ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
  قائمشهر
3 نسل کارگر نساجی
در رویای سوت صبحگاهی کارخانه ها
پگاه اسكوئی خبرنگار كميته كارگری پويا
 
 
 
 

 

قائمشهر , خود كابوس است و من به آن پا گذاشته ام , لازم نيست پي آدرسي را بگيريم يا در خانه اي را بكوبيم ,توي خيابان ,تك تك رهگذران از نمونه هايي هستند كه درشهري معمولي و اوضاعي عادي بايد مدتها به دنبا لش گشت . قا ئمشهر , شهر كارگران صنعتي است . آنها طي ساليان به دور كارخانجات نساجي سقفي براي زندگي زدند و اينجا ”شهر      ”شد . سه نسل از كارگران ماهر صنعتي (تكنيسين )هر صبح با صداي سوت كارخانه كه درتمام شهر مي پيچيد ,از خواب بيدار مي شدند و حالا كه ديگر ,دم صبح صدايي از كارخانه ها به گوش نمي رسد ,مردم درادامه كابوسشان زندگي مي كنند و شايد به اين طريق زجر بيكاري و گرسنگي و آوارگي وويرانگر تر از همه ,درد فرزندانشان راتاب مي آورند .

صداها در گوشم ميپيچد و تمركزي براي نوشتن ندارم :

يكي از كارگران :كه بيست سال سابقه كار در كارخانه شماره يك نساجي را دارد مي گويد من از شانزده سالگي كه پدرم مرد به جاي او به سر كار آمدم و هر ماه حق بيمه دادم .حالا در چهل سالگي كه به من كار ديگري نميدهند .تابيمه ام كنند .كي حاضر است من چهل ساله را استخدام كند كه سابقه بيمه ام تكميل شود ؟مي روم عملگي ساختمان ها ..

يكي ديگر از كارگران : هجده سال در كارخانه شماره سه نساجي كار كرده مي گويد :صبح زود ميرويم دور ميدان براي كارگري ساختمان ...شايد در هفته دوروز كار گيرم بيايد .ميگويم اينطور اگر خوش شانس باشيد شايد هفته اي ده هزارتومان دربياوريد .چطور زندگي ميكنيد ؟همان كارگر مي گويد پول نان زن و بچه ام هم نمي شود .من چهار تا بچه دارم كه سه تايشان محصلند .بزرگ شده اند ,قدكشيده اند .خجالت مي كشند روپوش ها و مانتوهاي مدرسه سه –چهار سال پيش را بپوشند .كفش و لباس معمولي هم كه تكليفش روشن است .

 

زني ميانسال :با شرم مي گويد پنجشنبه غروب ها ميروم ميدان ميوه و تره بار سبزي ها و ميوه هاي لهيده و گنديده را جمع مي كنم و مي آورم براي بجه هايم .چه مي فهمند نداري يعني چي ؟يكي از همين همسايه ها مي گويد ماهم آخرشب ميرويم بازار روز ميوه جمع مي كنيم .همه ما مثل هميم.

كارگر ديگر :پس ازباز خريدي و عدم تمديد اعتبار بيمه اش با بيماري دخترش مواجه شده مي گويد :يك دختر شانزده ساله دارم .كمر درد دارد .نمي دانيم چيست ؟دكترها ميگويند بايد آزمايشات دقيق انجام بدهد اما اين كارها هزينه دارد و من با پول عملگي شكم پنج تا بچه ام را هم نمي توانم سير كنم .پول ندارم معالجه اش كنم .بردمش دكتر و پنج –شش هزار تومان ويزيت دادم .گفتند بايد برود MRIاما ندارم .شب و روز به پشت افتاده .پاهايش در اختيار بدنش نيست .شب و نصفه شب دردش كه شروع مي شود گريه ميكند بياييد خانه مارا ببينيد .يك پتو انداختيم و رويش نشستيم .هرچه داشتم در اين چهار سال بيكاري فروختم .خانه ام را هم فروختم و آمدم چند كوچه بالاتر مستاجري .به صاحبخانه ام گفته ام كه پول اجاره خانه هاي عقب افتاده را از پول پيش خانه كم كند و باقي اش را بدهد كه يك جور اين بچه را درمان كنم .بعدش كجا آواره شويم خدا عالم است .

