پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 


لحظه لحظه‌های روزهای آخر
آخرين غزل
فريدون مشيری
در بستر مرگ

 

انسان‌های بسياری را در واپسين دم حيات ديده‌ام. آنگاه كه در بستر وداع با زندگی، با چشمی نيمه باز اين و آن را طلب می‌كنند. آنگاه كه به دشواری زبان در دهان می‌گردانند تا نام عزيزی را بر زبان آورند و يا آنچه را در اين دنيا باقی می‌گذارند به اين و آن ببخشند. اگر هيچيك از اينها نباشد، نگران از يادگارهای تلخی كه در اينسو می‌گذارند از اين و آن طلب بخشش می‌كنند.

اين لحظات انسان‌ها، گاه دريچه‌ايست به روی ضمير هميشه پنهان آنها در سال‌های طولانی حيات و گاه تائيدی است بر شناختی كه سال‌ها با آن آشنا بوده‌ای.

بسيار ديده‌ام پيرانی را كه در اين روزها و لحظات كت و شلوار دامادی و پيراهن عروسی‌شان را كه دهها سال به عزيزی حفظ كرده‌اند، بنام اين و آن می‌كنند تا شادی و شادكامی را به ارث گذاشته باشند، مردان بدخلقی را ديده‌ام كه در واپسين لحظات زندگی همه مهربانی سال‌ها پنهان كرده خويش را ناگهان بروز می‌دهند. خشم واگذاشتن و رفتن را در تنگ‌نظری كسانی در اين لحظات ديده‌ام كه در طول سال‌ها، از سر بده بستان دستی به بخشش داشته‌اند! كسانی را ديده‌ام كه تحمل ديگران را در اتاقی كه در آن مرگ را انتظار می‌كشند نيز نداشته‌اند، همه را بيرون كرده‌اند تا از رفتن خويش و باقی ماندن ديگران رشك نبرند، و كسانی را ديده‌ام كه سراغ دورترين آشنايان را، از سر غمخواری و نگران از غم  آنها گرفته‌اند.

كوتاه كنم؛ آنچه در ضمير است، در واپسين لحظات زندگی در آينه وجود تجلی می‌كند؛ و آنگاه كه مرگ محتوم آهسته و‌بی‌وقفه به بيماری نزديك می‌شود كه از مدت‌ها پيش می‌داند گريزی از پذيرش آن نيست، آينه‌ای تمام قد می‌شود!

فريدون مشيری را در اين آينه تمام قد ديدم. می‌دانست رفتنی‌است و عشق را با خود می‌برد! 

از دو سال پيش. از دو ماه پيش و از چند روز پيش. از آن لحظه كه دانست خونش آلوده به سرطان است، تا لحظه‌ای كه اين اختاپوس تمامی جانش را در چنگ گرفت. در تمام اين دوران، او همان ماند كه هميشه بود: عاشق و مهربان!

كينه و نفرتی را در وجودش پنهان نداشت تا در دوران انتظار مرگ بروز دهد، جاه و مقامی را برای خويش فرض نكرده بود تا در غم بدست نيآوردن آن چنگ به صورت ديگران بياندازد، ثروتی نداشت تا از برجای ماندن آن در عذاب باشد، عاشق بود نه مالكی كه ملك را در تملك خويش بخواهد، ملكی نداشت جز ملك وجودش كه آن نيز وقف عشق بود!

او در پيری و خميدگی نيز همان بود كه در جوانی و رعنائی بود. همان كه شب‌های چهارشنبه، پله‌های باريك طبقه اول انجمن ادبی خانم "صدر" در سه راه "آبسردار" را پشت سر می‌گذاشت تا در طبقه دوم به جمع بپيوندد و پيام عشق را سر دهد. همان كه استاد "فرات" و مرحوم"جواهری»، با آنكه پاسداران شعر كلاسيك بودند، شب‌های جمعه در انجمن ادبی حافظ به احترامش بر می‌خاستند و كنار خود جايش می‌دادند.

گاهی سايه‌اش را تا هتل "مرمر" می‌كشاند و گاه در كافه نادری ظاهر می‌شد، اما در هيچ جمعی و بر سر هيچ ميزی در گير بحث "‌كهنه و نو" نشد تا نرنجد و نرنجاند!

اين شيوه عشق ورزی او و پرهيز از رنجاندن ديگران بود. حتی در آن روزهائی كه در كنار "رهی معيری» در راديو ايران ظاهر می‌شد. گاه هنگام ضبط گلها در خود غرق می‌شد و گاه در استاديوم شماره 14 با "رضا سيدحسينی» بر سر سبك‌های ادبی به نجوا می‌نشست.

او عاشق زيست، عاشق چشم بر جهان فرو بست و شكست گلبول‌های سرخ از گلبول‌های سفيد را نيز عاشقانه  پذيرا شد. غزل عاشقانه‌ای را از او را برايتان بر گزيده ام، كه در دوران ستيز سرخ و سفيد در رگهايش سروده بود. بسياری، برای زنده نگهداشتن آن هميشه عاشق شهر خون نثار كردند اما تقدير حكم خود را كرده بود. اين غزل شرح حالی است از پايداری بر مهربانی و انسانيت كسی كه هميشه عاشق زيست. كسی كه در پاسداشت مهربانی و دوست داشتن، در واپسين هفته‌ها و روزها و لحظات نيز همان بود كه در سال‌های سلامت و برومندی و گردش شبانه در كوچه‌های خفته تهران، در سايه مهتاب، در پی معشوق.

 

مرگ عاشقانه!
جان زنده‌است اگر چه برنج از تنم هنوز
با خون اين و آن نفسی می‌زنم هنوز
از خون تابناك و طربناك و پاك خود
يك يا دو قطره شعله كشد در تنم هنوز
گرمای عشق تاخته تا مغز استخوان
شعرم شرار اوست اگر روشنم هنوز
برگی ب
ه شاخسار حياتم نمانده‌است
خارچمن گرفته بكف
، دامنم هنوز
از صحبت و صفای تو دل بر نمی‌كنم
از دست دل
، به جان تو، جان می‌كنم هنوز