|
«نفرين خدا بر كسي كه در حيات يا پس از مرگم
تنديسي از من بسازد.»
اين جمله را محمد مصدق به
نزديكانش بسيار گفته است كه در اين وانفساي نشنيدنها و به هيچ
انگاشتنها گويي به اين وصيت بيش از وصيت ساير بزرگان عمل شده
است.
اگرچه در طول تاريخ بسيار شنيدهايم از بزرگان وسياستمداران
متواضع كشور كه ملتها را به عدم چاپ عكسها و گذاردن آن بر در
و ديوار شهر و يا ساخت تنديس و مجسمهشان توصيه ميكنند، اما
گويي همه كائنات دست به دست هم دادهاند تا تنها توصيه مصدق
جامه عمل به تن پوشد و از او نه نامي بر خيابانهاي شهر، نه
نشاني در زادگاهش و نه سنگ نبشتهاي بر مزارش باقي بماند. فقط
ميتواني پرسان پرسان سراغ خانهاي را كه مصدق ساليان سال در
آن زيسته، به حبس شده و در نهايت بوسه بر مرگ زده است را از
اهالي شهر بگيري و در نهايت پاي به روستايي دور و خشك در حوالي
پايتخت شلوغ و پرهياهوي ايران بگذاري كه نامش احمدآباد است و
نشانش هيبت با عظمت مردي بزرگ است كه در گوشهاي از اين روستا
آرميده است، بيآنكه هيچ برق و زري و يا تابلو و نماد امروزي،
مسافران و جويندگان مزار رهبر نهضت ملي ايرانيان را راهنما
باشد كه فلش يا نوك پيكان هيچ نشانگر يا نمايشگري نام مصدق را
بر خود ثبت نكرده و نميشناسد، مگر آنكه براي يافتن روستاي
احمدآباد و مزار مصدق به هر آنكه در حافظه تاريخياش نشاني از
او دارد، رو بزني و آدرس اين دهكده دور را بيابي كه ما چنين
كرديم.
در خانه مصدق عروسي است؟
آفتاب بيمحابا شلاق ميزند و گويي سطح سيماني قرن را
ميپيماييم تا از آن راهي كه به ما گفتند، بگذريم و روانه جايي
به نام منطقه ساوجبلاغ كه مابين كرج و قزوين واقع شده است،
شويم. جايي كه مصدق آن را در معاوضه با اراضياش در اراك به
دست آورد و سپس قلعهاي در آن بنا نهاد و نامش را نيز با تأسي
از نام پسرش، "احمدآباد" گذاشت كه از آن پس نيز منطقه بيسكنه
احمدآباد، روستاي نوبنياد و ملك ييلاقي مصدق و رعايايي شد كه
امروز تمام احمدآباد پس از مرگ ارباب از آن آنان شده است. وارد
اتوبان كرج نشده تا كمر از ماشين بيرون ميزنيم تا از هر
رهگذري سراغ احمدآباد را بگيريم، غافل از آنكه رهگذران،
احمدآباد مستوفي را بيش از احمدآباد مصدق ميشناختند و حاصلش،
بيراهه رفتنما شد كه ساعاتي را در احمدآبادي ديگر به دنبال
ملك و مزار مصدق بوديم. اگرچه بسياري از صاحبان انديشه و
آناني كه دستي به قلم دارند نيز هماره، احمدآباد مستوفي را با
احمدآباد مصدق اشتباه گرفته و چهبسا مسافران را هدايتگر خوبي
نبودند، اما اين خطاي خرد كافي بود تا دريابيم كه براي رسيدن
به احمدآباد مقصود خويش، از كارخانه سيمان آبيك بايد عبور
كنيم، همان جايي كه تنها فاصله اندكي از بوي سيمان و صنعتاش
كافي است تا ديگر روستاهاي اطرافش نشاني از سيمان سخت و مرغوب
در كوچه پس كوچههاي خود نداشته باشند. به دل نبايد گرفت كه
همين اهالي خاكنشين روستاي احمدآباد ديگر نه مصدق برايشان
غريبه است و نه مسافراني كه پي خانهاش به اين روستا ميآيند،
برايش"نصرت" و "دروازه سبز" را بر زبان جاري ميسازند تا
بگويند كه نزديكترين راه براي رسيدن به بخشي از تاريخ اين مرز
و بوم كدام است. دوربينهايمان مجهز و آماده باش ميشوند براي
ثبت لحظهاي كوتاه از حضورمان در قلعه احمدآباد كه بخشي از ملت
ايران و آزاديخواهانش آن را به نام دهكده عشق ميخوانند. از
پيرترهاي روستا كه سراغ دروازه سبز و نصرت را ميگيريم، به
پهنه تمام صورت پرچروكشان لبخند ميزنند:
- راهي نيست. تمام اينجا خانه مصدق است، خوش آمديد.
- براي تهيه گزارش از مزار و ملك مصدق آمديم.
و اين بار پيرمرد چنان كه گويي ميهمانان مصدق را ميزباني
ميكند، همپاي ما ميشود: اما نصرت امروز عروسي دارد.
- يعني درخانه مصدق امروز عروسي است؟
نصرت سرايدار خانه مصدق در روستاي احمدآباد است كه همه اهالي
روستا او را با نام كوچكش و بهعنوان او كه در حياط مصدق زندگي
ميكند، ميشناسند. اما جمعهاي كه ما براي بازديد از اين خانه
برگزيديم، جمعه عروسي و قفل سنگين بر دروازه سبز باغ و ملك و
مزار مصدق بود. ما مانديم و يك در بسته و در امتداد آن ديوار
بلند و طويل كاهگلي كه از پس آن صداي غار غار كلاغ بود و
پرندههاي ريز صدايي كه حتي صدايشان از پس صداي گوش خراش طبل و
ساز و آواز خانهاي در همسايگي خانه مصدق بهراحتي شنيده
ميشد. ما مانديم و بوي برنج كه تمام روستا را پر كرده است.
همانند صداي هلهله و شادي كه تمام آسمان اينجا را پر كرده است
تا نصرت و معصومه زن و شوهري كه در حياط خانه مصدق زندگي
ميكنند، خواهر معصومه را روانه خانه بخت كنند، اما بخت با ما
هم يار بود و نصرت كليد باغ را به همسرش سپرد تا اگر مصدق در
اين جمعه گرم ميهماني داشت، در سبز باغ به رويش بسته نماند.
درختان اينجا عزادارند
پس از كودتاي 28 مرداد 1332، مصدق بازداشت، محاكمه و به مدت سه
سال روانه زندان شد و احمدآباد تبعيدگاه او شد تا پيرمرد كه
توان ماندن پشت ميلههاي زندان را نداشت، حبس خانگي را در قلعه
معمور خود سپري كند. دروازه سبز به رويمان گشوده شد تا ما قدم
بر زميني بگذاريم كه مصدق در اقصي نقاط همين باغ قدم گذارده
بود و حتي در ايامي كه اجازه خروج از قلعه را شاه به وي
نميداد، بر چمنهاي اطراف مينشست و ايام پيري را به مطالعه
ميگذراند. باريكه راهي كه دوسويش را درختان قديمي و سر به
آسمان بالا برده فرا گرفته است، ما را به قلعه اربابي مصدق
ميرساند كه هشت هزار متر مساحت دارد و به ساختماني كه به سبك
معماري اواخر دوره قاجاري ساخته شده است، اينك در مقابل ما
درختان تشنه باغ از خشكي ترك خردهاند.
مصدق، احمدآباد را بنا كرده بود تا شايد در قلعهاي كه خود بنا
نهاده است، روزهاي مقاومت در برابر استبداد را سپري كند. بر
اين اساس دور از ذهن نيست اگر بپنداريم قلعهاي كه پس از به
سلطنت رسيدن شاه از سالهاي 1306 تا 1319 محل زندگي و
سپريكردن دوران مقاومت مصدق بوده است، اينك ميبايد نمادي
براي ملت ايران در دستيابي به آزادي و استقلال باشد. غافل از
آنكه بخشي از تاريخ اينجا دارد آرام آرام ميپوسد. صداي آواز و
موسيقي از مراسم عروسي خانه ديوار به ديوار اين خانه كجا و ضجه
درختان كه بر آوار اين خانه ميگريند كجا؟ اينها شعر نيست.
بخشي از واقعيت است. آمده بوديم تا احساس غرور ملي كنيم، اما
وقتي چوبهاي تيره و بريده درختان از چهار طرف ساختمان كهنه و
ترك خورده به ديوارها حائل شدهاند تا مبادا بخشي از تاريخ نقش
زمين شود، ديگر احساس نميكنيم اين ديوارها خانه مصدق است كه
ترك خورده، بلكه غرور مردي كه اينجا تنهاست، شكسته است.
قلعهاي كه توسط ميراث فرهنگي در سال 1379 به ثبت رسيده، اينك
با تكيه چوب و الوارهاي بلند به زير ناودانها و شيرواني
پوسيدهاش پابرجاست و خانهاي كه در جنوب اين قلعه بهعنوان
منزل خدمه مصدق بنا شده بود، چهبسا محكمتر بر جايش ايستاده
است تا حفاظي باشد براي كتابها، لوازمات شخصي و ماشين پونتياك
آمريكايي مصدق كه البته خاك رنگ سبز اين ماشين را هم تغيير
داده است يا شايد ما از پس در شيشهاي كه قفلش به رويمان بسته
بود، چنين ديديم. از عصا و عبا و چكمه و تفنگ او هم خبري در
اين خانه نبود. همه صحبت از مرمت و بازسازي قلعه احمدآباد
ميكنند، اما واقعيت گونيهاي آبي رنگي است كه دور تا دور اين
خانه را حفاظ كرده براي مرمت چندين ساله تكه مهمي از تاريخ
كشورمان. پلههاي شكسته مسافران اندك را به سالن پذيرايي عمارت
ميرساند. اتاقي كوچك با پنجرهاي بزرگ كه تنها نشان بزرگمرد
تاريخ ايران در همين حجم كوچك است. مصدق اينجا تنها آراميده
است. از سنگ نبشته يا مقبره خبري نيست. وسط اتاق تنها تفاوت
رنگ موزاييكها، يك ميز مستطيلي كوچك با ترمهاي كه گرد و خاك
ساليان را به خود دارد و يك جعبه دستمال كاغذي همه نمادها و
نشانههاي مزار رهبر نهضت ملي ايران است. صداي گريه پيرمردي كه
با لهجه غليظ كرمانشاهي مويه ميكند، سكوت اتاق را ميشكند. از
همان پلهها سجده ميكند. ميگويد: مصدق وصيت كرده بود در كنار
شهداي 30 تير در قبرستان ابن بابويه دفن شود، اما شاه به
خانواده مصدق گفت: "زنده و مرده مصدق بايد در احمدآباد باشد."
مصدق اينجا امانت است. به صورت اماني اينجا دفن شده. قلعه
احمدآباد تنها متعلق به خانواده مصدق يا سازمان ميراث فرهنگي
نيست. آنچنان كه نام و عكس او تنها مختص روزهاي انتخابات و
قرارگرفتن در پشت عكس تبليغاتي برخي از كانديداها نيست، كما
اينكه تنها 14 اسفند سالمرگ مصدق تنها روزي كه از او ياد شود
نيست، اما چرا نهتنها درختان اين قلعه شاهد ترك خوردنهاي
بيامان و شايد فروريختن بخشي از تاريخاند، بلكه دروازه خانه
تهران مصدق نيز در گوشهاي از باغ در حال پوسيدن است. همان
دروازهاي كه روز كودتاي 28 مرداد شعبان بيمخ با جيپ خود آن
را از جاي كند، امروز همانگونه كه خود شعبان بيمخ ميپسنديد،
همچنان در حال سقوط است.
|