كارگر ديگر :كه شانزده سال در كارخانه شماره دو نساجي كاركرده ميگويد :پسر دوازده ساله ام پارسال افتاد و دستش شكست دكتر برايش گچ گرفت اما استخوان بچه ام بد جوش خورد ...حالا مي گويند بايد دكتر متخصص دست بچه را عمل كند كه آن هم پانصد هزار تومان خرج دارد .اگر مسئوليت چتين اتفاقي برايشان بيفتد ...هاشمي ,خاتمي .احمدي نژاد ياهركسي كه الان هست به فكر دوا و درمانش نيستند ؟ببينيد من چه دلي دارم كه جلوي چشمم دست بچه ام دارد براي همه عمر فلج مي شود و به خاطر پانصدهزارتومان نمي توانم .

يك كارگر ديگر : دخترم دانشجوي دانشگاه آزاد است هرروز مي رود سوادكوه ,روزي سه هزار تومان كرايه ماشين دارد .دراين دوسالي كه دانشجو شده من حتي نتوانستم كرايه ماشينش را بدهم چه رسد به شهر يه ....نمي دانم از كجا ؟

 او مي گفت :مي بينم كه دخترم پنهاني كجا مي رود .چه كنم وقتي نمي توانم حتي شكمش را سير كنم...؟

به خاطرم مي آيد كه بدن آدم موادسوختني زياد دارد .به گمانم بدن كارگران قائمشهر بسيار زيادجرقه اي مي خواهد .- - -         

 

كارگر ديگر :اينهمه كه مي گويند مهرورزي و عدالت اجتماعي و كمك به بندگان خدا من مانده ام كه كدام بندگان خدا مگر من بنده خدانيستم ؟همكار من بعد از يك عمر جان كندن و حق بيمه و ماليات دادن بنده خدا نيست اما اگر يك اتفاقي دريك كشوري آن سر دنيا بيفتد مردمش مي شوند بنده خدا و كمك مي كنند مشكلشان حل مي شود .اين عدالت اجتماعي پس كجا بايد برقرار شود ؟عدالت اجتماعي همين است .كدام مهرورزي ؟هركس از راه ميرسد و  هرچه به دهانش مي آيد براي يك مشت عين خودش ميگويد و به به و چه  چه تحويل مي گيرد .پس چرا من پيش هر مسئولي ميروم به من جواب نمي دهند و ميگويند كه به ما مربوط نيست ؟اين يعني مهرورزي ؟                                          

 قلم را بدست ميگيرم اتفاقا بايد تمركز كنم تا بتوانم درد و پژواك اين صداهاي در گلو خفه شده باشم پس بگذاريد از اول شروع كنم  ....................

شهري كه روزي شهر صنعتي بود و الان شهر بيكاران دردمند شده است :

قائم شهر، شهر کارگران صنعتي است. آنها ده ها سال قبل کارخانه هاي گوني بافي و سپس نساجي را براي گذران زندگي زدند وحالا اينجا براي خود شهري است. سه نسل از کارگران ماهر صنعتي (تکنسين) هر صبح با صداي سوت کارخانه که در تمام شهر مي پيچيد، از خواب بيدار مي شدند و حالا که ديگر دم صبح صدايي از کارخانه ها به گوش نمي رسد.

 

کنار خياباني در شهرک  يثرب  مي ايستيم. از نماي همشکل خانه ها پيداست که در شهرکي سازماني هستيم. راهنماي من که خود از کارگران بازخريد شده نساجي است کاميون ها و تاکسي هايي که در مقابل خانه ها پارک شده اند را نشان مي دهد و مي گويد «کارگرها توي اين چهار سال بيکاري خانه هايشان را به اينها فروخته اند.

