ايران

پيك

                         
آتشی، زكاروان، به جا مانده ...ا
عمويادگار
خوابيم يا بيدار؟
مسعود بهنود
 

 

چهل سال پيش يك خبرنگار ايرانی برای يكی از مجلات تهران، از هاليوود گزارش هائی می فرستاد كه جالب ترين بخش آن عكس هايش بود كه خبرنگار را در كنار جان وين، كرك داگلاس، كيم نواك و راك هودسن نشان می داد.

نوجوانان تهرانی آن گزارش ها را با ولع می خواندند چون از سرزمينی می آمد كه مانند خيال زيبا بود، سرزمين آرزوها. ايالات متحده هنرپيشگان زيبا داشت، فيلم های شيرين و خوش پايان و شاد، در همان حال برای آن ها كه جدی تر بودند آلبرت انيشتين و ويليام فاكنر و ارنست همينگوی هم داشت. چرا دل نوجوان های شرقی را نبرد و سفر به آن رويای شيرينی نباشد، سرزمين مجسمه آزادی و ساختمان های بلند، مردان قوی و زنان زييا، بوسه های طولانی. كه حتی گانگسترهائی كه در فيلم ها نشان داده می شدند آن قدر شيكپوش و جذاب بودند كه می توانستند قهرمان محبوب بعضی از نوجوانان باشند، دهاتی هايشان كه همان سرخ پوست ها باشند هم غيرت و جوانمردی داشتند خب در مقابل راه آهن مقاومت بيخودی می كردند و كشته می شدند.

نوجوان كه بوديم نمی دانستيم كه هفت هشت سال قبل همين آمريكا، نخست وزير محبوب مردم را با كودتائی بركنار كرده و برای همين بزرگ ترها گاهی فحشی نثارش می كنند.

خيابان های تهران پر بود از نشانه های اتوميبل ها و مارك های مشهور اجاق گاز و جارو برقی و شمع ماشين آمريكائی و نمايندگی های كرايسلر و كاديلاك و اوزمبيل چه تماشائی داشتند و آرزوهائی را كه فيلم های هاليوود ايجاد می كردند، اين ساخته های زيبا عينيت می بخشيدند. ثروتمندان از آن ماشين ها سوار می شدند و فقيران هم در حسرت لابد به فكر می افتادند كه درس بخوانند و كار كنند وپولدار شوند تا آن ها هم بتوانند. سينما راديوسيتی كه محل نوجوانان عاشق تهرانی در بعد از ظهرهای پنجشنبه بود، می توان فهميد وقتی كه شكوه علفزار را نشان داد چه غوغائی در دل ها به راه انداخت، اينترلود و يك مرد و يك زن كه هيچ. تازه مگر اوديسه فضائی 2001 كم بود كه من با داوود رشيدی در بالكن سينما ورسای گويا به تماشايش رفتيم و خسرو گلسرخی و عاطفه را هم كه نامزد بودند در همان جا ديديم. خسرو با چشمان سبزش پيراهنی به رنگ زرد به تن داشت.

آمريكا زيبا بود، خسرو زيبا بود، پيراهن زرد رنگ شيك بود، خنده های عاطفه پر از زندگی بود، بعد از ظهرهای پنجشنبه در سينما راديو سيتی عشق داشت و می شد از ميدان سرچشمه كفش های مد روز دست ساز خريد به 14 تومان و كت و شلوار عيد را هم به خياطی مركزی سفارش داد. در آب كرج كه هنوز بلوار اليزابت نشده بود يا شده بود اما ما هنوز به همان نام قديمی اش می خوانديم آب هويج خورد و شعر شاملو و اخوان از بر كرد. روزهای جمعه به دربند رفت و تابستان ها به دماوند. سرچهار راه يوسف آباد منتظر بچه های شهناز پهلوی و رضاشاه كبير ماند. گاهی پيراشكی خسروی و ساندويج آندره هم بلعيد اگر از پول تو جيبی چيزی باقی مانده بود.

ما بزرگ شديم و آمريكا آن نماند كه بود، به ويت نام رفت و با ويت كنك ها به جنگ افتاد و بر سر آن ها ناپالم ريخت، مصطفی شعاعيان برايمان گفت كه امپرياليسم چيز بدی است. پس چرا اين قدر در فيلم ها زيباست.

- گوش نكن اين ها ظاهر سازی است واقعيت همان است كه مريلين مونرو خودش را كشت. مگر دره عروسك ها را نديده ای.

