پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

 
 

 

تقی مختار- رحمان‌هاتفی
وای ازآن زخمه
كه در گوشه
بيداد زدند

كيهان روزنامه بود، خوفنامه شد!

 

تقی مختار هم روزنامه نگاراست و هم اهل سينمای ايران. پيش از انقلاب بود و حالا هم درمهاجرت، به نوعی هست. وبلاگی دارد با آدرس زير، كه درآن يادداشت‌های روزانه اش را منتشر می‌كند. اخير در همين وبلاگ يادمانده‌هائی را در باره "رحمان‌هاتفی» يكی از روزنامه نگاران برجسته ايرانی منتشر كرد.‌هاتفی سالهای معاون سردبير روزنامه كيهان و در سال انقلاب 57 نيز سردبير اين روزنامه بود. در ابتدای سال 62 او را هم در جمع رهبران حزب توده ايران دستگير كردند و آنگونه كه تقی مختار می‌نويسد رگ‌های دستش را در زندان توحيد( كميته مشترك زمان شاه) بريدند تا هم او را كشته باشند و هم بگويند خودكشی كرد. يكبار نيز مهندس اميرانتظام در يادداشت‌های خود از قتل رحمان‌هاتفی در زندان توحيد نوشت. براو دقيقا چه رفته است و چه سرنوشتی را برايش در زندان رقم زدند، از آن "ماه"‌هائی است كه زير ابر نمی ماند و سرانجام با جزئيات فاش خواهد شد. چند خطی از مقدمه، چند جمله كوتاهی از فصل پايانی اين ياداشت وهمچنين چند خطی را كه در ارتباط با نقش اميرطاهری و مناسبات وی با رحمان‌هاتفی بود حذف كرديم. هم برای اين و آن بحثی را روی دست ما نگذارند كه بشدت از آن گريزانيم و هم برای آنكه حقی هم نا حق نشده باشد. اين دومی مربوط به نقش امير طاهری در ماجرای دستگيری موقت‌هاتفی در زمان شاه است. اين كوتاه سازی از اصل مطلب هيچ نكاسته است. اگر آن سه بخش را هم بخواهيد می‌توانيد روی وبلاگ نويسنده خاطرات بخوانيد.

http://www.mokhtaronline.com

 

من در دو دوره متفاوت با روزنامه «كيهان» دوران قبل از انقلاب اسلامی همكاری داشته‌ام؛ يك دوره يكی دو ساله ـ وقتی زير بيست سالم بود ـ و يك دوره فقط چند هفته‌ای ـ وقتی كه زير سی ساله بودم و علاوه بر روزنامه‌نگاری در سينما هم دستی داشتم و فعاليتی می‌كردم. در هر دوی اين دوره‌ها همكاری من با «كيهان» از رهگذر دوستی با رحمان بود كه اتفاق افتاد. پس‌، هر وقت و هر كجا ذكری و يادی از او می‌شود و يا حرف او به ميان می‌آيد، همه آن خاطره‌ها كه از او دارم زنده می‌شود و به‌خصوص چهره‌اش ـ با آن دو چشم خرمائی روشن و موهای نرمی كه معمولا از جلو و از روی پيشانی سر می‌خورد و می‌لميد روی چشم‌هايش و او، در حال نوشتن، دايم انگشت‌های دست چپش را در آن‌ها فرو می‌برد و بر می‌گرداندشان روی پيشانی ـ در نظرم مجسم می‌شود.

