها در سراسر عربستان شورش برپا کنند. در پشت صحنه بریتانیا است، برای ایجاد اتحادی میان‌هاشمی‌ها و صهیونیست‌ها و با هدف پدید آوردن دولتی یهودی و هوادار انگلیس در فلسطین و سپردن حکمرانی سوریه، لبنان، عراق، اردن امروزی و حجاز در ساحل غربی عربستان به‌هاشمی‌ها. با نگاهی فراگیرتر، این خلافتی عربی و تحت کنترل بریتانیا به مرکزیت مکه خواهد بود. البته مصر و سودان همچنان در قلمرو بریتانیا هستند.

همزمان، فیلبی در نواحی شرقی عربستان کار می‌کرد. سر پرسی کاکس، نماینده ی سیاسی دفتر هند در خلیج فارس مردی بود که به سیاست انگلستان برای تضمین امنیت مناطق ارزشمند نفت خیز که بتازگی پتانسیل نهفته در آن پدیدار گشته بود، خدمت می‌کرد. آن زمان، فیلبی با کاکس و نیز دوره گرد مشهور و فوق جاسوس ]خانم[ "گرترود بل" که دانش بسیار او از زندگی قبایل عرب و شجره نامه‌های خانوادگیشان و نیز مهارت او در زبان شناسی، وی را فردی شایسته برای چنین ماموریتی نشان میداد، کار می‌کرد. کاکس در 1916 فیلبی را برای دیدار با ابن السعود فرستاد. لندن هنگامی که در غرب عربستان اهالی مکه را علیه ترکان می‌شوراند، فیلبی را برای ساماندهی "ابن السعود" علیه یکی دیگر از طوایف جنگجو یعنی الرشید که متحد ترکان در قسمت شرقی عربستان بود، گمارد.

در آغاز ژانویه 1917 ابن السعود ماهیانه 5000 پوند از سوی فیلبی دریافت می‌کرد.]50[ از آن پس فیلبی  دستیار بریتانیایی ابن السعود بود و با وی دیدارهای بسیاری داشت. در 1919 پسر 14 ساله ی ابن السعود(ملک فیصل پادشاه بعدی عربستان) به سرپرستی فیلبی برای دیدار از لندن که دیدار از ادوارد براون، مراد فیلبی و نیز "ویلفرد سکوین بلانت" از مدافعان پیشرو پان-اسلامیسم هوادار بریتانیا، بخشی از آن بود، همراه او شد.

اما بازی امپریالیستی بریتانیا در تغییر نقشه ی خاورمیانه و تاسیس خلافتی نوین ناکام ماند. البته بریتانیای کبیر بواسطه ی قدرت امپریالیستی اش بازیگر غالب در منطقه باقی ماند ولی بند و بست عربی- صهیونیستی پیش نرفت و عراق نیز برای سربازان بریتانیایی مشکل آفرین و مرگ آور شد. علاوه بر این فرانسه برای خروج بریتانیا از سوریه و لبنان پافشاری می‌کرد و بلشویک‌ها در روسیه قدرت را بدست گرفتند و جزییاتی را درباره ی سیاستهای پنهانی انگلیس فرانسه فاش کردند که برای لندن‌بی‌اندازه دردسر آفرید. و گرچه لندن بیشتر برگهای خود را برای‌هاشمی‌ها گذاشته بود، سپاه ابن السعود سراسر عربستان و همچنین قلمرو کوچک تحت سلطه ی‌هاشمی‌ها را در حجاز تصرف کرد. گرترود بل درباره ی عراق که باعث ناکامی انگلیسها شد بگونه یی سخن می‌گوید که گویی به همه ی سیاست خاورمیانه یی بریتانیا اشاره می‌کند، او می‌گوید: "ما در اینجا گرفتار ناکامی بزرگی شده ایم."

فیلبی که هنوز در خدمت بریتانیا کار می‌کند ارتباطش را با ابن السعود حفظ کرده است. بیشتر به نظر میرسید که ابن السعود ویرانگر و جانیان بادیه نشین همراهش، "الاخوان" را می‌پرستد. فیلبی میگوید:

"اعراب، دمکراتند و وجود بزرگترین و قدرتمندترین فرمانروای عرب امروز دلیلی بر این امر است. ابن السعود بهترین بهترین‌هاست، قدرت او در این واقعیت نهفته است که بمدت بیست سال خواست‌ها و آرزوهای مردمش را تعبیر کرده است."