ما بزرگ شديم و شعر تمام شد. خسرو رفت چريكی كند، قهرمانی كرد و در تلويزيون كنار كرامت نشست و اعدام شد. و ما در انديشه سياسی شديم و اگر سينما می رفتيم نه برای شكوه علفزار كه برای سگ های پوشالی بود. خوشمان آمد و خوانديم
كوچه ها تاريكن طاقا شكستسن نگاه كن مرده ها به مرده نمی رن
حتی به شمع جون سپرده نمی رن. اون فانوسن كه اگه خاموشه
واسه نف نيس هنو يه عالم نف توشه.  يواشكی عكس های چه گوارا را در پشت در كمد گذاشتيم و كتاب های جلد سفيد را با روزنامه جلد كرديم و لای كتاب ها گذاشتيم و به ناظم مدرسه گفتيم ساواكی است. دشمن همه چيز آمريكائی شديم. حرف های قلنبه ياد گرفتيم از روی جزوه های بی نام. امپرياليسم و بشقابی را كه عكس دكتر مصدق را داشت در گوشه كمد لای لباس ها جا داديم. روزی با مادر كه مريض قديمی غلامحسين خان مصدق بود به بيمارستان نجميه رفتم تا بلكه عكسی از پدرش بگيرم. نگاهی به قد و قواره ام كرد و نداد. از اين و آن شنيده بوديم كه دكتر مصدق در دهی به نام احمد آباد است و معلممان م . آزاد برايمان گفت كه آن شعر اخوان به محمد خان پيراحمد آبادی متعلق به دكتر مصدق است. شعر جاذبه بيشتری پيدا كرد. همان طور كه وقتی فهميديم سال مرگ مرتضی و سال اشگ پوری مقصود مرتضی كيوان است و پوری سلطانی.

ما بزرگ شديم، شهر شلوغ شد، آب كرج از طراوت افتاد، فيلم های آمريكائی ديگر آن زيبائی را نداشت، غربزدگی را بايد خواند، بايد به دنبال آقای ال احمد به راه افتاد، شعرهای ممنوع شاملو را دست نويس كرد. و پرسيد هزارخانی و ساعدی كجا هستند. مقصود ساعدی از ديكته و زاويه را دريافت. عزاداران بيل را شناخت. دكتر شريعتی در حسينيه ارشاد.

حالا می شود رفت كافه نادری و كافه شميران و از پشت پنجره مردان بزرگ را با سبيل های كلفتشان به هم نشان داد. اون سياووش كسرائی است و اون سايه. برويم گودهای جنوب شهر و دروازه غار، مردم واقعی آن جاهستند. رفتيم. خوانده ای مقاله دكتر براهنی را درباره فروغ در فردوسی، مجله فردوسی عباس پهلوان، شعرهای نزار قبانی ترجمه علی رضا نوری زاده، مقالات چپ نوخواسته از علی رضای ديگر، ميبدی. آرش طاهباز. می دانی آقای گلستان قرارست فيلم ديگری بسازند جانم جان. جنگ شعر نوری علاء و سپانلو هم در آمده . ديدی شعر مرا هم چاپ كرده.

مدرسه تمام شد، دانشگاه ها تمام شدند، ساواك خيلی قدرت گرفت. مجله ها بسته شدند همگی. آمريكا بد شد، شوروی كمی تا قسمتی قابل انتقاد آن هم از اثر زندگی من تروتسكی كه وزيری ترجمه كرد و آل احمد به همه توصيه كرد كه بخوانند، و امان از آن حالی كه كتاب مديف به ترجمه هزارخانی داد، انگار هزار چشم را با هم گشود، كاری كه مسخ و محكومين كافكا نكرده بود.

كنفدراسيون. تشييع جنازه تختی، تشييع جنازه صمد، همه جا آل احمد حاضر و فرمانده، و تشييع جنازه خود آقا جلال و بر بالين آن نادرپور با نوك زبانی "ای خاك بپذير".

و دوران طلائی نفت. دوران موفقيت های ساواك و هر روز خبری از كشته شدن صاحب نامی. حميد اشرف، مسعود احمد زاده، پويان، اعتراف های لاشائی و پارسانژاد، بازگشت نيكخواه، شوهای تلويزيونی، جشن هنر، فستيوال فيلم تهران. خب چرا به من اين جوری نيكا می كنی من از فيلم خوب خوشم می آمد رفته ام فستيوال. مگه جشن هنر چه اشكالی داره ... بايد همه اين ها را پنهان كرد. روشنفكران خوششان نمی آيد. فرهنگ و هنر بدتر از ساواك است، راديو تلويزيون بدتر از همه. اگه رفتی تلويزيون ديگه خيال دوستی با ما را از سر به در كن. نادرپور دستگاهی شده نادر ابراهيمی هم، اخوان هم مگه نديدی كه در تلويزيون برنامه داره. ديگه احمدرضا و طاهباز از ما نيستند چون با كانون كار می كنند. راستی اگه می آمدی به مدرسه به آذين. كار اساسی آن است. پنير بوگندوی فرانسوی می خورد اما حاضر به همكاری با حكومت نيست.

