پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
 
پيک هفته
 
 

 

 
 

 

 

 

 


يك پنجره
برای زندگی


 

هوا خيلی گرم بود. توی تاكسی گر گرفته بودم. داشتم به جر و بحثم با مامانم فكر می‌كردم: دختر برای چی می‌ری اون‌جا؟ اين همه جای سالم، اين همه آدم سالم، آخه چرا می‌ری ديدن اون؟ عاشقش شدی؟ تكليفت رو بابات روشن می‌كنه.

هيچ‌چی نگفتم. می‌دونستم نمی‌‌تونن بفهمن ديدن يه پسر فقط دليلش عشق نيست. حداقل می‌دونستم عاشق نيستم. به خودم ايمان داشتم.

از تاكسی كه پياده شدم؛ ليست كتاب‌هايی كه قرار بود براش بخرمو نگاه كردم. همه‌شونو خريدم. يه دونه هم به انتخاب خودم براش خريدم. دوباره ماشين گرفتم و رفتم مركز محك.
ياد گذشته‌ها افتادم: سفيدی ساختمون بيمارستانو كه ديدم؛ شروع كردم به داد و بی‌داد. می‌گفتم چرا نمی‌‌ذاريد بميرم؟ چرا ولم نمی‌‌كنيد؟ شما كه منو زنده نمی‌‌خواهيد؛ بذاريد بميرم ديگه. دكتر تو بخش بود. اومد بهم گفت تو چرا اين‌طور می‌كنی با خودت؟ چی كم داری؟ گفتم شما نمی‌‌فهميد. گفت پسر من ام.اس داره؛ بيا ببين چه‌طور با مرگ مبارزه می‌كنه؛ اون موقع تو خودكشی می‌كنی؟ خدا نمی‌‌دونم كجا نشسته.
از بيمارستان كه مرخص شدم؛ فقط توی فكر حرف دكتر بودم. دو روزه برگشتم لقمان. دكترو پيدا كردم. باهاش حرف زدم و ازش خواستم اجازه بده پسرش رو ببينم. مخالف بود. می‌گفت اون حتی نمی‌‌خواد ما رو ببينه. منو، مادر و برادرشو. دوست نداره اون‌طور ببينيمش. گفتم حالا من سعيمو می‌كنم.
ديگه رسيدم. به خودم می‌گم: [...] گريه نكنی جلوش. [...] گريه نمی‌‌خواد. [...] انرژی می‌خواد.
نمی‌دونم از اولين ديدارمون چه‌قدر می‌گذشت. حتی اولين بار هم اجازه داد برم تو اتاقش. همه‌ی بدنش فلج بود به جز دست چپ و گردنش. ۲۴ ساله. معلم بود. اون‌هم رياضی درس می‌داد تا اين كه قسمت روزگار اين‌طور ورق خورده بود. با همون دست چپش كتاب می‌خوند. بارها براش كتاب خريده بودم و برده بودم.
نمی‌دونم خواب بود يا بيدار. تا رفتم تو چشماشو باز كرد. آدما هميشه با دست راست دست می‌دن؛ اما من كلی حواسمو جمع كرده بودم چه‌طوری با دست چپش باهاش دست بدم كه بيماريو حس نكنه. باز هم مثل هميشه پر شور و حال بود. يه بند حرف می‌زد. نمی‌‌دونم اين همه حرف و اتفاقو چه‌طوری از گوشه‌ی بيمارستان تو دلش جمع می‌كنه و بهم می‌گه. از پرستاراش، كه چه‌طور سربه‌سرشون گذاشته. از اينترنت چت كردنش؛ حتی از خالی‌هايی كه تو نت می‌بنده. می‌ذارم يه دل سير حرف بزنه. بعد منتظره همه‌ی اخبار عالم و آدمو بهش بدم. گاهی وقت‌ها بهش می‌گم به‌خدا تو يه چيزايی می‌دونی؛‌ من كه بيرونم؛ نمی‌‌دونم.
امروز هم همون‌طوری بود. اما من اون‌طور نبودم. كم حرف می‌زدم. بيشتر نگاهش می‌كردم. امروز تازه حس می‌كردم چه‌قدر خوشگله. فكر كنم حس كرده بود. شايد واسه همين بود بهم يادآوری كرد: هميشه دلم می‌خواست خواهر داشتم. ولی فكرشو نمی‌‌كردم خدا اونو برای اين روزها نگه داشته كه تنهام نذاره.
من فقط بهش لبخند زدم. دلم نمی‌‌اومد بهش بگم مامان بابام پدرمو درآوردن؛ نمی‌‌تونم ديگه بيام. اون‌ها نمی‌‌تونن منو تو رو درك كنن؛ صرفا به خاطر اين‌كه من دخترم تو پسر. اما نگفتم.
كتاب‌هارو بهش دادم؛ يه دنيا ذوق كرد. از شما براش گفتم. گفتم براتون بالاخره ای‌ميل زدم. گفتم جواب ای‌ميلمو همون شب دادين. آخه من هميشه حرف شما رو باهاش می‌زدم. هميشه مسئله سختاتونو برام حل می‌كرد؛ می‌گفت؛ حالا برو حال معلمتونو بگير!
می‌خواست كتاب‌ها رو نگاه كنه؛ نتونست با يه دست باز كنه. گفتم كدومو می‌خوای؛ برات صفحه‌ی اولشو بيارم؟ نگاهم كرد. شايد برای اولين بار تو چشمام نگاه كرد. گفت: [...] خسته شدم.