گرچه فیلبی اغلب به عنوان فردی مدافع دموکراسی و اصول جمهوری خواهی عرب تظاهر می‌کرد، اما هرگز لحظه یی در حمایت از  خاندان ابن السعود تردید به خود راه نداد. حتی برخی از سرسخت ترین کارگزاران امپریالیسم بریتانیا چون هوگارت، خاندان ابن السعود و بویژه جنگجویان وهابیشان، الاخوان، را بدیده ی نفرت می‌نگریستند. زندگی نامه نویس فیلبی می‌نویسد: " به نظر مردانی]چون هوگارت[ با تجربه یی از اسلام که در هند، مصر، سوریه، ترکیه و حجاز داشتند، اسلام تمامت خواه الاخوان ابن السعود پدیده یی تهدیدآمیز بود و وهابی‌های افراطی و واپسگرا، وصله یی ناجور در جهان اسلام".

"دموکراتهای" فیلبی، یعنی خاندان السعود، در جنگ‌های دهه 1920 عربستان 400 هزار کشته و زخمی و 40 هزار اعدام عمومی برجای گذاشتند. و با تفاسیری خشونت آمیز از اسلام حکم 350 هزار قطع عضو را صادر کردند. نبردهای ویرانگر و زمین سوز گروه "الاخوان" که عربستان را به زیر یوغ "السعود" کشید، برای بریتانیا سلسله یی از سرزمین‌های دست نشانده از مدیترانه تا هند فراهم آورد. حتی زمانی که دولت سعودی در شرف تاسیس بود، برخی در لندن و بعضی از اعراب "الاخوان"  خونخوار را شمشیری دو دم می‌دیدند. یک دوست لبنانی السعود، "الاخوان" را چنین توصیف میکند: "امروز آنان شمشیری در دستان شاهزاده اند و فردا خنجری در پشتش خواهند بود." حسین، دست نشانده ی بریتانیا، از لندن درخواست کرد که ابن السعود را وادارد تا "الاخوان" را منحل کند. حسین، شریف مکه، در نامه یی رسمی به مامور انگلیس در 1918 نوشت: "آنچه مرا بیش از هر چیزی نگران می‌کند...اینست که دولت علیا حضرت ملکه ی انگلستان ابن السعود را به برچیدن "الاخوان"، که گروهی سیاسی در پوشش مذهبی است، وادارد." اما بریتانیا خونسردانه از این درخواست امتناع کرد.

ابن السعود می‌کوشید "الاخوان" را نیرویی مستقل وانمود کند. اما بریتانیا می‌دانست که چنین نیست. یک مامور رسمی بریتانیا در 1920 چنین پیامی مخابره می‌کند " او]ابن السعود[ نمی خواهد این امر آشکار شود که از "الاخوان" برای رسیدن به اهدافش استفاده می‌کند و خود کارگردان پس پرده است." با وجود این برخی افسران کمتر مطلع بریتانیایی درباره این مساله هشدار می‌دادند، چیزی که هم اکنون بسی دور از خرد است، که "الاخوان" تحت القا بلشویک‌ها عمل میکردند!

ابن السعود، دست کم در سخن فرصت انتخاب  دولتی سکولار را داشت. دولتی که اسلام بنیادگرا در آن قدرت رسمی نداشته باشد. اما بریتانیا او را بواسطه ی اتحادی که با وهابیون و الاخوان داشت بحرکت وا می‌داشت. پرسی کاکس افسر سیاسی زیرک بریتانیایی در این باره میگوید:

"در اواخر 1915 و اوایل 1916 ابن السعود دریافت که "الاخوان" در صدد بدست گرفتن کنترل امور در نجد هستند. او می‌دید که دو راه بیشتر ندارد یا حاکمی موقت باشد و الاخوان را از سر راه بردارد یا رهبر معنوی وهابی‌ها باقی بماند... در پایان او انتخاب نخست را برگزید، تا مبادا شکست بخورد"

جنبش بنیادگرای اسلامی که ابن السعود در قدرت پدید آورد برای شرایط عربستان سعودی به نوعی ضرورت داشت. ابن السعود از اسلام برای از بین بردن وابستگی قبیله یی و جایگزینی آن با تمایل به آیین مندی اسلامی استفاده کرد. "جان حبیب" می‌نویسد: "در جامعه ی قبیله یی و بیابانی که خانواده امنیت، هویت و مشروعیت فرد است، چشم پوشی از همه ی اینها مساله ی ساده یی نیست. این امر برای ابن السعود در هنگامی که خود و خاندانش آداب و سنن قبیله یی را رها می‌کردند، خود، نمایشی بود که تا نشان دهد تا چه اندازه میتوان آیین مندی اسلامی-هجرت- را جایگزین هویت قبیله یی کرد."