شعر خسرو كه گفته بود روزی توپخانه به راه خواهد افتاد و سيلی خواهد شد و همه بالای شهر را خواهد برد، تعبير شد آن هم دو سه سالی بعد از اين كه او نبود، سيل به راه افتاد. كسی از جمله آن ها كه درش بودند ندانستند از كجا آمده است اما مردم بودند گيرم مردمی كه در كافه فردوسی و ريويرا جا نمی گرفتند. شب ها هم به مرمر نمی آمدند. از شعرهای رويائی هم چيزی دستگيرشان نمی شد. اما يك مشخصه داشتند و آن كه چون راه افتادند همه را به دنبال خود كشاندند. شدند مظهر همه شعارهای پنهانی.

حالا ربع قرن گذشته است. شهر ديگر آن نيست كه بوده است. سفارت آمريكا مركز آموزش سپاه شده، آگهی های مارك های آمريكائی و اروپائی با طرح های زيبا خودش را داده به شعارهای مرگ، خيابان ها ديگر كندی و آيزنهاور و چرچيل نام ندارد. خالد اسلامبولی، حسن بنا، شهيد حقانی، شهيد بهشتی، شهيد صدر... و شهر نه فقط چهره كه اساسش عوض شده، سه ميليون رفته اند، بيشترشان درس خوانده، همان ها كه شهرآرزوهايشان را از فيلم های مريلين مونرو گرفته بودند، بيش ترشان رفته اند به هاليوود همان جا كه هر شب خوابش را می ديديم. در عوض سه ميليون افغانی و عراقی جنگ زده آمده اند، شهر عوض شده است. اسلام شهر با دو ميليون، ميدان نور و فيض آباد دو ميليون، جوانمرد قصاب دو ميليون، شهر مانند هيولائی بزرگ می شود. چسبيده به كرج، چسبيده به شابدولعظيمی كه ديگر ماشين دودی ندارد و كباب كوبيده اش سالم نيست و ماست هايش در كوزه های گلی سره نمی بندد و مرزه و ريحانش را نبايد خريد و خورد می گويند آلوده است و هزار مرض دارد.

چندان كه عمر گذر كرد، آن زيباها هم زيبا نماندند، راك هودسن به آن زيبائی و بلندی ايدز داشت و بريژيت باردو كه خدا زن را با او آفريده بود سگ ها را دوست دارد و خارجی های مقيم فرانسه را نه. با سينه های آويزان و گوشت های شل چه هيولائی است. خب همين است گذر عمر. اما آمريكا همان مانده است كه روزگاری دوستش داشتيم و زمانی مرگش را آرزو كرديم. جورج بوش عينهو گريگوری پك حرف می زند كه به رييس سرخ پوست ها گفت ما آمده ايم به شما آزادی بدهيم. بن لادن و صدام حسين سرخ پوست بدجنسه هستند كه شب يواشكی آمد و توافق های سرخ پوست خوبه را با گريگوری پك به هم زد و باعث شد كه همه به آتش كشيده شوند بدون آن كه كسی تقصيری داشته باشد. نسل ما كمونيست بود اما وقتی به ديار سرزمين موعود رفت به فكر خودكشی افتاد. بهترين كمونيست هايمان از آمريكا سردرآوردند و دانستند كه عموسام هم به آن بدی نبود كه می گفتيم و دموكراسی هم توطئه سرمايه داری نيست و حالا قرار گرفته اند مقابل نسلی كه در همان جا هستند كه ما بوديم در جوانی. همان حرف ها را می زنند. اما حالا ماهواره هست و خبرها زودتر از دو ماه هم می رسد، در چند ثانيه.

اين ها همه درست اما ما را بگو. آن خبرنگاری كه برايمان از هاليوود خبر می آورد و با كيم نواك و راك هودسن عكس می گرفت حالا سر پيری افتاده زندان. سيامك پورزند شده و لاغر و پريده رنگ آمده توی تلويزيون تا بگويد كه ماموريت داشت برای فاسد كردن جوانان اين دوره، بگويد با خارجی ها سرو سرداشت. معاون پيشه وری شده سلطنت طلب و در ميان خاطرات سی سال زندگی در سرزمين شوراها به رضا شاه درود می فرستد. چريك دوره ديده كوبا اين بار به عنوان مدير عامل كارخانه اش به هاوانا رفته تا بلكه به كاسترو جنس بفروشد. اما پاسبان ها مانند روزی كه پدر سهراب مرد شاعر نشدند.