از ماشين پياده مي شوم و در پياده رو به مرد ميانسالي برمي خورم که پانزده سال در کارخانه شماره يک نساجي قائمشهر کار کرده و دست آخر سابقه خدمتش را به چهار ـ پنج ميليون تومان فروخته و آمده است بيرون؛  چهار سال پيش مديران کارخانه هر روز ما را جمع مي کردند و مي گفتند؛ حالا اگر برويد لااقل يک پولي گيرتان مي آيد اما دو ماه بعد ديگر پولي نمي ماند تا بازخريدتان کنيم. ما را مي ترساندند.

سه ماه سه ماه حقوق نمي دادند. حتي وعده و وعيد مي دادند که طرح نوسازي صنايع به زودي اجرا مي شود و سر يک سال همه شما برمي گرديد سر کار سابق تان. من فکر کردم اين پول را مي گيرم و يک کاسبي راه مي اندازم... بي سوادم، تجربه کار آزاد را هم نداشتم. هميشه کارم توي کارخانه بود و يک حقوق بخور و نميري آخر ماه مي گرفتم. پول بازخريدي ام تمام و کمال توي بازار سوخت و بدهي بالا آوردم. مجبور شدم خانه ام را بفروشم و همين جا توي خانه خودم مستاجر شوم.

همين که او شروع مي کند به حرف زدن آرام آرام کارگران دورمان حلقه مي زنند؛  بگو مديرعامل خودش گفت يک سال ديگر همه تان را برمي گردانيم سرکار... حالا چهار سال گذشته مي گويند چشم تان کور. چرا بازخريد شديد؟

 يکي ديگر مي گويد تهديدمان کردند... اينها را گفتي؟ تهديد کردند اگر نرويم بدون پول بازخريدي، اخراج مان مي کنند.

مي گويم چهارسال است که از کارخانه بازخريد شده ايد. چطور سراغ کار ديگري نرفتيد يا سابقه بيمه تان را تکميل نکرديد؟ يکي از کارگران که بيست سال سابقه کار در کارخانه شماره يک نساجي دارد مي گويد من از شانزده سالگي که پدرم مرد به جاي او به سرکار آمدم و هر ماه حق بيمه دادم.

حالا در چهل سالگي که به من کار ديگري نمي دهند تا بيمه ام کنند. کي حاضر است من چهل ساله را استخدام کند که سابقه بيمه ام تکميل شود؟ مي روم عملگي سر ساختمان ها... يکي ديگر از کارگران که هجده سال در کارخانه شماره سه نساجي کار کرده مي گويد؛ صبح زود مي رويم دور ميدان براي کارگري ساختمان... شايد در هفته دو روز کار گيرم بيايد.

مي گويم :اينطور اگر خوش شانس باشيد شايد هفته يي ده هزار تومان دربياوريد. چطور زندگي مي کنيد؟  همان کارگر مي گويد :پول نان زن و بچه ام هم نمي شود. من چهار تا بچه دارم که سه تايشان محصل اند. بزرگ شده اند، قد کشيده اند. خجالت مي کشند روپوش ها و مانتوهاي مدرسه سه،چهار سال پيش را بپوشند. کفش و لباس معمولي هم که تکليفش روشن است.

زن ميانسالي کمي آن سوتر کنار شوهرش ايستاده. ابتدا آرام اما همين که توجه من را مي بيند با شرم مي گويد؛ پنج شنبه غروب ها مي روم ميدان ميوه و تره بار سبزي ها و ميوه هاي لهيده و گنديده را جمع مي کنم و مي آورم براي بچه هايم... بچه اند. چه مي فهمند نداري يعني چي؟» شوهرش چشم غره مي رود تا ساکتش کند. توجه زن را به همسايه ها که دورتادور ايستاده اند جلب مي کند.

يکي از همين همسايه ها مي گويد:چه کارش داري آقا رحيم؟ مگر زن من چه کار مي کند؟ هر پنجشنبه آخرشب مي رود بازار روز ميوه جمع مي کند. همه ما مثل هميم. آقا رحيم مي گويد: اين حرف ها گفتن ندارد. به من مي گويد : بنويس من که بيست سال توي کارخانه کار کردم چرا حالا بايد لنگ نان شبم باشم و از روي زن و بچه ام خجالت بکشم؟

کارگرها راه مي دهند که يکي از همکاران شان جلو بيايد. او بيست سال در کارخانه شماره دو نساجي کار کرده و پس از بازخريدي و عدم تمديد اعتبار بيمه اش با بيماري دخترش مواجه شده؛ «يک دختر شانزده ساله دارم. کمردرد دارد. نمي دانيم از چيست“ دکترها مي گويند بايد آزمايشات دقيق انجام بدهد اما اين کارها هزينه دارد و من با پول عملگي شکم پنج تا بچه ام را هم نمي توانم سير کنم.

پول ندارم معالجه اش کنم. بردمش دکتر و پنج، شش هزار تومان ويزيت دادم. گفتند بايد برود «ام آرآي اما ندارم. شب و روز به پشت افتاده. پاهايش اختيار بدنش نيست... شب و نصف شب دردش که شروع مي شود گريه مي کند «بابا من را ببر دکتر. مي روم توي حياط مي نشينم که صدايش را نشنوم... با کدام پول ببرمش؟ از کي قرض بگيرم؟ از همسايه ام که وضعش از من بدتر است؟

بياييد خانه ما را ببينيد. يک پتو انداختيم و رويش نشستيم. هرچه داشتم در اين چهار سال بيکاري فروختم. خانه ام را هم فروختم و آمدم چند کوچه بالاتر مستاجري. به صاحبخانه ام گفته ام که پول اجاره خانه هاي عقب افتاده را از روي پول پيش خانه کم کند و باقي اش را بدهد که يک جور اين بچه را درمان کنم. بعدش کجا آواره شويم خداعالم است.

کارگر ديگري که شانزده سال در کارخانه شماره دو نساجي کار کرده، مي گويد؛ پسر دوازده ساله ام پارسال افتاد و دستش شکست. دکتر برايش گچ گرفت اما استخوان بچه ام بد جوش خورد... حالا مي گويند بايد دکتر متخصص دست بچه را عمل کند که آن هم پانصد هزار تومان خرج دارد. ببينيد من چه دلي دارم که جلوي چشمم دست بچه ام دارد براي همه عمر فلج مي شود و به خاطر پانصد هزار تومان نمي توانم... يا همين همسايه ام. شب تا صبح دخترش از درد به خودش مي پيچد. ديوار به ديواريم. انگار توي خانه ما ضجه مي زند.

کارگر ديگري در حلقه چهارم ـ پنجمي که دور من شکل گرفته سعي مي کند با فرياد چيزي بگويد. راه مي دهند که بيايد جلوتر؛ اين همه که مي گويند کمک به بندگان خدا“ من مانده ام که کدام بندگان خدا. مگر من بنده خدا نيستم؟ همکار من بعد از يک عمر جان کندن و حق بيمه و ماليات دادن بنده خدا نيست؟ عدالت اجتماعي همين است. چرا من پيش هر مسوولي مي روم به من جواب نمي دهند و مي گويند که به ما مربوط نيست؟

نساجي را تکه تکه کردند. کوچک کردند و حالا فقط سيصد، چهارصدتا کارگر را نگه داشته اند اما آنها را هم مثل ما تحت فشار گذاشته اند. هر روز هم اسم کارخانه را عوض مي کنند تا کارگران اميدي به بازگشت به کار نداشته باشند. يک روز تابلو مي زنند( طبرستان ) يک روز تابلوي «...» را مي زنند و خودشان هم نمي دانند که مي خواهند با اين کارخانه چه کار کنند.

امروز تابلويش را مي کنند و فردا باز يک تابلوي ديگر نصب مي کنند. همه کاري مي کنند غير از راه اندازي کارخانه. همين حالا برويد يک پارچه فروشي در خود قائمشهر که يک روزي به همه ايران پارچه مي فرستاد، يک نمونه پارچه ايراني هم پيدا نمي کنيد. همه وارداتي است. اينها چرا به جاي واردات کارخانه را راه نمي اندازند؟

زني که کنار شوهرش ايستاده بود از ميان جمع زن ديگري را نشان مي دهد؛ شما چرا حرف نمي زني؟ مگر شوهرت تو و بچه هايش را نگذاشته و رفته؟  زن از اين خطاب نامنتظره جا مي خورد. با لکنت شروع مي کند؛ بيست و يک سال توي نساجي شماره دو کار کرد بعد بازخريد شد و يک پولي بهش دادند.

همان پول را کم کم خورديم و هي گفتيم امروز کارخانه راه مي افتد و فردا راه مي افتد... پارسال دم عيد يک ميليون تومان از پول مانده بود. برداشت و گفت مي روم تهران براي کار. رفت و از آن موقع به بعد هيچ خبري ازش نشد. نمي دانيم زنده است يا مرده. من ماندم و چهار تا دختر دم بخت... به گريه مي افتد و به سختي از ميان جمع خودش را رد مي کند.

 

توي شهر که گشت مي زديم به نظرم آمد اين همه بنگاه معاملات ملکي براي يک شهر -صرفاً توريستي- هم زياد است. اين دلالان در يک شهر کارگري چه کار مي کنند؟

صاحب بنگاه معاملات ملکي پشت ميزش نشسته بود و با تلفن حرف مي زد. منتظر ايستادم. همراهم کمي پس از من وارد شد و يکي از آشنايانش را در رديف صندلي هاي انتهاي بنگاه ديد. به طرف او رفت و ايستاد به سلام و عليک.

دلال که کارش با تلفن تمام شد، گفتم که براي چه کاري به قائم شهر آمده ام و سوالم را پرسيدم؛ بعد از تعطيلي نساجي وضعيت فروش مسکن چه تغييري کرده؟ از مشتريان تان کارگري را مي شناسيد که به خاطر از دست دادن شغل حاضر باشد خانه اش را ارزان بفروشد؟ سردستي و بي حوصله جواب داد «نه آقا. من خبر ندارم. بفرماييد بيرون. بيش از من انگار خودش از لحن و کلامش يکه خورد و آرام تر ــ شايد براي جبران ـ مثل اينکه نگران تلف شدن وقت من باشد ادامه داد؛ «شما بايد تشريف ببريد در خيابان روبه روي کارخانه گوني بافي.

آن طرف ها از اينجور موردها زياد پيدا مي شود. چندتا بنگاه هم آنجا هست.» داشتم مي رفتم بيرون و به همراهم اشاره کردم که بيايد. هنوز در کار احوال پرسي بود. وقتي آمد گفتم که اينجا چنين موردي سراغ ندارند و برويم جاي ديگر. گفت؛ چطور ممکن است؟ همکار من همين الان توي بنگاه نشسته و با خريدار خانه اش قرار دارد. ناگهان همه چيز روشن شد. مرد دلال که تازه فهميده بود همشهري اش راهنماي من است براي توجيه نک و ناله يي کرد و توضيحاتي داد که نشنيديم. راهنما همکارش را صدا زد و با هم به بيرون از بنگاه رفتيم.

مردي که براي فروش خانه اش آمده بود، بعد از بيست و يک سال کار کردن در نساجي شماره دو قائمشهر، تحت فشار مديرانش به اجبار زير برگه بازخريدش را امضا کرده بود و اينک او بود که در آستانه چهل و پنج سالگي، با بيست و يک سال سابقه بي ثمر بيمه تامين اجتماعي به کارگر ساده ساختماني بدل شده بود. پرسيدم؛ بعد از چهارسال بيکاري چرا حالا به فکر فروش خانه ات افتادي؟ با مکث و ترديد حرف مي زند... به نظرم آمد که بغض راه گلويش را گرفته باشد؛ «گرفتاري، پسرم...

 همکارش که بهت من را مي بيند مي گويد؛ دور از جان، هم سن شماست.

دست مي گذارد روي شانه مرد و دلداري اش مي دهد؛ شفا مي دهد به حق ابوالفضل.

 مرد براي انکار بغضش سمت ديگري را نگاه مي کند و همکارش رو به من مي گويد؛ بعد از دانشگاه رفت سربازي و هنوز يک ماه از پايان خدمتش نگذشته بود که فهميدند مريض است. مريضي بد. هر بار شيمي درماني اش هشتصدهزار تومان خرج دارد. مرد بي آنکه روبرگرداند، بي حواس و پراکنده خاطر مثل اينکه با هوا حرف بزند مي گويد؛ فقط شيمي درماني نيست که... کلي داروي ديگر... اصلاً بايد بستري شود.

سه ميليون تومان به مردم بدهکارم. ماهي صدهزار تومان قسط وام دارم. همين يک خانه مانده بود. ديروز يکي از نزول خورها را جلوي زن و بچه، گرفتم به باد کتک... کلافه ام. صبحي آمدم بنگاه و گفتم هرچقدر مي خرند بفروش. نامرد به نصف قيمت مي خواهد بفروشد... زن و بچه ام را به خاطر هفت ميليون تومان دارم آواره مي کنم  دستش را مي گذارد روي صورتش.

نمي دانم در اين موقعيت بايد چه کار کنم. چند دقيقه يي مي گذرد و هيچ کدام از ما حرفي نمي زنيم مگر راهنما که هرازگاهي با خودش مي گويد؛ درست مي شود ان شاءالله ، مرد دلال بيرون مي آيد و با داد و هوار مي گويد؛ «بنده خدا ده دقيقه است که آمده» متوجه آمدنش نشده بوديم.

اين «بنده خدا» را از پشت شيشه بنگاه مي بينم. هرگز هيچ دو برادري تا اين حد به هم شبيه نبوده اند که دلال و خريدار، همراهم مي گويد :مي بيني؟ برادرش را آورده که دوتايي خانه را از چنگ اين بيچاره دربياورند... اگر مي توانست چندماه صبر کند پانزده ميليون مي فروخت، لااقل.

سوم - کنار يکي از کوچه هاي روستاي «تلوک» ديديمش. پاچه هاي شلوارش را بالازده بود و داشت بي توجه به ما مي گذشت. پيدا بود از شاليزار مي آيد. برايش دست تکان داديم که بايستد. مي گفت بيست و دو سال در نساجي شماره دو کار کرده و بعد از بازخريدي همه پولش را به اضافه پول خانه اش خرج ازدواج چهار تا از فرزندانش کرده و حالا او مانده و خانه يي اجاره يي و سه فرزند ديگر که همگي دخترند.

مي گويد؛ ديگر چيزي از ما باقي نمانده. کارخانه که خوابيد، همه شهر خوابيد. او بسيار ديرتر از همشهريانش جذب نساجي شده بود. تا 30 سالگي کشاورزي مي کردم. بعد همه زمين هايم را فروختم و در شهر خانه خريدم و کارگر نساجي شدم. بعد از بيست و دو سال گفتند خوش آمدي. بيرونم کردند. در مورد کاري که حالا در سن پنجاه و هشت سالگي انجام مي دهد سوال مي کنم؛ «توي زمين هاي مردم کارگري مي کنم... با اين سن مجبورم توي زمين هاي مردم کار کنم. تازه آنها هم دل شان به رحم که مي آيد هر هفته دو سه روز به من کار مي دهند. روزي چهار هزار تومان.

از اوضاع زندگي اش سوال مي کنم؛ دلم آنقدر از درد پر است که نمي دانم چطور بگويم... دخترم دانشجوي دانشگاه آزاد است. هر روز مي رود سوادکوه. روزي سه هزار تومان کرايه ماشين دارد. در اين دو سالي که دانشجو شده من حتي نتوانستم کرايه ماشينش را بدهم چه رسد به شهريه... چندين بار صداي ضبط شده اش را مي شنوم تا کلمات را از ميان گريه اش تشخيص بدهم.

 

 گوشي را برميدارم و شروع به گرفتن شماره كارخانه طبرستان ميكنم , نگهبان كارخانه كه گوشي را برميدارد صداي كارگران را ميشنوم كه صداي همهمه و فرياد هايشان  ازگوشي هم گذشته و نگرانم   ميكند , خودم را معرفي ميكنم و نگهبان كه به نظر ميرسد در اين شلوغي صدايم را نميشنود ميگويد كه بعد تماس بگيريد ميگويم چه خبر شده ؟ ميگويد تعيين شوراي كارگري است!!! اما به نظر ميرسد كه اين صداها با اين موضوع زياد همخواني ندارد !!!  چه اتفاقي ممكن است افتاده باشد ؟؟

نگران شده ام و دوباره شماره يكي ديگر از كارگران  كارخانه را ميگيرم و با او صحبت ميكنم . از لرزش و طنين صدايش ميفهمم كه عصباني و ناراحت است , علت را ميپرسم و نتيجه انتخاب شورا ؟؟؟

ميگويد خانم چه انتخاب شورايي ,اينها براي كارخانه نقشه دارند,  دارند كارخانه رو منتقل ميكنند,  به اسم انتقال ميخواهند كارگران  را به يك سالن مخروبه با 10 تا دستگاه از دور خارج بفرستند كه بعد هم به اسم  اينكه سالن خارج از موازين و قوانين بهداشتي و ساختماني و ..  طبق قانون  ورشكسته اعلام شود كه يك دفعه كارگران را اخراج كنند و دستگاهها را هم بفروشند و به قول معروف يك ليوان آب  هم  روش ,  ميخواهند همين چند نفر را هم بيرون كنند... صدا مرتب قطع و وصل ميشود ديگر قادر نيستم صدايش را بشنوم , در ميان صداي نامفهمون ميشونم كه ميگويد : هيچ كس دلش به حال كارگر نميسوزد و  اين دستور را هم خود بالا بالا ها داده اند از استانداري و رياست جمهوري و  ... ميخواهند ما  و خانواده هامون رو بكشند ....

 

 با خودم فكر ميكنم باز هم به تعداد بيكاران و كارخانه هاي تعطيل شده و خانواده هاي بي سرپرست  و ... اضافه خواهد شد و  اين بار كه گزارش گري به شهر صنعتي سابق قائمشهر و شهر كارخانه هاي متروك امروز برود به چه صحنه هايي روبرو ميشود ؟؟؟ كارگران خودكشي كرده اي و حلق آويز شده اي مثل حسن حسني ؟؟؟ با دختران كارگري كه به فساد و ... كشيده شده اند , به بوميان شهر كه مستاجران شهر شده اند يا با كمر هاي خم و دلهاي پر درد ؟؟؟ با تنهاي شعله ور از خشم و عصيان يا خاكستري از مرگ و نيستي ؟؟؟

به راستي  جواب اين ظلم ها رو چه كسي خواهد داد ؟ راستي چطوري بايد جلوي اين كار رو گرفت ؟ من و ما به اين كارگران زحمتكش چه بگوييم ؟؟؟؟

 

مهر ماه 86