هنگامی که غبار جنگ اول جهانی نشست، پس از کنفرانس‌های امپریالیستی متعدد برای تعیین مرز دولت‌های خاورمیانه یی، امپراتوری عثمانی محو شده بود، بریتانیا حاکم مطلق در منطقه بود و ابن السعود قسمت عمده ی عربستان را تحت کنترل داشت. بگفته ی فیلبی شمار "الاخوان"  ابن السعود تا دهه ی 1920 بیش از 50 هزار تن بود، در حجاز، غرب عربستان، هنوز‌هاشمی‌ها حاکم بودند اما زمان برای آنان به سرعت می‌گذشت. در 1924 دولت جدید ترکیه تحت رهبری تجدد گرایانه ی مصطفی کمال آتاتورک با منسوخ کردن خلافت، شوک بزرگی به مسلمانان محافظه کار و اسلام رسمی وارد کرد. حسین، شریف مکه، خواست که از اقدامات آتاتورک به سود خود بهره گیرد. شاید او نقشه‌های عالی لورنس را بیاد داشت. حسین خود را خلیفه خواند، اما روزگارش سپری شده بود و دیگر شنونده یی نداشت. بریتانیا تا آن هنگام از حسین دست شسته و ابن السعود و گروه افراطی در حال رشد "حاج امین الحسینی"، مفتی اورشلیم را انتخاب کرده بود. مونرو می‌نویسد: " فیلبی در بازگشت از سوریه، و در هنگامه ی سراسیمگی مسلمانان، در یادداشت‌های روزانه اش یادآوری می‌کند که قدرت حسین، شریف مکه، در عربستان محدود به حجاز بود، و خیمه شب بازی‌های خلیفه نمایی اش در هنگامی که ستاره ی اقبال ابن السعود بر آسمان صحرای عربستان می‌درخشید، چندش آور بود". اندکی پس از این نیروهای ابن السعود به حجاز یورش بردند و‌هاشمیون را خلع کردند و صدها مرد و زن و کودک را قتل عام کردند. اینگونه عربستان واحد به مرکزیت ریاض شکل گرفت و فیلبی در تمام مدت تشکیل دولت عربستان در کنار ابن السعود بود.

سپس ابن السعود‌بی‌درنگ در صدد برآمد که خود را به عنوان شایسته ترین نماینده ی اسلام بنمایاند، اما این فرایندی بود که به آهستگی پیش می‌رفت. برنارد لوئیس می‌نویسد: "معاهده ی رسمی میان ابن السعود و بریتانیای کبیر که در آن استقلال کامل پادشاهی عربستان برسمیت شمرده می‌شد در 20 می‌1927 به امضاء رسید. اما مسلمانان به کندی و ناخواسته دولت جدید را برسمیت شناختند." او می‌افزاید:

 "هیات مسلمان اعزامی هند از جده دیدار کرد و از شاه خواست که کنترل شهرهای مقدس را به کمیته یی متشکل از نمایندگان برگزیده ی کشورهای مسلمان بسپارد. ابن السعود به این درخواست توجهی نکرد و هیات اعزامی را از راه دریا به هند بازگرداند. در ژوئن همان سال ابن السعود کنگره یی با دعوت از شخصیت‌های عالی رتبه و روسای جمهور همه ی ممالک اسلامی و نمایندگان سازمانهای اسلامی کشورهای غیر مسلمان تشکیل داد. از تمام ممالک مسلمان تنها 69 نفر در کنگره شرکت کردند. ابن السعود خطاب به میهمانان آشکارا خود را حاکم حجاز خواند... در این هنگام او با عکس العمل‌های متفاوتی از جانب میهمانان مواجه شد. برخی مخالفت کردند و کنگره را ترک گفتند. دیگران پذیرفتند و نظم جدید را برسمیت شناختند."

گذشته از این می‌بایست ابن السعود سرانجام تکلیف خود را با گروه "الاخوان" نیز روشن کند. تا اواخر دهه ی 1920 "الاخوان" کارشان تمام شده بود و از سلطنت ابن السعود بسیار رنجیده بودند. ابن السعود آنان را تا پیش از 1929 منحل اعلام کرد و باقیمانده نیروهای بادیه نشین را در نیروهای مسلح عربستان ادغام کرد. اما وهابیون را ترک نکرد. علاوه بر این او برای تثبیت قدرت خویش در حجاز که اهمیتی بیشتر جهانی و کمتر مذهبی داشت، پلیس مذهبی را برای تضمین گزاردن نمازهای پنجگانه، حجاب اسلامی و دیگر قوانین راست آیینی وهابی بنیاد نهاد. در سالهای آغازین دهه ی 1930، ابن السعود "انجمن امر به معروف و نهی از منکر" را که متشکل از بادیه نشینان‌بی‌سواد و افراطی مشتاق تذکرات لفظی برای برپایی نماز و بستن مغازه‌ها بهنگام نماز و جلوگیری از مصرف سیگار و دیگر عادات "ضد اخلاقی" بودند، پدید آورد. و این شیوه هنوز هم وجود دارد.

ظهور دولت عربستان صعودی نقطه ی اتکائی برای بریتانبا در قلب جهان اسلام، مکه و مدینه پدید آورد. از نظر استراتژیست‌های پراگماتیک امپریالیسم بریتانیا، اینگونه به نظر می‌رسید که نیروهای مسلح ابن السعود برتری ارزش خویش را نسبت به نظرات تئولوژیکی و عرفانی سید جمال الدین افغانی، شیخ محمد عبده و انجمن‌های پنهانی آنان ثابت کرده بودند و تجربه ی لندن از سید جمال و عبده کاملا موفقیت آمیز نبود. بویژه سید جمال ثابت کرده بود که کالایی امپریالیستی و اغفال گر است و در حالی که از نگاه برجستگان بریتانیایی ایده ی "دولت متحده ی اسلامی" او جالب بود اما در جلب توده‌ها ناکام ماند و با مخالفت‌های عینی از سوی حاکمان ترکیه و ایران مواجه شد.

تشکیل دولت سعودی بوسیله ی  انگلستان پایه ی ظهور اسلامگرایی در دهه‌های بعد شد. برای انگلستان و سپس ایالات متحده ی آمریکا دولت عربستان سعودی لنگرگاه اهداف امپریالیستی در سده ی بیستم بود. تا این زمان هنوز وهابیت در درجه ی نخست نیرویی مذهبی بود تا نیرویی سیاسی و می‌توانست وفاداری خویش را به سعودی‌ها ثابت کند و فراتر از آن، خود را به اهل تسنن جهان اسلام در سطحی وسیع بقبولاند. اما با نگاهی امروزی به مسائل، اسلام سیاسی تا آنهنگام پدید نیامده بود، و حلقه ی گمشده ی آن نیروی سیاسی اسلامی با پشتوانه یی توده یی بود، که بتواند علیه ایدئولوژیهای جذاب و ضد امپریالیست سده ی جدید یعنی کمونیسم و ناسیونالیسم عمل کند. هنوز دانه‌هایی که سید جمال و عبده کاشته بودند جوانه نزده بود. با حمایت و مراقبت ویژه ی وهابیون عربستان سعودی و اینتلیجنس سرویس یک نیروی اسلامی جدید از خاکی که عبده در آن بذرش را کاشته بود سر برآورد. برای نخستین بار در شهری کنار کانال سوئز، نه چندان دور از عربستان سعودی حزب بنیادگرای اسلامی ]اخوان المسلمین[ با پشتوانه ی مردمی پدید آمد. شهر اسماعیلیه، مصر.

 

 

بخش سوم

 

برادر خواندگان بریتانیا- بریتانیا پس از جنگ اول جهانی در تلاش برای حفظ موقعیت خویش با بسیاری از شیاطین اسلامی وارد معامله شد. از اواخر دهه ی 1920 تا شکست اشغال کانال سوئز در 1956 همداستانی بریتانیا با اسلامگرایی در حمایت از دو سازمان نوظهور اسلامی در مصر و فلسطین رخ نمود.

سال 1928 در مصر عالم اسلامی جوانی بنام "حسن البناء" سازمان "اخوان المسلمین" را بنیاد نهاد. سازمانی که تاریخ سده ی بیستم خاورمیانه را تحت الشعاع قرار داد. همدست فلسطینی بریتانیا در این دوران "حاج امین الحسینی" بود؛ مفتی عوامفریب اورشلیم. هم حسن البناء و هم حاج امین الحسینی همچون خانواده ی سلطنتی سعودی نقش مهمی در رشد اسلامگرایی در دهه‌های پس از جنگ اول جهانی بازی کردند و هر دو آغاز کار خود را مدیون حمایت بریتانیا بودند.

حسن البناء "جمعیت اخوان المسلمین" را با کمک‌های کمپانی بریتانیایی کانال سوئز تاسیس کرد و در جریان ربع قرن بعد، دیپلمات‌های بریتانیایی، ماموران سرویس مخفی جاسوسی MI6 و "ملک فاروق" شاه انگلیسی گرای مصر از این جمعیت همچون شمشیر داموکلس بر بالای سر کمونیست‌ها و ناسیونالیست‌های مصر استفاده می‌کردند. بعدها نیز علیه پرزیدنت "جمال عبدالناصر" بکار گرفته شد. در فلسطین نیز حاج امین الحسینی، فتنه جوی یهود ستیز نازی گرا با حمایت‌های آشکار مباشران بریتانیایی تحت الحمایگی فلسطین از دهه ی 1920 بقدرت رسید. حسن البناء و حاج امین هر دو مسوول گسترش جهانی موج اسلام سیاسی هستند. این دو، راست آیینی (اورتدوکس) افراطی وهابی را به ایده ی پان اسلامیسم "سید جمال الدین افغانی" پیوند زدند و با حمایت مالی عربستان سعودی شرایطی جهانی پدید آوردند که اسلام رادیکال و بازوی تروریستی آن میدان یافت.