نتونستم خودمو نگه دارم. اشكم می‌اومد. گفتم: تو هميشه واسه‌م مجسمه‌ی صبر بودی. تو چرا؟ من همه‌ی بدبختی‌هامو با حس صبر تو تحمل كردم. تو اگه خودتو باختی؛ من بايد چی‌كار كنم؟

می‌گفت: [...] درد دارم. می‌ترسم اين دستمم ديگه نباشه. اون موقع ديگه چی‌كار كنم؟ گفتم: من اين دست و پا رو دارم؛ چی‌كار می‌كنم؟ می‌گفت: اين‌طور نگو. می‌گفت: می‌ری دانشگاه، پسربازی، خوش‌گذرونی، عروس می‌شی، مامان می‌شی، خيلی وقت داری؛ دنيا مال توئه.

می‌خواستم بگم چرا مال تو نيست؟ پنج سال ازم بزرگ‌تری، يعنی عمرت تموم شده؟ اما چيزی نگفتم. هميشه حرفمو بهش نمی‌‌گم؛ مبادا دلش بگيره. آخه اون اتاق به اندازه‌ی كافی دل‌گير هست. اون‌قدر دل‌گير كه حتی عروسك‌ها و گل‌هايی كه براش آوردم هيچ تاثيری نداشته باشه.

ديگه نمی‌‌تونستم بمونم. گفتم من برم ديگه. بابام دير می‌شه؛ گير می‌ده. گفت می‌افتی تو دردسر آخر به خاطر من. گفتم: مهم نيست. بابای من فكر می‌كنه همه بدن و تا خلافشو ثابت نكنی؛ ول نمی‌‌كنه. بابام فكر می‌كنه پسر دخترها با هم يه جا باشن؛ موضوع منكراتيه. خنديد و گفت: دختر تو آدم نمی‌‌شی؛ نه؟ گفتم: تو بخند مهم نيست. بهم می‌گفت: باز هم ميای؟ گفتم: اين چه حرفيه؟ معلومه كه ميام. تو دلم گفتم خدا كنه دروغ نگفته باشم. با زور، پول كتابايی كه براش خريده بودم؛ باهام حساب كرد. دوباره با حواس جمع باهاش دست دادم؛ اومدم بيرون. در اتاقو كه بستم؛ داشتم ديوونه می‌شدم. دستمو گداشتم رو چشمام، اون‌قدر گريه كردم كه همه‌ی پول‌هاش خيس شد. خيلی به خدا گير دادم و بد و بی‌راه گفتم. فكر می‌كردم نكنه داره گريه می‌كنه؟
من ديگه خسته شدم از دعا كردن براش. به هر كسی هم نمی‌‌شه بگم؛ فقط می‌گم يكی هست به دعاتون نياز داره. می‌دونم داره می‌ميره و می‌دونم اندازه‌ی داداشم، شايد خيلی بيشتر، دوستش دارم. من بهش قبولوندم كه معجزه هست؛ اما ای كاش اين‌ كارو نمی‌‌كردم.