در نخستين سال‌های دهه چهل ـ كه من شانزده هفده ساله بودم ـ ضمن نوشتن برای برخی ديگر از مجلات هفتگی آن دوران، با مجله «صبح امروز» هم همكاری داشتم و از هر قماش مطلبی در آن می‌نوشتم. مدير و صاحب‌امتياز «صبح امروز»، دكتر مصطفی الموتی، رفته بود داخل سياست و گويا شده بود نماينده مجلس ـ اگر اشتباه نكنم ـ و مجله را اجاره داده بود به علی مرتضوی؛ كه خدايش بيامرزد. علی مرتضوی كه من بعدها با او زياد كار كردم و در مطبوعات و سينما، هر دو، يك‌جورهايی سرنوشت و سرگذشتمان به‌هم گره خورد، بيشتر اهل تجارت و كاسبی و «مديريت» بود تا اهل قلم ـ گرچه گه گاه چيزهايی هم می‌نوشت ـ و از اين رو هر روزنامه و مجله‌ای كه در می‌آورد او در واقع صاحب و مديرش بود تا مثلا سردبير و غيره... باری، به‌ ياد دارم علی جمع نسبتا بزرگی از جوانان پر شور و علاقه‌مند به روزنامه‌نگاری را در «صبح امروز» گرد آورده بود و ناصر ملك‌محمدی را هم گمارده بود در پست سردبيری كه خودش فقط برسد به امور مالی و مديريت.

از ميان جوان‌هايی كه در آن وقت با «صبح امروز» همكاری قلمی داشتند دو نفرشان را به وضوح و روشنی به ياد دارم: يكی رحمان‌هاتفی و ديگری پرويز قاضی‌سعيد. به گمانم هردوی آن‌ها در «صبح امروز» پاورقی می‌نوشتند ولی نمی‌دانم چرا من نه از پاورقی‌های قاضی‌سعيد خوشم می‌آمد و نه از خود او؛ در حالی كه با رحمان‌هاتفی حسابی دوست شده بودم و نوشته‌هايش را می‌پسنديدم. قاضی‌سعيد داستان‌های رمانتيك و عشقی می‌نوشت و‌هاتفی داستان‌ها و مطالب و گزارش‌های اجتماعی. خوب به‌خاطر دارم كه من و رحمان اغلب در ديدارهای هيأت تحريريه و يا برخوردهايی در دفتر مجله‌، كه يكی دو اتاقی در طبقه بالای چاپخانه «صبح امروز» بود، سر به ‌سر قاضی‌سعيد می‌گذاشتيم و به شوخی و جدی او را به باد انتقاد می‌گرفتيم. يكبار هم من چند تا نامه مسلسل و شماره‌دار خصوصی برايش نوشتم و در آن‌ها با او گردگيری كردم كه موجب دلخوری شد و سال‌ها اين دلخوری را با خودش حمل می‌كرد كه خوشبختانه اين اواخر ـ به نظر می‌رسد كه ـ به فراموشی سپرده شده باشد.

در طول مدت همكاری من و رحمان با «صبح امروز» دوستی ما چنان شد كه رفاقتی به هم زديم و رفت و آمد دوستانه پيدا كرديم. گاه با هم پياله‌ای می‌زديم و بعضی اوقات هم در خانه پدری او يا خانه پدری من ـ چون هر دو هنوز مجرد بوديم و وبال گردن خانواده ـ با هم ديداری می‌كرديم و می‌نشستيم به گپ و گفت. گرچه به واسطه اين رفت و آمدها من اندك آشنايی با طرز فكر آن روز رحمان و دو تا از برادرهايش ـ كه با آن‌ها هم دوست و آشنا شده بودم ـ داشتم و مثلا حس می‌كردم كه اهل اين خانواده همه رازهايی برای پنهان كردن دارند ولی نه آن‌ها خودشان را زياد جلوی من باز می‌كردند و نه من كنجكاوی نشان می‌دادم. همين‌قدر می‌دانستم كه يكی از آن برادرها ـ كه من امروز حتی اسمش را هم به‌خاطر نمی‌آورم ـ ورزشكار و اهل پرورش‌اندام يا‌هالتر بود و ديگری ـ صادق‌هاتفی ـ عشق و علاقه عجيبی داشت به تآتر و نمايش و ادبيات.

