پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

معلم چشم ما بود ...
وبلاگ سپیدار

اول راهنمایی بود و آغاز یک دوره جدید و ورود به مقطعی بالاتر. یک معلم انشا داشتیم که مثلش هیچ جا نبود .خپل و سیه چرده و طناز و عشوه گر. دستانی گوشتی و قدی کوتاه. خط خوشش که سیمای تخته کلاس را می‌آراست ما را مدهوش می‌کرد. کلاس انشا مثل همه کلاس‌ها نبود. رویای ما بود. تمام هفته را با رنج و مشقت صبر می‌کردیم تا زنگ انشا و بعد منفجر می‌شدیم . آقای قلعه ای – همان معلم انشایمان – می‌آمد و قصه می‌گفت. قصه می‌گفت اما به آخر قصه که می‌رسید می‌گفت بقیه شو شما بنویسید و ما همه قلم بر دست می‌نوشتیم. جالب بود هیچ وقت مثل بقیه معلما موضوعاتش خسته کننده و ملال آور نبود. مثلا هیچ وقت نگفت بهارو پاییز رو توصیف کنید یا خاطره بنویسید یا از این جور موضوعات بدرد نخور.

اواسط سال که شد کاری کرد کارستون.آمد سر کلاس و گفت که می‌خواهد پنج نفر از بهترین انشا بنویس‌های کلاس را انتخاب کند اما انتخاب را گذاشت به عهده ما. آن موقع چنین کاری یعنی معجزه. بعد بچه‌ها کاندید شدند. حمید امیر و خیلی‌های دیگر. ولی من کاندید نشدم. راستش را بخواهید می‌ترسیدم . تا حالا چنین وضعیتی برام پیش نیامده بود. آخه هیچ وقت این جوری نبود.

انتخابات با شور و غوغای فراوان برگزار شد و پنج تا از بهترین انشا بنویس‌ها انتخاب شدند – خدا وکیلی هم همگی خوب می‌نوشتند – بعدها بدان انتخاب آگاهانه بچه‌ها غبطه خوردم. آقای قلعه ای اما همش حواسش به من بود . دوست داشت من هم کاندید شوم. یک گوشه هم اصرار کرد اما من سرم را انداختم پایین. پس از پایان انتخابات آقای قلعه ای آن پنج نفر را فراخواند و گفت : «از این به بعد نمره‌های انشایتان را این پنج نفر می‌دهند.»

فهمیدید چی شد. ما هم تا آن موقع نفهمیدیم. اما بعد حساب کار دستمان آمد. آن پنج نفر نشستند بغل دست معلم. بعد که بچه‌ها می‌آمدند انشا بخوانند آنها نمره می‌دادند و معلم شیرین ما میانگین می‌گرفت و ...

اما آقای قلعه ای یک کار دیگر هم کرد و آن اینکه مرا هم برداشت گذاشت کنار آن پنج نفر. همان زمان فرق میان انتصاب و انتخاب را فهمیدم و لذتی را که در انتخاب بود با پوست و گوش خویش احساس کردم. خدا وکیلی نمره دادن کار سختی بود. فرض کنید دوستتان می‌آید و یک انشایه مزخرف می‌خواند و بعد منتظر نمره توست. اوایل دعوا می‌شد . دعواها جدی هم بود. اما کم کم هم ما عادت کردیم هم بچه‌ها . ما یاد گرفتیم که الکی به کسی نمره ندهیم و آنها یاد گرفتند که الکی انتطار محبت نداشته باشند.

راستش را بخواهید بعدها فهمیدیم که آن معلم داشت اصول اولیه یک دموکراسی کودکانه را که اولین خصوصیتش صداقت است به ما یاد می‌داد. به ما یاد می‌داد که همدیگر را تحمل کنیم و حقیقت را فدای دوستی‌هایمان نکنیم. اما دموکراسی کودکانه ما یه اشکال داشت : عدم آگاهی. و همین باعث می‌گشت که معلم گاه و‌بی‌گاه به ما مشورت دهد و ما را نسبت بدانچه نمی دانستیم آگاه سازد.  امتحان ثلث دوم شاهکار بود. همه مدرسه پشت پنجره‌های جلسه امتحان ما جمع شده بودند.

معلم از ما خواسته بود که به گروه‌های پنج نفره تقسیم شویم و به ترتیب هر گروه پشت میزها بنشیند. بعد گفت که موضوع انشا را باید گروهی بنویسید و هر نفر ده دقیقه وقت برای نوشتن دارد. بعد مثل همیشه نشست و قصه تعریف کرد. ما گوش کردیم و بقیه قصه راخودمان نوشتیم هر گروه برای خودش یعنی نفر اول که دنباله قصه معلم را می‌نوشت ده دقیقه فرصت داشت و بعد نفر دوم باید از همانجا که نفر اول تمام کرده بنویسد و به همین ترتیب تا نفر آخر. فکر کنم حالا می‌توانید سختی و ارزش کار را درک کنید. این گروه بندی تا پایان سال ادامه داشت و با یک ابتکار فوق العاده دیگر تکمیل گشت : هر گروه می‌بایستی ظرف یک ماه نمایشنامه ای تهیه کرده و بعد آن را بصورت تئاتر اجرا نماید. گروهی که بهترین نمایش و اجرا را داشته باشد 5 نمره تشویقی داشت. این دیگر غوغایی در مدرسه برپا کرده بود. بچه‌ها با چنان شور و حالی در آمفی تئاتر مدرسه تمرین می‌کردند که نگو و نپرس. حدود 6 گروه بودیم. گروه ما یکی از داستانهای کوتاه جلال را انتخاب کرده بود. معلم هم کلی کمکمان کرد تا بتوانیم آن را به شکل نمایشنامه درآوریم. اسمش بود : بچه مردم. اسمش که زیبا بود و خود داستانش هم بدجوری به دل می‌نشست. توی دهه فجر یک روز کلاس‌ها تعطیل شد و به بهانه برنامه جشن درب سالن آمفی تئاتر را گشودند و دانش آموزان همچون رودی غران بر صندلی‌ها خشکیدند. و به نظاره دوستان بازیگر خویش نشستند. بازیگرانی که شاید این اولین و آخرین بار حضورشان بر صحنه نمایش تاریخ بود.

آن معلم برای ما بیشتر از یک معلم بود. آزادی و آگاهی که امروز بدان معتقدم و تمام تلاش و کوششی را که برای پیاده سازی دموکراسی در روابط دوستانه ام به کار می‌بندم دستاورد اوست.

معلم چشم ما بود...