روابط لندن با جمعیت اخوان المسلمین پیچیده بود.

اگر چه بریتانیا از تاسیس جمعیت اخوان المسلمین حمایت کرد و احتمالا این جمعیت در سال‌های آینده نیز از حمایت اینتلیجنس سرویس بریتانیا برخوردار بود، اما در فضای جوش و خروش روزافزون سیاسی مصر، و در پهنه ی گسترده تر خاورمیانه، اخوان المسلمین (برادر خواندگان مسلمان) تنها نیروی میدان نبود و بریتانیا و شاه مصر، از گروه حسن البناء بویژه از بازوی شبه نظامی زیر زمینی تروریست‌های آن، هرگاه که لازم می‌دیدند علیه دیگر نیروهای سیاسی استفاده می‌کردند. البته، همچنان نیم نگاهی محتاطانه نیز به جمعیت اخوان المسلمین داشتند زیرا گاه ضد آنان نیز عمل می‌کرد. اخوان المسلمین پس از آنکه نیرو گرفت و سرانجام مدعی شد که تنها در مصر چند صد هزار عضو و شعباتی در اورشلیم، دمشق و عمان دارد، نقش مهمی در سیاست مصر یافت و اینگونه برای سالیان دراز توجه شماری از سرویس‌های جاسوسی خارجی را از نازی‌ها و ک.گ.ب تا دفتر خدمات استراتژیک ایالات متحده ی آمریکا و سیا به خود جلب کرد.

جمعیت اخوان المسلمین آنگاه بر صحنه ی بازی ظاهر شد که قدرت بریتانیا- هر چند تقریبا جهانی - در خاور نزدیک تثبیت شده نبود.

هنگامی که غبار جنگ اول جهانی فرو نشست، بریتانیا حاکم مطلق در خاورمیانه بود. اما این سلطه برای بریتانیا بسادگی میسر نشده بود. پرچم امپراتوری بریتانیا از کرانه‌های مدیترانه تا هند افراشته بود. نسل جدیدی از شاهان و سلاطین خودکامه بر بخشی از پهنه ی استعماری بریتانیا شامل کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره ای چون مصر، عراق، اردن، عربستان و ایران حکم می‌راندند. چنین حکومت‌های پادشاهی کم و بیش زیر بار منت لندن بودند، اما این بدان معنا نبود که چنین حکومت‌هایی گهگاه مدعی قدرتی مستقل برای خود نشوند. شاهان میان دو نیروی متضاد گرفتار بودند. از سویی در بیشتر این کشورها جنبش ناسیونالیستی ضد سلطنتی شکل می‌گرفت و از سویی دفتر سیاست خارجی بریتانیا و ماموران مستعمرات لندن مراقب بودند که شاهان دست از پا خطا نکنند. تلاش بریتانیا، همچون تردستی ماهر، در میانه ی سال‌های 1918 تا 1945 ایجاد موازنه در حاکمیت شاهان، رهبران قبیله ای، طبقات متوسط نو ظهور، ارتش و روحانیون هر یک از کشورهای خاورمیانه با نگاه به حفظ قدرت خویش بود. برای نمونه هنگامی که شاه قدرتش فزونی می‌گرفت و در صدد اتحاد با ارتش بر می‌آمد، بریتانیا می‌کوشید در مقابل، با حمایت از روسای قبایل چنین اتحادی را بشکند. یا زمانی که قبایل و گروه‌های قومی خود را نیرومند می‌یافتند باز بریتانیا ارتش را برای سرکوبی آنان بکار می‌گرفت.

اسلامگرایی افراطی در میانه ی چنین موازنه ای پدید آمد و هماورد حیاتی در برابر راسخ ترین انتقام جویان بریتانیا یعنی ناسیونالیست‌ها و چپ‌های سکولار گردید.

 

اسلامگرایان ضد ناسیونالیسم

اخوان المسلمین که بوسیله ی حسن البناء در 1928 تاسیس شد ثمر مستقیم جنبش پان اسلامیستی سید جمال و شیخ محمد عبده بود. و "رشید رضا" ی سوری که در 1897 وارد مصر شد کسی بود که نقش حلقه ی واسط را در این میان بازی کرد. رشید رضا تعلیمات مذهبی خویش را در طرابلس که هم اکنون پایگاه سنیان لبنانی است، دیده بود. او هوادار مشتاق هفته نامه ی سید جمال و عبده یعنی "العروة الوثقی" بود و زمانی که به قاهره رسید عبده را که بزودی مفتی مصر میشد، یافت و مرید راستین او شد. رشید رضا در 1898، نشریه ی "المنار" را منتشر ساخت. "المنار" روزنامه یی 8 صفحه یی بود که هدفش ادامه ی سنت فکری پان اسلامیستی العروة الوثقی بود. او بر خلاف سید جمال و عبده که از کانال محافل سری و جمعیت‌های زیر زمینی و ماسونی کار می‌کردند، به تاسیس "انجمن اسلامی" علنی با مرکزیت مکه و شعباتی در هر یک از کشورهای مسلمان، معتقد بود.

رشید رضا هرگز برای برپایی چنین انجمنی که می‌خواست، تلاشی نکرد و این حسن البناء بود که چنین ایده یی را عملی ساخت. اما رشید رضا بنوبه ی خویش "انجمن هدایت و تبلیغ" را که پیش درآمد جمعیت اخوان المسلمین بود، بنیاد نهاد. در همین هنگام عبده از حمایت لرد کرومر، حاکم مطلق مصر بهره می‌برد. بنابراین فعالیت رشید رضا نمی توانست بدون موافقت بریتانیا باشد. بگفته ی آدامز، هفته نامه ی العروة الوثقی پیوسته جنبش نوپای ناسیونالیست‌های مصری را که ماهیتی سکولار داشت می‌کوبید و ناسیونالیست‌ها نیز در مقابل پاسخ می‌گفتند. همچنین نشریه ی "المنار" بقدرت رسیدن سعودی‌ها در عربستان را ستایش میگفت: "ستاره ی امیدی با قدرت گرفتن خاندان وهابی ابن السعود در عربستان پدیدار گشته است. دولت ابن السعود از زمان فروریختن امپراتوری عثمانی و روی کار آمدن دولتی غیر مذهبی در ترکیه، بزرگترین قدرت مسلمانان در جهان امروز است. این تنها دولتی است که سنیان را یاری خواهد کرد و بدعت گذاری‌های زیان آور و باورهای دین ستیز را مردود خواهد شمرد." نیز، رشید رضا هم در مصر و هم در ترکیه ناسیونالیست‌ها را "بی خدا و کافر" می‌نامید.

"انجمن هدایت و تبلیغ" و موسسات تابعه ی آن در قاهره با حمایت مالی اعراب ثروتمند مقیم هند برپا شد. اعضای این موسسات طلابی از مالزی، اندونزی، هند، آسیای مرکزی و نیز شرق آفریقا بودند. این موسسات موج دوم کادر جهانی برای جنبش اسلامیستی را پس از محافل سری مرتبط با العروة الوثقی شکل دادند. شیوخ برجسته ی مصری و دیگر رهبران مذهبی "حزب المنار" را متشکل از هواداران عبده و رشید رضا در حوزه ی جامع الازهر بنیاد نهادند.  در این حزب رهبرانی از محافل صوفیگری و عارف مسلک نیز شرکت داشتند. آنان به تاسیس تشکیلات سیاسی دیگری نیز بنام "حزب مردم" در برابر حزب ناسیونالیست نوظهور یاری رساندند. این حزب نیز متشکل از هواداران عبده و رشید رضا بود. حزب مردم که به قول مشهور با حمایت بریتانیا ایجاد شده بود، آشکارا از اشغال مصر بوسیله ی نیروهای بریتانیایی پشتیبانی کرد و مورد تشویق لرد کرومر که اعضای این حزب را "گروهی کوچک اما رو به رشد از مصریانی که کمتر درباره ی آنان شنیده شده است" توصیف کرد، قرار گرفت. لرد کرومر در گزارش سالانه اش  در سال 1906 مینویسد: "به عقیده ی من امید اصلی ناسیونالیسم مصر،در تنها معنای درست و عملی آن، بسته به اراده ی کسانی است که در این حزب(حزب مردم) هستند."

مرید راستین رشید رضا "حسن البناء" بود.

میراثی که حسن البناء  از خود بجا گذاشت، بس مهم است. در حقیقت جنگ ضد تروریسم سده ی بیست و یکم جنگ با میراث بجا مانده از حسن البناء و همفکران اوست. آنان همه جا دیده میشوند، در دفتر وزیر دادگستری در سودان، در جبهه‌های جنگ افغانستان، در شهر "حماه" سوریه، در دانشگاه‌های عربستان سعودی، در کارگاه‌های بمب سازی غزه، در هیات وزرای دولتی اردن، در مراکز بانکی معتبر شیخ نشین‌های خلیج و در دولت عراق پس از صدام حسین.

بگفته ی "ریچارد میشل" در کتاب "درون سازمان اخوان المسلمین" برای اینکه جمعیت "اخوان المسلمین" موفق شود، کمپانی کانال سوئز حسن البناء را یاری داد تا مسجدی در اسماعیلیه بعنوان مرکز هدایت عملیاتی جمعیت اخوان المسلمین بنا کند. این واقعیت که حسن البناء جمعیت اخوان المسلمین را در اسماعلیه پدید آورد بنوبه ی خود با اهمیت است. امروز اسماعیلیه شهری 200 هزار نفری در انتهای شمالی کانال سوئز است. این شهر در 1863 بوسیله ی "فردیناند دولسپس"، سازنده ی کانال، بنا شد. برای انگلستان آبراه سوئز به منزله ی شریان حیاتی ارتباطی اش با مستعمرات با ارزش هند بود و به همین دلیل شهر مردابی خاموش [سوئز] نه تنها دفاتر شرکت کانال سوئز بلکه پادگان‌ها و مراکز نظامی اصلی بریتانیا را نیز که در جریان جنگ یکم جهانی ساخته بودند، در خود جای داده بود.  شهر اسماعیلیه در دهه ی 1920 مرکز احساسات هوادار بریتانیا در مصر بود.

میشل گزارش کرده است که حسن البناء به رشید رضا بسیار نزدیک بود و پدر حسن البناء عالمی با نفوذ و یکی از شاگردان عبده بود. البناء در جوانی با شور و حرارت فراوان روزنامه ی "المنار" را دنبال می‌کرد و بعدها رشید رضا را "یکی از بزرگترین خدمتگزاران اسلام در مصر" نامید. البناء از رابطه ی میان سید جمال و عبده و رشید رضا به عنوان سه گانه ی مقدس یاد می‌کند. بگفته ی میشل: "حسن البناء سید جمال را هشدار دهنده و رشید رضا را ثبت کننده یا تاریخدان می‌دانست... [به عبارت دیگر] سید جمال مشکل را در می‌یابد و هشدار می‌دهد، عبده اندیشمند و آموزگار است( عنوان شیخ در زمانی که وی در الازهر بعنوان اصلاحگری دینی بوده است بیانگر همین امر است.) و رشید رضا می‌نویسد و ثبت می‌کند." انتشار المنار اندک زمانی پس از مرگ رشید رضا در 1935 متوقف شد اما در 1939 حسن البناء انتشار آن را بعنوان تریبونی برای بیان آراء و نظرات خویش از سر گرفت.

جمعیت اخوان المسلمین در ابتدای تاسیس برنامه ی سیاسی منسجمی نداشت. حسن البناء بر این امر تکیه داشت که مسلمانان باید به دوره ی صدر اسلام در زمان پیامبر و جانشینان بلافصل او بازگردند. او هرگونه تفسیر مدرن از قوانین اسلامی و به زعم او افکار غربگرا را که باعث اغفال مسلمانان و بویژه جوانان شده است، رد می‌کرد. از دیدگاه البناء تنها قرآن برای همه چیز کافی است. "در برابر ناسیونالیست‌های مصری دهه ی 1920 که خواهان استقلال، خروج نیروهای بریتانیایی از مصر و قانون اساسی دموکراتیک بودند، اعضای اخوان المسلمین با این شعار - که هنوز نیز در جنبش‌های اسلامی تکرار می‌شود- پاسخ می‌دادند: " قرآن قانون اساسی ماست." آنها بر این باور بودند که قرآن و سنت برای هدایت جامعه کافی است و شریعت اسلامی باید جایگزین قوانین سکولار بشری گردد. تا این هنگام حسن البناء دید ناپخته یی از ایده ی "حکومت اسلامی" داشت. ایده یی که بعدها بوسیله  وارثان معنوی اش مانند سید قطب و ابوالاعلی مودودی(درپاکستان) معنویش تکامل یافت. به گفته میشل از نظرگاه حسن البناء: "ساختار سیاسی حکومت اسلامی باید بر اساس سه اصل زیر استقرار یابد:

1.                  قرآن قانون اساسی ماست.

2.                  حکومت بر مبنای شورایی اداره می‌شود.

3.                  حاکم اجرایی (رئیس دولت) براساس تعالیم اسلامی و خواست مردم عمل می‌کند."