رحمان آن وقت‌ها يك كتاب داستان هم منتشر كرده بود؛ به گمانم با عنوان «كبوترها به لانه بر می‌گردند» يا چيزی در اين حدود و می‌گفت سوژه‌های ديگری هم دارد كه می‌خواهد بنويسد و كتابشان كند. پس ما بيشتر از طريق نوشتن بود كه به هم متصل شده بوديم و من هم آن‌قدر سودای نويسندگی و روزنامه‌ نگاری داشتم كه حواسم به هيچ چيز ديگر نبود. ولی ما هر دو در گفت و گوهايی كه با هم داشتيم از محدوديت‌های مختلف مجلات هفتگی آن دوره می‌ناليديم و دلمان می‌خواست از اين حوضچه‌ها خلاص شويم و در استخرهای بزرگ شنا كنيم.

يك روز من به او گفتم: «بيا برويم به كيهان.»

رحمان، مثل هميشه، خنده محجوبی كرد و گفت: «خيال می‌كنی راهمان می‌دهند؟»
گفتم: «چرا كه نه؛ مگر ما چه چيز كمتر از آن‌ها كه در كيهان می‌نويسند داريم؟»
نمی‌دانم آن روزها در واقع او به كدام مانع فكر می‌كرد و يا چه حس و حال درونی پايش را سست می‌كرد. همين‌قدر می‌دانم كه من ترديدها و دودلی‌ها و نيمچه ترس او را گذاشته بودم پای خجالتی بودن و نداشتن اعتماد به خود. تا اين كه در اثر تشويق و تلقين و كركری‌خوانی‌های پی‌گير و سمجانه من بالاخره رضايت داد و قرار شد يك بعد از ظهر، پس از ملاقاتی در «صبح امروز»، هر دو به اتفاق برويم به «كيهان» و بخت خودمان را آزمايش كنيم.

دفتر «صبح امروز» داخل كوچه باريكی بود منشعب از خيابان ارباب جمشيد كه يكسرش می‌خورد به فردوسی ـ مقابل سفارت انگليس ـ و سر ديگرش می‌خورد به لاله‌زارنو. هر دو پياده راه افتاديم و از بالای خيابان فردوسی قدم زنان رفتيم تا پايين آن؛ نرسيده به ميدان توپخانه. و رفتيم داخل كوچه «كيهان» و در كمركش آن داخل محوطه خود موسسه. به گمانم چيزی حدود ساعت چهار يا پنج بعد از ظهر بود. وقتی فهميديم سالن سردبيری و تحريريه كجاست، وارد شديم و ديديم در همان طبقه اول ابتدا بايد بتوانيم از سد ماموری كه مراقب اياب و ذهاب اين و آن بود بگذريم.

طرف پرسيد: «چه كار داريد؟»

گفتيم: «آمده‌ايم سردبير روزنامه را ملاقات كنيم.»

پرسيد: «با او چه كار داريد؟»

گفتيم: «ملاقات مطبوعاتی است.»

طرف، خب، ما را اصلا نمی‌شناخت و در نتيجه پرسيد: «بگويم شما كی هستيد؟»

من فوری گفتم: «به ايشان بگوييد دو تا از نويسندگان صبح امروز آمده‌اند و می‌خواهند درباره مطلبی با شما صحبت كنند.»

طرف شماره تلفن سردبير را گرفت و همين را به او گفت. ما دل توی دلمان نبود و خيال می‌كرديم حالا می‌گويد ايشان گرفتارند و وقت ندارند. ولی وقتی مكالمه تمام شد و او با دست پله‌ها را نشان داد و گفت: «برويد بالا، از در سمت چپ وارد بشويد، آقای سردبير آنجا منتظر شماست» من و رحمان نفسی كشديم و نگاهی به هم انداختيم و پله‌ها را گرفته رفتيم بالا.

هوم! سالن تحريريه چه قدر بزرگ بود! به نظر ما رسيد كه حدود صد و خرده‌ای ميز تحرير كه در چهار پنج رديف پشت سر هم چيده شده بود بايد آنجا باشد. ولی عجيب بود كه هيچ تنابنده‌ای پشت هيچ كدام از آن ميزها ديده نمی‌شد و سالن كاملا ساكت و صامت بود. نگاهی به اطراف انداختيم و ديديم در پشت يكی از ميزها كه هم بزرگتر بود و هم در جهت مخالف ميزهای ديگر و رو به همه آن‌ها ـ در بالای سالن ـ قرار داشت، يك آقايی نشسته و مشغول خواندن چيزی است.

رفتيم پيش او. سلام داديم و، همان‌طور كه در مقابل ميزش ايستاده بوديم، خودمان را معرفی كرديم. از سر احترام تكانی خورد و با دستش دو صندلی نشان داد و گفت: «بفرماييد

بنشينيد.»

داستان خودمان را برايش تعريف كرديم و گفتيم خيلی دلمان می‌خواهد در«كيهان» بنويسيم. آقای سردبير خوب به حرف‌هامان گوش كرد و بعد بی‌مقدمه دو دسته كاغذ يادداشت كاهی كه سرشان چسب قهوه‌ای رنگ داشت از روی ميزش برداشت و به هر كدام از ما يكی از آن‌ها را داد و با نشان دادن دو ميز تحرير در دو سوی مخالف ميز خودش گفت: «چه طور است همين الان برويد هر كدامتان يك مطلبی، چيزی روی اين‌ها بنويسيد و بعد بياوريد من بخوانم ببينم چند مرده حلاجيد؟»

هم جا خورديم و هم خوشحال شديم. از اين بهتر نمی‌شد. رفتيم پشت ميزهای تعيين شده و شروع كرديم به نوشتن. حالا ديگر يادم نيست چه مدت طول كشيد تا ما در آن عالم دلواپسی و هيجان، كه چيزی شبيه امتحان دادن بود، مطلب خودمان را نوشتيم ولی من كه گه‌گاه زير چشمی رحمان را از فاصله دور نگاه می‌كردم می‌ديدم كه او، طبق عادت، بعد از هر فكر كردن كوتاه، سر خودكار بيك را با زبانش خيس می‌كند، با دست موهای نرم و لغزانش را عقب می‌زند و شروع می‌كند به نوشتن.

بعد از مدتی هر دو با سر و گردن به هم اشاره كرديم و پاشديم با مطلب حاضر و آماده خودمان رفتيم پيش آقای سردبير. مطالب را از ما گرفت و دوباره اشاره كرد كه بنشينم. عجيب است كه با حوصله تمام هر دو مطلب را از اول تا آخر خواند و بعد گفت: «برای هر كدامتان يك يادداشت معرفی می‌نويسم، فردا صبح اول وقت ببريد حسابداری بدهيد و از همانجا يك راست بياييد در تحريريه مشغول كار بشويد.»

مگر می‌شد باور كرد؟! همين؟ به همين مفتی؟! آقای سردبير داشت يادداشت‌ها را می‌نوشت و هم‌زمان با آن توضيحاتی می‌داد ولی من و رحمان هی به هم نگاه می‌كرديم و می‌كوشيديم خوشحالی و هيجانمان را بروز ندهيم.

آقای سردبير يادداشت‌ها را داد به ما و در حالی كه بلند شده بود تا با ما دست بدهد برايمان آرزوی موفقيت كرد و خداحافظ گفت. ما دو تا تا دم در خروجی تحريريه را هم در سكوت و با متانت قدم زديم و بعد به محض اين كه از تحريريه خارج شديم با شور و شوق توام با هول و ولا يادداشت‌ها را از هم قاپيديم و خوانديم و ديديم به مسوول حسابداری «كيهان» نوشته است اين‌ها از فلان تاريخ ـ كه فردای آن روز بود ـ به‌طور پيمانی با تحريريه كار می‌كنند و آخر هر برج سردبير با دادن يادداشتی به دستشان تعيين می‌كند كه چه مقدار پول به هر يك از آن‌ها پرداخت شود. تازه اينجا بود كه اسم و امضا او را پايين يادداشت‌ها ديديم و فهميديم كه او آقای سيد حسين عدل سردبير آن وقت «كيهان» بود.

اين‌طوری شد كه من و رحمان‌هاتفی، هر دو با هم و در يك زمان، وارد «كيهان»شديم. ابتدا، بنا به پيشنهاد آقای عدل، رفتيم در سرويس اجتماعی روزنامه مشغول شديم كه دبيرش در آن وقت عباس حاجيان بود؛ همين عباس حاجيانی كه از بعد از انقلاب كوچ كرده به لوس آنجلس و چندين و چند سالی است كه در آن شهر به وكالت حقوقی مشغول است و ظاهرا دور روزنامه‌نويسی را هم خط كشيده است.

يك چند وقتی كه در «كيهان» و در سرويس اجتماعی كار كرديم، خب، با اين و آن آشنا شديم و با چندتاشان رفاقتی به هم زديم. يادشان به خير؛ از مصطفی باشی تا علی پاداش و محمد بلوری (كه در سرويس حوادث بود( و مرحوم هوشنگ حسامی  كه هم مترجم بود و هم در سرويس هنری كار می‌كرد) و سياوش آذری و خيلی‌های ديگر كه حالا اسمشان يادم نيست ولی چهره‌ها و خاطره‌هاشان در ذهنم مانده است. گرچه بعدها اغلب اكيپی می‌شديم، شامل من و‌هاتفی و حاجيان و بلوری و پاداش و يكی دو تای ديگر، و می‌رفتيم در طبقه بالای ميخانه‌ای در حوالی «كيهان» در خيابان فردوسی و تا خرخره عرق و غذا می‌خورديم و از زمين و زمان صحبت می‌كرديم و گاهی هم كه سرمان زيادی گرم می‌شد به شوخی و جدی از تغيير رژيم و تشكيل دولت آينده و تقسيم پست‌های سياسی و مملكتی بين خودمان حرف می‌زديم، ولی اين آشنايی‌ها و اين‌گونه مراودات و نشست و برخاست‌ها هيچ الفت و رفاقت خاصی بين من و آن‌ها، كه همه‌شان را هم دوست داشتم، ايجاد نكرد الا اين كه رفاقت من و رحمان را قوی‌تر و محكم‌تر كرد.

در همان زمان‌ها كه من و رحمان ديگر هر روز در سرويس اجتماعی «كيهان» با هم كار می‌كرديم، و در ضمن در بيرون هم با هم رفت و آمد صميمی داشتيم، يواش يواش فهميدم كه او تعلق خاطری ـ يا رابطه و رفت و آمدی ـ با يك حزب سياسی مخفی دارد. او يك رفيق ريزنقش مرموز و، در نظر من، مشكوكی داشت به نام هوشنگ تيزابی كه گاه يك مرتبه وسط روز سر و كله‌اش در روزنامه پيدا می‌شد و چند دقيقه‌ای با رحمان پچ پچ می‌كرد و بعضی كتاب‌ها و روزنامه‌ها و مجلات يا اوراق معمولا بسته‌بندی شده را به او می‌داد ـ و يا از او می‌گرفت ـ و همان‌طور كه‌بی‌سر و صدا وارد تحريريه شده بود‌بی‌سر و صدا هم غيب می‌شد. گمان می‌كنم تنها كسی كه آ‌ن دو به او اندك اعتماد و التفاتی داشتند من بودم. يك بار آن‌ها يك كتاب «جلد سفيد» به من دادند و سفارش كردند كه آن را بخوانم چون برايم مفيد است و می‌تواند راه تازه‌ای پيش پايم بگذارد و نگاه ديگر و متفاوتی به من بدهد. و، البته، سفارش پشت سفارش كه كتاب را اينجا و هيچ كجا در مقابل كسی جز خودت باز نكن و فقط در تنهايی بخوان. در خانه كه كتاب را باز كردم و شروِع كردم به خواندن ديدم نوشته يك نويسنده روس است با عنوان «منشا خانواده». چند صفحه‌ای، يا فصلی، خواندم و ديدم از حوصله من خارج است و به‌ كارم نمی‌آيد. چند روز بعد برش گرداندم و دادمش به رحمان و عين نظرم را به او گفتم. می‌خواست تشويقم كند كه پی بگيرم و جلو بروم چون بعد از آن كه از مقدمات گذشت و من با موضوعات تازه‌ای آشنا شدم آن وقت رغبت خواهم يافت و از پی آن خواهان ادامه مطالعاتی از اين دست خواهم شد. گفتم من حوصله اين حرف‌ها را ندارم و علاقه‌ای هم در خودم نمی‌بينم. او هم قضيه را رها كرد بی‌آن‌كه ذره‌ای ـ و به راستی بايد تاكيد كنم: بی‌آن‌كه ‌‌‌ذره‌ای ـ دلگير شود و اين امر در رابطه دوستانه ما تاثيری بگذارد.
بعدها كه ما، هر دو، كمی در «كيهان» جان گرفتيم و خودی نشان داديم او شد دبير سرويس اجتماعی و من منتقل شدم به سرويس هنری. اين موضوع يك كمی ـ بفهمی نفهمی ـ ما را از هم دور كرد. حالا من سر و كارم افتاده بود با آن‌چه دوست داشتم و رابطه‌هايی بر قرار كردم با اهالی هنر از رشته‌های مختلف. و چون در اين كار ـ بی‌تعارف بگويم ـ كمكی تيز و تند و جلد، و زيرك و زبر و زرنگ هم بودم، در آن سرويس، به‌اصطلاح، گل كردم و راه برايم باز شد و با چند مصاحبه پر سر و صدا و تعدادی گزارش اختصاصی از سفرهای هنرمندان بين‌المللی ـ كه آن روزها به ايران می‌آمدند ـ و چاپ برخی نقدهای سينمايی و تآتری و اين‌گونه مطالب، اسم و رسمی يافتم و كم‌كمك كار به‌جايی رسيد كه سرويس هنری را سپردند به من. اين، اما، ديری نپاييد و من ـ كه قرعه خدمت نظام نصيبم شده بود ـ ناگزير شدم مدتی «كيهان» را ترك كنم و پس از ديدن آموزش‌های اوليه نظامی، بروم بشوم آجودان دفتری سرهنگ كمند كه فرمانده باغشاه بود و منتظر دريافت رتبه تيمساری!

از خدمت نظام كه در آمدم ديگر نرفتم «كيهان»؛ هر چند كه در تمام طول آن دوران رابطه‌ام با «كيهان» و بر و بچه‌ها قطع نشده بود و از حال و روز هم خبر داشتيم و گه‌گاه ديدارهايی هم تازه می‌كرديم. افتادم به فكر انتشار يك مجله سينمايی و به هر شكل كه بود ممكنش كردم و شدم مدير و سردبير مجله «فيلم». از همه آن چه در اين دوره از فعاليت مطبوعاتی ـ و بعد سينمايی و مطبوعاتی ـ من، تا حوالی سال‌ها پنجاه و پنج و پنجاه و شش، گذشت می‌گذرم و می‌پردازم به دوره دوم ـ و كوتاه ـ همكاريم با «كيهان» و مراوده‌ام با رحمان‌هاتفی.

حالا من سری توی سرها در آورده بودم و، مثلا، برای خودم «كسی» محسوب می‌شدم. حدود پانزده فيلم بازی كرده بودم و دو فيلم را هم كارگردانی كرده بودم و هفته و ماهی نبود كه پيشنهادی برای بازی يا كارگردانی فيلمی نداشته باشم. ولی اين ظاهر امر بود. من به قدری از محيط سينما و شرايطی كه فيلم‌ها در آن ساخته می‌شد افسرده و ناراحت و خشمگين بودم كه ديگر رغبتی به ادامه كار نداشتم. يك چند وقتی در جستجوی راه و مفر تازه تلاش‌های سوزاننده و غم‌انگيزی كردم (كه شرح دردناك و عبرت‌آموز آن را می‌گذارم برای وقت و فرصت مناسب ديگر) ولی ديدم كه نه‌، فايده ندارد و، پس، به اين فكر افتادم كه تا جوانم بزنم بيرون و بروم ببينم در دنيا چه خبر است.