روزگارانی گذشته است از سينمای شكوه علفزار به جزوه های بی نام و نفرت از امپرياليسمی كه معلوم نبود چی هست. از جشن هنر شيراز به فستيوال قرآن، از گروتوفسكی به عبدالمجيد قاری قرآن. از خيابان كندی به آيزنهاور و بعد به مرگ بر آمريكا، سفارت آمريكا صف های دراز برای ويزا تا آموزشگاه سپاه و شعار شيطان بزرگ. از نشئه غربزدگی و فيلم دولت آباد كرامت، شعر توپخانه خسرو، مجله فردوسی، شعر نزار قبانی به جشنواره فرهنگ عاشورا و شعر شهيد.

امشب به مايكل جاكسون نگاه كردم. در فيلم خبری تله ويزيون كه دستبند بر دستش زده بودند در محاصره پليس. چهره اش كه به سوی دوربين برگشت ديدم كه مانند مجسمه ای شده است در حال ويرانی، از آدميزادی در چهره مهتابی اش اثری نمانده است. او هم مظهری است از مظاهر دنيای در شتاب كه به اندازه يك نسل صبر نمی كند. ما پير شديم با قهرمانانمان ولی نسل امروز هنوز جوان است كه قهرمانانش می ريزند. اين طفلك بچه سياه پوست محرومی بود كه آرزوی سفيد شدن داشت و علم و سرمايه به هم آميختند و او را سفيدتر از سفيد و نازك تر از بلوندها كردند. اما ديگر آثاری از حيات در او نمانده . دارد بی اتهام بدكاری با كودكان هم آب می شود. دكتر اسپاك پيشتازان فضای ما هم كه از سياره ديگری بود از اين مايكل جكسون به آدمی شبيه تر بود.

آمد دلم بسوزد برای نسل امروز كه حتی دنيا مجالش نمی دهد كه عمری بر او بگذرد تا بداند كه سرزمين رويايش به آن زيبائی نيست و قهرمانانش نه آنند كه می پنداشت در نوجوانی. آمدم بنويسم خوشا به حال ما كه دست كم پير شديم و كاخ های آرزويمان فروريخت و قهرمانانمان آبكی از آب در آمدند و كتاب های جوانيمان بی اعتبار شد، جمعه هايمان به قول هادی يكسره يكشنبه شد. آمدم بنويسم نسل تازه اين بخت را ندارد و در جوانی و در برابر چشمانش قهرمانان زيبا رخش مانند شمعی آب می شوند و فرضيه هايش از اعتبار می افتند و بزرگانش تو زرد از آب در می آيند.

اما نه. نسل امروز به شتابی كه دنيا گرفته است لازم نيست مانند ما عمری سر كند تا ذلت قهرمانان و كهنگی بناهای زيبايش را ببيند. شفافيت اين جهان كه در مثل مانند آی بوك من شده است كه همه درونش پيداست، ترانسپارانت است، همه جانش عريانی است. مستوری ندارد. چشمانش را كه بگشايد همه در حال ديگرشدنند. از همين رو به حال نسل امروز حسرت خوردم كه برای چيزی حسرت نمی خورد.

خوش به دلتان بچه ها. وقتی مجسمه هايتان در برابر چشمانتان فروافتاد، ديگر مجسمه ای هوا نمی كنيد لابد كه بعد مانند ما از فروافتادنش اشگ به چشمانتان بيايد. به آرمانی چنان دل نمی بنديد كه از فروريختنش دلتان به درد آيد. معبود و مقصودتان انسان است و آزادی او كه جهان به تجربه دريافته است كه تنها آرمانی است كه پا برجاست و تنها آرمانی است كه ارزش آن دارد كه برايش آدمی هزينه دهد. به زندان در افتد. سختی ببيند. با تحجر درگير شود و باور داشته باشدش به بزرگی. تنها به يادتان باشد تا دنيا به اين جا برسد كه رسيده است و چنين از خشونت بی زار شود كه شده است و چنين از آرمان ها دوری جويد كه می جويد. تا به انسان برسيد كه مبدا و مقصد همه چيز است و جز آزاديش چيزی با ارزش نيست، نسل ها و نسل ها زندگی دادند. اميد دادند و به آرمان ها سرسپردند، بت های دروغين را سجده كردند، به پيامبران مدعی اقتدا كردند و بر سر متونی كه بر آب نوشته شده بودند همديگر را كشتند و كشته شدند... تا كاروان به اين جا رسيد

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی