پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 


جانجان، برايت بگويم
معصومه ضيايی

 

چند روز پيش آمدند اسباب خانه‌اش را بردند. همه را. آخر از همه كاكتوس‌ها را. صبح بود. چه ساعتی، نمی‌‌دانم. خواب بودم. خواب و بيدار. حال و هوای بلند شدن نداشتم. در رختخوابم غلت می‌زدم و فكر می‌كردم. دلم می‌خواست دوباره بخوابم. نمی‌‌شد. فكر و خيال رهايم نمی‌‌كرد.

دل نگرانی‌های هميشگی. از همان‌ها كه وقتی به سراغت می‌آيند، پيله‌وار تو را در خود می‌گيرند و تو هم خود را به آن‌ها می‌سپاری و آن‌چه را كه در پيرامونت جاری است، وا می‌نهی. سعی می‌كردم به چيزهای خوب فكر كنم. می‌خواستم روزم را با احساس خوبی آغاز كنم. به خود وعده‌هايی می‌دادم، كه هيچ كدام از آن‌ها در طول روز به واقعيت نمی‌‌پيوست. می‌گفتم روزت را با تازگی‌ها بساز، اما چيزی بود كه مانع می‌شد. دلتنگی يا ياس. چيزی كه ته قلبم بود و چنگ می‌انداخت و روياهای تازه را پرپر می‌كرد و تلاش نيمه كاره‌ی مرا به باد می‌داد. در همين اوهام بودم، كه كاميونی پشت پنجره‌ی اتاقم ترمز كرد. گمان كردم ماشين حمل زباله است و از هول خالی نكردن سطل پر از زباله از جا پريدم. در خانه‌ی روبرويی باز بود و كاميونی در برابر آن. آمده بودند، چيزهای او را ببرند. به پنجره‌ی اتاقش نگاه كردم. كاكتوس‌ها هنوز آن جا بودند. پشت پنجره. چين‌های پرده‌ی تور سفيد كنار رفته و نامرتب بود.

سال‌ها پيش برايت نوشته بودم، جانجان را پيدا كرده‌ام. نوشته بودم من و جانجان حالا همسايه‌ايم. سر به سرم گذاشته بودی. گفته بودی، اوه . . . ، چه چيزها تو را به خود مشغول می‌كند. اين‌جا زندگی مثل باد است. مثل كتابی كه می‌ترسی تمامش نكنی. پر از حوادث پيش بينی نشده است. اتفاق روی اتفاق. فرصت كم است. آن‌قدر گرفتاری هست كه. . . ، حالا ديگر كسی جانجان را به ياد نمی‌‌آورد! نوشته بودی چرا پی قرينه می‌گردی؟ در هوای تازه نفس بكش! حالا كه امكانش را داری، زندگی را پيدا كن! تا مواد تازه هست، چرا كنسرو استفاده می‌كنی؟

نمی‌توانم. نمی‌‌توانم. . . بايد حسابم را با تكه پاره‌ها، با جامانده‌ها، با گمشده‌ها و با خودم پاك كنم. ممكن است به درازا بكشد. ممكن است پشت خاطره‌ها پير شوم. بمانم. بپوسم. شايد هم بتوانم خود را بازيابم. همان كه گم كرده‌ام. . . برای تو نوشته بودم.
می‌خواهم از جانجان برايت بگويم. نگو ديگر كسی او را به ياد نمی‌‌آورد. نگو بايد دويد. كسی منتظر گام‌های تنبل نمی‌‌شود. و اتفاق. اتفاق‌های تازه. . . ! مگر پرت شدن، گم شدن، لال شدن اتفاق نيست؟ آخر چطور به تو بفهمانم، لالمانی چه دردی دارد؟ لالمانی گرفته بودم. سال‌ها. اتفاق نيست، وقتی لال حرف می‌زند؟ اتفاق نيست، لبخند زدن و از نو آغاز كردن و زيبايی را ديدن؟ پس هيچ نگو! حداقل حالا نگو! حالا كه می‌خواهم حرف بزنم. من هميشه آماده‌ام حرف‌های تو را بشنوم. شنونده‌ی خوب توام. اما حالا به من گوش كن! بگذار از جانجان برايت بگويم. جانجان آن سال‌ها.

به من نخند! می‌خواهم از ميان روياهای پرپر شده‌ام، يك شاخه گل بچينم. شاخه‌ی كوچكی كه هنوز تر و تازه است. می‌خواهم آن را بچينم و به تو هديه كنم. اين جا پر از گل‌های رنگارنگ قشنگ است. گلفروشی‌ها، خيابان‌ها و ايوان خانه‌ها پر از گل‌هايی است، كه انگار می‌گويند حواستان كجاست؟ نگاه كنيد! » قشنگ‌اند و رنگ به رنگ و با دقت و سليقه كنار هم چيده شده‌اند. اما هيچ كدام عطر آن اقاقی تك افتاده‌ی بالای كوچه را ندارد. هيچ كدام عطر و بوی آن گل‌ها را، كه بچه‌ها با ترس و لرز از باغچه‌ی خانه‌شان می‌چيدند و به معلم‌ها هديه می‌كردند، ندارد. عطر بی‌تابِ ياس‌های رنگينی، كه از بالای ديوار حياط خانه‌ها خود را به كوچه و نگاه رهگذران می‌رساندند. اين جا هيچ عطری، خاطره‌ای را بر نمی‌‌انگيزد. ولی نفس‌های من هنوز پر از بوی نرگس‌های خانه‌مان است و هميشه هم انگار پدر باغچه را تازه آب داده باشد و نسيمی آرام در نقره‌ی فواره بپيچد و شرشر آب در پاشويه بلغزد و شادی گنجشك‌ها و هياهوی جيك جيك- شان و خرده ريزهای سفره، كه مادر در ايوان می‌تكاند. بگذار برايت بگويم! با تو حرف بزنم! گفتم كه. لالمانی گرفته بودم. بعد می‌شود در هوای تازه نفس كشيد. رفت. حتا دويد و بالاخره رسيد. به همان فرصت‌های كم. اتفاق روی اتفاق. اما حالا می‌خواهم با تو حرف بزنم. حداقل با تو. نخند! من گريه‌ام می‌گيرد. نخند!
جانجان من چند هفته پيش مرد. چه طور و چه وقت، نمی‌‌دانم. شايد كسی نفهميد. يا من
نمی‌دانم. اهميتی هم ندارد. نمی‌‌خواهم بدانم. او مرد. گويا از تلويزيون روشن مانده‌ی اتاقش فهميدند. از نور مهتابی آن، كه ديرگاه مانع خواب همسايه‌ای، كسی شده بود. چند روز پيش هم آمدند، همه‌ی اسباب خانه‌اش را جمع كردند و بردند. آن كاكتوس‌ها را هم كه سال‌ها پشت پنجره بودند. همان جا. هيچ وقت هم جای شان عوض نشد. آمدند و همه چيز را بردند.
حالا شايد خنده ات بگيرد. نه. حتما. حتما به من می‌خندی. با صدای بلند می‌خندی و سرت را تكان می‌دهی. بخند! هر چقدر دلت می‌خواهد. من خنديدن را دوست دارم. خنده‌ی تو را هم. اما نه حالا!

واقعيت اين است، كه من او را نمی‌‌شناختم. اصلا حرف شناختن يا نشناختن او نيست. حتا اسمش را نمی‌‌دانستم. او كه بود؟ چكاره بود و چند سال زندگی كرد؟ و در آن سال‌های مجهول با چه انگيزه‌ای روز و شب را به هم بافته بود و سرانجام از چه دردی مرد؟ نه تنها اين‌ها را نمی‌‌دانم، كه تصور روشنی از او آن گونه كه بود، ندارم. چنين فرصتی هرگز دست نداد. پيش نيامد. كاری به لازم بودن يا نبودنش هم ندارم. و حرف مادر، كه:« همسايه همسفر قيامت آدم است.» و آن رابطه‌ها كه من و تو در آن شكل گرفته‌ايم.
با چادرِ والِ گُلدارش كه به كوچه می‌آمد، به سوی او می‌دويديم و با شادی سلام می‌كرديم. لُپ- های گُلی‌اش تكان می‌خورد و می‌خنديد: « جانجان به قربانت سلام! » و شب‌های زمستان، كه بلند بود و سياه بود، مادر را راضی می‌كرديم، بگذارد سراغ جانجان برويم. تخمه ی آفتابگردان و هندوانه می‌شكستيم و جانجان قصه می‌گفت. تا دير وقت شب بيدار می‌مانديم. قصه‌های ترسناك هم كه می‌گفت، می‌خنديديم. از ترس می‌خنديديم. می‌خنديديم تا او باز قصه بگويد. خودش هم می‌خنديد و می‌گفت: « هر بچه‌ای زياد بخندد، شب توی رختخواب می‌شاشد.!»

اتاق كوچكش بوی نارنج می‌داد. بوی سبزی خوردن، كه می‌نشست و با حوصله پاك می‌كرد. بوی ريحان. و همه‌ی چيزهای اتاقش هم مثل خودش تميز و جمع و جور بود. وقت رفتن سنجاق قفلی چارقدش را زير چانه سفت می‌كرد. سر را به چپ و راست می‌چرخاند و می‌خواند:

بيا بريم بالا خانه انگور بخوريم دانه دانه

بيا بريم سيل چمن تو گل بچين من ياسمن

بال چادرش را می‌گرفتيم و تا سر كوچه با او می‌رفتيم.

از ميان همان قاب پنجره بود، كه ديدمش. خودش را كه نه. سايه‌اش را ديدم. يك لحظه. يك لحظه بود. تازه به اين محله آمده بودم. اتاقم هفته‌های اول پرده نداشت. هنوز هم ندارد. بعدها چند متر تور ارزان قيمت خريدم و با آن پرده دوختم. بد هم نشد. راستش تور قشنگی هم بود. هر چند نه به ظرافت پرده‌های آماده. اما يك مدت كه گذشت، ديدم دارد خفه‌ام می‌كند. انگار جلوی نفس كشيدنم را می‌گرفت. نگاهش كه می‌كردم، جلو چشمم سياهی می‌رفت. از اين تورها بود، كه اگر از بيرون نگاه كنی، آن طرف آن ديده نمی‌‌شود. من كه نمی‌‌دانستم. فروشنده گفته بود. حالا به جای پرده‌ی تور، كركره نصب كرده‌ام. اصلا قشنگ نيست. می‌دانم.

روزهای اول جا به جا شدنم بود. همه‌ی خرت و پرت‌ها كف اتاق و و سط راهرو پخش بود.
می‌خواستم قاب عكسی را به ديوار بزنم. دور اتاق می‌چرخيدم و قاب را روی ديوارها می‌گرفتم تا جايی برايش پيدا كنم، كه او را ديدم. بايد برايت پيش آمده باشد. در تنهايی خودت هستی. در خلوت خودت و فكر می‌كنی تنهايی. يك آن حس می‌كنی، تنها نيستی. تنها نبوده‌ای. نگاه ديگری را كه به تو است در می‌يابی. و من برگشتم. برگشتم و نگاه كردم. هيچ كس نبود .هيچ كس. تنها لرزش خفيفی در پرده‌ی پنجره روبرو بود. موجی آرام و احتمالا حركت دستی غافلگير شده. پس رفته و خجول. و چند گلدان كاكتوس، كه هيچ حسی را برنمی‌انگيختند.

ماست را از عرب می‌خريد. سبزی خوردن را از مَش عيسی. دم دكان محمود، كه پر از دود و بوی كباب و آواز قناری بود، با اين و آن احوال‌پرسی می‌كرد. محمود يك سيخ كوبيده را می‌گذاشت لای نان سنگك. جانجان چشم‌ها را كه از دود كباب سرخ شده بود، با پر چارقد سفيدش پاك می‌كرد و اسكناس پنج تومانی مچاله را می‌گذاشت توی دست او. هر چه محمود اصرار می‌كرد، آن را پس نمی‌‌گرفت. دم رفتن، چشم‌هايش را می‌گرداند روی ديوارهای دكان، كه پر از عكس كشتی گيرها و قفس قناری بود. قفس‌ها را با حسرت نگاه می‌كرد و می‌گفت: « مش محمود، اين زبون بسته‌ها كه كباب شدن! خُب آزادشون كن! » سبيل قجری محمود روی لب‌اش تكان می‌خورد و می‌خنديد:  «وِلِشون كنم كه تو كباب شون كنی، جانجان خانم؟»

ديگر تنها نبودم. از همان دم كه لرزش پرده‌ی اتاقش را حس كرده بودم، تنها نبودم. احساس
می‌كردم، يكی ناظر بر خلوت من است. كسی، كه هر گاه بخواهد، می‌تواند به تنهايی‌ام وارد شود و آرامشم را به هم بزند. می‌خواستم تنها باشم. به تنهايی نياز داشتم. پس از ماه‌ها سرگردانی و بلاتكليفی اين‌جا را پيدا كرده بودم. خوشحال بودم، كه كابوس بيداری و خواب در اقامتگاه‌های پناهندگان و زندگی پر از سوءتفاهم‌های ناگزير آن به پايان می‌رسيد،. اما او نمی‌‌گذاشت. همه جا با من بود. جايی كه می‌نشستم، پشت به پنجره داشت. روبروی اتاق و پنجره ی او. تركيب اتاق هم جوری بود، كه مناسب‌ترين جا برای نشستن همان جا بود. نمی‌ خواستم آن را به هم بزنم. تازه فرقی هم نداشت. او يك طبقه بالاتر می‌نشست و كاملا به اتاق من مسلط بود. و من كلافه شده بودم. وقت نشستن، غذاخوردن، جارو كردن. . . ، بخشی از حواس من متوجه او بود. حساس شده بودم و اين حالت خودم بيشتر كلافه‌ام می‌كرد. سعی می‌كردم ناديده‌اش بگيرم. به او فكر نكنم. به او، به آن پنجره، آن سه گلدان كاكتوس و لرزش پرده‌ی تور. اما نمی‌ شد. او بود. وجود داشت. وسط اتاق. روی تخت. كنار ليوان چای. همه جا. و سماجت‌اش بيزارم می‌كرد. سماجت‌اش در كاويدن من و تنهايی‌ام.
و او مونس بی‌حرف تنهايی‌ام شد. خودش را تحميل كرد. چاره‌ای نبود. می‌ديدمش. گاهی كه برای پس رفتن‌اش دير بود. سری تكان می‌دادم و دستی. كه يعنی سلام. حال‌تان چطور است و خوشحالم از ديدن‌تان. و هر دو به اين رويه عادت كرديم.
می‌گفتند غريب است. تنها و بی‌ستاره. از كجا آمده بود؟ چرا دل كنده و به خاك غريبی پناه آورده بود؟ كوچكترها نمی‌‌دانستند. بزرگ‌ترها هم از ياد برده بودند. جز اين هم اگر بود، خاكستر سال‌ها رنگ دانسته‌ها را عوض كرده بود. چيزی اگر به گفتن می‌آمد، آن قدر نبود، كه او را غريبه بدانند. جانجان قوم و خويش همه بود. خاله و عمه. خواهر و دلسوز. همه‌ی درها به رويش باز بود. هيچ مجلس و گِردِهم آمدنی بی‌او نبود. عروسی وعزا. عيد و محرم. بی‌تكبر و ساده بود. هميشه هم خندان. انگار مالك دنيا بود و غم نمی‌‌شناخت. اتاق كوچكش برای همه جا داشت. می‌بريد. می‌دوخت. می‌بافت. بيكار نمی‌‌نشست. فقط سالی يك ماه گم می‌شد. می‌گفتند می‌رود به ولايت خودش. به همان جا كه از آن كنده و بريده است. می‌رود سراغ شوهر و پسر گمشده‌اش را از اين و آن می‌گيرد. نذر كرده تا زنده است، برگردند. می‌گفتند چشم به راهی سخت است. آدم چشم به راه از مرگ امان می‌گيرد. و او نذر كرده بود. مادر می‌گفت:« بيكارند مردم! جفنگ می‌بافند. سالی يك بار زيارت رفتن با دسترنج خودش رو هم روا ندارند! » و آه می‌كشيد: « يا حاجت الحاجات! يا امام رضای غريب! »
حالا حتما می‌دانست، من كی به خانه بر می‌گردم. چه كسی به ديدنم می‌آيد. وقت بيكاری چه می‌كنم. كدام برنامه تلويزيون را دنبال می‌كنم و دوست دارم. حتما می‌دانست. حتما هم تعجب می‌كرد، كه گاهی كف اتاق سفره پهن می‌كردم يا الگوی لباس می‌بريدم.
گاهی اگر نمی‌‌ديدمش، نگران می‌شدم. گاه هم او را از ياد می‌بردم. سايه‌اش را ميان قاب پنجره. سرك كشيدن و پنهانی نگاه كردنش را. حتا اگر بود. حتا اگر می‌دانستم، آن جا ايستاده و منتظر است، نگاهش كنم يا دست تكان دهم. به روی خودم نمی‌‌آوردم. نمی‌‌دانم چرا؟ انگار لج می‌كردم. مثل دختر بچه‌ای، كه حوصله‌ی همبازی‌اش را ندارد. گاه در روز چند بار پنجره را باز می‌كرد. همان تای هميشگی را و پرده را تا نيمه پس ميزد. آن وسط می‌ايستاد. سرش را بيرون می‌آورد و به جايی نگاه می‌كرد. طوری كه انگار حواسش به من نيست. كه يك جای ديگر را نگاه می‌كند. يا مثلا منتظر آمدن كسی است. ولی من می‌دانستم آن وقت روز هيچ كس به ديدنش نمی‌‌آيد. كسی نبود، كه بيايد. گاه از بيرون برايش غذا می‌آوردند. پيش از ظهرها. هفته‌ای يك بار هم زن ميانسال سياهپوشی برايش خريد می‌كرد. و ماه به ماه هم شيشه‌های اتاق‌اش را پاك می‌كرد. به نظرم خارجی بود. اهل اروپای شرقی. يا ايتاليا. حالا كافی بود، بلند شوم. دستگيره را بپيچانم. برايش دست تكان دهم. يا به او سلام كنم. آن وقت رنگ و رويش باز می‌شد. لب‌هايش تكان می‌خورد. مكثی می‌كرد. گويی در گفتن حرفی ترديد داشت يا چيزی مانع‌اش بود. بعد انگار پشيمان شده باشد، انگار وظيفه‌اش را به جا آورده باشد، به سرعت پنجره را می‌بست و می‌رفت. منتظر سلام من بود. می‌دانستم. اما اين كار را نمی‌‌كردم.

پشت‌ در خانه نشسته بودم و گريه می‌كردم. كيف مدرسه‌ام را بغل كرده بودم و گريه می‌كردم. فرزانه هم بود. او هم گريه می‌كرد. دوتايی گريه می‌كرديم. ظهر بود. مثل اين كه كسی ما را كتك زده باشد. يا صفر گرفته باشيم، گريه می‌كرديم. شايد گرسنه‌مان هم بود. هيچ كس هم نبود. همه رفته بودند. وقتی ما مدرسه بوديم، رفته بودند. او را برده بودند. جانجان را.
پرسيدم : حالا خونه‌ات كجاست جانجان؟

- جانجان به قربانت خودمم نمی‌‌دونم. آدرس كه ندارم. گور غريب شدم!
گفتم: گريه نكنی‌ها! می‌آی پيش خودم. كيه كه غريب نيست؟ همه هم تنهان! اتاقم كوچيكه ولی برا دو تامون جا داره.

- غريب تندرست باشی رولَه!

گفتم: دَم اين پنجره بشين! دلت باز می‌شه. حالا يه چای خوب برات دَم می‌كنم. بهار نارنج‌اَم كه دوست داری. غصه نخوری جانجان!

صدايش از جای دوری می‌آمد: . . . تو گل بچين . . . من ياسمن!
سايه‌ای، چيزی بود از او. وهمی شايد. حالا ديگر به او انس گرفته بودم. نمی‌‌ديدمش، دلواپسش می‌شدم. شده بود لباس بپوشم و تا دم در بروم. يك بار هم ظرف قشنگی را پر از گز و پسته كردم. يك مشت بهارنارنج را هم در يكی از آن كيسه‌های مخمل گُلی رنگ كوچك، كه مادر فرستاده بود، ريختم. اما نبردم. نرفتم. چيزی بود كه نمی‌‌گذاشت. همان چيزی كه او به خاطرش مكث می‌كرد ميان قاب پنجره. يا زود آن را می‌بست و پرده‌ی اتاقش را می‌كشيد.
ما هر كدام پشت پنجره ی خودمان بوديم. پشت پرده‌های توری كه همه جا هست و ما پشت آن‌ها پنهان می‌شويم يا احساس آرامش می‌كنيم و به خلوت و تنهايی می‌رسيم. همان كه او ابتدا از من گرفته بود. اما هر چه بود، می‌دانستيم كه آن پس و پشت، يكی هست، يكی كه هم مثل ما است و هم نيست. آن جاست. هست. كار می‌كند. مريض می‌شود. می‌خندد. آه می‌كشد، ولی هست. برای همين است كه می‌گويم نمی‌‌شناختمش. از كجا بدانم كه او چگونه آدمی بود؟ شادی‌هايش كدام بود؟ چه رنگی را دوست داشت؟ چه احساسی به باران داشت؟ اين‌ها و خيلی چيزهای ديگر هست، كه نمی‌ دانم. شناخت من از او آن لحظه‌هاست، كه تبلور آن تكان دست بود يا حركت سر و نهايت لبخندی.

نوشته‌ای دكان محمود هم جمع شده. حالا به جای كباب و حليم بچه‌ها از آن جا نوار ويديو و بازی كامپيوتری می‌خرند يا عوض می‌كنند. و نوشته‌ای كه حبيب هم كه كشتی‌گير بود و كمانچه را از بچگی می‌شناخت و هميشه هم روی يك چهارپايه وسط دكان می‌نشست و با آواز قناری‌ها می‌خواند و به عكس قاب شده‌ی خودش كه روی ديوار بود، نگاه می‌كرد هم، خودكشی كرده است. و ننوشتی قناری‌ها را چه كردند. و حكايت آن اسكناس هزارتومانی را تو هم برايم نوشته‌ای، كه او به محمود داده و گفته بود: « مَش محمود بی‌زحمت يه كَمچه حليم توی اين كاسه بريز! »

مادر با گريه گفت: « خير نبينه! دستش بشكنه! »

هر كه بود، همه‌ی اتاق او را به هم ريخته بود. لحاف و دشك و بالش همه شكافته و پخش و پلا كف اتاق. به هوای پول. گفته بودند جانجان پول دارد. و چيز ديگری هم نبرده بود، هر كه بود. رختخوابش را كه جمع كرده بودند، وان يكادی نقره پيدا كردند و عكس پسركی پنج - شش ساله، كه زنی چادری دستش را گرفته و او طوری ايستاده بود، كه انگار با قهر به دوربين گفته باشد،

 «نمی آم! » و بخواهد با زن عكس به جای امنی برود. به مهمانی يا عروسی مثلا. يا بخواهد با او يكی شود. برگردد به هستی تب آلود و گرمای امن درون تن زن. و همه‌ی زن‌های محل كه آن جا بودند، زده بودند زير گريه.

پنجره‌ی روبرو خالی است. كسی آن جا زندگی نمی‌‌كند ديگر. انگار هيچ وقت كسی آن جا نبوده است، زندگی نكرده است. و آن پنجره. لرزش پرده‌ی تور و كاكتوس‌ها و آن زن كه نمی‌‌دانم مادر كه بود و معشوق چه كس؟ با موهای نازك كوتاه و رنگ پريده و چهره‌ای كه حتما زمانی كسانی دوست می‌داشته‌اند و قدی كه می‌بايست بلندتر بوده باشد. زنی كه گاهی ميان پنجره بود و آن سوی پنجره را بيشتر دوست می‌داشت. انگار كسی آن جا نبوده است و نفس‌ها و صدايش با در و ديوار آن جا رازی نگفته است. و آن كاكتوس‌ها. گلدان‌های كاكتوس. سه تا بودند. هميشه هم همان جا. پشت پنجره. يكی از آن‌ها هم گل می‌داد. بيشتر سال گل داشت.

و من توی گلفروشی ايستاده بودم. ايستاده بودم به تماشا. ميان آن همه گل و گياه. آدم‌ها
می‌آمدند، گل‌هايشان را انتخاب می‌كردند و می‌رفتند. من ايستاده بودم آن جا. چشمم پی كاكتوس‌ها بود. يك گوشه چيده بودندشان. ريز و درشت. در انواع مختلف. بعضی‌ها خيلی كوچك بودند. خيلی. اندازه‌ی مثلا يك نمكدان كوچك. با اين حال كاكتوس بودند. مثل همه‌ی كاكتوس‌ها. گل هم داشتند. گل می‌دادند. فروشنده از پشت سرم آمد. می‌دانستم می‌آيد. آمد كنارم ايستاد. گلدانی را جا به جا كرد. پرسيد چه كمكی می‌تواند به من بكند. هيچ! اما نگفتم. من فقط كاكتوس‌ها را نگاه می‌كردم. همان را كه گل هم داشت. دست‌های فروشنده توی جيب پيش بند سبزش بود و رنگ چشم‌هايش نمی‌‌دانم سبز بود يا آبی. بعد گلدان را جا به جا كرد. همان را كه من به آن نگاه می‌كردم. همان كه گل هم داشت. و من نگاه می‌كردم. گل‌هايی را كه گل هم نبودند. قطره‌های رنگی باران. تاول‌هايی كوچك. سرخ و آبدار، كه وقت تركيدن‌شان بود.

تابستان 2000

(برگرفته از سايت "ماندگار")