به نظر حسن البناء اسلام سیستمی آیینی و باوری جهانی است. او با  اشاره به سلفی‌ها، ناب باوران بنیادگرا، صوفی‌ها و نیز جنبش عرفانی و شبه ماسونی در اسلام، جنبش خویش را چنین توصیف میکند:

"جنبش ما همزمان پیام سلفیه، شیوه ی سنت، حقیقت صوفی را دارد، نیز سازمانی سیاسی، گروهی ورزشی، اتحادیه یی فرهنگی-آموزشی، شرکتی اقتصادی و ایده یی اجتماعی است."

سال 1932 البناء به قاهره رفت و اخوان المسلمین را در این شهر نیز بنیاد نهاد. در بیست سال آینده تا انقلاب 1952 جمعیت اخوان المسلمین سمبل راست سیاسی در مصر، متحد سلطنت وجناح راست حزب ناسیونالیستی "وفد" و افسران محافظه کار ارتش بود. در 1933 البناء نخستین کنفرانس ملی جمعیت اخوان المسلمین را در قاهره ترتیب داد. چندی بعد، این جمعیت به باشگاه جوانان و انجمن‌های ورزشی برای تشکیل واحد‌های شبه نظامی که در آغاز در سال 1936 "جَوَّالة" نامیده می‌شدند، مجهز شد. این واحدهای شبه نظامی آشکارا مدلی از جنبش فاشیستی اروپا بودند. "جَوَّالة" که بعدها "کتائب" نامیده شدند، تا آن هنگام شکل منحصر بفردی در مصر بودند. آنها تابع انضباط سخت، رعب آور و دربست فدایی حسن البناء بودند. در 1937 بهنگام تاجگذاری ملک فاروق از اعضای اخوان المسلمین بعنوان گارد "حفظ نظم و امنیت" در مراسم استفاده شد.

رقیب اصلی جمعیت اخوان المسلمین در سال‌های میان دو جنگ جهانی، حزب ناسیونالیست "وفد" بود. این حزب در خلال جنگ از جنبش ضد بریتانیایی در میان سربازان مصری تشکیل یافت. حزب وفد به نمایندگی [از ملت مصر] به رهبری سعد زغلول[در راس یک هیات نمایندگی] در کنفرانس‌های [صلح] پس از جنگ که در آن امپریالیست‌های پیروزمند پیرامون آینده ی منطقه و تشکیل دولت‌های دست نشانده کشورهای قدرتمند اروپایی تصمیم می‌گرفتند، شرکت کرد. حزب وفد ائتلافی از سه جناح راست، میانه و چپ بود و سال‌ها گاه در توافق و گاه در تقابل با سلطنت و دیگر نیروهای سیاسی مصر قرار می‌گرفت. جناح چپ حزب وفد اتحاد با کمونیست‌های مصری را سودمند یافت در حالی که اقلیت جناح راست بیشتر با جمعیت اخوان المسلمین ارتباط داشت.

در دهه‌های بعدی حسن البناء در سیاست مصر دست به بازی پیچیده یی زد. او روابط دوستانه و نزدیکی با اطرافیان وفادار ملک فاروق داشت و از حمایت مالی و همیاری سیاسی پادشاه بهره مند نیز میشد، در ازای آن اطلاعاتی درباره ی گروه‌های چپ به پادشاه می‌داد و افراد خویش را بعنوان نیروهای ضربت، ضد چپ‌ها در اختیار پادشاه می‌گذاشت. "جول گوردون" پژوهشگر مسائل جمعیت اخوان المسلمین می‌گوید: "بی گمان برادران مسلمان-اخوان المسلمین- روابط نزدیکی با دربار داشتند و در این میان پولهای زیادی دست بدست می‌شد و بریتانیا در جریان آن بود. دربار هر کاری که انجام می‌دهد با نظارت بریتانیا است." البناء با دو تن از افسران با نفوذ مصری نیز، یکی "علی ماهر" نخست وزیر و مدافع پر شور پان اسلامیسم و دیگری "ژنرال عزیز علی مصری"، فرمانده کل قوا ارتباطاتی داشت. تماسهای حسن البناء با دربار بیشتر سری و از کانالهای گوناگون بود. این امر گاهی بواسطه ی پزشک مخصوص پادشاه یا بواسطه ی شخصیت‌های دولتی و نظامی انجام می‌گرفت. او بهنگام انتصاب نخست وزیران نیز طرف مشورت پادشاه بود و دست کم یکبار بشکل رسمی به ضیافتی شاهانه دعوت شده است.

میشل می‌نویسد "جمعیت اخوان المسلمین آشکارا بعنوان آلتی ضد وفدی‌ها و کمونیست‌ها نگریسته می‌شد. وفدی‌های راستگرا که فئودال‌های بزرگ و سرمایه داران بودند در جمعیت اخوان المسلمین متحدی برای خویش یافتند. در حالی که جریان عمده در حزب وفد اخوان المسلمین را نیرویی واپسگرا می‌دانستند."