در يكی از همين روزهای پكری و آشفتگی و دلگيری و دلتنگی، صبح كه نشستم پشت ماشين و از گيشا راه افتادم ـ نمی‌دانم به كدام ‌طرف ـ ديدم رحمان ايستاده كنار خيابان و منتظر تاكسی است! صبح دلگير و تلخم شاد و شيرين شد. ترمزی كرده و سوارش كردم. هی تعارف می‌كرد كه «دارم می‌روم به روزنامه و به راه تو نمی‌خورد». گفتم: «كدام راه؟ راهی برای من باقی نمانده.» و به اين ترتيب سر حرف باز شد و تا من او را برسانم به «كيهان» هر چه بود و نبود را با او در ميان گذاشتم و سفره دل را باز كردم كه يك خرده خودم را به قول آمريكايی‌ها «تراپی» كرده باشم.

وقتی رسيديم جلوی «كيهان»، رحمان گفت: «نمی‌دانستم اوضاع سينما تا اين حد خراب است.» و بعد بلافاصله پرسيد: «می‌خواهی برگردی به كيهان؟»

بی‌معطلی گفتم: «اگر امكانش باشد بله.»

گفت: «من امروز ترتيبش را می‌دهم. تو از فردا بيا برو در سرويس هنری كار كن.»
اين‌طور شد كه برای بار دوم رفتم به «كيهان». ولی حالا چيزی حدود سيزده چهارده سال از آن دوران اول گذشته بود و وقتی من دوباره وارد تحريريه شدم ديدم رحمان‌هاتفی معاون سردبير است و برای خودش برو بيا و احترام خاصی دارد. سردبير روزنامه هم حالا امير طاهری بود كه می‌ديدم، در آن شلوغی كار ساعات روز، می‌نشست پشت ميز پر ابهت سردبيری و پاهايش را، به سبك كابوی‌های آمريكايی، دراز می‌كرد روی ميز و كتاب انگليسی می‌خواند در حالی كه بچه‌ها ـ و به خصوص رحمان ـ چه تلاشی می‌كردند برای حاضر شدن روزنامه برای ساعت ۲ بعد از ظهر كه می‌رفت زير چاپ.

حالا كه اسمی از امير طاهری آوردم بد نيست اين را هم اضافه كنم كه آن روزها در «كيهان» و بين كيهانی‌ها زمزمه‌هايی بود كه امير طاهری به اشاره مرحوم امير عباس هويدا ـ كه نخست‌وزير بود ـ به سردبيری روزنامه گمارده شده و خود او هم اين كار را به اشاره آمريكايی‌ها انجام داده است.

...

 حسين الهامی ـ يادش به خير ـ چند بار از «اطلاعات» زنگ زد كه «شنيده‌ام برگشته‌ای به دامن مطبوعات.»

گفتم: «اين هم دامنی است از قماش دامن‌های ديگر.»

پی‌گيری كرد و اصرار كه «بايد بيايی به «اطلاعات»؛ حالا فضای «اطلاعات» با گذشته فرق كرده و از جمله جواد مجابی دبير سرويس فرهنگی و هنری است كه تو می‌توانی با او كار كنی.» بعد از او هم چند نفر ديگر از دوستان «اطلاعات » وسوسه كردند و مرا، كه دلم از «كيهان» سرد شده بود، كشيدند به «اطلاعات». من ديگر از آن پس‌هاتفی را نديدم. در آمريكا بودم كه انقلاب مورد علاقه او و رفقايش در آن حزب و آن روزنامه‌ای  كه او آن‌قدر در آن باليده بود رخ داد. شنيدم به‌حدی در ميان بچه‌های تحريريه و فنی و كارگران چاپخانه محبوب بوده است كه بلافاصله بعد از پيروزی انقلاب می‌شود سردبير «روزنامه مستقل كيهان» و می‌كند آن‌چه هميشه آرزويش را داشت و فكرش را در سر می‌پرواند.

باقی داستان روشن است و تكراری: همان انقلابی كه او در پی‌اش بود رگ‌های دست رحمان را بريد و گذاشت آن‌قدر خون از او برود تا بميرد. به همين سادگی!

و حالا كجاست آن چشم‌های سبز روشن و آن دل روشنی كه می‌دانم هيچ در سر نداشت جز آرزوی نيكبختی و آزادی مردم ميهنش؟ راستی رحمان حالا كجاست؟